نفس جهنم : قسمت سوم
0
9
0
20
به طرف کمد بزرگ چوبی رنگ رفت. کمد مقابل تخت قرار داشت و تمام دیوار را پوشانده بود.
چشمانم هراسان و تشنه تکتک حرکاتش را مینوشید. تپش قلبم اوج گرفته بود و آن عضله کوچک که بزرگیش اندازه مشتم بود، با ورجهوورجه و وحشت خود را به سینهام میکوباند و قصد داشت دندههایم را بشکند بلکه میلههای سلولش کنار روند و آزاد شود. تمامم تحت فشار بود، سلول به سلولم.
یکی از درهای کمد را باز کرد. پشتش به من بود و نمیتوانستم حدس بزنم به دنبال چه چیزی است. بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت و عضلات پیچ خورده و وحشیش او را به مردی بزرگ و غولآسا تبدیل کرده بود. لباس بی آستینش تمام کمرش را پوشانده بود و روی باسنش افتاده بود و شلوارکش تا زانوهایش میرسید و میشد ساق پاهایش را دید.
وقتی چرخید و آن وسیله را در دستش دیدم، نفسم حبس شد. نه!
روحم آماده پرواز شد و بدنم خود را برای مرگی دردناک آماده کرد.
به طرف چهارپایه فلزی و سیاهرنگ مخصوص دوربین رفت. آن را از کنار پنجره دیواری برداشت و روبهروی تخت گذاشت سپس دوربین را رویش تنظیم کرد.
دهانم باز مانده بود و گوشههای چشمانم نزدیک بود پاره شوند.
او... او میخواست... چه کار کند؟!
وقتی دوربین را روشن کرد و به طرفم چرخید، پلکم پرید. نگاهش موذیانه و درنده بود. خیره و گستاخ نگاهم میکرد. آماده بود تا نجابت و پاکیم را به غارت برد.
لبش کج شد. بی رحمی و کینه در آن گویهای قهوهای موج میزد. چشمانش از کاری که قصد انجامش را داشت برق میزد. رگهایش از هیجان و شهوت برجستهتر شده بود و رنگ گونههای استخوانیش کمکم داشت سرخ میشد.
آرام به طرف تخت قدم برداشت، در حالی که لباسش را از تنش کند. وقتی لباس را بیرون کرد عضله بازوهایش بیشتر درهم پیچ رفت و ماهیچه دوسر بازوهایش قلنبه شد.
با بالاتنهای برهنه داشت نزدیکم میشد. به مانند یک ببرِ آماده شکار داشت نزدیکم میشد، آرامآرام. نگاهش به من مثل نگاه شکارچی به طعمهاش بود.
قاب سفت بدنش، شانههای شق و رقش، هشتپک زیر سینه بزرگش، بازوان قوی و پر قدرتش فقط و فقط ترس را به وجودم تزریق میکرد. مغزم وا مانده بود و نمیدانست هماینک چه عکسالعملی را نشان دهد. خشکم زده بود و با دهانی باز هاج و واج نگاهش میکردم.
به کنار تخت که رسید، آن موقع بود که به خودم آمدم. سریع سرم را چرخاندم و چشمانم را بستم. بدنم به یکباره سفت و محکم منقبض شده بود، انگار بدنم خود را به آغوش گرفته بود. سلولسلولم آگاه بود که به زودی تمام میشود، که به زودی تباه میشود. بدنم داشت تا آخرین لحظه از خود دفاع میکرد و مقاومت نشان میداد، با دست و پایی بسته!
نفسم حبس میشد و بالا نمیآمد. نفسم میرفت و برنمیگشت. ریههایم مریض شده بودند و تمام بدنم مورمور میشد. سردم بود و انگار داشتم منجمد میشدم.
او قصد داشت به من... نهنه!
سرم را به نفی تکان دادم. لبهایم برای زمزمهای از هم باز شد.
- نه... ن... نه... نه!
وحشتزده سرم را چرخاندم و فقط به چشمان درندهاش نگاه کردم؛ اما از گوشه چشم میتوانستم بدن سفید و برهنهاش را ببینم.
لعنت به تو مرد.
لعنت به بی حیاییت مرد.