نفس جهنم : قسمت پنجم
0
9
0
20
چشمانم را بستم و آزادانه گریه کردم. سینهام در پی هر هقهقم بالا و پایین میرفت. صدای گریهام بلند شده بود و به مانند دختربچهها میگریستم. بی پناه بودم. تک و تنها. خدا و بندهاش تماشایم میکردند. میدانستم خدا ساکت نمیایستد. تمام وجودم آن لحظه خدا را صدا میزد و از شر این مرد به او پناه میبرد. بالاخره به حرف آمد، وقتی جانم را به لبم رساند. - تموم شد؟... در موردش فکر میکنم. به یکباره نگاهش از حالت سرگرمی به مانند یک گرگ شد، درنده و با کینه. به سمت صورتم حملهور شد و لبهایش بلافاصله لبهایم را پیدا کرد. بوسه نبود، مرگ بود. عشق نبود، شهوت نبود. محبت نبود، هوس بود. آدم نبودم، جنس بودم. زن نبودم، اندام بودم! دستانش بدنم را جستجو میکرد و لبهایش لبهایم را میدرید. صدای نالههایم توی دهانش شنیده میشد. چشمانم را محکم بسته بودم و تلاش میکردم تا دستانم را باز کنم؛ ولی فقط خستهتر میشدم. عضلاتم از شدت انقباض و تقلا به درد آمده بود. با زبانش اشکهایم را از چانه تا زیر چشمم لیس زد. روی پوستم احساس لزج و چندشی میکردم. حالم از خودم و امروزم داشت بههم میخورد. دهانم که آزاد شد شروع به التماس و جیغ زدن کردم و در عین حال با چشمانی بسته سرم را تکان میدادم تا در دسترس لبهای بی رحمش نباشم. شاید میگذشت. شاید رحم میکرد. شاید مرا به خودم میبخشید. ولی... . گرگ و بخشش؟ گرگ و گذشتن؟ گرگ واژه دیگر مرگ بود و شرزاد واژه دوم شیطان! دست راستش را بالای سرم گذاشت و ثابت نگهام داشت. دوباره به جان لبهایم افتاد. لب نبود، نیش افعی بود. بوسه نبود، زهر افعی بود. وحشیانه و پر قدرت مرا میبوسید. بیشتر لبهایم را میجوید تا اینکه ببوسد. خشم و حرص، نفرت و کینه در تکتک حرکاتش عیان بود؛ چه از دست راستش که سرم را محکم گرفته بود، چه از دست دیگرش که بدنم را پرخاشگرانه جستجو میکرد و چه از لبهایش، از تکتکشان خشم و کینهاش را میتوانستم اندازه بگیرم. این مرد پر از نفرت و خصومت بود، بی شک ترازوی نفرت را منفجر میکرد. حین بوسیدنم دستانش سمت بند لباسم پیش رفت. لباس زیپ نداشت؛ اما جنس پارچهاش کشی بود پس میتوانست به راحتی آن را پایین بکشد و... نه! همانطور که لبهایم اسیر بود، سرم را تند تکان دادم. دستانم را کشیدم، بارها و بارها؛ ولی باز هم تقلاهایم یک جواب داشت... ناامیدی. لباس را آرامآرام پایین کشید تا ذرهذرهام را از آن خود کند و قطرهقطره مرگ را به خوردم دهد. جان میدادم. مرگ جلوی چشمانم بود؛ ولی جلوتر نمیآمد. نفسی نبود؛ اما هنوز زنده بودم. چشمانم را محکم بستم و هقهق و جیغم در دهانش خالی شد.