نفس جهنم : قسمت دوم

نویسنده: Albatross

با لحنی که دل خودم برای خودم سوخت و جزغاله شد، التماس کردم. - بذارین برم... قسمتون میدم. لب‌هایم حین حرف زدن می‌لرزید و چشمانم به آنی پر شد. دوباره چهره‌اش را در پشت یک پرده تماشا کردم و چون ندیدن او وقتی در نزدیکیم بود از دیدنش وحشتناک‌تر بود، پس دوباره پلک زدم تا حباب بترکد. مردی که به خود شرزاد می‌گفت سایه‌اش را از رویم برداشت و نشست. با این‌که فاصله گرفته بود؛ ولی باز هم نمی‌توانستم درست نفس بکشم. مرگ مقابلم بود، چه‌طور به نفس کشیدن فکر می‌کردم؟ با یک لباس بی آستین و دکمه‌ باز مقابلم روی زانوهایش نشسته بود. سینه‌ برجسته و بزرگش بیشترین قسمت بالاتنه‌اش را تشکیل داده بود. هشت‌پکش بین لباس تنش قابل رویت بود. در زیر دو پک کوچک و آخرش رگ‌هایی برجسته شده بود که امتدادشان در زیر شلوارکش فرو رفته بود. شانه‌های برجسته‌اش به سمت بازوان بزرگش ختم میشد. عضله بازوهایش درهم پیچ خورده بود و نزدیک شانه‌هایش بزرگ‌تر بود. رگ‌هایی از بازو تا مچ دستش برجسته شده بودند و هر چه به مچ دستش نزدیک‌تر می‌شدی رگ‌ها کلفت‌تر می‌شدند. برجستگی رگ‌ها نزدیک به انفجار بود و می‌توانستم شدت هیجان او را هم حدس بزنم. در تمام مدت نگاهم به چشمانش بود، آن دو گوی شوم و تاریک. دو گوی قهوه‌ای که داخلشان دانه‌های سیاهی به چشم می‌خورد. با این‌که رنگ قهوه‌ای چشمانش تیره و رو به سیاهی بود؛ ولی باز هم آن دانه‌ها توی چشم بودند. با آن هیکل بزرگش یک دقیقه تمام تماشایم کرد. هر لحظه زیر آن نگاه جان می‌دادم و دوباره زنده می‌شدم. نفس عمیقی کشید که سینه‌‌اش بالا آمد و سپس آرام عقب‌نشینی کرد. از تخت پایین رفت و سمت یخچال کوچک که طرف راست تخت در گوشه اتاق قرار داشت، قدم برداشت. چشمانم را بستم و دندان‌هایم را محکم به‌هم فشردم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ ولی بی فایده بود. انگار چشمانم برای تر شدن ساخته شده بودند. نمی‌توانستم ثانیه‌ای هم آرام باشم. دستانم به دو طرف کش رفته بودند و پاهایم هم همچنین. کاملاً در دسترس بودم و این عذاب‌آور بود. صدای حبابک‌های بطری از نوشیدن یک نفس شرزاد توی اتاق بلند شده بود. پس از چند ثانیه نفسش را رها کرد و شنیدم که در یخچال را بست. بیشتر از او تشنه بودم و گلویم‌ محتاج یک رطوبت بود. از دیروز ظهر که مرا آورده بودند تا به الآن هیچ چیز نخورده بودم و روی همین تخت در بند بودم. یک لحظه احساس کردم که نمی‌توانم نفس بکشم. هینی کشیدم و چشمانم را تا حد ممکن باز کردم. اگر تا چند لحظه پیش از گرما داشتم می‌سوختم حال انگار در استخری از برف فرو رفته بودم. آن نامرد، آن بی رحم باقی آب توی بطری را که مشخص نبود از کی توی یخچال بوده که آن‌طور سرد و خنک بود، روی بدنم ریخته بود. جدا از سرمای بدن‌لرزی که مرا گرفته بود، لباس شب سرخی که نه آستین داشت و نه بند و فقط به دور سینه‌ام پیچ خورده بود و بلندیش به زانویم هم نمی‌رسید، با کاری که کرد بیشتر به بدنم چسبید و باعث شد بدنم بیشتر توی چشم باشد. انگار که از اول هیچ لباسی به تن نداشتم. چشمان گرد و وق‌زده‌ام را از روی خودم گرفتم و به چشمان پلید او نگاه کردم. با شرارت و شهوت داشت به بدنم نگاه می‌کرد. ذوب شدم. دوباره در اوج سرما سوختم. چشمانم را بستم و سرم را چرخاندم. لعنت به تو مرد. لعنت به نامردیت مرد. هق‌هق خفه‌ام مثل یک نفس لرزان شنیده میشد. صدای افتادن بطری به روی پارکت به گوشم خورد. دست نا مهربانش بالا آمد. اشک‌های یک طرف صورتم را با پشت انگشتانش پاک کرد و با صدای سرد و بی رحمی گفت: - هنوز که شروع نکردیم. اشک‌هات رو واسه اصل کاری ذخیره کن. وحشت، ترس، اضطراب به طور ناگهانی بهم در قالب شوک وارد شد که ناخودآگاه نگاهش کردم. می‌توانست وحشت را در چشمانم ببیند و لذت ببرد. برایم مهم نبود چه احساسی به او می‌دهم، الآن فقط یک سوال در ذهنم می‌چرخید. چه قصدی داشت که به این همه شکنجه‌اش نمره صفر می‌داد؟ دیگر چه خوابی برایم دیده بود؟! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.