نفس جهنم : قسمت ششم

نویسنده: Albatross

دستانش بی رحم بودند، گستاخ بودند، با ناموس و شرافت آشنا نبودند، خدا و پیغمبر نمی‌شناختند.
تمامم کرد.
خلاصم کرد.
تباهم کرد.
لب‌هایم ورم کرده و درد می‌کرد؛ ولی دست از مقاومت برنمی‌داشتم. دست و پاهایم را آن‌‌قدر که کشیده بودم نزدیک بود از مچ قطع شوند.
سرم را از روی بالش برداشتم و با صورتی خیس از اشک با صدایی گرفته و خش‌دار گفتم:
- نه... این کار رو نکن؛ نه!
پاشنه‌هایم را به تخت می‌فشردم و پشت زانوهایم را از تخت جدا می‌کردم تا موفق نشود؛ ولی حتی نمی‌توانستم درست پاهایم را جمع کنم تا لباسم را پایین نکشد.
با تمام توان با آخرین انرژی جیغ زدم.
- کمک... کمک... خدا... کمک. یکی بیاد این‌جا... کمک. تو رو خدا کمکم کنین.
هیچ‌کس نیامد. یعنی هیچ‌کس نبود که صدای نیازم را بشنود؟! شاید هم می‌شنیدند و بی اعتنا از کنارش می‌گذشتند. مانند او که می‌شنید؛ ولی نمی‌شنید.
یک نیشخند مرگ‌بار
یک هوس بی انتها
یک شهوت ناتمام
تمامم را به غارت برد.
وقتی اولین ضربه را برای منی که باکره بودم زد، از درد نفسم بالا نیامد. صدا در گلویم ترمز کشید و گلویم را خراش داد. مثل این بود که نفست را به سختی خارج کنی. ریه‌هایم عوض معده‌ام قی می‌کردند و نفسم را بالا می‌آوردند و دوباره برای چند ثانیه آرام می‌گرفتند.
سرخ و کبود شده بودم. کمبود هوا آزارم نمی‌داد بلکه درد بود که داشت جانم را می‌گرفت.
شروع کرد.
شروع کرد به تمام کردنم.
شروع کرد به غارت کردنم.
شروع کرد به تصاحب کردنم.
وقتی توانستم اکسیژن کافی جمع کنم، دوباره جیغ زدم. شقیقه چپم نبض میزد و رنگم کبود شده بود. چشمانم پر و بدنم گرم و در حال سوختن بود.
- نه... خدا... نه... بس کن... بس کن (بلندتر) بس کن!
سرم را از روی بالش بلند می‌کردم و وقتی بی انرژی می‌شدم و پشت گردن و شانه‌هایم سوز می‌کشید، دوباره روی بالش می‌افتادم.
زیر شکمم به طور وحشتناکی می‌سوخت و درد می‌کرد.
اوی بی رحم تند و وحشیانه کارش را می‌کرد.
من داشتم جان می‌دادم و او جان می‌گرفت.
پنج دقیقه گذشت؛ ولی پنج ساعت شد.
پنح دقیقه گذشت؛ ولی پنج عمر شد.
بلند نشد، کنار نکشید، سرجایش ثابت ماند. وزنش رویم نبود؛ ولی سایه سنگینش مرا داشت له‌ می‌کرد.
از لای پلک‌های نیمه بازم نگاهش کردم. درد داشتم؛ ولی انرژی‌ای برای ناله کردن نه. سست و سنگین شده بودم. عرق ملافه زیرم را خیس کرده بود و قطرات اشک بالش را تر کرده بودند. حس می‌کردم پایین‌تنه‌ام از من نیست و دو تکه شده‌ام.
سرش درست بالای سرم بود. صورتش هنوز سرخ بود و نگاهش روی من درنده. با چهره‌ای نفوذناپذیر خشن نگاهم می‌کرد.
او هنوز آرام نشده بود!
قطره عرقی از پیشانیش به روی پیشانیم چکید که چشمانم ناخودآگاه بسته شد. خوابم نمی‌آمد؛ اما خمار و سست بودم.
وقتی حرکت کرد، چشمانم گرد شد. با تمام سستیم انرژیم برگشت.
می‌خواست دوباره شروع کند؟ نه، خدایا نه!
با بغض و درماندگی سرم را به چپ و راست تکان دادم؛ اما او فقط یک پوزخند زد و... تمام!
***  پلک‌هایم می‌سوخت؛ ولی از گردن به پایین سردم بود، انگار درون برف فرو رفته بودم، لخت و برهنه.
پلک‌هایم سنگین بودند و نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. میل شدیدی برای دوباره خوابیدن داشتم. تمام بدنم لمس بود؛ ولی گوش‌هایم هنوز کار می‌کرد.
صدای بم و مردانه‌ای آرام بلند شد.
- هیچی ازش نمونده.
صدای خونسرد شرزاد در جوابش بلند شد. درست سمت راستم قرار داشت. بوی عطرش را می‌توانستم استشمام کنم؛ اما به قدری گیج خواب بودم که بدنم واکنشی به حضورش نشان نداد.
- چرا... هنوز خیلی ازش مونده. تو نمی‌خوای؟
- حالمو به‌هم نزن. من به پس مونده تو نگاهم نمی‌کنم.
- ولی خوب مالیه‌ها، پشیمون میشی... هنوز پشتش آکبنده‌!
- نوش خودت... ببین فرزاد بخیه‌شو زدم؛ ولی از توش خبری ندارم، ممکنه دوباره خون‌ریزی کنه. تبش نشون میده بد رفته تو شوک پس اگه می‌خوای یک بار مصرف نباشه مراعات کن.
- یک بار مصرفشو هم دو بار مصرف می‌کنم، غمت نباشه.
مرد با جدیت گفت:
- خوشم‌ نمیاد گندکاری‌هاتو جمع کنم.
- دکتر شدی واسه چی پس؟
- ببند بابا... من دیگه میرم.
- بودی حالا.
زمزمه مرد به سختی حس شد.
- مسخره.
صداها کم‌رنگ شدند. صدای قدم‌هایی را شنیدم که رفته‌رفته داشتند دور می‌شدند. با بسته شدن در متوجه شدم رفتند و طولی نکشید که دوباره به خواب رفتم.
***
به آرامی لای پلک‌هایم را باز کردم. فضا نیمه تاریک و ساکت بود و تنها صدایی که جرئت کرده بود سکوت را زخمی کند صدای تیک‌تاک ساعت‌دیواری بود.
به اطراف نگاه کردم. پنجره یا همان دیوار شیشه‌ای در سمت چپم بود و آسمان نیلی رنگ را نشانم می‌داد. زمان از چنگم در رفته بود و نمی‌دانستم الآن در چه ساعتی هستم پس دنبال ساعت گشتم. ساعت دیواری که به دیوار پشت تاج تخت نصب شده بود، در سمت چپ قرار داشت. براق بود و گرد و بیش از اندازه بزرگ و یک قاب نقره‌ای آن را بغل گرفته بود.
ساعت از پنج هم گذشته بود؛ اما... آغاز صبح بود یا پایان روز؟
نگاهم دوباره چرخید که با دیدن تابلوی عکس بزرگی که در بالای تخت نصب بود، خشکم زد. چند ثانیه گذشت، حتی نفس هم نمی‌کشیدم.
بالاخره به خودم آمدم و چشمانم را با درد بستم. پس... هیچ چیز خواب نبود!
بلافاصله از سر وحشت و عجز بغض به گلویم وحشیانه چنگ زد و فشرد. تازه مکافات در سرم سنگینی کرد و موقعیتم را درک کردم.
چشمانم سرخ شد و پر. سوراخ‌های دماغم مدام باد می‌کرد. بغض چهره‌ام را در آنی سرخ کرد و قطرات اشک از گوشه چشمانم به روی صورتم غلتیدند.
دستم را از روی تخت برداشتم تا اشک‌هایم را پاک کنم که متوجه موردی شدم.
دستانم بسته نبود!
به دست دیگرم نگاه کردم تا مطمئن شوم که تازه متوجه سِرُم شدم. پاهایم را کشیدم تا مطمئن‌تر شوم، که دیگر در بند نیستم؛ ولی با دردی که در زیر شکم و کمرم پیچید بدنم فریاد کشید که من از این پس تا ابد در بندم. چه زنجیرم در دید باشد چه دستانم آزاد، من دیگر دختر گذشته محسوب نمی‌شوم. من... من دیگر دختر نبودم!
هق‌هق کردم. صدای گریه‌ام بالا گرفت که وحشت‌زده دستم را روی دهانم گذاشتم و چرخیدم تا به در بسته نگاه کنم. صدای سکسکه‌ام از پشت دستم بلند شده بود.
چند ثانیه گذشت و... خدا را شکر او نیامد. کسی که زندگیم را جهنم کرد. کسی که مردانگیش را زیر سوال برد. کسی که زنانگیم را به سخره گرفت.
حالم بد شده بود و نزدیک بود عق بزنم. فشار به رگ‌های شقیقه‌ام رسیده بود و شقیقه‌ چپم محکم نبض میزد.
تقریباً به شکم خوابیده بودم. روی ساعد دستم بلند شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم، در حالی که سرم به دست دیگرم وصل بود و درد زیر شکم و کمرم را کم‌رنگ می‌کرد. هنوز هیچ لباسی تنم نبود، لخت و عریان زیر ملافه بودم و به شدت سردم بود.
یک لحظه موردی به خاطرم آمد.
چه کسی سرم را به من وصل کرد؟
چه کسی به من بخیه زد؟
کس دیگری هم آمده بود و من... وای!
چه‌طور بیخیال گرفتم و خوابیدم؟
چه‌طور هیچ کاری نکردم؟
چه‌طور؟ چه‌طور؟
چرا کمک نخواستم؟ چرا؟
ای لعنت به تو دختر، لعنت.
نیم ثانیه نگذشت که متوجه چیز دیگری شدم. انگار مغزم یک چکش به دست گرفته بود و مدام به روی سرش میزد.
من... بی دفاع... لخت و عریان... کاملاً در دسترس... جلوی یک نامحرم بودم؟ یعنی او مرا در اختیار شخص دیگری هم گذاشته بود؟!
برایم مهم نبود که آن شخص می‌خواهد دکتر باشد یا یک سوءاستفاده‌گر، این اهمیت داشت که من کاملاً در دسترس و آسیب‌پذیر بودم. آن دو هر کاری می‌توانستند انجام دهند و من هیچ کاری نمی‌کردم چون نمی‌توانستم. از آن‌جایی که حرف‌های آن به اصطلاح دکتر هنوز خوب در حافظه‌ام نشسته بود، میشد گفت که او نیز ذات بهتری از دوستش ندارد بنابراین... آن‌ها می‌توانستند هر کاری روی من انجام دهند و تمام فانتزی‌هایشان را تخلیه کنند و من کاملاً آماده و بی دفاع بودم!
رعشه به جانم افتاد. لرزم گرفت. دمای بدنم افت شدیدی پیدا کرد و سرمای اطراف ناگهان شدت یافت.
بیشتر زیر ملافه خزیدم، در حالی که چانه‌ام از سرما می‌لرزید. به پهلو توی خودم جمع شده بودم و لخت بودنم معذبم می‌کرد.
قطره اشک از گوشه چشمم روی دماغم چکید و سپس از دماغم سر خورد و به روی گونه دیگرم افتاد. نگاهم اشک را دنبال کرد تا که گم شد. نگاهم پایین‌تر رفت و به مچ دستم رسید. پوست سفیدم قرمز شده بود. با شستم لمسش کردم. می‌سوخت.
چشمانم را با درماندگی بستم که قطرات بیشتری از لای پلک‌هایم آزاد شدند.
با باز شدن در نفسم حبس شد و چشمانم گرد. سریع روی آرنجم بلند شدم و حواسم بود که ملافه از روی شانه‌هایم سر نخورد. قیافه‌ام مانند بیمارها بود، آن‌هایی که چند روز بستری‌اند و بدنشان سرما خورده و حالت خوشی ندارند. دماغم آب‌ریزش داشت. چشمانم سرخ بود و به حتم صورتم گلگون بود.
به جای بدن بزرگ و درشت شرزاد با دیدن یک دختر جوان و لاغر اندام که سینی دستش بود، نفسم آزاد شد.
خدا را صد هزار مرتبه شکر!
قد بلندی داشت. کمرش لاغر بود و کشیدگی قدش را بیشتر نشان می‌داد. موهای کوتاهش را صورتی رنگ کرده بود، در حالی که یک شال سیاه شل و رها روی سرش افتاده بود. یک بال شال فقط به طور نمایشی روی شانه مخالف افتاده بود چون نه گردنش را می‌پوشاند و نه گوش‌هایش را. مشخص بود این دختر زیاد روی مسئله حجابش حساس نیست.
چشمان قهوه‌ایش بابت سیاه کردن پلک‌هایش بیشتر توی چشم بود. ناخن‌هایش را نیز سیاه کرده بود و دستکش‌های چرم بی انگشتی دستش بود. برخلاف پوست روشن و موهای صورتی رنگش تیپ تیره و سیاه زده بود.
ظاهراً هوا تنها برای من سرد نبود چون یک کت چرم مشکی روی پلیور مشکی و بزرگش پوشیده بود.
داخل سینی بساط صبحانه فراهم بود؛ اما گمان نمی‌کردم که این تاریکی از صبح بگوید!  قبل از این‌که به تخت برسد، چراغ‌ها را روشن کرد و بهتر توانستم صورتش را ببینم‌. با آرامش سینی را روی عسلی گذاشت. صاف ایستاد و با نگاهی خنثی و بی احساس گفت:
- تا شام چند ساعتی مونده پس این‌ها رو بخور تا ضعف نکنی.
نمی‌دانستم کیست؛ ولی نگاه سردش به من احساس خوبی نمی‌داد.
او واقعاً قصد داشت من غذا بخورم؟ واقعاً این‌طور فکر می‌کرد؟! اگر خودش جای من بود باز هم نگران ضعف کردن بدنش بود؟... بعید می‌دانستم.
دوباره لب باز کرد.
- اگه به چیزی نیاز داشتی کافیه این کلید رو فشار بدی.
و با سر به دستگاه کوچکی که توی سینی بود، اشاره کرد. دستگاهی کرم رنگ و شبیه گوشی. با این حال فقط یک دکمه داشت.
چرخید تا برود. طوری برخورد کرده بود که انگار با اکراه به این‌جا آمده و اصلاً حوصله‌ام را ندارد.
سریع به مچش چنگ زدم. وقتی ایستاد، محکم‌تر مچش را گرفتم. ترس و اضطراب سخت مرا تحت فشار داشت.
با کمک دست راستم که تکیه‌گاهم بود، از حالت نیم‌خیز خارج شدم و درست نشستم. لحظه به لحظه حواسم به ملافه بود تا سر نخورد و نجابتم لااقل پیش همجنسم حفظ شود.
سرش را چرخاند و نگاه سردش را نثارم کرد. چشمان قهوه‌ایش حس یک اسپرسوی سرد را می‌داد که قابل استفاده نبود؛ ولی مجبور به مزه‌مزه کردنش بودی.
آب دهانم را قورت دادم. برای زدن حرفم دودل بودم. اگر می‌گفتم و یک راست حرف‌هایم را در کف دست او می‌گذاشت چه؟
- ببین من... من... .
نگاه نا آرامم روی چشمانش سر می‌خورد. نفس‌نفس می‌زدم و ضربان قلبم تند شده بود.
دوباره آب دهانم را قورت دادم. سوراخ‌های بینیم کفایت نمی‌کردند و چون با دهان نفس می‌کشیدم لب‌هایم تندتند خشک میشد.
زبان روی لب‌هایم کشیدم و گفتم:
- من رو اشتباهی آوردن این‌جا... من... حتی نمی‌دونم کی هستن.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و ادامه دادم.
- من اونی که فکرشو می‌کنن نیستم... اونا... اونا به اشتباه من رو آوردن این‌جا.
بغضم صدایم را به بازی گرفت و بلافاصله چشمانم تر شد. تند پلک زدم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ ولی انگار این عمل باعث شد زودتر از حصار چشمانم آزاد شوند.
با بغض به سختی گفتم:
- امروزم روز سختی بود واسم... ‌.
سرم را پایین دادم و بی صدا گریستم، در حالی که هنوز مچش توی مشتم بود. او هنوز پشت به من ایستاده و با نیم رخش نگاهم می‌کرد.
دماغم را بالا کشیدم و با چشمان پرم نگاهش کردم.
- لطفاً کمکم کن از این‌جا برم... قول میدم... قول میدم جبران کنم.
جفت دستی دستش را گرفتم و گفتم:
- التماست می‌کنم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- من نباید این‌جا باشم... خواهش می‌کنم.
با بازویم ملافه را روی تنم نگه داشته بودم و پنجه‌هایم دست استخوانی دختر را با اضطراب می‌فشردند.
تغییری در نگاهش ایجاد شد. نگاه سردش رنگ گرفت؛ اما... در واقع تیره‌تر شد. با خشم نگاهم کرد، با حرص و کینه؛ ولی حرکت دستش برخلاف چشمانش آرام بود.
دستش را به آرامی از میان دستانم کشید و نگاه گرفت. چرخید... چرخید تا برود!
تمام حرف‌هایم کشک بود؟!  قبل از این‌که قدمی بردارد، دوباره به دستش چنگ زدم. این‌بار به مچ و ساعدش چسبیدم.
- لطفاً... خواهش می‌کنم. تو هم یک دختری پس... پس می‌تونی بفهمی من چه احساسی دارم، نه؟
قطرات اشک پی در پی و پشت سرهم روی صورتم سر می‌خورد و لحظه‌ای هم آرام نمی‌گرفت. بغض حنجره‌ام را به سخره گرفته بود و صدایم می‌لرزید، نمی‌توانستم آن‌طور که باید صحبت کنم.
- به خدا من اونی نیستن که شما فکر می‌کنین. من حتی نمی‌دونم جریان چیه... من یکی دیگم، سوء‌تفاهم شده... لطفاً... لطفاً نذار دوباره نابودم کنه.
هق زدم.
- خواهش می‌کنم... اگه... اگه کمکم کنی قول میدم... قسم می‌خورم برات جبرانش کنم. هر... هر رقمی که بخوای برات می‌کشم... ببین من از یه خونواده با اصالتم، ثروتمون اون‌قدری هست که راضیت کنه. خواهش می‌کنم کمکم کن.
حتی نگاهم نکرد. سینه‌اش با نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌رفت. دستش را با ضرب آزاد کرد و سپس با قدم‌های بزرگی به طرف در بسته قدم برداشت.
ته دلم خالی شد. مثل این‌که از یک بلندی ناگهان پایین بیوفتی. ناامیدی تمامم را بلعید و به مانند دختربچه‌هایی که عروسکش را گرفته‌اند، با صدا زیر گریه زدم.
وقتی دیدم دستگیره را گرفت و جدی‌جدی قصد ترک اتاق را دارد، گفتم:
- حداقل... حداقل برام لباس بیارین!
خیلی بیچاره بودم، عاجز و درمانده. از این منم نفرت داشتم و بیزار بودم. نمی‌خواستم این‌طور باشم، این‌طور ضعیف، این‌طور بی پناه و بی عزت.
این دختر، دختر یک مرد نظامی نمی‌توانست باشد. شرمنده پدر جانم بودم. آن حاجی بیچاره حقش من نبود. من شایستگی دختر آن مرد بودن را نداشتم.
به طرفم نچرخید؛ اما دیدم که دستگیره توی مشتش فشرده شد.
- گفته که... همین‌طوری خوبه.
بلافاصله در را باز کرد و مرا با بهتم تنها گذاشت.
چشمانم وق‌زده و دهانم نیمه باز بود. گوش‌هایم چه شنید؟!
وحشت با گستاخی داخلم شد. کاش آن‌قدری عرضه داشتم که در سردر وجودم بنویسم ورود وحشت ممنوع؛ اما انگار فقط وحشت و ترس بود که در درونم آبیاری میشد. اشک‌هایم بارانی شده بودند برای رشد وحشتم.
ملافه را محکم‌تر به دور خودم پیچاندم و با سری افتاده هق زدم. اشک تندتند و گوله‌گوله از چانه‌ام به روی ملافه می‌چکید. هق‌هقم بالا رفته بود و بدنم را تکان می‌داد. چنان ترسیده بودم که جای خراب سوزن سرم در دستم همچنین درد شکمم برایم معنایی نداشت.
دردی حس نمی‌کردم، تنها و تنها حس مرگ بود که مرا احاطه کرده بود.
ده دقیقه زار زدم. ضجه زدم و در دل خدا را صدا زدم. آن‌قدر اشک ریختم که دیگر نزدیک بود معده‌ام را تف کنم. حالم دو مرتبه بد شده بود و فشار به شقیقه‌هایم زده بود. پوستم می‌سوخت و سرخ شده بود؛ اما از درون سردم بود و می‌لرزیدم. ساق پاهایم بی حس بود و مورمور میشد. سرما داشت بی حسم می‌کرد و بدنم را برای یک خواب دیگر وسوسه می‌کرد؛ ولی... من نباید می‌خوابیدم. یک بار خوابیدم و فرصت کمک گرفتن را از دست دادم... هر چند از آن‌جا که آن شخص دوست او محسوب میشد پس فکر کمک گرفتن از او احمقانه بود.
در جهنم با یک فرشته عذاب تک و تنها گیر افتاده بودم.
خدایا... ! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.