نفس جهنم : قسمت چهاردهم

نویسنده: Albatross

همین‌طور به اعماق استخر کشیده می‌شدم. سایه‌ای از تصویر او، اوی شرزاد روی آب افتاده بود و بابت افتادن من آب استخر مواج شده بود و آن سایه نیز موج می‌خورد.
هر چه پایین‌تر می‌رفتم سنگینی پشت گوش‌‌هایم بیشتر حس میشد و بیشتر به اعماق کشیده می‌شدم. اطراف سرد بود و تاریک بود و دیگر دید واضحی به آن سایه نداشتم.
بدنم خسته شد. دست و پاهایم درد گرفت. کمبود اکسیژن بدنم را از تقلا انداخت. به طور حتم رنگم سرخ شده بود.
دوباره هوا از دهانم خارج شد؛ اما طولانی‌تر. سست شده بودم و زمان برد تا لب‌هایم را ببندم و هوا را در لپ‌هایم ذخیره کنم.
کمرم به کف استخر خورد و دو مرتبه بدنم بالا آمد. چشمانم خمار شد و پلک هایم اصرار کردند تا یکدیگر را لمس کنند. در اوج بی نفسی کم‌کم بدنم داشت رها میشد، سبک میشد. درون آب معلق بودم و او... .
هیچ تکانی نخورد! همین‌طور داشت غرق شدنم را تماشا می‌کرد... خدای بزرگ!
درون هر کسی اگر ذره‌ای مهربانی یافت میشد، درون او؛ ولی سیاهی محض بود! تنها سیاهی و تاریکی را میشد از بطن وجودش بیرون کشید، طوری که هر چه‌قدر از آن برداشت کنی محصولش دو برابر شود! درون او پر بود از سیاهی. ذهنش، قلبش حتی روحش سیاه بود. او... یک شبح سیاه بود!
لحظه‌ای تصویر پدرجانم روی پرده ذهنم به نمایش درآمد. اگر او این‌جا بود چه می‌کرد؟ مراقبم بود. از اوی شیاد دورم می‌کرد. اجازه نمی‌داد خطری تهدیدم کند؛ ولی... نه! حتم داشتم اگر پدرجانم هم این‌جا بود شرزاد باز هم این‌گونه خردم می‌کرد، یا نه خیلی بدتر از الآن در مشت غرورش له‌ام می‌کرد تا به همراه من پدرجانم نیز زجر بکشد و با درد نابود شود. برای اولین بار خوشحال بودم که کنار پدرجانم نیستم. کنارش نیستم تا کمر شکسته‌اش را ببینم، تا عجز را در چشمان اسطوره و قهرمان زندگیم ببینم. شرزاد مجال نمی‌داد، هر که را که سد راهش میشد نابود می‌کرد.
خدا را شکرت که پدرجانم این‌جا نیست!
چشمانم بسته شد و وزنم کاملاً رها. دیگر نبود اکسیژن آزارم نمی‌داد چون ریه‌هایم داشتند می‌مردند و برای بلعیدن اکسیژن بهانه‌جویی نمی‌کردند.
صدای گنگی شنیدم، مثل این بود که کسی آب را شکافته و به درونش خزیده. گیج‌تر از آن بودم که بخواهم به دلیلش فکر کنم؛ اما ناگهان دستی بازویم را گرفت و مرا بالا کشید. همین که به سطح رسیدیم و سرم بیرون آمد، چشمانم تا حد ممکن باز شد و دهانم برای جارو کردن اکسیژن تا انتها باز شد.
سرفه کردم و به کتف فرزاد چنگ زدم و دومرتبه سرفه کردم. چنان بدنم هوشیار شده بود که انگار آن دختر مرده زیر آب من نبودم.
نفس‌نفس می‌زدم و ریه‌‌هایم دردناک شده بود. سوراخ‌های دماغم کافی نبودند و با دهانم اکسیژن را می‌بلعیدم.
پیشانیم را روی شانه فرزاد گذاشتم و به نفس کشیدن ادامه دادم. هنوز بدنم سست بود چون بیشتر انرژیم را با دست و پا زدن از دست داده بودم همین‌طور وحشت از مرگ تضعیفم کرده بود.
او تنها از بازو مرا روی آب نگه داشته بود. سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم؛ ولی حتی توان نداشتم عقب بکشم تا لااقل به او تکیه نکنم، کسی که مسبب این حالم بود!
بازویم را رها کرد، ناخودآگاه به او چنگ زدم و گفتم:
- نه!
اما وقتی دستش دور کمرم حلقه زد، کمی آرام گرفتم.
به طرف انتهای استخر رفت، قسمتی که تاریک‌تر بود و وحشت‌آور.
روشنایی ضعیفی که خاموشی باشگاه را می‌شکست در واقع نوری بود که از طبقه بالا به روی پله‌ها خزیده بود. چراغ‌های باشگاه همگی خاموش بودند و فضا نیمه تاریک بود و نیلی بودن نمای باشگاه به این تاریکی اضافه می‌کرد.  هر چه عقب‌تر می‌رفتیم احساس بی پناهی بیشتری می‌کردم و چون پشتم به انتهای استخر بود، این احساس دو برابر نیز سنگینی می‌کرد.
کتفم سختی لبه استخر را حس کرد و متوجه شدم بالاخره به قسمت عمیق استخر رسیدیم چون این بخش تاریک‌تر و دلهره‌آورتر بود.
پاهایم از ترس بی حس شده بودند و نمی‌توانستم تکان بخورم. تمام وزنم را حلقه دور کمرم متقبل شده بود.
گردنش را سمتم خم کرد. قبل از این‌که داخل استخر بپرد لباس و شلوارش را درآورده بود و لباس زیرش از داخل آب به چشم می‌خورد. سینه‌اش به مانند یک سنگ مرمری سفید و بی نقص بود و قطرات آب از رویش سر می‌خورد. این سینه سختی یک تخته سنگ را داشت، آن‌قدر سنگ و سخت که اگر لیوانی به آن می‌خورد شیشه‌اش خرد و پودر میشد.
یکی از آن بازوهای دو طبقه و به‌هم پیچ خورده‌اش را دور کمر نحیفم حلقه کرده بود و آرنج دست دیگرش روی لبه استخر بود. یک فشار ساده کافی بود تا با آن بازوی قدرتمندش کمرم را نصف کند و استخوان‌هایم به صدا درآید.
آب از موهای سیاهش به روی تیغه دماغش چکه می‌کرد و چشمان وحشیش تیز و بران خیره‌ام بود.
من هنوز نفس‌نفس می‌زدم و ضعف داشتم. کنار گوشم لب زد.
- عزیزدلم ترسید؟
مردمک‌های لرزانم روی چشمان پلیدش رفت و برگشت، رفت و برگشت. کم‌کم متوجه شدم. کم‌کم به خودم آمدم. کم‌کم بغض مرا به خاطر آورد و سمت خانه‌اش حمله‌ور شد. کم‌کم گلویم متورم شد و راه نفسم تنگ.
چشمه اشکم جوشید و با ناباوری نگاهش کردم. آن حبابک مانع دید شفافم شده بود؛ ولی نه، اهمیتی نداشت؛ تماشای آن چهره آخرین چیزی بود که می‌خواستم؛ اما چشمانم با بهت و حیرت به چشمان خونسردش زل زده بود.
او باعث شد من اوج ضعفم را حس کنم.
او باعث شد من اوج بی کسیم را حس کنم.
او باعث شد من اوج بی پناهیم را درک کنم.
او باعث شد تا من خود مرگ را تجربه کنم!
من مرگم را دیدم، جان دادن را چشیدم و همه‌اش به خاطر او بود!
قطره اشکم چکید. فرو ریخت، عزتم، باقیمانده عزتم فرو ریخت. دیگر هیچ بودم، یک تهی، یک توپ خالی و از کار افتاده، یک لیوان خالی و ترک خورده. دیگر یک تهی بودم و هیچ، حتی هیچ هم نبودم، او... او مرا ویران کرد. ذره‌ذره‌ام را زیر غرورش له کرد.
سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا ذرات له شده غرورم از چشمانم سر بخورد. اجازه دادم تا جفتمان آن‌ها را تماشا کنیم. از خودم بابت این همه بی عرضگی و ضعف متنفر شده بودم و این ابراز ضعف را یک تنبیه برای خودم در نظر گرفتم. دیگر برایم مهم نبود که از رنجم لذت می‌برد و سر خوش می‌شود.
من بازی را باخته بودم، از همان ابتدا!  صدای هق‌هقم در باشگاه منعکس میشد. سینه‌ام در پی نفس‌های شکسته‌ام تکان می‌خورد. شانه‌هایم می‌لرزید و گریه‌ام بند نمی‌آمد و او... .
ساکت بود. عمیق و با حوصله تماشایم می‌کرد. پنج دقیقه تمام گریه کردم. دیگر حتی نمی‌توانستم درست نفس بکشم و دم‌هایم شکسته و نصف و نیمه ادا میشد.
وقتی کمی بدنم آرام گرفت، وقتی وزن چشمانم کم شد و اشک‌هایم یک در میان چکید، همان‌طور که مرا در آغوش داشت با شست دست دیگرش اشک‌های گونه راستم را پاک کرد. فاصله را از بین برد و در حالی که دستش روی گونه‌ام بود، دماغش را به دماغم‌ مالید. چشمانمان بسته بود؛ اما بهتر از هر زمان یکدیگر را حس می‌کردیم.
- جالب بود نه؟... می‌دونستم خوشت میاد.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم. ابروهایم به جان هم افتادند و اخم غلیظی پیشانیم را جمع کرد.
لعنت به من. لعنت به من.
سرش را کج کرد و بدون این‌که مرا ببوسد، لب‌هایش را روی اشک‌های گونه‌ دیگرم کشید. با احساس کردنش فشار دندان‌هایم بیشتر شد و اخمم تیره‌تر. مژه‌هایم تقریباً در کره چشمانم فرو رفته بودند. وقتی سرش را عقب کشید، چشمانم را باز کردم. حین نفس زدن با نفرت نگاهش کردم. لب‌هایش از اشک‌هایم خیس بود. با زبانش لب‌هایش را مزه‌مزه کرد و گفت:
- به من هم داره خوش می‌گذره.
این بشر را درک نمی‌کردم. به حتم یک بیمار بود، یک مریض روانی. شک نداشتم که از همان ابتدا یک مشکل داشت، از همان ابتدای ابتدا، وقتی که در رحم مادرش جنینی ناچیز بود. اصلاً مادرش با چه افتخاری او را به دنیا آورده بود؟ الآن چه؟ به دسته گلش افتخار می‌کرد؟
آن لحظه اولین لحظه‌ای بود که نفرتم را علناً نشانش دادم. با این‌که جرئت حرف زدن نداشتم؛ اما خشمم را پنهان نکردم. با غیظ و بیزاری به چشمان لذت دیده‌اش خیره شدم. نفس‌نفس زدن‌هایم دیگر بابت ترس نبود بلکه از سر خشم و غضب بود.
پوزخندی به حالتم زد و با رها کردنم دستانش را از آرنج در دو طرفم روی لبه استخر گذاشت، از همین بابت فاصله‌اش با من از بین رفت و کاملاً شکم تیکه‌تیکه‌اش به من چسبید و ابهت و قدرتش بیشتر رویم چیره شد. می‌توانستم حس کنم که دستانش از پشت به هم نزدیک شده‌اند چون بازوهایش نزدیک بود سرم را لمس کنند. شاید هم قصد داشت جمجمه‌ام را بشکند، بعید نبود!
صورتش بالای صورتم بود و فاصله‌‌ یک وجب. ناآرام بودم و مضطرب. بدنم می‌لرزید، نه از سردی آب بلکه از فشاری که روانم تحمل می‌کرد. چشمانم روی چشمانش می‌لغزید و او؛ اما با کمال خونسردی به یک چشمم زل زده بود.
- می‌دونی بیشتر از ده سال پیش این‌جا چه خبر بود؟
جوابی ندادم چون می‌دانستم قصدی جز مسخره کردن و دست انداختنم ندارد؛ ولی با حرفی که زد به عین دیدم که روحم پرید.
لبش کج شد و سرش به سرم نزدیک‌تر.
- آفرین... کسی این زیر چال شد!
خم شد و کنار گوشم پچ‌پچ کرد.
- درست زیر پامون!  انرژی از ران‌هایم به سمت انگشتانم سر خورد و سپس از سر انگشتانم خارج شد. پاهایم به مورمور افتاد و بدنم یخ زد.
با بهت و چشمانی گرد نگاهش کردم. حتی شک داشتم چه شنیده‌ام.
با همان آرامش همیشگیش دماغش را بالا کشید و ادامه داد.
- می‌دونی چرا؟... حدس بزن.
حتی بعید می‌دانستم فلج نشده باشم! مغزم کاملاً از کار افتاده بود و حتی جواب (۲+۲) را نمی‌دانستم چه برسد به این‌که بخواهم چیزی را حدس بزنم، آن هم‌ جواب چنین سوالی را!
دهانم نیمه باز و چشمانم گرد و مبهوت خیره‌اش بود.
لب‌هایش به دنبال نیشخندی کج شد و گفت:
- آ باریک‌الله! همیشه این‌قدر باهوشی؟... آفرین، خواست دورم بزنه، خواست شرزاد رو بپیچونه، خواست سر منّ! شیره بماله.
دوباره سمت گوشم خم شد. هنگام حرف زدن نفس گرمش توی گوشم فرو می‌رفت؛ اما به قدری شوک‌زده بودم که احساس قلقلک بهم دست ندهد.
- اون هم یه زن بود، یه زن!
آرام‌تر پچ زد.
- خواست شرزاد رو دور بزنه، منو!
کمی مکث کرد. قلبم را حس نمی‌کردم که تند بزند، اصلاً هیچ یک از اعضای بدنم را حس نمی‌کردم.
- اون اولین و آخرین کسی بود که جرئت کرد منو بازی بده.
عقب کشید، مثل یک افعی، مثل یک مار کبری. حالت چهره‌اش خنثی بود، دیگر نه آن نیشخندش را به لب داشت و نه کینه چشمانش قابل رویت بود. چهره‌اش باری دیگر ناخوانا و گنگ شده بود؛ اما چشمانش هنوز هم ترسناک بود، مخصوصاً با گفته‌های الآنش ترسناک‌تر هم می‌نمود.
- حالا بگو... با تو چی کار کنم؟ چه تنبیهی رو دوست داری؟
لبش کمی کج شد و گفت:
- بهت حق انتخاب میدم.
برای ادامه دادن کمی مکث کرد.
- گزینه اول، تو... .
اخم کرد و سپس زبان روی لب‌های تیره‌اش کشید. لب‌هایش نسبت به پوست سفید صورتش چند درجه تیره‌تر بود.
- فکر کنم یادم رفت... نچ خب بریم سر گزینه دوم... .
دوباره مکث کرد.
- اَی بابا هیچ کدومشون یادم نیست که... اشکالی نداره، بگو کدوم یکیو انتخاب می‌کنی؟ یک یا دو؟
هاج و واج مانده بودم. درکی از حرف‌هایش نداشتم. چه ساده از مرگ کسی گفته بود و حال بحث را در مسیر مسخره‌بازی عوض کرده بود. من هنوز در چند ثانیه پیش گیر کرده بودم!
فکرش را می‌کردم که قاتل باشد؛ ولی حال که مطمئن شده بودم... وحشت را عمیق‌تر احساس می‌کردم، مرگ را نزدیک‌تر می‌دیدم، خطر و بی پناهی را بیشتر درک می‌کردم.
نیشخند زد.
- حیف شد، حق انتخابت پرید. فقط سه ثانیه فرصت داشتی عزیزدلم.
گیج و منگ نگاهش کردم که ناگهان پنجه‌ پاهایش را به استخر فشرد و فاصله گرفت. چون او مرا روی آب نگه داشته بود، با دور شدنش دستپاچه شدم و فرو رفتم؛ ولی قبل از این‌که سرم داخل آب برود، فوراً آرنج‌هایم را به لبه استخر فشردم؛ اما بابت تر بودن لبه، دستانم سر می‌خورد. پاشنه‌‌هایم را به دیوار فشردم و خودم را با تکیه به آرنج‌هایم با مکافات بالاتر کشیدم تا بهتر خودم را نگه دارم.
سینه‌ام از این حرکت غافلگیرانه او می‌رفت و برمی‌گشت. چند بار پلک زدم.
خدایا این مرد چه مشکلی داشت؟ دعا برای شفایش کنم یا نفرین؟  مات و مبهوت لب زدم.
- تو... یه بیماری، یه بیمار روانی.
سینه‌ام تندتند بالا و پایین رفت و داد زدم.
- ازت متنفرم!
انگار همین فریاد ضربه‌ای شد تا ترسم بشکند، تا شهامتم مرا به خاطر آورد و برگردد. با اخم و خشم در حالی که اشک‌هایم چشمانم را پر کرده بود، غریدم.
- ازت بدم میاد. تو اصلاً انسان نیستی.
- وای‌وای‌وای.
صدایش را مانندم جیغ‌جیغو کرده بود که این حرصم را بیشتر کرد.
دماغم را بالا کشیدم و سعی کردم دیگر جلوی این قاتل روانی اشک نریزم.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من برای مادرت متاسفم که آدمی مثل تو رو به دنیا آورد!
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و حرف دلم را نزنم.
پسرها مامانی بودند، مهم نبود چه‌قدر سن داشتند، تا چه اندازه وزن و هیکل داشتند، مادرها نقطه ضعف پررنگ پسرها بودند و من هم از قصد از همین نکته استفاده کرده بودم!
اما نمی‌دانستم که... !
سرگرمی درون چشمانش محو شد و در عوض سرما و خشم به مانند یک ترقه آتش‌بازی منفجر شد. نورش در چشمانش پخش شد و آن تیله‌های قهوه‌ای بیش از پیش بند دلم را پاره کردند.
پوزخند زد. ابروهایش بالا رفت و دوباره لبش کج شد. سرش را به بالا و پایین تکان داد و نگاهش را به چشمانم داد. دروغ بود اگر می‌گفتم نترسیدم، دروغ بود اگر می‌گفتم از حرفم پشیمان نشدم.
سرد و بران نگاهم کرد، با همان پوزخند کم رنگ کنج لبش.
سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. برای اولین بار سعی کردم خودم را نبازم؛ اما با جوابی که به من داد احساس کردم یک سطل آب سرد رویم ریخته‌اند. به شدت احساس پست بودن کردم.
- آره؛ ولی... حیف که زیر خاکه وگرنه حتماً تاسفت به دردش می‌خورد.
خشکم زد از حرفش. ماتم برد. پلکم چند بار پرید و وجدانم سرش را با تاسف برایم تکان داد.
خدای من! من... من... .
او بد بود؛ ولی من چرا بد شدم؟ او افعی بود، من چرا نیش زدم؟
کم مانده بود به عذرخواهی بیوفتم که ناگهان بلند خندید. صدایش در فضا منعکس شد و گوش‌هایم را آزار داد.
- قیافه‌شو!
و دوباره زیر خنده زد.
پلکم پرید. هنوز گیج بودم.
مسخره‌ام کرد؟ آن حرفش که... شوخی نبود؟!
خونم به جوش آمد و دندان‌هایم را به‌هم فشردم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم و قطره اشکم چکید.
با دست راستش رویم آب ریخت و گفت:
- حالا اون‌جوری نگاه نکن، ناراحت میشم.
با غیظ روی گرفتم. موقعیتم بد بود و احساس می‌کردم در مقابلش بی دفاع‌تر از همیشه‌ ایستاده‌ام مانند آن روز که روی تخت در بند بودم. این‌بار نیز دستانم در بند بود؛ ولی این دفعه برای نجات خودم نه برای به غارت رفتن وجودم.
بیشتر از هر لحظه از خودم ناامید شدم. از دستانم آویزان بودم و پاهایم را به دیوار استخر فشرده بودم تا مبادا در آب فرو روم.
نزدیک شد. مثل یک پری که نه، مثل یک جن دریایی نزدیک شد و هم زمان دوباره و با دست راستش رویم آب ریخت که آب صورتم را خیس کرد.
وقتی به من رسید، کمتر از سه ثانیه شال را از سرم کشید و باعث شد موهای خیس و سیاهم در دیدرس چشمان ناپاک و پلیدش قرار گیرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.