نفس جهنم : قسمت آخر
0
8
0
20
هوا سرد بود و چون تازه از زیر پتو بیرون آمده بودم، معذب بودم. دستانم را روی سینه جمع کردم و به طرف پسرها رفتم. در همان حین صدایم را بالا بردم.
- جواد؟
دست از بازی کشیدند و نگاهم کردند.
- مامان و بقیه کجان؟
- رفتن خرید.
نفسم را پرفشار خارج کردم و بیشتر خودم را در آغوش گرفتم. دیگر به آنها رسیده بودم.
- همهشون؟
جواد با سر جوابم را داد. توجهاش به توپ زیر پای بهادر بود. با اینکه نقش یک مزاحم را داشتم و از این قضیه آگاه بودم؛ ولی باز هم پرسیدم.
- ببینم شماها سردتون نیست؟
وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم که سوال بیجایی پرسیدم چون آنها در چنین هوای خنکی عرق کرده بودند که مشخص بود بابت فعالیت شدیدشان است. یقه بهادر خیس بود و موهایش از عرقش روی شقیقههایش چسبیده بودند. جواد؛ ولی کمتر عرق کرده بود و تنها موهایش خیس بود. طبیعی بود که بهادر با آن هیکل تپل و گندهاش بیشتر عرق کند تا جوادی که لاغر و نحیف بود. با اینکه هم سن و سال هم بودند و تنها دوازده سال سن داشتند؛ اما ظاهرشان این را نشان نمیداد.
اینبار بهادر جوابم را داد.
- تو اگه سردته خب برو.
- خیلیخب، بازیتونو بکنین.
چرخیدم و سمت سالن برگشتم. بین راه چشمم به قسمت پشتی حیاط افتاد و ناخودآگاه سرعت قدمهایم آهسته شد. با خطور فکری از سرم ایستادم. نگاهم هنوز به آن بخش بود.
اگر کسی داخل خانه نبود پس... !
لبم کج شد و نگاهم مرموز! فوراً به طرف ورودی سالن دویدم تا لااقل پالتوئم را بردارم. برخلاف پسرها من داشتم منجمد میشدم.
بعد از اینکه دوباره اتاقم را ترک کردم، فوراً خودم را به حیاط رساندم. هر لحظه احساس میکردم بقیه سر میرسند و مچم را میگیرند پس بایستی سریع میجنبیدم.
چون پسرها سمت دیگر حیاط مشغول بازی بودند جز در قسمت ورودی سالن دیدی به من نداشتند. آنقدری سرگرم بودند که مرا نبینند. آهسته و با احتیاط به طرف حیاط پشتی دویدم. صدای خرد شدن برگهای پاییزی در زیر پاهایم خشخش صدا میداد؛ اما متوقف نشدم و هر چه تندتر خودم را به قسمتی که میخواستم رساندم. حیاطشان آنقدری وسعت داشت که اگر در حیاط پشتی کسی داد بزند، متوجه نشوند و من با اینکه به شدت ترسیده بودم، هیجانزده هم بودم و تنها میتوانستم به این امید باشم که در این وقت از روز آن جگوارهای بد ترکیب آزاد نباشند.
نزدیک دیوار بیرونی ساختمان حرکت میکردم. هر چند ثانیه یک بار پشت سرم را نگاه میکردم تا مطمئن شوم کسی مرا دنبال نمیکند.
وقتی داشتم به انتهای دیوار نزدیک میشدم، صداهایی توجهام را جلب کرد. ظاهراً چند پسر داشتند میخندیدند و کسی را تشویق میکردند. صداها بیشتر از سه نفر بود و شک داشتم که از آن سه غول باشد پس... چه کسی آنجا بود؟ با احتیاط بیشتری جلو رفتم. از سمت ساختمان به آن کلبه دید درستی نداشتم چون انبوه درختها مانع بودند پس با کمری خمیده محتاطانه به طرف درختی دویدم که میتوانست سپر خوبی برایم باشد و در عین حال دید مناسبی هم داشتم؛ ولی... .
شوک باعث شد چشمانم بازتر شوند و لبهایم از هم فاصله بگیرند. حتی نمیتوانستم نفس بکشم و تنها دهانم نمادین باز بود. خدای عالم! به صحنهای که جلوی چشمانم رقم میخورد شک داشتم.
با بهت و ناباوری به بهزاد نگاه کردم. لبخند به لب داشت؛ اما... .
پلکم پرید. دوباره به آن شخص نگاه کردم، همان غولی بود که آن شب مچم را گرفت. نحیفتر از دو نفر دیگر بود؛ ولی او هم قد و هیکل بزرگ خودش را داشت.
چیزی در دلم فرو ریخت. قلبم به هزاران تکه شد. این دفعه با خشم و ناباوری به بهزاد نگاه کردم. او چهطور توانست... اوه خدای عالم. اصلاً از او توقع نداشتم. یعنی... قابل باور نبود که او بخواهد... اوه!
بهزاد به همراه چهار پسر هم سن و سال خودش که حدس میزدم دوستانش باشند، کناری ایستاده بودند و آن غول را تشویق میکردند. تشویقی که از هزار بار تحقیر شدن خوارکنندهتر بود. آنها او را مانند سه جگواری که سیاه و بزرگ بودند و از شباهت زیادشان مشخص بود که سه قلوئند، از طریق قلاده دور گردنش به درخت وصل کرده بودند. یک تنه داشت با آن سه سگ مبارزه میکرد. لباس کهنهاش پارهپاره و بازوهای بزرگش زخمی شده بودند.
چشمانم سوخت و قطره اشکم چکید. نمیتوانستم باور کنم. یعنی چه؟!
قهقهه بهزاد توجهام را جلب کرد. با چشمانی پر نگاهش کردم. او برای چه... .
یکی از پسرها گفت:
- زود باش آرش، تو میتونی پسر. بزنشون. ج*رشون بده.
و قاهقاه بلند خندید.
پسر دیگری با پایش به جگوار زد تا دوباره به آن غول که متوجه شدم اسمش آرش است، حمله کند. آرش با اینکه به خاطر آن زنجیر دور گردنش مجبور بود نشسته باشد؛ ولی با تمام قوا تقلا میکرد تا آن سه حیوان وحشی را از خود دور کند؛ ولی در واقع کسانی که باید دور میشدند آن انساننماها بودند.
دو غول دیگر بدون هیچ واکنشی نزدیک کلبه ایستاده بودند و عوض تماشای آرش فقط خیره بهزاد بودند. با اینکه آن فاصله زیاد اجازه نمیداد تا چشمانشان را درست ببینم؛ اما شک نداشتم که دارند به بهزاد نگاه میکنند.
دندانهایم به روی هم فشرده شد. با خشم و خصم به بهزاد و دوستانش نگاه کردم. پست فطرتها!
طی یک تصمیم ناگهانی فوراً آنجا را ترک کردم و خود را به خانه رساندم. چشمانم هیچ چیز نمیدید و تنها قصد داشتم نقشهام را عملی کنم.
به اتاقم که رسیدم، سریع وسایل نمایشم را برداشتم و وارد سرویس شدم. نقش من یک روح بود پس... !
لباس سفید را پوشیدم که تا مچ پاهایم میرسید. روی لباسم را با خون مصنوعی کثیف کردم. کلاهگیس سیاه و بلند را که لخت و تا زانوهایم میرسید، سرم کردم. حواسم بود تا تارتار موهایم را بپوشانم تا مبادا در معرض دید آن چشمان ناپاک و هیز قرار گیرد. صورتم را با کرم سفید و رنگ پریده کردم. زیر چشمانم را سرمهای و سیاه کردم تا چهرهام ترسناکتر به نظر برسد. پس از پایان کارم لباسهایم را برداشتم و سپس بی درنگ اتاق را ترک کردم. حتی نایستادم تا بقیه وسایلم را جمع کنم و اتاق را از بههم ریختگی خارج کنم. به قدری خشمگین بودم که مغزم به اینکه ممکن است بقیه سر برسند و آن وقت مرا با آن سر و وضع ببینند، بد میشود، فکر نکند. فقط میخواستم تا از آن پسرها و بهزادی که اصلاً توقع آن رفتار غیر انسانیت را نداشتم، انتقام بگیرم. حین دور شدن از ورودی سالن حواسم به جواد و بهادر بود. تندتند به طرف حیاط پشتی دویدم. با شنیدن آن صداهای آزاردهنده مصممتر شدم. چون سگها به درخت وصل شده بودند پس چیزی نمیتوانست به من صدمه برساند.
خمیده و سریع به طرف درختی خیز برداشتم. درخت به درخت داشتم جلو میرفتم در حالی که آنها سمت راستم قرار داشتند. میخواستم از پشت کلبه به آنها نزدیک شوم تا واقعاً شوکه شوند و وحشت کنند.
قبل از اینکه با دور زدن کلبهای که ده قدم با من فاصله داشت، خود را به درختی برسانم، لباسهایم را پشت تنه درختی پنهان کردم تا موقع برگشت بتوانم لباسهایم را عوض کنم مبادا کسی به من شک کند.
چنان سریع حرکت میکردم که بعید بود کسی متوجهام شود. صداهای گوشخراششان هم به اندازهای بلند بود که متوجه خشخش برگها از سمت من نشوند.
به آنها نگاه کردم. میتوانستم همه را ببینم جز دو غولی که کنار کلبه بودند. از زاویه من دیدی به آن دو وجود نداشت.
هیچ صدایی از غولها به گوش نمیرسید، حتی آرشی که مطمئناً درد و سوزش زیادی را تحمل میکرد؛ اما آنقدری عزت و غرور داشت که جلوی آن انساننماها ناله نکند و در سکوت سگها را پس میزد و الحق که جرئت و قوت داشت!
نفس عمیقی کشیدم. با تردید به سگها نگاه کردم. آب دهانم را قورت دادم. نگاهم سمت بهزاد رفت. دستم که روی تنه درخت بود، مشت شد و دوباره دندانهایم روی هم فشرده شدند.
جمله مادرش همان لحظه در گوشهایم پیچید.
"نمیشه از روی ظاهر حرفی زد."
خیره به بهزاد زمزمه کردم.
- عوضی... حالیت میکنم!
تقریباً بیست قدم با آنها فاصله داشتم. زمین به سمت آنها شیب داشت پس اگر میدویدم جاذبه زمین نیز سرعتم را زیاد میکرد، فقط بایستی کاملاً توی نقشم فرو میرفتم.
به پاهای برهنهام نگاه کردم. خب کدام روح کفش داشت؟ انگشتانم روی برگها خم و راست شدند. چوبی توی پایم فرو نرود! نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. با خروج نفسم از سوراخهای دماغم چشمانم را باز کردم. لبهایم را بههم فشردم و در دل تا سه شمردم.
یک
دو
سه!
با تمام توانم جیغ کشیدم و در حالی که موهای بلند و سیاهم روی صورتم و لباسم ریخته بود، با دو از شیب پایین رفتم. همه جا ساکت شده بود و تنها صدای جیغ من بود که به گوش میرسید. داشتم به پسرها نزدیک میشدم؛ ولی آنها بدون هیچ واکنشی نگاهم میکردند؛ اما سگها جبهه گرفته و خرخر میکردن؛ ولی هدف من سمت آنها نبود و خدا را شکر با آنها فاصله داشتم.
قلبم ریخت وقتی دیدم که پسرها هیچ حرکتی نکردند. فاصلهمان به ده قدم رسید و آنها با بی تفاوتی نگاهم میکردند.
ناگهان بهزاد چنان عربدهای کشید که کم مانده بود با بهت سر جایم بایستم. فوراً دوید و همان دادش کافی بود تا بقیه هم به خودشان آیند و با فریاد فرار کنند. وجود سگها در سمت راستم باعث شده بود تا سریعتر بدوم و تا چند قدمی بدون کفش دنبالشان کنم. گلویم خشک شد و به سرفه افتادم؛ اما خوشبختانه بهزاد و دوستانش دور شده بودند و دیگر در دید نبودند وگرنه به حتم از سرفهام لو میرفتم. سمت زانوهایم خم شدم و آب دهانم را به زور قورت دادم. خشکی گلویم انگار غدههای بزاقیم را هم از کار انداخته بود. نفسنفس میزدم و تپش قلبم بالا رفته بود.
جگوارها که پارس کردند، شانههایم بالا پرید و قدمی به جلو تلو خوردم. وحشتزده چرخیدم؛ ولی آنها را بسته شده به درخت دیدم. تازه آن موقع بود که متوجه سه جفت چشم روی خودم شدم!
آرش با چشمانی گرد و مبهوت نگاهم میکرد. به دو نفر دیگر نگاه کردم. آنها نیز پشت انبوه ریش و سبیلشان خیرهخیره نگاهم میکردند. وحشتم دو چندان شد و بدون فکر فوراً دویدم و پشت درختها مخفی شدم.
***
الحق که درست گفتهاند در و تخته با هم جور هستند. حسن تک فرزند خانواده مومنی که قرار بود داماد خانواده حسامزاده شود، با زهرا مو نمیزد. جفتشان قد بلند و تپل اندام بودند، حسن حتی شکمش گندهتر هم بود. صورت تپلش مویی نداشت و اصلاح کرده بود. مانند زهرا چشمانی تنگ داشت؛ ولی کشیده نبود. دماغش قلمی و گوشتی بود که او را بیشتر شبیه همسر آیندهاش میکرد.
سر میز شام جمع شده بودیم. قرار بود به زودی مراسم عقدشان برگزار شود. زهرا با شرم سرش را پایین انداخته بود؛ ولی بابت آن خط و نشانی که با گستاخی برای آن غول کشیده بود، شک داشتم که این شرمش واقعی باشد. نگاهم با نفرت روی بهزاد و زهرا در گردش بود. جفتشان آرام و خونسرد مینمودند. خندهدار بود. من در عجب نقشبازی کردن زهرا بودم در حالی که نمیدانستم این خانواده از ریشه استعداد بازیگری دارند. حتی نسبت به آقا و خانم حسامزاده هم بدبین شده بودم. با اینکه اعتقاداتم به من میگفت نباید قضاوت کنم؛ ولی نمیتوانستم صحنه دیروز را هم فراموش کنم. البته... البته! یک دلیل محکمتری هم وجود داشت تا دیدم را نسبت به این خانواده تیره کند. آنها به چه علت سه انسان را اسیر کرده بودند؟ با آنها همانند بردهها رفتار میشد؛ ولی برای چه؟ مگر چه گناهی مرتکب شده بودند که مستحق چنین رفتارهای بی شرمانهای بودند؟ اصلاً... گناهکار بودند یا در واقع قربانی؟!
هر لحظه کنجکاویم بیشتر میشد و عوض کم شدن سوالاتم ذهنم سنگینتر میشد. حس میکردم که این کنجکاوی قرار است مرا به سمت دیگری بکشاند، سمتی که اصلاً مد نظرم نیست؛ ولی باز هم آن را همراهی میکردم و به خواستههایش اهمیت میدادم. بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم؛ ولی قبلش در اتاقم با مادرم گفتگویی انجام دادم. در حالی که مادرم داشت یک لباس راحتی برای جواد آماده میکرد تا شب را راحت سپری کند، برای جوادی که دیگر دوازده سالش شده بود؛ ولی باز هم همانند بچهها با او رفتار میکرد، من روی تختم نشسته بودم و تکیهام را به تاج تخت داده بودم. او کنار کمد نشسته و داشت لباسهای جواد را نگاه میکرد.
حین تکان دادن پاهایم پرسیدم.
- مامان کی قراره برگردیم تهران؟
مادرم با برداشتن یک لباس کشو را بست و روی زانوهایش بلند شد تا هم قد جواد شود. هم زمان با عوض کردن لباسهایش گفت:
- چیه؟ خسته شدی؟
- همینطوری پرسیدم. کی برمیگردیم؟
مادرم یقه جواد را درست کرد و بلند شد. جواد را سمت تخت چرخاند و دستانش را به شانههایش زد.
- برو بخواب پسرم.
بالاخره نگاهم کرد و گفت:
- ما رو واسه جشن عقد دخترشون دعوت کردن، زشته بخوایم برگردیم. احتمالاً بعد عقد به تهران میریم. کارهای بابات که تموم شده. اگه حوصلهات سر رفته تقصیر خودته. چرا با ما بیرون نمیای؟ خب معلومه که اینجا بمونی حوصلهات سر میره.
ظاهراً منظورم را اشتباه متوجه شده بود؛ اما تقلایی نکردم.
آهی کشیدم و لب زدم.
- حوصله ندارم. باشه پس... شب بخیر.
جلو خزیدم تا از تاج فاصله بگیرم و بتوانم دراز بکشم. مادرم نزدیک شد و اول پیشانی من را بوسید و سپس پیشانی جواد را که کنارم چشم بسته بود.
- شبتون بخیر عزیزای من.
با بوسهاش چشمانم ناخودآگاه بسته شد. همیشه از بوسههایش آرامش میگرفتم. وقتی دور شد، نگاهش کردم. آرام و خانمانه داشت سمت در میرفت. او برخلاف من قد بلند و مناسبی داشت با بدنی توپر نه تپل، پدرم هم بلند و رشید بود و هیکل بزرگ و مردانهای داشت؛ ولی من نه قدم را از آنها به ارث برده بودم و نه هیکلشان را گرفته بودم. جواد نیز مانند من بود، لاغر و کمجثه، امیدوار بودم لااقل قدش را از پدرمان دزدیده باشد.
قبل از اینکه در را ببندد، چراغ را خاموش کرد و رو به ما گفت:
- خوب بخوابین.
لب زدم.
- تو هم همینطور.
در بسته و اتاق در تاریکی فرو رفت. جواد حین پشت کردن به من لب زد.
- شب بخیر آبجی.
خیره به سقف آهی کشیدم و جوابش را دادم؛ اما فکرم درگیر یک کلبه با صاحبانش بود.
یک ساعت گذشت و خوابم نگرفت. مدام روی تخت تکان میخوردم و از این پهلو به آن پهلو میچرخیدم؛ اما جواد ده دقیقه نشد که خوابش گرفت. روزها آنقدر که با بهادر بازی میکرد، شبها از فرط خستگی از هوش میرفت؛ ولی من چنان فکرم درگیر و ذهنم دردناک شده بود که پلکهایم سنگین نمیشد.
با کلافگی نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. یک لحظه هم آن بدن زخمی و خونی از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. احتمالاً آن غول آرشنام امشب درد زیادی را تحمل میکرد. با توجه به سر و وضعشان بعید بود که وسیله کمکی داشته باشند پس چگونه قرار بود زخمهایش مداوا شوند؟ اصلاً چه مدت است که در این مکان اسیر شدهاند؟ مریض میشدند این خانواده بازیگر کاری برایشان انجام میدادند؟ شک داشتم. آرش زخمی و مجروح شده بود؛ ولی ندیدم کسی به آن پشت برود.
غولهای طفلکی!
برای پدر و مادرم مخصوصاً پدرم متاسف بودم که آنقدر به آقای حسامزاده و خانمش احترام قائلاند و اعتماد دارند. نمیتوانستم بی تفاوت باشم. عذاب وجدان سینهام را فشرده بود. با اینکه نیمههای شب بود و خطرناک؛ ولی احساس قدرتمندی وادارم میکرد تا کاری برای آن غول انجام بدهم.
جعبه کمکهای اولیه در چمدان مادرم قرار داشت پس باید به اتاق او و پدرم میرفتم!
محتاطانه سمت اتاقشان که دیوار به دیوار اتاق من بود، قدم برداشتم. راهرو تاریک و ساکت بود و حتی باید حواسم به صدای نفسهایم میبود.
قبل از اینکه دزدکی وارد شوم، گوشم را به در چسباندم تا مطمئن شوم که بیدار نیستند. آرام دستگیره را کشیدم. اتاق با نور چراغ خوابی که روی عسلی بود، نیمه تاریک بود. نگاهم را از پدر و مادرم که در آغوش هم به خواب رفته بودند، گرفتم و کمددیواری سفید را نگاه کردم؛ ولی چشمم به چمدان افتاد. با دیدن جعبه وسایل کمکی چشمانم گرد شد. بابت خریدهای زیاد مادرم چمدانها دیگر جا نداشتند برای همین مادرم چند وسیله اضافی را بیرون آورده بود و بین همان وسایل آن جعبه هم بود!
دستانم را بالا بردم و خیره به سقف بی صدا پچ زدم.
- خدایا مرسی!
به مادر و پدرم نگاه کردم و پاورچینپاورچین سمت جعبه رفتم. به محض اینکه از اتاقشان خارج شدم، فوراً خودم را توی اتاقم انداختم.
- هوف بخیر گذشت.
پالتوئم را پوشیدم و کلاهش را روی سرم گذاشتم. هر چند که آن کلاه گرمم نمیکرد؛ ولی بهتر از هیچ چیز بود.
وارد سالن شدم و سپس خود را در کمال سکوت به آشپزخانه رساندم. آنقدر اطراف آرام بود که صدای تیکتاک ساعت به گوش میرسید.
از داخل یکی از کشوها چاقوی بزرگی برداشتم و سپس خود را به حیاط رساندم. نسیم سوزناکتر از زمانی که خورشید میتابید شده بود. با ترس و اضطراب نزدیک به ساختمان به طرف حیاط پشتی رفتم. چشمانم مانند دوربینهای فیلمبرداری تندتند اطراف را بررسی میکردند مبادا حیوان درندهای را از دست بدهند. آدرنالین خونم باعث شده بود ریههایم عصبی شوند و تندتند نفس بکشم. تپش قلبم را نزدیکتر از هر زمانی احساس میکردم.
باد تند بود و سرد و بعید میدانستم که جگوارها پرسه بزنند. همچنین صدای زوزهای از آنها بلند نبود.
وقتی توانستم کلبه را ببینم، چشمم به جگوارها افتاد. هنوز به درخت وصل بودند.
- آه!
دستم را روی سینهام گذاشتم و چند ثانیه با خودم خلوت کردم. ذهنم از افکار منفی نود درصد سبک شده بود.
حال که دیده بودم خطری تهدیدم نمیکند، با اطمینان بیشتری سمت کلبه رفتم، در حالی که جعبه کمکهای اولیه بین دستانم قرار داشت و آن را از فرط اضطراب و هیجان میفشردم.
اطراف پوشیده از درخت بود. زمین پر از برگهای خشک بود و هیچ انسانی جز من بیرون نبود. باد شاخههای درختان را وحشیانه تکان میداد و صدای خشخششان در آن موقعیت دلهرهآور اصلاً گوشنواز به نظر نمیرسید. آرامآرام قدم به قدم داشتم به کلبه نزدیک میشدم. یک پنجره کوچک که حفاظ داشت، کنار در کلبه به چشم میخورد. نگاهم به شیشه آن پنجره بود؛ ولی چون کلبه تاریک بود نمیتوانستم چیزی ببینم.
به ده قدمی کلبه که رسیدم، ایستادم و دوباره به سگها نگاه کردم. هر سه نفرشان خوابیده بودند و نزدیک هم قرار داشتند تا سرمای کمتری را احساس کنند. باد خزهای سیاهشان را تکان میداد.
نگاهم را به کلبه برگرداندم. با اینکه میل زیادی داشتم تا از آن سه مرد بیشتر بدانم و حتی نسبت به آنها احساس پیدا کرده بودم؛ ولی هنوز هم برایم قابل اعتماد نبودند. آنها فقط توانسته بودند ترحمم را به دست آورند برای همین بدون اینکه جلوتر بروم خم شدم و جعبه را کنار درختی گذاشتم؛ ولی همین که سرم را بلند کردم تا بایستم، چشم در چشم یکی از آن سگها شدم. سگ وسطی هوشیار شده و نگاهم میکرد!
در همان حالت خشکم زده بود. دو ثانیه هم نشد که فوراً ایستاد و به سمتم حملهور شد و پارس کرد که از عقب روی زمین افتادم. خوشبختانه به زنجیر کشیده شده بود و الا تکه پاره میشدم.
از پارس کردنهایش دو سگ دیگر هم هوشیار شدند. به قدری وحشتزده شده بودم که چاقو از دستم افتاد؛ اما بدنم عاقلتر بود چون فوراً بلند شدم و خشخشخش دویدم. مطمئن بودم که آن سه غول متوجهام شدهاند، حتی اگر آنها را ندیده بودم.
آن شب احساس ترحمی را درک کردم که مرا به آنها نزدیکتر کرد، همانطور که احساس ناشناختهای مرا از نزدیکی به آنها منع میکرد! احساسی که اگر بیشتر مراعاتش را میکردم آنگونه گرفتار نمیشدم. خیال میکردم میتوانم مسیر کنجکاویم را کنترل کنم و تحت فرمان خودم بگیرم؛ اما آن شب جرقهای شد تا پایم از مسیر اصلی پیچ بخورد و سرنوشتم در یک راه دیگر بیوفتد و غلت بخورد. هیچکس نمیتوانست تصور کند که آینده چه بازی دردناکی برایم رقم زده!
"پایان فصل اول"
جلد اول این سری زیبا: رمان در بند زلیخا
جلد دوم این سری زیبا: رمان زیبای یوسف
***
از دیگر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان تاتلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
***
سخنی از نویسنده:
من یک آلباتروسم!
پرندهای بلند پرواز که در کوتاهترین زمان میتونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو میکنم هر چی رو که به چشم میبینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش میذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشتههای جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!