نفس جهنم : قسمت دوازدهم
0
7
0
20
فرزاد پوزخند زد. تمام حرکاتشان را در حالی که به میز زل زده بودم، از گوشه چشم متوجه بودم. در تمام مدت هومن ساکت و آرام با چاقو و چنگال به جان گوشتش افتاده بود و رسمیتر از این دو نفر شامش را میخورد. گاهی لبی هم به شرابش میزد.
- تو عوض شعر گفتن برو بچهها رو خبر کن... رسیدیم اونجا میخوام کار تموم شده باشه.
ترسیده بودم. علناً خودم را باخته بودم. حرفهایشان بوی خوبی نمیداد. وقتی از پلیس گفتند کاملاً مشخص بود که در جناح پلیس قرار ندارند و بلکه در مقابل پلیس فعالیت میکنند. شک نداشتم که آنها آدمهای معمولی نیستند چون آدمربایی خطرات خودش را داشت. آنها هم افراد خودشان را داشتند و هم خیلی راحت آدم میدزدیدند و مهمتر از همه از برنامههایشان جلوی زندانیشان حرف میزدند، کسی که از آنها کینه به دل داشت و صد در صد به پلیس لویشان میداد؛ ولی... چنان با اطمینان در کنارم صحبت میکردند که گویی مطمئن بودند کاری از دست من ساخته نیست و... به گمانم درست فکر کرده بودند! من چهطور میتوانستم به پلیس گزارش دهم در حالی که کاملاً در بند بودم؟ یعنی آوا هم این مسائل را میدانست و دیگر خدمتکارها؟ یعنی همه ساکنان این عمارت... خلافکار بودند؟! با اینکه نمیدانستم حشی نامی که فرزاد در موردش گفته بود چه کسی بود، مجرم یا بی گناه؟ اما مهم این بود که از حرفهایشان بوهای خوبی بلند نمیشد. بوی مرگ و خون به مشام میرسید و همین کافی بود تا بیشتر به ابلیس بودن ذات این شخص پی ببرم و مطمئن شوم که این مرد یک مرد معمولی نیست!
آرنجی که به بازویم ضربه زد، مرا از فکر، به فضای سالن برگرداند. نگاهش نکردم؛ اما از گوشه چشم دیدم که به من زل زده، در حالی که لیوان شراب قرمزش توی دستش بود.
- چرا چیزی نمیخوری؟ جون تو نخوری چیزی از گلوم پایین نمیرهها.
بلافاصله با پوزخندی که نگاهش را شریر کرده بود، خیره به من جرعهای طولانی از شرابش نوشید.
حقارت حقارت و حقارت.
- آخ!
هومن طوری بلند و ناگهانی ایستاد و داد زد که ناخودآگاه سر من هم بالا رفت و نگاهش کردم.
علیرضا پرسید.
- چی شده؟
هومن اخم داشت و با شلوارش درگیر بود.
- گا*دمش یه چیزی این تو... آی لعنتی!
بلافاصله از روی شلوار قسمتی را توی مشتش فشرد. فرزاد با نیشخند گفت:
- فعلاً که اون داره تو رو میگ*د پسر.
صدای شکستن ظرفی از پشت سر توجهمان را دومرتبه به جهت دیگری راند. وقتی به عقب نگاه کردم با چهره مبهوت آوا روبهرو شدم. نگاهمان را که روی خودش دید، فوری روی پنجههایش نشست و تکههای شکسته ظرف را جمع کرد. محتوای ظرف بابت چرب بودنشان روی پارکت سر خورده بودند.
با اکراه چرخیدم. نمیخواستم نگاهم را از او بگیرم؛ ولی نمیخواستم که توجه فرزاد را هم به خود جلب کنم.
هومن با غرولند میز را ترک کرد و از سالن خارج شد. کاش من هم توانش را داشتم تا آنطور مطمئن اینجا را ترک کنم، کاش! دستی که روی رانم لغزید توجهام را از جای خالی هومن در چهارچوب در، گرفت. به پایم نگاه نکردم که چهطور زیر آن دست بزرگ دارد میسوزد و مورمور میشود. کمکم از ران به پایین داشتم بی حس میشدم. از ران تا نوک انگشت همان پای چپم داشتم لمس و بی حس میشدم، انگار که دیگر آن پا متعلق به من نبود.
صدای قدمهای آوا را شنیدم که داشت دور و دورتر میشد. همراه آن قدمها حفرههای بند دل من نیز داشت بزرگ و بزرگتر میشد.
ناگهان با کف دستش محکم به رانم زد که پاهایم جمع شد و دندانهایم به روی هم فشرده. او بی توجه به من خطاب به دوستش گفت:
- زودتر نشخوار کردنتو تموم کن که باس بریم.
قبل از اینکه بلند شود، رانم را دوباره نوازش کرد و سپس آرامتر از قبل به آن ضربه زد.
همچنان مخاطبش علیرضا بود.
- حشی جون واسمون چایی گذاشته!
وقتی میز را دور زد و رفت، راه نفسم باز شد. ریههایم گشاد شد و اکسیژن بیشتری را به آغوش کشید. انگار که در آن چند دقیقه حضورش، اکسیژن گرانترین چیز در جهان شده بود و ریههایم فقیرترین شخص.
علیرضا آخرین جرعه شرابش را یک ضرب سر کشید و با عقب کشیدن صندلی کاملاً بی اعتنا به من بلند شد و پشت سر فرزاد سمت خروجی رفت.
آه... خدایا!
یک دقیقه هم نشد که ناگهان آوا فوراً خود را به من رساند. همین که به میز رسید، بلند شدم و پس از نیم نگاهی که به خروجی انداختم و مطمئن شدم کسی نیست، زمزمه کردم.
- آوا اونا میخوان یکیو بکشن؟!
آوا آشفته و مضطرب مینمود. نفسزنان گفت:
- حشمت رو ولش کن، بره به درک. اونم یکیه مثل خودشون. الآن باید فقط به فکر فرار باشی.
دستش را روی بازویم گذاشت و آرامتر از قبل گفت:
- آماده باش، برنامه عوض شده و همین الآن قراره بریم بیرون.
- چ... چی؟ همین... الآن؟!
- آره.
- آخه... یهو چی شد؟
وحشتم دو برابر شد و به ساعد دست دیگرش چنگ زدم.
- آوا!
بازویم را فشرد و گفت:
- ببین این سه کفتار عادت دارن قبل شام شنا کنن، من هزارپا رو توی شلواری انداختم که خیال کردم مال فرزاده؛ اما... .
ساکت شد و سرش را به چپ و راست تکان داد. تا انتهایش را فهمیدم. چشمانم گرد شد و گفتم:
- پس اون... .
من هم ادامه ندادم چون زبانم یاری نکرد. آوا آه کشید و روی صندلی نشست. خیره به میز گفت:
- من... .
چشمانش را بست و دوباره نفسش را رها کرد. سرش را چرخاند و به من نگریست. ادامه داد.
- متاسفم، این تنها راهی بود که به ذهنم رسید و حالا که اینجوری شده چارهای نداریم جز اینکه همین امشب بریم.
مکث کرد و وقتی دوباره لب باز کرد، حرفش رعشه به جانم انداخت.
- اون اگه دوباره بهت نزدیک بشه چیزی ازت نمیذاره... میمیری!
پلکم پرید و ساعد دستش را که هنوز توی دستم بود، بی اختیار محکمتر فشردم.
آوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- میریم، همین الآن!
بلند شد و با اطمینان بیشتری گفت:
- نگران هیچی نباش، من سر قولم هستم، این راه نشد یه راه دیگه هست که نذارم سمتت بیاد.
- آوا.
- نگران نباش.
من نیز به نفسنفس افتاده بودم و سینهام مدام فرار میکرد.
- پس... کار تو چی؟
- کار من در برابر جون تو چیزی نیست. در ضمن من اونچه که لازمه رو به دست آوردم، تو به فکر خودت باش. فکر نکنم فرصتی مثل امشب دوباره گیر بیاد.
- پس... ا... الآن... میریم؟
*** هیچ ستارهای آسمان را روشن نداشت، چراغهای کوچه نیز کفایت نمیکردند. باران همچنان با شدت میبارید و سرمای هوا را بیشتر میکرد. تمام تنم خیس شده بود و دندانهایم بههم میخورد، حال یا از وحشت یا از سرما؛ اما فکم بد میلرزید.
مقابل یک ون مشکی ایستاده بودیم. مردی پیاده شد و در کشویی را برایمان باز کرد. آوا زودتر از من جلو رفت؛ اما من با دیدن مردان داخلش و همینطور آن دم و دستگاه به جای اینکه آرام بگیرم به وحشتم افزوده شد. نا خوداگاه قدمی عقب برداشتم.
آوا که بود؟!
آوا که متوجه مکثم شد در حالی که یک پایش داخل ماشین بود، با تعجب چرخید و گفت:
- چرا نمیای؟ میخوای متوجهمون بشن؟
دو کوچه با آن ساختمان بزرگ فاصله داشتیم؛ ولی خطر هنوز هم حس میشد.
آوا تمام رخ سمتم چرخید و نزدیکم شد.
- تالیا چته؟
- ت... تو... تو کی هستی؟
انگار دلیل نگرانیم را فهمید که لبخند ملیحی زد و گفت:
- من هر کی که باشم، واسه هر کی تهدید به حساب بیام، قول میدم برای تو خطری نداشته باشم. حالا با من بیا.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره نیمچه قدمی عقب رفتم. آوا آه کشید و گفت:
- تالیا درسته اونا رفتن؛ اما هیچ کس از کارشون سر درنمیاره، حتی منی که دو ساله زیر نظر دارمشون. اونا غیرقابل پیشبینین پس بیا تا دیر نشده. ممکنه هر لحظه سر و کلهشون پیدا بشه، تو که اینو نمیخوای؟
بیشتر شک کردم. بیشتر فاصله گرفتم.
- تو... تو دو سال زیر نظر داریشون؟... یعنی چی؟
دوباره عقب رفتم.
- تو کی هستی؟... چرا... چرا میخوای به من کمک کنی؟
انگار تازه فهمیدم که باید به این نکته توجه کنم و شک کنم!
خدایا... !
- بعداً بهت میگم؛ اما الآن نه تالیا، ما باید بریم!... تو چاره دیگهای نداری، مجبوری بهم اعتماد کنی. یا باید منو انتخاب کنی و با من بیای یا اینقدر اینجا وایسی تا فرزاد پیدات کنه. کدومو انتخاب میکنی؟
باهوش بود و خوب نقطه ضعفم را میدانست. شنیدن نام او کافی بود تا انتخابم مشخص شود. آوا از تردیدم لبخند تلخ و کم رنگی زد. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا بریم.
باران تمام لباسهایش را خیس کرده و به بدنش چسبانده بود. من نیز وضعی بهتر از او نداشتم بلکه بدتر بودم چون لباسها کاملاً جذب تنم شده بودند و این معذبم میکرد.
سوار ماشین شدیم. آوا با جدیت و کمی اخم با لحنی آمرانه خطاب به دو مرد روبهرویی گفت:
- همه چی روبهراهه دیگه؟ کسی که شک نکرد بهتون؟
یکیشان با صدای زمختش جواب داد.
- بله خانوم، همه چیز طبق برنامه پیش رفت، حواسمون به افراد کارگاه بود تا متوجهمون نباشن.
آوا سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- خوبه... همون مدرکم کافیه تا دستشو رو کنم.
دستش مشت شد.
- پست فطرت!
تا به حال او را اینگونه جدی ندیده بودم. ریاست در ظاهرش بالا و پایین میرفت، همینطور کینه و حرص در چشمانش بیشتر نورپردازی میکرد.
و برای چندمین بار از سرم گذشت که... او که بود؟
خیرگیم را درک کرد و به چشمانم نگاه دوخت و وقتی ترس و شک را در چشمانم دید، نفسش را آرام از سوراخهای دماغش بیرون کرد و تکیهاش را به صندلی داد سپس از شیشه در به خیابان زل زد. از فشاری که داشتم تحمل میکردم چشمه اشکم خشک شده بود؛ اما بغض سرسختانه قصد داشت خفهام کند. بیشتر از هر دفعه دلتنگ پدرجانم شده بودم. دلتنگ آن امنیتی که برایم به ارمغان میآورد. به نقطهای رسیده بودم که خیال میکردم هرگز روحم آرامش را دوباره لمس نمیکند. حتی در کنار آوا هم آرام نبودم و تا میشد از او فاصله گرفته بودم. این دختری که تا چندی پیش خیال میکردم فرشته نجاتم است، حال رفتهرفته داشت در نظرم شیطانی میشد.
خدایا خودت کمکم کن.
هنوز تهران بودیم؛ اما بیشتر از یک ساعت توی راه بودیم. پدرجان من هم توی همین شهر بود، احتمالاً توی همین شهر به دنبالم میگشت. یعنی میدانست من هم اکنون در یک ون با شیشههای دودی هستم؟ میتوانست پیدایم کند؟ آخ خدا.
صدای برخورد باران به سقف ماشین به گوش میرسید و همراه با صدای هُمهُم موتور سکوت داخل را پارهپاره میکرد.
با رسیدن به دری بزرگ ماشین متوقف شد. آوا از پشت شیشه به در نگاه کرد و ابروهایش بالا پرید. بدون اینکه جهت نگاهش را عوض کند، گفت:
- جایی که انتخاب کردن... .
به مرد مقابلش چشم دوخت و حرفش را کامل کرد.
- اینجاست؟
- بله.
دوباره ابروهای آوا بالا رفت. با رضایت دوباره به در نگاه کرد و گفت:
- جای خوبی به نظر میاد.
سرش را سمتم چرخاند و ادامه داد.
- پیاده شو.
اول مرد پیاده شد و در را برایمان باز کرد. بعد از آوا از ماشین خارج شدم. لباسهایم بابت خیس بودنشان وزن پیدا کرده بودند و سنگین شده بودند.
سه نفر از ماشین پیاده شدند و مرد اول در آهنی را باز کرد. بالای در حالت سقف داشت و تنها یک باریکه کوچک آزاد بود پس کسی نمیتوانست از طریق در دزدکی وارد حیاط شود!
وقتی داخل رفتیم، حیاط بزرگی به چشمم خورد، حیاطی گمشده در میان درختان و بوتهها. سنگفرشی مسیرمان را مشخص میکرد.
هیچ چیز در برابر چشمانم زیبا به نظر نمیرسید. فقط میخواستم یک جا پناه بگیرم و کسی به من بگوید دیگر تمام شد، آرام بگیر.
حین نزدیک شدن به ورودی سالن آوا سرش را سمتم چرخاند و نگاهی بهم انداخت. من دو وجب عقبتر از او بودم چون پاهایم بین رفتن و نرفتن دودل بود و قدمهایم مانند آوا با اطمینان خاطر برداشته نمیشد.
به در چوبی سالن که رسیدیم، آوا دستگیره درازش را لمس کرد. با فشار به شستش قسمتی از دستگیره بالا رفت و زیرش صفحه کدنویسی نمایان شد.
لبهای آوا به سمتی کج شد و زمزمه کرد.
- خوبه، خوب مطمئنه.
سرش را به عقب چرخاند و رو به همان مردی که در حیاط را باز کرد، گفت:
- رمزش؟
- ۰۷...۷۴... ۳۶...۸.
آوا کد را وارد کرد و در با صدای تیکی باز شد.
اول آوا وارد شد و سپس من. سالن تقریباً گرد بود و سرویس کاناپهای در وسط سالن به حالت نیم دایره چیده شده بود. زمین با کاشی یاسی رنگ پوشیده شده بود. آشپزخانه مقابلمان قرار داشت و اپن بود، یک آشپزخانه کوچک؛ اما مجهز.
با اینکه کسی داخل خانه نبود؛ اما چراغها روشن بود.
آوا با همان سر و وضع و لباسهای خیس و لیچش سمت آشپزخانه رفت و گفت:
- چی گفتم؟
هم زمان با قدم برداشتن سمتم چرخید و دستانش را به دو طرف باز کرد. با لبخندی کم رنگ؛ ولی نگاهی گشاده گفت:
- دیگه همه چی امن و امانه!
با سرخوشی چرخید و وارد آشپزخانه شد. خود را به یخچال رساند و درش را باز کرد که از دیدم گم شد. با تردید چرخیدم و به مردهای پشت سرم نگاه کردم.
سه قدمی با آنها فاصله داشتم. دو طرف در نزدیک دیوار ایستاده بودند و نگاهشان به روبهرویشان بود. هیکلهای ورزیده و تنومندشان باید به من احساس خوبی میداد، باید احساس امنیت میکردم؛ اما دلم شور میزد. ساقهایم خشک شده و پاهایم توان حرکت نداشت. به سختی قدمی برداشتم و خطاب به آوا گفتم:
- آوا... مطمئنی که پیدامون نمیکنن؟
آوا پارچ شربت را که از سرخ بودن شربت حدس زدم آلبالو باشد، همراه دو لیوان دراز روی اپن گذاشت. در جوابم لبخندی زد و گفت:
- مطمئنتر از همیشه.
لیوانها را پر کرد سپس دستانش را باز کرد و روی لبه اپن گذاشت. اضافه کرد.
- بیا، دیگه لازم نیست نگران باشی، به زودی فاتحهشون خوندهست.
- آوا؛ اما... اون از من یک فیلم داره!
- منو دست کم گرفتیا.
تعجب کردم و پلکم پرید. لبخندش وسعت یافت و گفت:
- وقتی بفهمه چه خبر شده فقط وقت کنه باسنشو بگیره و در بره. مطمئن باش حتی یادش میره تویی هم بودی.
برای پرسیدن سوالم مکث کردم. تا چند ثانیه سکوت شد.
- هنوزم نمیخوای بگی کی هستی؟
پوزخند زد. نگاهش مرموز شد و با همان حالت خم شده جواب داد.
- کسی که قراره خیلی زود اون شیاد و رفیقهای پستتر از خودشو با خاک یکسان کنه!
هنوز مغزم حرفش را نجویده بود که صدای خنده تو گلوی مردانهای به گوش رسید. سرم را به دنبال صدا چرخاندم. صدا از توی سالن بود؛ اما از پشت دیوار آشپزخانه. ناگهان... !
چشمانم از وحشت و حیرت گرد شد، طوری که نزدیک بود گوشههایشان پاره شود.
او... او... خدای من امکان نداشت! آخر چهطور؟!
علیرضا سمت راستش بود و هومن سمت چپ و نزدیک به دیوار آشپزخانه. دستان فرزاد توی جیبهای شلوارش بود و یک کت چرم مشکی با زیپی باز روی تیشرت لجنیش پوشیده بود. نیمچه قدمی جلوتر از دوستانش بود.
حین نزدیک شدنشان گفت:
- به اینا چی میگفتن جوجه دیو؟
خیره به من با همان لبخند پر تمسخرش ادامه داد.
- آ باریکالله.
به آوا چشم دوخت.
- شعر!
آوا زودتر از من به خودش آمد و فوراً با تکیه به دستش با یک جهش سریع و فرز از روی اپن پرید و خودش را به من رساند. مچم را گرفت و مرا به پشت سرش هل داد که تلو خوردم و از شانه دردم گرفت.
ابروهای فرزاد بالا پرید و با نیشخند زمزمه کرد.
- عجب سنگری!
هومن پوزخند زد. نگاهش از اول تا الآن فقط به آوا چسبیده بود، نگاهی پر از حس انتقام و کینهجویی.
با رسیدن به اپن یکی از لیوانها را برداشت و به لبهایش نزدیک کرد. جرعهای نوشید در حالی که مستقیم به آوا نگاه میکرد. آوای بیچاره نمیدانست چشمانش روی کدامشان بلغزد؛ روی هومن یا فرزاد؟ یا علیرضایی که کاملاً خونسرد و بی تفاوت روی کاناپه نشست و سپس پاکت سیگارش را از توی جیب شلوارش بیرون کشید و بعد از فندک زدن به برگ سیگار کامی گرفت، طوری که لپهایش فرو رفت. نه نگاهمان کرد و نه برایش مهم بود که نگاهمان کند؛ اما آن دو نفر دیگر مثل دو عقاب زیر نظرمان داشتند.