نفس جهنم : قسمت شانزدهم

نویسنده: Albatross

سالن بوی سیگار گرفته بود و تقریباً همه جا کدر و مه‌آلود شده بود. صدای برخورد باران با سقف خانه به گوش می‌رسید.
به کاناپه که رسیدیم فرزاد خودش را رها کرد و روی کاناپه افتاد. با کشیدن دستم مرا روی همان یک ذره جا پرت کرد. تقریباً بین بدن او و دسته کاناپه در حال له شدن بودم.
فرزاد سیگار را از لای لب‌های علیرضا با دو انگشت شست و اشاره‌اش بیرون کشید و کام عمیقی از آن گرفت، در حالی که نگاهش به آوا و هومن بود. علیرضا بدون این‌که سرش را بلند کند و چشم از صفحه گوشیش بگیرد، کمی کنار خزید تا جایش بازتر شود. او نیز مانند فرزاد قوی هیکل بود؛ اما باز هم به فرزاد و هومن نمی‌رسید و حال فرزاد با بدن بزرگش تقریباً بیشتر کاناپه را صاحب شده بود.
با دلواپسی به آوا نگاه کردم. هومن نامرد هر چند ثانیه به فشار پایش اضافه می‌کرد. از این زاویه می‌توانستم رگ برجسته شده شقیقه آوا را ببینم. شالش روی زمین افتاده بود و موهای کوتاهش آشفته بود. هومن؛ اما نسبت به او کمتر آسیب دیده بود. لپش بابت سیلی کمی سرخ بود؛ ولی خونریزی نداشت. قسمت پهلوی لباسش هم جای یک لگد به چشم می‌خورد.
- بگو تا ولت کنم.
آوا به سختی جواب داد.
- گفتم که... اگه خوردنی بودی رو دست رفیقات نمی‌موندی... شرمنده... من تو رو نمی‌خورم.
هومن لگد محکمی به کمرش زد که از جا پریدم. فرزاد دستش را دور شانه‌هایم حلقه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- ش آروم باش.
نگاه گیج و حیرانم را به او دادم. باز هم نفهمیدم چه گفت. به آوا زل زدم. حتی ناله هم نمی‌کرد و سرسختانه مقاومت می‌کرد.
هومن دست‌های آوا را بیشتر کشید که صدای شکستن قولنج شانه‌هایش به گوش رسید. آن‌قدر گوش‌خراش و بلند بود که شک کردم استخوانش نشکسته باشد و گوشت تنم با شنیدنش آب شد. آوا جیغی از درد کشید و هومن با پوزخند و نگاهی پلید گفت:
- نمیگی؟
آوا داد زد.
- لعنت بهت پست‌فطرت. تف رو اون کسی که تو رو کاشت. گوه رو خودت باید بخوری بی شرف.
چشمانم گرد شد. با وحشت به هومن نگاه کردم. اوه خدای من!
مثل سر یک قطار از گوش‌هایش دود بیرون میشد. صورتش کبود شده بود و فکش سخت و منقبض.
با خشم و درماندگی آوا را نگاه کردم. دلم می‌خواست یک سیلی به او بزنم و بگویم:
"دهنتو ببند احمق، نمی‌بینی تو چه وضعی هستی؟"
نمی‌دانستم باید نگرانش باشم یا از بلبل‌ زبانیش خشمگین؛ ولی وقتی هومن پشت دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
- یه گوه خوردنی نشونت بدم.
و با رها کردن دستان آوا او را چرخاند و مشت محکمی به صورتش زد. بند دلم پاره شد و نیم خیز شدم. جیغ کشیدم.
- تو رو خدا ولش کن.
فرزاد نگه‌ام داشته بود و اجازه نمی‌داد بلند شوم. رو به او کردم و با گریه گفتم:
- تو رو خدا جلوشو بگیر.
به آوا چشم دوختم و هق‌هقی از گلویم خارج شد.
ادامه دادم.
- داره می‌کشتش.
دوباره به نگاه خونسردش چشم دوختم.
- تو رو خدا جلوشو بگیر، التماست می‌کنم.
اما او با آخرین کام عمیقی که از سیگارش گرفت، ته‌مانده سیگار را روی میز شیشه‌ای پرت کرد و سپس دودش را روی صورتم خالی کرد. روی گرفتم و با اشک به آوا نگاه کردم که داشت زیر دست و پای آن مرد یاغی جان می‌داد.
سمت هومن چرخیدم. نگاه فرزاد رویم بود. انگار جز من سوژه دیگری برای دق دادن نداشت.
- آقا... آقا ولش کن، خواهش می‌کنم. تو رو خدا ولش کن، داری دوستمو می‌کشی.  سعی می‌کردم بلند شوم؛ اما آن حلقه سفت دور شانه‌هایم اجازه نمی‌داد. آوا تقریباً رو به بی‌هوشی بود. طاقت نیاوردم و پیشانیم را به شانه فرزاد چسباندم و مشتم را به سینه‌ ستبرش فشردم تا بلکه این‌گونه فشاری که رویم بود را کمتر کنم.
هق زدم و شانه‌هایم در پی هر هق‌هقم تکان می‌خورد. صدای گریه‌ام همراه با مشت و لگدی که هومن میزد صدای باران را خفه کرده بود.
خدایا به بنده‌ات بگو تمامش کند.
♡می‌گویند سردترین قطب در جنوب است؛ ولی من آن را در چشمانت یافتم♡
- هومن... کافیه.
صدای بم فرزاد که توی گوشم پیچید، حیرت کردم و با نگرانی سریع سر بلند کردم و به آوا نگاه کردم. خدای من بیهوش شده بود! از دماغش خون می‌آمد و گوشه لبش پاره شده بود. گونه‌اش کبود و زیر چشمش سیاه شده بود.
آوای بیچاره!
هومن که به نفس‌نفس افتاده بود و از شدت هیجان سرخ شده بود، با حرف فرزاد دست کشید و به لگد زدنش خاتمه داد.
از پشت آن حبابک چهره خونسرد فرزاد را تار می‌دیدم. خیال کردم دلش به رحم آمده؛ اما نمی‌دانستم که حوصله‌اش از بازی سر آمده! چون به افرادش که قرار بود مثلاً مراقب ما باشند دستور داد من و آوا را به اسطبل ببرند. ممانعت نکردم، اتفاقاً من هم می‌خواستم هر چه سریع‌تر از دست این دیوسیرت‌ها خلاص شوم و به جایی پناه برم که عطر اوی شرزاد زیر دماغم نپیچد.
من و آوای از هوش رفته را زیر آن باران شدید در تاریکی شب به اسطبل بردند. حیاط بزرگ و پر دار و درخت در آن تاریکی دلهره‌آور بود؛ اما به خدا که ترسناک‌تر از آن دو مرد نبود.
اسطبل در جایی میان آن درخت‌ها مخفی شده بود؛ ولی تمام حواس من به آوا بود که از کول مردی آویزان بود.
به اسطبل که رسیدیم ناگهان یکی مرا به داخل پرت کرد. چون توقع این رفتار را نداشتم روی زمین افتادم و زانوها و کف دست‌هایم از سابش با زمین درد گرفت.
چرا همچین رفتاری کرد؟ من که داشتم می‌رفتم!
آوای بیچاره را هم با بی رحمی روی کاه‌ها انداختند. وقتی در، پشت سرم بسته شد، فضا ناگهان تاریک و خاموش شد و وحشت به دلم نیش زد. کمی زمان برد تا چشمانم عادت کنند.
نشستم و کاه روی کف دست‌هایم را کنار زدم. آرام سمت آوا رفتم و کنارش نشستم. داخل اسطبل هیچ حیوانی نبود؛ اما بوی کاه و خاک در فضا پخش شده بود.
چانه‌ام لرزید. سمت آوا خم شدم و دستم را روی سینه‌اش گذاشتم. با صدای لرزانی گفتم:
- آوا؟ آوا جان خواهش می‌کنم چشماتو باز کن. آوا؟
چشمانم را بستم و هق زدم.
خدایا... خدایا!
دماغم را بالا کشیدم و تکیه داده به دیوار پاهایم را سمت خودم جمع کردم. پیشانیم را روی زانوهایم گذاشتم و دوباره هق زدم.
روی زمین خاکی و سفت، زیر بارانی که به چوب اسطبل می‌خورد، توی تاریکی و سرمای سوزناک شب، با یک دختر از هوش رفته تنها مانده بودم!
***  "جواهر"
حتی سرمای شب هم‌ نمی‌توانست متوقفم کند. نسیم تند نبود؛ ولی بدن‌لرز و خنک بود. مه اطرافم را کدر کرده بود و آسمان صاف و بدون هیچ ستاره‌ای آماده بود تا یک‌بار دیگر آبیاریمان کند.
آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم. تمامم مشتاق بود تا پشت ساختمان را ببیند. پاییز به مانند یک شاه داماد داشت دانه‌دانه گیره‌های سر عروس‌هایش را می‌کند و برگ‌های زرد و نارنجی تمام زمین خاکی را پوشانده بودند. با این‌که هنوز در وسط پاییز بودیم؛ اما بعضی از درخت‌ها کاملاً برهنه نشده بودند و حتی برخی برگ سبز داشتند؛ ولی زمین پوشیده از برگ زرد و نارنجی بود. برگ‌هایی که مثل سیب‌زمینی ترد شده زیر پاهایت خرچ‌خرچ صدا می‌دادند. این حیاط چنان بزرگ و گمشده در درخت بود که احساس می‌کردم تک و تنها در این وقت از شب در جنگل تنها مانده‌ام؛ اما احساس ترسم فقط حس کنجکاوی و هیجانم را لذیذتر می‌کرد. از سرمایی که در حال پخش شدن بود تا تاریکی و خاموشی، همه چیز برایم زیبا و جالب به نظر می‌رسید و با حس کنجکاویم یک هارمونی‌ خوب ساخته بود.
اگر از بالا به حیاط می‌نگریستی قطعاً آن را زرد و نارنجی می‌دیدی، مگر این‌که چند تایی درخت سبز به چشمت بخورد.
همین‌طور نزدیک دیوار بیرونی ساختمان داشتم به سمت حیاط پشتی پیش می‌رفتم. ناگهان دوباره آن صدای منفور را شنیدم. نمی‌دانستم ناله سگ است یا شغال؛ ولی محال بود در حیاطشان گرگ داشته باشند تا زوزه بکشد!
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که کمی خمیده بودم به پیش رفتن ادامه دادم. از شدت هیجان بدنم مورمور میشد و پوستم دون‌دون شده بود. سرما صورتم را سرخ کرده بود؛ ولی چشمانم سرحال‌تر از همیشه اطراف را زیر نظر داشت.
با صدای خرخری خشکم زد. پاهایم در زمین فرو رفت و شوکه و وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم. در آن تاریکی سخت بود تا بتوانم خزهای سیاه آن سگ را ببینم؛ ولی چشمانش می‌درخشید.
وحشت مرا از حرکت انداخته بود. کنار دیوار خشکم زده بود و به آن سگ زل زده بودم. می‌توانستم صدای تپش محکم قلبم را بشنوم.
سگ از روبه‌رو همین‌طور با نگاه خیره‌اش داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد. آرام و مرموزانه قدم برمی‌داشت. مثل یک جگوار به نظر می‌رسید، پوستی کاملاً سیاه با چشمانی براق.
فاصله‌مان داشت کمتر و کمتر میشد. نمی‌دانستم باید چه کنم؛ ولی مغزم فریاد میزد که آرام بنشینم. این را می‌دانستم که اگر بدوم تحریکش می‌کنم، نشستن بهترین عکس‌العمل بود؛ ولی در آن لحظه چنان وحشت‌زده بودم که بدنم فقط می‌خواست بدود.
نفس‌نفس می‌زدم. چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. پاهایم با این‌که می‌لرزید؛ ولی آماده یک دوی نفس‌گیر بود.
حریف من یک آدم نبود بلکه یک سگ وحشی بود! پس باید جانم را چنگ می‌زدم و تندتر از هر زمان می‌دویدم.  فاصله‌مان داشت به پنج قدم نزدیک میشد. آماده بودم تا بدوم. باید سریع‌تر می‌جنبیدم؛ ولی خب... باز هم وقت بود.
همین که نفس عمیق کشیدم و بدنم آماده پرواز شد، صدای بمی باعث شد یکه بخورم و بدنم جمع شود.
- فرار نکن.
سرم را سمت صدا چرخاندم. با دیدن بهزاد انگار منجیم را دیدم. بی توجه به حرفی که زد به طرف او که عقب‌تر از من بود، دویدم که صدای خرخر سگ عمیق‌تر شد و همین باعث شد تندتر بدوم.
بهزاد سریع رو به سگ گفت:
- جگوار؟ آروم باش پسر.
جگوار؟ اوه چه اسمش هم لایقش بود!
پشت بهزاد سنگر گرفته بودم. قد کشیده‌اش می‌توانست سپر خوبی برایم باشد، هر چند که لاغر بود.
هنوز هم نفس‌نفس می‌زدم و صدای نفس‌هایم بلند بود.
بهزاد دوباره گفت:
- برو پسر.
سگ دوباره خرخر کرد. بهزاد با جدیت گفت:
- همین الآن... آفرین. برو.
چند ثانیه گذشت تا صدای خش‌خش برگ‌هایی را که زیر پنجه‌های فولادی آن سگ درشت هیکل خرد شده بود، بشنوم.
بهزاد به سمتم چرخید. بابت نزدیکی زیادمان می‌توانستم بوی خوش مشام عطرش را احساس کنم، یک بوی خنک و مردانه.
- مگه نگفتم نباید به این‌جا بیاید؟
با شرمندگی سرم را پایین انداختم. زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم. خون به سمت گونه‌های یخ‌زده‌ام حمله‌ور شد و صورتم بیش از پیش سرخ شد. انگار یک بخاری را جلوی صورتم گرفته بودند، چشمانش در آن لحظه برایم همان حکم را داشت.
- چرا به حرفم گوش نکردید؟ این‌جا اون‌طور که فکر می‌کنید جذاب و دیدنی نیست. پشت ساختمون خبری نیست جواهر خانوم.
از خجالت آب شدم، مثل یک آدم برفی در روزهای بهاری؛ اما او بیخیال نشد و ادامه داد.
- می‌دونید اگه سر نمی‌رسیدم جگوار چه بلایی سرتون می‌آورد؟ نه تنها اون بلکه بقیه سگ‌های نگهبانمون. هر کدوم از یکی دیگه وحشی‌تر و خطرناک‌تره. اونا توی این بخش آزادن و پرسه می‌زنن. خطرناکه که توی چنین وقتی تنها بیاید این‌جا... سگ‌هامون وحشین پس به خاطر خودتون میگم که دیگه به این‌جا نیاید!
قد کشیده‌اش در برابر منی که قد کوتاهی داشتم و تنها چند سانت از صد و شست کمتر بودم، زیادی بلند به نظر می‌رسید. لاغر بود؛ ولی چهره‌اش متناسب سنش بود. لحنش محکم و آمرانه بود به گونه‌ای که حتی نتوانستم زمزمه کنم.
نفسش را از سوراخ‌های بینیش بیرون کرد و با عبور از کنارم راه افتاد. لب پایینم را گاز گرفتم و برای یک ثانیه صورتم از شرم درهم رفت. چشمانم محکم بسته بود و یک اخم عصبی بالایشان قرار داشت.
مرا تا اتاق همراهی کرد. همه جا نیمه تاریک و ساکت بود. خب ساعت از یک هم گذشته بود. برایم جای تعجب بود که چه‌طور او تا این وقت از شب بیدار مانده؛ اما هر چه که بود امشب فرشته نجاتم و البته دیگ بخارم شده بود تا ذره‌ذره‌ام را ذوب کند.  در را برایم باز کرد تا وارد شوم. با سری افتاده وارد اتاقم شدم. خجالت صدایم را خورده بود. سمتش چرخیدم و با شرمساری نگاهش کردم. قبل از این‌که در را ببندد، با نگاهی قاطع و لحنی جدی گفت:
- تاکید می‌کنم، دوباره اون اطراف نرید!
لب‌هایم را توی دهانم بردم و در حالی که نگاهم به زمین بود، سرم را آرام تکان دادم.
- شب بخیر.
نگاهش کردم که در را بست. آرام لب زدم.
- شب بخیر.
آهم از سینه‌ام فرار کرد. دستانم را به کمرم زدم و اخم‌هایم درهم رفت.
عوض این‌که اتفاق امشب منصرفم کند، هشدارهای بهزاد مانعم شود، بیشتر وسوسه شده بودم تا پشت ساختمان را ببینم. گفته بود چیز دیدنی‌ای آن‌جا نیست؟ اما پس چرا تمام سگ‌های نگهبانشان در آن سمت بودند؟ آن هم وحشی و درنده؟! چه چیزی پنهان کرده بودند؟
کنجکاو بودم و از طرفی حضور سگ‌ها اجازه نمی‌داد آ‌ن‌طور که باید رفع کنجکاوی کنم.
سرم را به عقب خم کردم و نالیدم.
- آه لعنتی.
***
خورشید انگار فرسنگ‌ها با آسمان فاصله داشت که نورش ضعیف به زمین می‌رسید. آسمان صاف و آبی بود؛ اما انگار چندین ابر جلوی خورشید را گرفته بودند. با این حال تماشای آسمان چشم‌ را می‌سوزاند. برخلاف دیشب هوا زیاد خنک نبود؛ اما نسیم کم جانی در حال وزیدن بود.
نفس عمیقی کشیدم و به زهرا نگاه کردم؛ تک دختر خانواده حسام‌زاده. خانم با کمالات و خوش برخوردی بود. نزدیک ده سالی با من اختلاف سنی داشت؛ ولی بابت هیکل بزرگش حتی بیشتر از سی هم به نظر می‌رسید.
از ورودی سالن فاصله گرفتم و به سمتش که داشت از هوای پاییزی لذت می‌برد، رفتم. از پشت هیچ تفاوتی با مادرش نداشت. به اندازه‌ای بزرگ و درشت بود که سخت بود باور کنی فرزند مادرش است، بیشتر شبیه خواهر کوچک‌تر می‌نمود تا بچه، نه این‌که خانم حسام‌زاده جوان باشد بلکه او بیشتر از سنش به نظر می‌رسید. رفتارش هم سبکی جوانان امروزی را نداشت، سرسنگین و باوقار بود. روی حجابش سخت وسواس داشت و همیشه مادر_دختری روسری بزرگشان را در زیر چانه گیره می‌زدند.
صدای قدم‌هایم را که شنید، به طرفم چرخید. سرم را برایش تکان دادم و جوابم را با یک لبخند مهربان داد.
- بیدار شدی؟
دیشب تا نزدیک اذان صبح بیدار بودم و به همین خاطر دیر بیدار شده بودم.
لبخند خجلی زدم و گفتم:
- همیشه این‌قدر دیر بیدار نمیشم.
دوباره لبخند زد و گفت:
- چشمات پف دارن، دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
- نه‌نه همه چی خوب بود، ممنون. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.