نفس جهنم : قسمت یازدهم
0
5
0
20
همراه آوا از سالن داشتیم میگذشتیم. صدای برخورد کفشهایمان روی چوب صدا میداد. آوا برایم یک صندل از کفشهایش داده بود و خوشبختانه برایم اندازه بودند.
بین راه بودیم که دختر جوان و لاغری از روبهرو نزدیک شد. تیپش ساده بود و حدس اینکه یک خدمتکار باشد، چندان سخت نبود.
با دیدنمان در یک قدمی ایستاد و پس از نیمنگاهی که نثارم کرد، رو به آوا گفت:
- آقا گفتن بیام دنبالش.
آوا با نگاهی غیر دوستانه سرد و خشک گفت:
- میبینی که، آوردمش.
دختر به من چشم دوخت، حال با کنجکاوی بیشتری نگاهم میکرد. از خیرگی بی پروایش معذب شدم و سر به زیر انداختم.
آوا با حرص دستم را فشرد و مرا دنبال خودش کشید. زیر لب داشت غر میزد و بد و بیراه میگفت.
- همشون عین همن. یک کیسه افعی ریخته تو این جهنم، خدا لعنتشون کنه. کی بشه از شرتون خلاص بشم.
حرفهایش، رفتارهایش مرا به فکر کردن وا میداشت. مهمترین سوالم این بود که این دختر که بود؟ طوری برخورد میکرد انگار به اجبار اینجا است و در واقع دارد در و دیوار و افراد این چهاردیواری را تحمل میکند.
به نظر نمیآمد یک خدمتکار باشد؛ اما مطیع بودنش چیز دیگری میگفت و از طرفی خشم در چشمانش حرف دیگری میزد.
که بود که از تمام افراد این خانه چه از صاحبانش و چه از خدمهاش نفرت داشت و مینالید؟
آوا چه کسی بود؟!
وقتی به اندازه کافی دور شدیم، هم زمان با قدم برداشتنش رو به من کرد و با بدخلقی گفت:
- نبینم اونجا خودتو ببازیا.
دستم را فشرد.
- سفت باش، فهمیدی؟ سفت!
این دختر با تمام ظرافتش عجیب قدرت داشت. ولی هر کسی که بود برایم شده بود یک فرشته نجات و فقط باید همین برایم مهم میبود. چهقدر در اوج بدبختی من خوششانس بودم که او را داشتم؛ اما خوشحالیم به چهرهام نرسید تا یک لبخند بزنم.
به در بزرگ و چوبی رسیدیم که کمی باز بود. آوا با دو دستش درها را پس زد و به جلو هل داد. چشمم به بخش دیگری افتاد. میتوانستم از زاویه دیدم قسمتی از میز ناهارخوری را ببینم؛ ولی دیدی به افراد پشت میز نداشتم.
تپش قلبم اوج گرفته بود و ریههایم بیش از پیش تنگ و گشاد میشدند. وقتی آوا در را باز کرد، با درماندگی نگاهش کردم. به طرفم چرخید و با نگاهش قرارمان را یادآوری کرد، که محکم باشم؛ اما سخت بود، سخت بود.
نفس عمیقی کشیدم و با بستن چشمانم چند لحظه برای خودم وقت گرفتم.
آوا دوباره دستم را گفت. با فشار نرمی که به دستم میداد آرامش را کمی فقط کمی مهمان وجودم میکرد، هر چند میدانستم که وقتی به آن مرد نزدیک شوم صاحب اصلی وجودم یعنی وحشت مرا احاطه میکند و مهم نبود که چهقدر سخت وانمود کنم بی تفاوتم... هر چند بعید میدانستم در این نقش موفق عمل کنم. نگاهم به زمین بود و قدمهایم سست و آرام. اگر حرکتی هم میکردم به خاطر این بود که آوا مرا میکشید و هدایتم میکرد. انگار این تن، من نبودم. این بدن، شخص دیگری بود که جلو میرفت. تمام من یک حس شده بود، آن هم وحشت!
هر لحظه که به میز نزدیکتر میشدیم قلبم عصبیتر میشد و دیوانهوار با شدت بیشتری خود را به سینهام میکوبید. مثل شخصی که قصد داشت از طریق بازویش در را بشکند، قلبم نیز خود را به دندههایم میکوبید تا زمانی که یا خودش له شود و یا میلههای اسارتش بشکند.
وقتی به میز رسیدیم، حضورش را بیشتر احساس کردم. آن مرد یک کوهستان جهنمی بود، یا نه یک جهنم کوهستانی. سرد بود و در عین حال مرا میسوزاند، حضورش گرما نداشت و مرا منجمد میکرد.
با این مرد من بدترین و پر نقضترین احساسات را تجربه کرده بودم.
با اینکه سرم پایین بود و حواسم به نفسهایم بود تا بلند نشود، از گوشه چشم میتوانستم ببینمشان.
او در صدر میز نشسته بود و دو نفر دیگر در دو طرفش جای گرفته بودند. هیچ کدامشان توجهای به ما نداشتند و او داشت شراب قرمزش را مینوشید.
آوا با لحنی سرد گفت:
- آوردمش.
صدای او را شنیدم و بدنم با درک حضورش بلافاصله منقبض شد. دمایم افت پیدا کرد و چشمانم بسته شد.
باید محکم میبودم، باید محکم میبودم!
- دارم میبینم.
دستم فشرده شد، نه با نرمی، نه با ملایمت، بلکه از سر خشم مچاله شد. اخم کم رنگی کردم؛ ولی درد را بیشتر از این ابراز نکردم. من که بدتر از این را هم در چند ساعت قبل و حتی قبلترش هم تحمل کرده بودم.
زیر چشمی به آوا نگاه کردم. نگاه سرد و خیرهاش به او بود. مشخص بود که حواسش به دست من نیست. حالت چهرهاش خنثی بود، درست به مانند اولین دیدارمان. حال میتوانستم درکش کنم و او را بهتر بفهمم که آن موقع هم در عذاب بوده و اجباراً بروز نداده. آن روز هم قصد داشت کمکم کند؛ ولی دستش بسته بود و به احتمال زیاد به خاطر آن کار نیمه تمامش عقب کشیده بود و حال اینکه آن کار چه چیزی بود؟... فقط خودش و خدایش میدانست!
وقتی رها شدم، وقتی دستم آزاد شد، تا یک ثانیه انگشتانم بابت فشاری که رویشان بود به هم چسبیده بودند؛ اما... رفت؟!
وحشت و اضطراب روانم را بههم زدند، آرامشم را زیر دندانهایشان خرد کردند و بلافاصله سردم شد. شک نداشتم که رنگم بیش از پیش پریده.
نچرخیدم تا ببینم دارد بخش ناهارخوری را ترک میکند؛ ولی گوشهایم هر قدمی را که برمیداشت میشمرد.
- واس چی اونجا وایسادی؟... بشین دیگه، تعارف میکنی؟ صندلی سمت راستش خالی بود. فاصله زیادی با او نداشت و وقتی که صندلی را بیشتر سمت خود کشید، همان یک ذره فاصله را هم از بین برد. آن دو مرد دیگر در دو طرف میز با چند سانت فاصله نشسته بودند. حتی اگر مینشستم که بالاخره مجبورم میکرد بشینم، یک صندلی خالی بین من و مرد کناریم خالی میماند. با این حال نمیتوانستم آن جمع را تحمل کنم. کاش میتوانستم برگردم، کاش میتوانستم آن میز را روی سرشان خرد و خاکشیر کنم، کاش شهامتش را داشتم یک سیلی به اوی نامرد بزنم؛ ولی همین که دوباره صدایش به گوشم خورد فهمیدم چهقدر در برابرش ناتوان و عاجزم.
- نچ اَی بابا.
با باسنش صندلیش را عقب زد که مبهوت و شوکه شده نگاهش کردم. وقتی چشمان گرد شدهام را دید، پوزخند مرموز و خطرناکی زد. پشت ساقهایم مورمور میکرد و بالاتنهام کاملاً بی حس و سرد بود، انگار که یک آبشار خنک از گردن تا انتهای کمرم جریان داشت.
دست بزرگش برخلاف چشمان برندهاش با ملایمت دست لمس و سردم را گرفت، به گونهای که فقط انگشتانم را لمس کرد. با شستش به روی پوستم کشید و پوزخندش عمیقتر شد.
نگاه من به او بود و نگاه او به من. چشمانم فقط او را میدید و ظاهراً چشمان او نیز تنها ترسم را اندازه میکرد. همه جا خاموش و سیاه شده بود و تنها او برایم معنا داشت. معمولاً بایستی چنین اتفاقی رمانتیک جلوه کند؛ ولی نه وقتی که فرشته مرگت سمتت میآید و چشمان تو فقط قدمهای او را که به طرف تو برداشته میشود، تماشا میکند. نه وقتی که گوشهایت تنها صدای نفسهایش را که آوای مرگ دارند میشنود. همهات برای او میتپد؛ اما نه از سر شادمانی و عشق بلکه از سر وحشت و عجز.
دستم را که کشید، فضا دوباره برگشت و سالن ناهارخوری برایم روشن شد. توانستم آن دو نفر دیگر را هم ببینم که کاملاً بی توجه داشتند شامشان را میخوردند.
اول خودش نشست و سپس وحشیانه دستم را کشید که روی صندلی چوبی افتادم. دردم لحظهای شدت گرفت و جای بخیهها اذیتم کرد؛ اما بابت آن قرصهایی که دوتا دوتا خورده بودم، زیاد سوزش و درد آزارم نمیداد. جدای از این، حضور جهنمی او خود به خود دردهایم را بی معنی میکرد چون هیچ دردی فراتر از او نمیتوانست باشد که بتوانم تجربهاش کنم.
دست راستش را که دور گردنم و روی شانهام گذاشت، بدنم خودکار جمع شد. حتی دستش هم وزن زیادی داشت، مثل خرطوم فیل سنگین بود و داشت کمرم را نصف میکرد.
حلقه دستش را تنگتر کرد که سمتش کشیده شدم. چشمانم را بستم و یک اخم عصبی پیشانیم را جمع کرد. دستان مشت شدهام روی پاهایم قرار داشت و دندانهایم را به روی هم میفشردم تا مبادا جلوی آن سه نفر نیمچه غرورم را ببازم. عرق شرم قصد داشت از منافذ پوستم بگذرد و روی پیشانیم بدرخشد. گرمم بود و داشتم میسوختم.
توی گوشم زمزمه کرد.
- دلت واسم تنگ نشده بود؟ دست چپش را جلو آورد و آن مقدار چربی کم و اضافی شکمم را در مشتش مچاله کرد. شکمم کاملاً توی دستش جا میشد. دردم گرفت؛ ولی بروز ندادم.
ادامه داد.
- ولی مرگ همین گاوی که روی میزه یه جاییم واسه یه جاییت تنگ شده!
تکخند مرموزی زد و دوباره زمزمه کرد.
- اما اشکالی نداره. امشب قراره این عاشق و معشوق دوباره دیدار تازه کنن.
انگشتان تیز و برندهی رعشه کمرم را خراش داد. اخمم غلیظ شده بود. پلکهایم یکدیگر را له میکردند و بابت محکم بسته بودن چشمانم تقریباً مژههایم فرو رفته بود.
نباید میترسیدم، نباید، بی شک هدف او همین بود که مرا در مشتش له کند. سعی داشتم با مرور حرفهای آوا ذهنم را آرام نگه دارم.
صدای یکی از دوستانش بلند شد. در طرف چپ میز نشسته بود.
- حالمونو با این چندش بازیات بههمنزن، داریم شام کوفت میکنیم مثلاً.
فرزاد بدون اینکه فاصلهای بگیرد، سرش را چرخاند و رو به او گفت:
- خب تو کوفت کن.
نگاهم کرد و شکمم را بیشتر توی مشتش مچاله کرد.
- من یه چیز دیگه واسه خوردن دارم.
آن مرد چپچپی حواله فرزاد کرد که فرزاد دوباره دهان بسته خنده کوتاهی کرد. بالاخره فاصله گرفت؛ اما دست راستش هنوز روی شانهام بود.
نگاهم به میز بود. میز بزرگ بود و طویل، تقریباً برای دوازده نفر مناسب بود. گاهی درک چنین اشراف بازیهایی برایم دشوار بود. واقعاً لازم بود برای سه نفر چنین میزی پر شود؟ تقریباً به خاطرشان نصف میز از غذا پر شده بود. گوشت گاو با سبزیجات و دیگر مخلفات به چشم میخورد، همراه شراب قرمز.
گوشت گاو برای شام؟ چندان مناسب به نظر نمیآمد؛ اما آن سه نفر به مانند قحطی زدهها قصد داشتند میز را خالی کنند. حال جای شک باقی نمیماند که چهطور چنین هیکلهای درشتی سر هم کردهاند. با این حال نباید به این موضوع اهمیت میدادم چون شرایط خودم واحبتر بود تا ذهنم را به خاطرش درگیر کنم.
بغضم گرفته بود. ساکت و سر به زیر کنار یک کوهستان خدانشناس نشسته بودم. حتی یک بشقاب هم جلویم نبود و آن سه نفر کاملاً بی اعتنا به من داشتند شامشان را میخوردند. میدانستم که او بی جهت مرا نمیخواهد، میدانستم که سر یک بازی دیگر در میان است، میدانستم که قرار است خوارم کند، تحقیرم کند، کوچکم کند.
بحث گرسنگی یا ضعف من نبود چون حتی اشتها هم نداشتم، بحث این بود که او مثل یک عروسک مرا در دستانش میچرخاند!
وقتی تکه گوشت را با دستش برداشت و به مانند انسانهای اولیه با دندانهایش آن را کند، وزنش را بیشتر رویم انداخت و تقریباً سمتم مایل شد.
- خب علی تو بگو، از حِشی جون چه خبر؟
کنترل بدنم از دستم خارج شده بود و نفسهایم نامنظم شده و شانههایم در پی هر فعالیت ریههایم بالا و پایین میرفت که قطعاً او متوجهام شده بود.
علی که همان علیرضایی بود که آوا در موردش برایم گفته بود، بدون اینکه نگاهش کند، چشم به تکه گوشتی دوخته بود که بین دستانش گرفته بود. یک صندلی با من فاصله داشت.
گفت:
- فعلاً که بچهها ریختن سرش. فرزاد همانطور که سمت من خم شده بود، سرش را به عقب مایل کرده بود و کاملاً با لذت و خیره به گوشتش داشت آن را گاز میزد. حین جویدن لقمهاش گفت:
- اوهوم؟
علیرضا با بی تفاوتی گفت:
- هنوز خبری نشده.
باقیمانده گوشتش را توی بشقاب نیمه پر و چربش انداخت که مقداری سبزیجات نیز داخلش بود. بعد از پاک کردن انگشتانش با دستمال کاغذی جرعهای از شرابش نوشید و لبهایش را مزهمزه کرد. بالاخره سرش را چرخاند و به فرزاد نگاه کرد؛ اما هیچ کدامشان مرا در نظر نگرفتند و من کاملاً در پسزمینه بودم. بود و نبودم معنایی نداشت، در حالی که فرزاد به شدت و سخت میخواست آزارم دهد، با حرمت شکنیهایش، با تج*اوز و تعرضهای پی در پیش. تج*اوز که تنها به تخت ختم نمیشد، همین که بی اجازه و میلت تو را لمس کنند نوعی تعرض به حریم و شخصیتت محسوب میشد و فرزاد از هیچ ثانیهای برای خرد کردن من نمیگذشت. حتی حاضر بود با اینکه دست راست است؛ ولی با دست چپ و در عذاب شامش را بخورد؛ ولی از اذیت کردن من منصرف نشود.
- اما اگه مثل سری پیش پای پلیس بیاد وسط چی؟
با شنیدن اسم پلیس گوشهایم ناخودآگاه تیز شد. در تمام مدت سعی داشتم نسبت به حرفهایشان بی توجه باشم؛ ولی حالا... .
فرزاد سفیهانه نگاهش کرد. باقیمانده گوشتش را توی دهانش کرد. حین جویدن، انگشتانش را با شالم پاک کرد و خطاب به علیرضا گفت:
- اگه اون شب ک*ون گشادی نمیکردی و اهلشو سر وقتش میفرستادی، اون همسایههای ج*ر خوردش نمیومدن چاپلوسی پلیسا رو بکنن.
- توقع داشتی پس چهجوری بچههامون برن کارشو تموم کنن؟ اون وسط شهر زندگی میکنه، هر کری هم که باشه صدای درگیری رو میشنوه... چرا اینقدر تقلا داری همین الآن کارشو تموم کنیم؟ خب بذار وقتی از شهر خارج شد، اینجوری ریسکشم کمتره.
فرزاد پوزخند زد و آن نگاه سفیهانهاش را به من داد؛ ولی فقط متوجه بودم که سرش سمت من چرخیده.
- میدونی به اینا چی میگن؟
مخاطبش من بودم؛ اما برای نگاه نکردنش، برای چشم تو چشم نشدن آن تیلههای ترسناک همچنان مقاومت کردم.
- آفرین... شعر!
بالاخره دستش را از روی شانهام برداشت. به مانند یک پر سبک شدم. یک دستش روی بدنم بود مهرههای کمرم نزدیک بود تِکتِکتِک بشکند، اگر تمامش رویم بود پس چه احساسی داشتم؟ قطعاً سبکی یک روح را درک میکردم. قطعاً روحم به پرواز درمیآمد.
سمت میز خم شد و آرنجهایش را رویش گذاشت. هنوز هم فکش تکان میخورد و وقتی سیبک گلویش از قورت دادن لقمهاش بالا و پایین رفت، ادامه داد.
- کسی که بخواد سر شرزاد شیره بماله باید مالوندش! دیر و زودم نداره.
- خوددانی، از من که گفتن بود.