نفس جهنم : قسمت سیزدهم
0
8
0
20
پشت آوا پنهان شده بودم؛ اما نمیتوانستم نگاهم را از آن چشمان قهوهای بگیرم. فرزاد با نیشخند لب زد.
- خوبی عزیزدلم؟
بدنم لرزید از صدای خوفناکش و به کمر آوا چنگ زدم. دومرتبه آوا بود که زودتر به خودش آمد. رو به افرادش کرد و غرید.
- احمقا چرا خشکتون زده؟ اسلحههاتونو دربیارین دیگه.
ولی... هیچ کدامشان حرکتی نکردند، حتی هدف نگاهشان تغییر نکرد!
فرزاد سرش را پایین انداخت و دوباره توگلو خندید و هومن از آن پوزخندهایش زد. اینبار وحشت صورت آوا را هم دستکاری کرد. نگاه هاج و واجش از سمت آن چهار مرد به سمت هومن و فرزاد در رفت و برگشت بود.
آوا دندانهایش را به روی هم فشرد و خطاب به افرادش غرید.
- ای احمقا شما رو خریده؟ هیچ میدونین به دولت پشت کردین ابلها؟!
فرزاد زمزمه کرد.
- اُ چه بد دهن!
آوا داد زد.
- دهن کثیفتو ببند زباله پست فطرت. خیال کردی میتونی قسر در بری؟ (بلندتر) نه!
نفسنفس میزد. سرش را به چپ و راست تکان داد و آرامتر تکرار کرد.
- نه. خیلی زود میریزن سرت و اون وقته که خندههای تهوعآورتو تماشا میکنم.
رو کرد سمت افرادش.
- شما هم سزای کارتونو میبینین.
و با انزجار روی زمین و به سمتشان تف کرد.
علیرضا نفسش را با فوت رها کرد که دود سفید سیگار نیز با شدت بیشتری از ریههایش خالی شد. خیره به آن دودها گفت:
- گوشم داره سوت میکشه.
و پوزخند دوباره هومن و نگاه برندهاش به آوا.
فرزاد چانهاش را بالا برد و با سرگرمی در چشمانش گفت:
- بهت پیشنهاد میکنم یه سری به چشم پزشک بزنی. ها؟
و نیم نگاهی به آن چهار مرد انداخت. نیشش شل شد و ادامه داد.
- البته اگه بتونی زنده برسی بیرون.
متوجه حرفش نشدم. آوا نیز گیج بود. با اخم به افرادش نگاه کرد؛ اما از حالت چشمانش متوجه شدم که منظور فرزاد را نفهمیده.
- خریدن که سهله، پولش باشه واست فلج هم میشن؛ اما میدونی داستان چیه؟
سرش را کمی خم کرد و با انگشت شست بالای لبش را خاراند. دوباره سرش را بالا برد و گفت:
- پلیس ارزش وقتمو نداره.
آوا تا چند ثانیه خشک و صامت خیرهاش ماند. وقتی به خودش آمد، دوباره به افرادش نگاه کرد. این دفعه عمیقتر و طولانیتر. چشمانش باریک شده و با ریزبینی و دقت داشت نگاهشان میکرد. یک دفعه چشمانش گرد شد و جا خورد. سریع رو کرد به فرزاد و غرید.
- باهاشون چی کار کردی؟ گوش کن، اگه... اگه بلایی سرشون بیاری فقط اوضاع رو بدتر میکنی. همینطوریش هم پروندت سنگین هست پس با گرفتن ما سختترش نکن. لجبازی رو بذار کنار فرزاد.
پرونده؟
حتی وقت نداشتم به حرفهایی که زده میشد فکر کنم. صحنهها تندتند ورق میخوردند و مشخص نبود انتهای این فیلم چه میشود... شاید هم بود!
فرزاد تنها با ابروهایی بالا رفته و سرگرمی نگاهش کرد. یک لحظه چشمانش چرخید و روی من افتاد که فوراً نگاهم را گرفتم. بالاخره هومن به حرف آمد. هنوز کنار اپن ایستاده بود و از کمر به سنگ تکیه داده بود.
- تو همچینم وزن نداری که بخوای پروندمونو سنگین کنی پس بود و نبودت فکر نکنم اهمیتی داشته باشه؛ ولی خب... نگران آدمات نباش، جاشون امنه... در مقایسه با تو!
تکیهاش را گرفت و قدمی برداشت. وقتی دیدم دارد نزدیکمان میشود، بیشتر به آوا چنگ زدم.
خدایا... !
هومن پشت شیشههای عینکش به آوا زل زده بود. هم زمان با قدمهای آرامی که به سمتمان برمیداشت، ادامه داد.
- واقعاً تو اون مغز کوچولوت خیال کردی من دو ماده رو تنها میذارم؟
نگاهش سرد و تیره شد.
- قبل اومدن دوربینها یه چیزایی پچپچ میکردن.
شستش را به دماغش کشید و سپس همان دستش را هم درون جیب شلوارش فرو کرد.
- میگفتن یکی آسهآسه اومده یه چیزی انداخته تو شلوار ما و بعدشم فلنگو بسته... میشناسیش؟
آوا که متوجه لپ کلامش شد، کمرش را صاف کرد و سینه سپر کرد. این دختر به حق که شهامت داشت. یا زیادی به خود مطمئن بود، یا زیادی به خود مطمئن بود!
چشم در چشمش گفت:
- من قصد نداشتم اون کارو با تو بکنم؛ ولی... میبینم بد نشده... دردت گرفت خاله جون؟
هومن نیشخند زد که ردیف دندانهای سفیدش به چشم خورد. نگاهش را این دفعه با کینه بالا آورد و نمنم لبخندش گم شد و آن چهره جدی و ترسناکش را رو کرد.
خطر را خیلی نزدیکتر حس کردیم. من به کمر آوا چنگ زدم و آوا مچم را فشرد. جو سنگین و غیرقابل تحملی در فضا پیچیده بود. قلبم تند و با قدرت میتپید و ذهنم به تقلا افتاده بود و هر چه افکار منفی بود بالا میآورد.
یک دفعه... .
- اُ اُ اُ خروس جنگیا قبل اینکه به جون هم بپرین دختر منو پس بدین.
به من چشم دوخت و یک دستش را باز کرد.
- بیا اینجا عمو، اونجا خطرناکه نوکت میزننا.
آوا وادارم کرد قدمی به عقب برویم. رو به فرزاد گفت:
- جرئت داری بهش دست بزن.
فرزاد از آن لبخندهای پر تمسخرش زد و هومن بود که در جوابش گفت:
- تو بهتره بچسبی به تنبون خودت چون قسم خوردم بد بخارونمت!
آوا نیشخند صداداری زد و غرید.
- خا*شو نداری!
این دختر عجیب نترس بود. بین گلهای گرگ تک و تنها ایستاده بود؛ اما هرگز ضعف نشان نمیداد. حالا من... کم مانده بود از شدت لرزش بدنم بندری برقصم!
فرزاد همانطور که داشت نزدیک میشد، رو به من گفت:
- بیا اینجا... کاریت ندارم.
لبش کج شد و ادامه داد.
- مگه تا حالا کاریت داشتم؟... بیا... خودت بیای بهترهها.
چشمانش را باز و بسته کرد.
- بهم اعتماد کن، دلت نمیخواد که من بیام... بیا!
و دستش را دوباره باز کرد، در حالی که دست دیگرش توی جیب شلوارش بود.
سالن بوی دود گرفته بود و علیرضا همینطور در سکوت و آرامش سیگار پشت سیگار میسوزاند.
از یک طرف هومن مقابلمان بود و از طرف دیگر فرزاد به مانند یک گرگ آرامآرام از سمت چپ به طعمهاش نزدیک میشد. آوا به دفاع از من با لحنی محکم گفت:
- تالیا هیچ جایی... .
صدایش شکست چون هومن سیلیای بی رحمانه به صورتش زد که از شدت ضربه آوا روی زمین پرت شد و چون من به لباسش چنگ زده بودم، نزدیک بود بیوفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و بسته شدن آن حلقه همانا و بریدن نفس من نیز همانا!
با چشمانی گرد به چشمانش نگاه کردم. صورتش فاصله زیادی با صورتم نداشت و این نزدیکی، این حضور، این فاصله... قطعاً یک فاجعه بود.
یک لبخند کج حتی لبهایش را هم ترسناک کرده بود. تکتک اجزای این مرد ترسناک بود؛ چه از موهایش که سمت پیشانیش شانه خورده و در یک نقطه فرضی جمع میشد، چه از آن هیکل. تمامش عضله بود و حتی ماهیچههایش به مانند استخوان سفت بودند. قطعاً با یک فشار ساده میتوانست کمرم را با بازویش بشکند و تنها پنجهاش کافی بود تا جمجمهام را خرد کند.
- منو... زدی؟!
صدای آوا بود که توجهام را جلب کرد؛ اما قدرتش را نداشتم که نگاهش کنم. چشمان تیز و داغ فرزاد نگاهم را به تیلههایش گره زده بود. انگار آن دانههای سیاه نفرت و شرارت در خود جمع کرده بودند که اینگونه چشمانش شریر مینمود.
- بی شرف!
جیغ آوا؛ ولی قدرت این را داشت تا توجه همه را به خود جلب کند. با حیرت سرم را چرخاندم و نگاهش کردم که حین ادای جمله کوتاهش با شتاب بلند شد و مثل مادهای وحشی مشت محکمی به لپ هومن زد که سر هومن چرخید و عینکش روی دماغش کج شد.
چشمانم از این حرکتش گرد شد؛ ولی فرزاد با نیشخند تماشایشان میکرد.
هومن به مانند من ماتش برده بود. با چشمانی گرد و وحشی به آوا نگاه کرد.
- تو الآن دقیقاً چه گهی خوردی؟
- اشتباه نکن، من تو رو نمیخورم. تو خوراک دوستاتی و بس.
هومن به یکباره عینکش را از جلوی چشمانش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد. انگار شخص مقابلش یک مرد قوی هیکل بود که آنطور حملهور شد. مشتش سر آوا را نشانه گرفت؛ ولی آوا سریع جاخالی داد و خودش را به پشت هومن رساند که هومن اینبار فرز عمل کرد و با لگد آوا را روی زمین پرت کرد.
ناخودآگاه جیغ کشیدم و خواستم سمتش بروم که حلقه دور کمرم مانع شد. فرزاد آرام لب زد.
- جو گیر نشو جوجه دیو.
با بهت نگاهش کردم. گیج و منگ بودم. نمیدانستم چه عکسالعملی نشان دهم، به درد خودم بپیچم یا نگران آوا باشم؟
هومن با لگدی که به شکم آوا زد، ناله جیغآلودش را بلند کرد. دوباره سرم چرخید. چشمان گرده شدهام صحنه مقابلم را هضم نمیکرد.
هومن با آن هیکل گندهاش که کم از فرزاد نداشت، به جان یک تکه گوشت افتاده بود که از من لاغرتر و شکنندهتر بود.
خدایا اینها رحم نمیشناسند؟
آدماند؟!
فرزاد سرش را سمت گردنم خم کرد و پچ زد.
- من نمایش جالبتری دارم، قول میدم از اون بیشتر خوشت بیاد.
گیج و حیران نگاهش کردم. مغزم با کلی تصویر و اتفاق وا مانده بود و نمیدانست چه چیزی را باید هضم کند. اصلاً کدام یکی را اول شروع کند؟
مات و مبهوت زمزمه کردم.
- ک... ک... کشتش! پلکم پرید و دوباره به آوا نگاه کردم. در خودش جمع شده بود و سعی داشت جلوی ضربههای بی وقفه هومن را بگیرد. هومن یک نفس داشت به او لگد میزد. رنگش سرخ شده و رگ شقیقهاش برجسته بود.
پلکم دوباره پرید. دهانم باز شد؛ ولی صدایی از آن خارج نشد. میتوانستم نگاه پر لذت فرزاد را روی خودم ببینم. تماشا کردن حال اسفناکم سرگرمش میکرد؛ ولی اصلاً برایم اهمیت نداشت. آن دختر... آن دختر زیر آن لگدها بدون شک طاقت نمیآورد، میمرد!
خدایا واقعاً قصد داشتند در همین لحظه مرتکب چنین قتل دردناکی شوند؟!
با پرش دیگر پلکم قطره اشکم روی گونهام چکید. ولی... آوا تنی نبود که بخواهد روی زمین بماند! کسی نبود که بخواهد به زانو بیوفتد. به یکباره سریع و چند مرتبه غلت زد تا از هومن فاصله گرفت و سپس بی درنگ ایستاد؛ اما کمی تلو خورد. درد در چهرهاش بود؛ اما سرسختانه مقاومت میکرد.
یک دستش روی شکمش بود و سر انگشتانش پهلویش را لمس میکرد. کمی فقط کمی خمیده بود و وزنش روی یک پایش بود.
هومن بی رحم.
هومن خدانشناس.
دلم برای آوا سوخت؛ ولی خوشحال بودم که مثل من بازنده نبود. خوشحال بودم که حریف خودش است.
آوا خون توی دهانش را دقیقاً روی کفش هومن تف کرد و برای حرصی کردنش نیشخندی زد. دندانهایش خونی و قرمز شده بودند.
نفسزنان و منقطع گفت:
- خاله جونم... وحشی شده؟... قرصاتو نخوردی پسرم؟
و دوباره نیشخند.
با وحشت به هومن نگاه کردم. کبود شده بود. فک تراشیدهاش سفت و منقبض شده بود. دستانش مشت و رگها پوست پشت دستانش را کش آورده بودند.
آوا چرا اینقدر وقت نشناس بود؟ الآن وقت زبان درازی بود؟ او واقعاً تا این حد سر نترس داشت؟!
- پوف دارن حوصلمو سر میبرن.
قبل از اینکه بتوانم حرفش را درک کنم، زیر پاهایم خالی شد و مرا روی دستانش بلند کرد. بی اختیار جیغ زدم.
- آوا!
دیدم که آوا سمتم خیز برداشت و داد زد.
- بذارش زمین بی همه چیز.
هومن؛ اما از پشت به یقهاش چنگ زد و گفت:
- خفه!
آوا چرخید تا یقهاش را آزاد کند و دوباره به جان هم پریدند؛ ولی شک داشتم برنده... آوا باشد!
هومن دو برابرش بود و چهار برابرش عضله و ماهیچه داشت؛ اما آوا... آه خدایا.
مطمئن بودم که تپش قلبم را روی سینهاش حس میکند، بغضم را درون چشمانم میبیند، از درماندگی و عجزم لذت میبرد.
دستانم را روی سینهاش گذاشتم و خودم را به عقب کشاندم تا فاصلهای هر چند کم بینمان ایجاد شود، با اینکه سفت در آغوشش بودم!
- ولم کن. از من چی میخوای؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟
بیشتر به سینهاش فشار دادم. آنقدر که عقب رفته بودم کمرم درد گرفته بود.
- تو رو خدا بیخیالم شو. دیگه چیزی ازم نمونده، همه چیمو گرفتی. چرا بس نمیکنی؟
بغضم شکست و همچنان ادامه دادم.
- خواهش میکنم ولم کن. بذار برم (هق) من دیگه نمیتونم.
التماس میکردم و او تماشایم میکرد. اشک میریختم و یک لبخند محو روی لبهایش بود.
این مرد... این مرد به حق که انسان نبود، نه نبود، نبود.
ناامیدی سستم کرد و پیشانیم را روی شانهاش گذاشتم و هق زدم. به مانند یک کبک که سرش را توی برف فرو کرده تا از دست شکارچیش در امان باشد، من نیز سر به شانهاش چسبانده بودم و چشم بسته بودم تا برای لحظهای، تا برای ثانیهای ذهنم آرام بگیرد و خیال کند همه چیز امن و امان است، خطری تهدیدش نمیکند... در حالی که در آغوش شکارچیم بودم! هقهقهایم بدنم را تکان میداد. در تمام مدت او ساکت بود و یک لحظه هم سنگینی نگاهش از رویم برداشته نشد.
احساس کردم از پلههایی پایین میرویم. صدای داد و فریاد هومن و آوا را خیلی کم و در پسزمینه میشنیدم.
مرا داشت به کجا میبرد؟!
با وحشت سر که بلند کردم با دیدن نمایی نیلی رنگ جا خوردم. با بهت به دیوار نیلی رنگ نگاه کردم سپس اطراف را از نظر گذراندم. یک باشگاه شخصی با استخری بزرگ.
نفسهایم شکست و تند شد.
او... او قصد داشت چه کار کند؟
- می... میخوای باهام چی کار کنی؟
جوابم را نداد. بی اختیار هق زدم و گفتم:
- تو رو خدا... تو رو خدا... .
هقهق دوبارهام حرفم را قطع کرد. به شدت ترسیده بودم و با عجز و درماندگی به اطراف نگاه میکردم تا شاید نقشهاش را بفهمم که... !
داشتیم به استخر نزدیک میشدیم! بدنم یخ زد و رنگم به عینِ پرید. شوکه و ناباور نگاهش کردم. سوال را در چشمانم خواند و لبهایش به دنبال پوزخندی کج شد.
به استخر رسیدیم. من به حالت خوابیده در آغوشش بودم و استخر زیر بدنم قرار داشت، درست یک سانت جلوتر.
با درک نقشهاش ناخودآگاه به لباسش چنگ زدم. در واکنش کاری که میخواست انجام دهد فقط توانستم سرم را به چپ و راست تکان دهم.
خیره نگاهم میکرد. نگاهش قابل خواندن نبود و نمیتوانستم افکارش را بفهمم. اگر چشمها پنجرهای بودند به سمت درون، چشمان او؛ اما فقط سیاهچال بودند و بس، باتلاق بودند و بس، مرداب بودند و بس، تنها خفهات میکردند و تمام.
چنان غرق آن جاذبه نگاهش بودم و خود را در وحشت گم کرده بودم که متوجه نشدم کی و چهطور مرا پرت کرد. تنها زمانی به خود آمدم که زیرم خالی شد و دلم هری ریخت. ریههایم قبل از اینکه بدنم سرمای آب را لمس کند، از کار افتاد و قفل شد.
شنا بلد نبودم.
من لعنتی شنا بلد نبودم.
من احمق شنا بلد نبودم!
آخ... آخ که چهقدر پدرجانم اصرار کرد کمی مهارت یاد بگیرم. چهقدر گفت برو شنا، برو تیراندازی، برو کلاس دفاعشخصی؛ اما من... هه تنبلیم میشد! فریب آرامشی را میخوردم که دور تا دورم را گرفته بود. اصلاً من چه نیازی داشتم به شنا؟ چه احتیاجی بود به رزم؟ من که همیشه در امنیت آغوش گرم پدرجانم بودم، پدرم یک نظامی بود! دعای خیر مادرجانم همیشه همراهم بود، چه نیازی به سفارشهای پدرم داشتم؟ آن پیرمرد همیشه دلنگران بود؛ اما... .
نمیدانستم، به خدا که نمیدانستم دعای خیر اگر باشد ابلیس هم است! شیطانهای زیادی برای دریدن نجابتم کمین کردهاند.
به خدا نمیدانستم، نمیدانستم و حال... .
لپهایم پر هوا شده بود. تقلا داشتم تا بالا بیایم؛ اما هر چه دست و پا میزدم بیشتر به عمق فرو میرفتم. استخر بیش از سه متر بود!
کمی هوا از دهانم خارج شد که سریع لبهایم را بههم چفت کردم. هوا به شکل چند حباب به سمت بالا رفت.