نفس جهنم : قسمت هشتم

نویسنده: Albatross

مثل مجسمه خشکم زده بود. می‌توانستم سنگینی وزن نگاهش را روی خودم احساس کنم. نفس‌نفس زدن‌هایم سینه‌ام را بالا و پایین می کرد. بالا، پایین. بالا، پایین.
باید می‌چرخیدم؟
باید می‌فهمیدم چه کسی پشت سرم ایستاده و آن‌طور با نگاهش مرا سلاخی می‌کند؟
یا نه!
باید می‌دویدم؟ فرار می‌کردم؟
تلو خوردم. پاهایم قوت نداشت و ساق‌هایم در حالی که می‌سوخت، مورمور میشد.
پلکم پرید. آرام کمر راست کردم. حتی در آن لحظه هم زیاد متوجه دردم نبودم.
به عقب چرخیدم تا شخص ساکت و صامت پشت سرم را ببینم که... وای نه!
چشمانم گرد شد. لب‌هایم از هم جدا شد و نفس در سینه‌ام دوباره زندانی شد.
به عقب تلو خوردم. ریه‌هایم فعال شدند و تندتند باز و بسته می شدند که به دنبالشان سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت.
قدم دیگری به عقب برداشتم. سرم را به چپ و راست تکان دادم.
خدایا... خدایا!
دست‌هایش درون جیب‌های شلوارکش بود. از بازو به چهارچوب در تکیه داده بود. لباس‌هایش را عوض کرده بود؛ اما مدلشان را نه؛ باز هم یک لباس بی آستین و دکمه باز بازوهای دو طبقه و به‌هم پیچ‌خورده‌اش را با سینه‌های بزرگ و هشت‌پک زیرشان را در دیدرس گذاشته بود و شلوارک نیز از زانو به پایینش را نشان می‌داد.
در وسط پاییز و هوای خنکش این مرد سردش نمیشد؟
من که انگار در اوج زمستان لخت و برهنه ایستاده بودم که آن‌طور رعشه و لرز به جانم افتاده بود.
نگاه خیره‌اش یک دور مرا از نظر گذراند. نمی‌دانستم از این‌که لباس‌هایش را بی اجازه پوشیده بودم چه احساسی دارد. نمی‌توانستم صورتش را بخوانم.
- مادمازل قصد دارن کجا برن؟ در خدمت باشیم... آخ یادم رفت!
نگاهش پر از شرارت شد و ادامه داد.
- تو که دیگه دوشیزه نیستی!
بغض، بغض و حس مرگ. چشمانم پر شد و چانه‌ام لرزید. طولی نکشید که قطره اشکی از چشمم چکید.
یک پوزخند لبش را کج کرد. لب‌هایش نسبت به پوست سفید صورتش کمی تیره‌تر بودند.
باید خودم را پیدا می‌کردم. در عین بی حسی باید انرژیم را دو برابر می‌کردم.
ناگهان در یک لحظه سریع چرخیدم. آن‌قدر هیجان‌زده بودم که ملافه را رها کردم و با تمام قدرت دویدم. حتی دیگر درد را هم حس نمی‌کردم.
به پیچ راهرو رسیدم و بی درنگ سمت راست دویدم. مسیر پله‌ها را دیدم که به پایین می‌رفتند.
امید، حس زندگی کمی فقط کمی وجودم را روشن کرد. همان مقدار کم هم قدرتش را داشت تا انرژیم را بیشتر کند.
مثل یک بچه آهو می‌دویدم. یک دستم همراه با بدنم تکان می‌خورد تا سرعتم را تنظیم کند و دست دیگرم به بند شلوار چسبیده بود تا پایین نیوفتد.
همین که به پله‌ها رسیدم کسی از عقب به گردنم چنگ زد! سخت نبود که بدانم کیست. بدنم بلافاصله متوجه‌اش شد و به تقلا افتاد.  از پشت گردنم را گرفته بود و من بدون این‌که به طرفش بچرخم سعی داشتم دستش را کنار بزنم؛ ولی حتی دو دستم هم کافی نبود.
- ولم کن، از جون من چی می‌خوای؟ ولم کن... ولم کن!
دست چپم را مشت کردم و به عقب پرتاب کردم تا به شکمش بخورد؛ ولی او فرزتر از من بود و با یک حرکت ساده و آرام مچم را گرفت و سپس دستم را به کمرم چسباند.
در تمام مدت نگاهش نمی‌کردم چون می‌دانستم اگر آن چشم‌ها را ببینم می‌بازم و ترس تسلیمم می‌کند. ولی وقتی که او از گردن سرم را به عقب کشاند و سپس وادارم کرد تا سر بچرخانم، اجباراً چشم در چشمش شدم.
- از من... از من چی می‌خوای؟
اشک‌هایم ریخت؛ اما ادامه دادم.
- من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... پس دیگه دنبال چی هستی؟
چانه‌ام می‌لرزید و دلم‌ می‌خواست بلند هق‌ بزنم.
- ولم کن... قول میدم... قول میدم به هیچ‌کس چیزی نگم... فقط بذار برم.
در حالی که با یک دست دستم را به کمرم چسبانده بود، دست دیگرش پشت گردنم را گرفته بود و همان‌طور که من با دست آزادم دست راستش را که گردنم را چنگ زده بود، محکم گرفته بودم، چشمانم زیر چشمانش قرار داشت. با این‌که قد بلندی داشتم؛ ولی قد او باز هم آن‌قدری بود که من به سینه‌اش برسم.
سرش را کمی خم کرده بود تا بهتر به من دید داشته باشد.
- می‌ذارم بری، من اون‌قدرا هم بی رحم نیستم. فقط... .
لبش را به لبم نزدیک کرد و در فاصله یک میلی ادامه داد.
- هر وقت ازت سیر شدم!
مکث کرد. نفس‌های گرمش به بالای لب‌هایم می‌خورد و فرصت نفس کشیدن را از من می‌گرفت. بدنم منقبض و بی حس شده بود. عیناً در آغوشش بودم و هیچ راه گریزی نبود.
لبش را به لبم مالید؛ اما حرکت دیگری نزد. لب‌هایم را محکم به‌هم چسبانده بودم تا نتواند با لب‌هایم بازی کند و مثل دفعه قبل آن‌ها را بجود!
سرش را بلند کرد و دوباره به چشمانم زل زد.
- راستی... یه چیز دیگم هست.
دوباره مکث کرد. کاملاً مشخص بود که از ترسم لذت می‌برد و قصد دارد ذره‌ذره آرامشم را با نی شرارت و بدجنسیش بنوشد و تمام کند، آن قدر پیش برود که صدای خرخر تمام شدن آرامشم به گوشش برسد.
- باید آدمام رو هم راضی کنی. وقتی سیر شدن اون موقع آزادی هر جا که می‌خوای بری.
بدنم سرد شد، منجمد شد. جانم رفت. نفسم رفت. تمامم رفت و گم شد. تا چند ثانیه با چشمانی گرد به او خیره بودم.
گوش‌هایم چه شنید؟
چه گفت؟
چه شد؟
لبش دوباره به دنبال پوزخندی کج شد. ظاهراً به هدفش رسید؛ خردم کرد، تحقیرم کرد و نشان داد که چه‌قدر رویم تسلط دارد.
تا وقتی به گردنم فشار نیاورد و مرا به دنبال خود نکشاند، به خودم نیامدم.  مثل یک قربانی از گردن به دنبالش کشیده می‌شدم. قدمی از من جلوتر بود و انگشتان پر قدرتش گردنم را چنگ زده بود.
خمیده بودم و با دستانم سعی داشتم خودم را رها کنم. ترس نزدیک بود گوشه‌های چشمانم را پاره کند و قلبم را قی کنم.
- ن... ن... نه... نه.
صدایم با قوت بالا نمی‌آمد و کلمات در گلویم می‌شکست. وقتی به چهارچوب اتاقش رسیدیم، همان سلولی که عزتم را خرد کرد، پاهایم را بیشتر از قبل به زمین فشردم. با دستانم به جان چهارچوب افتادم و بیشتر تقلا کردم.
- نه... من... من... ن... نمی... من نمیام... من... نم... یام.
نفسم یک در میان بالا می‌آمد و رسماً داشتم جان می‌دادم. مرگ در یک قدمیم بود و مثل یک فراری به هر چیزی چنگ می‌زدم.
ولی او... .
کاملاً آرام بود و با لذت و تفریح داشت تماشایم می‌کرد.
کاش می‌توانستم محکم باشم، کاش جرئتش را داشتم یک سیلی نثارش کنم و داد بزنم، کاش می‌توانستم از حق خودم دفاع کنم؛ ولی قدرتش چنان رویم مسلط شده بود که حتی صدایم از حالت زمزمه خارج نمیشد. بدون این‌که حتی پلک بزنم قطرات اشک از چشمان گشاد شده‌ام به پایین می‌چکید و دستان لرزانم به چهارچوب چسبیده بود.
نگاهش نمی‌کردم، همین حضورش به اندازه کافی مرگ‌بار بود.
گردنم را رها کرد؛ اما احساس پیروزی یا امنیت نکردم چون می‌دانستم قرار است حرکت دیگری بزند و طبق حدسم به محض این‌که گردنم را رها کرد، دستش را از شانه‌ام آویزان کرد و سپس به بازوی دیگرم محکم چنگ زد.
بدنم بلافاصله منقبض شد و دستانم روی سینه‌ام جمع شد و دستش را پس زد.
- آه لعنتی.
این را گفت و ناگهان به گلویم چنگ زد و مرا از پشت به دیوار کوبید. انگار مقاومتم بیشتر او را تحریک می‌کرد.
قبل از این‌که کاری کند تا چند ثانیه به ترس در چشمانم نگاه کرد. چشمان بی قرارم روی چشمانش در رفت و برگشت بود؛ اما او کاملاً آرام می‌نمود و فقط به چشم چپم زل زده بود.
به یک‌باره مثل یک گرگ به لبم‌هایم حمله کرد. پر قدرت و با خشم مرا می‌بوسید. با دستانم سعی داشتم به سینه سختش فشار وارد کنم تا عقب بکشد؛ اما بی فایده بود. سینه‌ برهنه‌اش گرم بود و در برابر دستان سردم حکم بخاری را داشت؛ اما نه گرمایی را احساس کردم و نه سرمای وجود خودم را. فقط و فقط سعی داشتم تا او را عقب بزنم و از خودم محافظت کنم.
به سینه‌اش مشت زدم؛ اما مثل این بود که به یک تخته سنگ مشت بزنی. دوباره و دوباره مشت زدم. بی فایده بود. نه دست‌هایم را گرفت و نه عقب کشید، انگار ضرباتم را احساس نمی‌کرد. انگشتان دست چپش در پشت گردنم قرار داشت و دست دیگرش سرم را گرفته بود. با عطش و شهوت مرا می‌بوسید.
هرم نفس‌هایش از آن فاصله کم داغ بود؛ پوستم را می‌سوزاند. من نیز نفس‌نفس داشتم؛ ولی احساس خفگی می‌کردم.  یک دقیقه گذشت، دو دقیقه شد، نزدیک پنج دقیقه مرا به دیوار میخ‌کوب کرده و وحشیانه و پرخاشگرانه مرا می‌بوسید. احساس می‌کردم بافت نازکی که لب‌ بالاییم را به لثه‌‌ام وصل کرده، دارد پاره می‌شود. مثل این بود که لبت را بگیری و با تمام قدرت آن را بکشی.
بالاخره رهایم کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. داشتم از گرما می‌سوختم. تا چند دقیقه پیش سردم بود و حال علناً داشتم ذوب می‌شدم. او نیز گرمش بود. می‌توانستم تپش بالای قلبش را از سر شهوت و میل مردانه‌اش احساس کنم، برخلاف من که ضربان تندم بابت وحشت و درماندگی بود. صورتش سرخ شده بود و چشمانش پر از حس نیاز و مردانگی بود.
وقتی لب‌هایم را رها کرد، آن لحظه حتی بیشتر هم درد را احساس کردم. مثل این بود که لب‌هایت را با تمام قوا بکشی سپس رها کنی. هنوز حس سوزش و درد را احساس می‌کردم. هرگز فکر نمی‌کردم منی که حتی اجازه ندادم نامحرم به من نزدیک شود اولین بوسه‌ام را این‌گونه دریافت کنم، این‌طور وحشیانه و از سر شهوت، نه عشق و محبت!
یک دستش را روی سرم نگه داشت؛ ولی با شست دیگرش زیر چشمم را نوازش کرد. حین نفس زدن‌هایش که سینه سخت و سنگش را تکان می‌داد، صورتش را نزدیک کرد و گفت:
- وقتی این‌جوری سرخ میشی رو می‌پسندم... من غذای داغ رو بیشتر ترجیح میدم.
نیشخندش بند دلم را پاره کرد؛ ولی وقتی دست زیر زانوهایم برد و مرا به حالت خوابیده بلند کرد، تمام دلم پاره‌پاره شد. چیزی از سینه‌ام به سمت شکمم سر خورد و نفسم برید.
به یقه‌اش چنگ زدم و مقاومت کردم.
- نه... نه‌نه‌، ولم کن، ولم کن.
پاهایم را تکان می‌دادم و با دست‌هایم سعی داشتم از سینه او را عقب بزنم؛ اما او با یک پوزخند و نگاهی که به تختش بود، مرا به سمتی می‌برد که جانم را رویش بارها و بارها قبض کرد.
قبل از این‌که از در دور شویم و به تخت برسیم، با پایش در را بست.
مرا از هوا پرت کرد که دلم فرو ریخت؛ اما وقتی نرمی زیرم را حس کردم، به سرعت روی آرنج‌هایم بلند شدم و به عقب خزیدم.
- فعلاً آروم باش، وقت خزیدنت نرسیده.
قدمی به عقب برداشت و سپس پشتش را به من کرد. نگاه حیرانم حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. وقتی به سمت همان کمد رفت، کمدی که آبرویم به خاطرش اسیر چنگش شد و دوربینی را از داخلش برداشت، چشمانم حتی گردتر هم شد.
خدایا... !
در را باز کرد. نمی‌توانستم داخل کمد را ببینم؛ اما می‌دانستم که اتفاق خوبی منتظرم نیست!
شیئی را برداشت و بعد از بستن در چرخید. نگاهم سمت دستش لغزید. تازه آن موقع بود که متوجه دستبند زنجیرمانند و نقره‌ای دور مچش شدم. کنجکاویم بیشتر از آنی بود که بخواهم بیشتر از نیم ثانیه روی دستبندش مکث کنم.
چشمانم روی آن شیء خشک شد. لحظه‌ای قلبم خاموش شد. لحظه‌ای مغزم خوابید. لحظه‌ای ریه‌هایم کار نکرد.  یک شلاق!
یک شلاق رشته‌ای!
درد داشت؟
تا به حال که شلاق نخورده بودم.
درد داشت؟
تا به حال جز جانم و عزیزم از اطرافیانم نشنیده بودم.
درد داشت؟ شلاق خوردن درد داشت؟
چشمانم جوشید و ذوب شد. قطرات اشک آرام‌آرام روی گونه‌ها و سپس لپ‌هایم سر خوردند. نشسته بودم و دستانم تکیه‌گاهم بود. چانه‌ام می‌لرزید و با عجز و معصومیت نگاهم را به چشمان بی رحمش دادم.
شلاق... درد داشت؟
قطرات اشک بی توجه به نعره غرورم پی در پی و پشت سرهم از چشمانم می‌چکید.
نزدیک شد، در حالی که دسته شلاق را دور دستش می‌پیچاند!
تکان نخوردم؛ اما بدنم منقبض شد. عقب نکشیدم؛ ولی بدنم سرد شد. ریه‌هایم کار نمی‌کرد؛ اما زنده بودم. نفس می‌کشیدم؛ ولی در واقع مرده‌ای بیش نبودم.
با شستش، شست همان دستی که شلاق دور کفش پیچیده بود، زیر لبش را خاراند.
با انگشت اشاره‌ همان دستش به لباس تنم که در واقع از او بود، اشاره کرد و گفت:
- می‌دونی قیمتش چنده؟
نگاهش پایین رفت و روی شلوارش سنگینی کرد. پاهایم زیر نگاهش داشت له میشد.
- قیمت این یکیو چی؟
چشم در چشمم شد.
- می‌دونی چه‌قدر مایه خورده؟
زبانش را به لپش فشار داد و گفت:
- دیگه به کار من نمیان... تو باعث شدی پول بی زبونم حروم بشه.
با این‌که فقط بخشی از خانه‌اش را دیده بودم؛ اما خوب می‌دانستم که به هر چیزی محتاج باشد نیازمند پول نیست! لااقل نه با آن وسیله‌های گران قیمتی که توی کمد دیواریش داشت؛ اما ظاهراً از آن دسته افرادی بود که از هیچ حقش نمی‌گذشت. مال او، مال او بود! کسی حق نداشت حتی به سمتش برود و حال... من خواه یا ناخواه، به اجبار یا دلخواه مرتکب این جرم شده بودم و حکمش هم... چند ضربه شلاق بود؟
- نه، نگران نباش، قرار نیست اندازه ارزششون که واس خاطرت حالا ارزش یه تیکه گوه رو هم ندارن بمالونمت... خودت بگو. یه رقم بگو.
لال شده بودم. زبانم فلج و لمس شده بود و توی دهانم‌ مثل یک جنازه افتاده بود.
او از من چه می‌خواست؟
تا کی می‌خواست خردم کند؟
چرا این‌قدر نفرت در وجود این مرد نهفته بود؟
چرا من هدف آن حجم از نفرت بودم؟
ابروهایش بالا رفت و گفت:
- دوباره تکرار نمی‌کنما.
لحنش پر از تهدید بود؛ اما باز هم زبانم بیدار نشد.
اولین ضربه را که زد، چنان بدنم سوخت که صدای جیغم هوا رفت و توی خودم جمع شدم. لامروت محکم زد. رشته‌ها به بازو و پهلویم خوردند؛ اما چون هدف او بازویم بود، بازویم به شدت می‌سوخت و گزگز می‌کرد.
- نگی می‌خوری، پس بگو تا به اندازه بخوری. عادلانه‌ست، نه؟
دستم روی بازویم بود و نگاه لرزانم روی او. شلاق را که دوباره بالا برد، لرزیدم و دستم را سپر بدنم کردم.
- هیچی‌هیچی... نزن... نزن.
زمزمه کرد.
- هیچی؟
نیشخند زد.
- هیچی که عدد نیست عزیزدلم.
و محکم‌تر به بازویم زد که دست سپر شده‌ام هم سوخت. دوباره جیغم هوا رفت و دستم را تکان دادم تا سوزشش کمتر شود. نمی‌دانستم به کدام دستم برسم!
همان‌طور که وحشت‌زده به چشمان درنده‌اش خیره بودم، عقب خزیدم؛ ولی بالش پشت سرم اجازه نداد جز دو سانت بیشتر عقب‌نشینی کنم‌.
دوباره دستم را روی بازویم گذاشتم، در حالی که لای انگشتانم بد گزگز می‌کرد. با چانه‌ای لرزان و اشک‌هایی که لحظه‌ای هم صورتم را ترک نمی‌کرد، به نگاه کردنش ادامه دادم.    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.