نفس جهنم : قسمت هفدهم
0
9
0
20
کنارش راحت نبودم. نه هیکلمان بههم میخورد، نه سنمان. من در کنارش نقش بچهاش را ایفا میکردم. با این حال چارهای جز هم صحبتی با او نداشتم، مجبور بودم هر طور شده نقشهام را عملی کنم.
کنارش ایستاده بودم و نسیم لباسهایمان را تکان میداد. او علاوه بر لباس بلندش که شبیه مانتو بود، دامن بلندی هم پوشیده بود. چشمان کشیده و ریزش را تنگ کرده بود چون کمی نور خورشید معذبش داشت. خیلی شبیه مادر و برادرش بهزاد بود. جفتشان چشمان تنگ و کشیدهشان را از مادرشان به ارث برده بودند. البته بهزاد تپل نبود؛ اما از قسمت صورت شباهت زیادی به هم داشتند، در حدی که اگر کسی آنها را نمیشناخت به حتم دو قلو خطابشان میکرد؛ اما در حقیقت بهزاد سه سال از او بزرگتر بود؛ ولی در ظاهر کوچکتر به نظر میرسید!
خانواده حسامزاده از دوستان قدیمی ما بودند. سر جلسات درمانی پدرم به اینجا آمده بودیم و من نیز برای مدتی از مدرسه مرخص شده بودم. پدرم نزدیک چند سالی با غدهای، سخت میجنگید و شکر خدا حال چیز زیادی از آن غده نمانده بود؛ ولی جلسات درمانی همچنان ادامه داشت.
لبهایم را برای گفتن حرفم توی دهانم بردم و با زبانم مرطوبشان کردم. از گوشه چشم نگاهش کردم. گلویم را صاف کردم و گفتم:
- من عاشق چنین آب و هواییم. کلاً به طبیعت و درخت خیلی علاقه دارم.
ابروهای نازک و کشیدهاش را بالا داد و گفت:
- جداً؟
دهان بسته خندید که کمی بدنش تکان خورد.
- بله و مازندران واقعاً آب و هوا و طبیعت خیلی خوبی داره.
سرش را تکان داد و گفت:
- باهات موافقم. من هم با اینکه از بچگی اینجا بزرگ شدم؛ ولی هر لحظه بیشتر عاشق اینجا میشم.
لبخندی کذایی زدم و گفتم:
- شما شانس آوردین، وگرنه تهران کجا، مازندران کجا.
دوباره نمکی و خانمانه خندید.
- بی انصاف نباش، تهرانم خوبیای خودشو داره.
- بله؛ ولی خب نه واسه منی که به گل و گیاه و یه آب و هوای پاک علاقه دارم.
سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید. از گوشه چشم نگاهش کردم. دوباره غرق فضای خودش شده بود. قد بلندی داشت و من زیادی در کنارش ریز جثه و ضعیف بودم.
لبهایم را توی دهانم بردم. انگشتان دستم در جلوی شکمم به جان هم پریده بودند و کشتی میگرفتند. برای ادامه دادن دلدل میکردم. امیدوار بودم تا شک نکرده باشد یا برادرش از قضیه دیشب حرفی به او نزده باشد، هر چند بعید به نظر میرسید چنین خانواده سطحی بینی باشند و تقریباً مطمئن بودم که او از ماجرای دیشب مطلع نیست.
- حیاطتون خیلی بزرگه... آ من توی این مدت ندیدم که برین اون پشت.
پیش از اینکه نگاهم کند لبهایش را طوری بههم فشرد که چروک شدند؛ ولی فشارش با شدت همراه نبود بلکه لبهایش کمی به حالت غنچه در میآمدند تا کمی مکث ادا شود. انگار عادت داشت این کار را انجام دهد چون این حرکت را چند باری از او دیده بودم. تردید در چشمانش بود. چند مرتبه پلک زد و سپس گلویش را صاف کرد.
- آره، حیاطمون بزرگه.
لعنتی این چیزی نبود که من به دنبالش بودم. علناً داشت سوالم را میپیچاند؛ اما من هم کوتاه بیا نبودم. - چهطوره یه سر به پشت بزنیم؟
دوباره نگاهم کرد، سریعتر از قبل، انگار برای چشم تو چشم شدنم دیگر مردد نبود.
- نه!
از لحن محکمش جا خوردم. متوجه شد که لبخند کم رنگی زد و گفت:
- منظورم اینه که ما سگهامون رو واسه حفاظت از خونه اون پشت آزاد کردیم. من خودم هم زیاد اونجا سر نمیزنم، بیشتر بهزاد و خدمتکارها میرن. امن نیست بریم... تو هم اونجا نرو، باشه؟
شک و دودلی در چشمانش بود. سوال تا پشت لبهایم آمد که بپرسم آخر چرا؟ چرا سگهایتان برای حفاظت از این خانه بزرگ در حیاط پشتیتان آزاد هستند؟ مگر آن پشت چیست؟!
علی رغم میلم سرم را تکان دادم. لبخندی زد و خودش را در آغوش گرفت.
- وای هوا داره سردتر میشه، چهطوره بریم داخل؟ هان؟
و زودتر از من سمت ورودی سالن رفت. آشکارا داشت بحث را میبست. این خانواده هر لحظه داشتند بیشتر مشکوکم میکردند.
نگاهش کردم، به آن هیکل بزرگ و تپلش که آرام و خانمانه داشت دور میشد. لباسهایش به اندازهای مناسب بودند که موقع راه رفتن برجستگیهایش توی دید نباشد. آستینهای زیر آن لباس مانتومانندش تنگ بودند؛ ولی آستینهای مانتوئش تا آرنج میرسیدند و گشاد بودند. دنباله روسریش از پشت تا پایین کمرش میرسید. برگهای زرد و نارنجیای که در تمام حیاط پخش شده بود در زیر صندلهایش خرچخرچ صدا میدادند.
آهی سینهام را خالی کرد و سرم سمت حیاط پشتی چرخید. درختهای بیشتری در آن سمت بودند؛ ولی کسی اجازه ورود به آن را نداشت.
قبل از اینکه ناهار که مرغ شکم پر بود، صرف شود؛ دور میز ناهارخوری جمع شده و آش کدو خوردیم. طعم خوبی داشت. عدس و برنجش خوب پخته شده بود و طعم ترش آبلیمو و نمکی بودنش آش را لذیذتر هم کرده بود؛ ولی با این حال ذهن من چنان درگیر حیاط پشتی بود که حتی متوجه ناهارم هم نشدم.
آقای حسامزاده قاشقی از آشش خورد و سپس با دستمال کاغذی لبهایش را پاک کرد. برق انگشتر قرمز عقیقش از فاصله دور هم به چشم میرسید. این خانواده جز بهزاد تپل و درشت بودند حتی بهادر که دوازده سال بیشتر نداشت. موهای آقای حسامزاده تماماً سفید شده بود، البته چندان مویی هم نداشت. ریش نسبتاً بلندش کم پشت و کمی فر بود. موهای سرش لخت و تارتار بودند، انگار هر تار را به سرش چسبانده بودند. اگر همینطور پیش میرفت بی شک کچل میشد. شکم گندهاش در زیر میز بود و یک لباس پاییزی طوسی پوشیده بود که شکم گردش را نشان میداد.
- مهران جان خواستم حالا که اینجا هستین مطلبیو بگم تا باز بهونه نیارین واسه برگشت... ما انشاءالله خدا بخواد چند روز دیگه یه مراسم کوچیک داریم. قراره واسه زهرا جان ما یک مراسم بگیریم تا با نامزدش محرم بشن. همین الآن گفتم تا نگید دستم بستهست. مادرم چشمانش را گرد کرد و با لبخند گفت:
- واقعاً؟
رو کرد به زهرا.
- تبریک میگم عزیزم!
خطاب به خانم و آقای حسامزاده ادامه داد.
- ماشاءالله هزار اللهاکبر دخترتون از خانمی کم ندارن، باوقار، متین، هر چی که یک خانم نیاز دارن توی دختر شما جمع شده. انشاءالله که خوشبخت بشن.
خانم حسامزاده بدون اینکه لبخندی بزند، لبهایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- ما که جز خوشبختی بچههامون چیزی نمیخوایم. ظاهر پسره که خوب بوده، انشاءالله که باطنش هم خوب باشه. به هر حال نمیشه از روی ظاهر حرفی زد.
- شما راست میگین. این روزها سخته اعتماد کنیم؛ ولی اگه انتخاب دخترتونه من که میگم زهرا جان اونقدری عاقل هستن که تصمیم درست رو بگیرن. شما از این بابت نگران نباشین.
خانم حسامزاده نفس عمیقی کشید و لب زد.
- چی بگم جمیله جان؟ هر چی خواست خدا باشه، ما به همون راضیایم.
به زهرا نگاه کردم. مقابلم نشسته بود. سرش از شرم دخترانه پایین بود و هر چند لحظه یکبار لبهایش را بههم میفشرد. آرام و بی اشتها به آشش لب میزد تا کاری برای انجام دادن داشته باشد.
دوباره به خانم حسامزاده نگاه کردم، قل زهرا. او برخلاف دخترش صمیمانه برخورد نمیکرد حتی با مادرم؛ اما متانت و وقار در حرکاتش بود و رسمی بودنش اجازه نمیداد تا کسی حریم و حرمت بشکند. جدا از ظاهرش حجابش را هم به دخترش به ارث رسانده بود. تا به حال حتی مچ دستش را ندیده بودم و همیشه ساقدست داشت. حتی وقتی مردی در خانه نبود سفتی روسریش کم نمیشد. طلا و جواهرات نداشت یا اگر داشت توی چشم نبود، فقط یک انگشتر الماس داشت که همان برابری میکرد با چندین سرویس طلا. برق الماس سفیدش چشم را میزد و واقعاً زیبا بود و به پوست سفید او نیز میآمد. با اینکه سنش بالا بود؛ ولی پوستش آنطور که باید چروک نبود.
به بقیه نگاه کردم. بهزاد بدون اینکه در بحث دخالتی بکند کنار پدرش نشسته بود. بعد از او خانمحسامزاده بود و سپس دخترش. برادر کوچکشان بهادر سمت دیگر زهرا نشسته بود، جایی مقابل برادر کوچکم جواد.
بعد از ناهار همراه جواد به حیاط رفتم. جواد برادر کوچکم بود و داشت سال آخر دبستانش را پشت سر میگذاشت. با اینکه هم سن بهادر بود؛ ولی در کنارش بچهتر به نظر میرسید، شاید هم بهادر بزرگتر مینمود. با این حال شیطنتهای بچگانه خود را هم داشت. در این چند روزی که آمده بودیم مدام با جواد در حیاط بزرگشان بازی میکردند. این پسر برخلاف ظاهرش پر از انرژی بود و همبازی خوبی برای جواد محسوب میشد؛ ولی اینبار من هم میخواستم با آنها بازی کنم تا نقشه بعدیم را اجرا کنم. گه گاهی پیش میآمد تا با جواد فوتبال بازی کنم؛ ولی اینبار به قصد فریب میخواستم به حیاط بروم. چاره دیگری برایم نگذاشته بودند، مجبور شدم تا مکر خرج کنم. وارد حیاط شدیم. با اینکه ظهر بود؛ اما هوا گرم نبود و نسیم پاییزی خنک و دلچسب بود. کسی جز ما سه نفر بیرون نبود و این برایم خیلی خوب شده بود.
فوتبالی ترتیب دادم که من دروازهبان باشم و آن دو فقط بایستی به سمتم توپ پرت کنند. نزدیک ده دقیقه بازی کردیم. حواسم بود تا چه زمینی را برای بازی انتخاب کنم. حیاط پشتی در پشت سرم با فاصلهای اندک قرار داشت و نگاهم با اینکه به توپ زیر پای جواد بود؛ ولی تمام فکرم حوالی آن پشت میپلکید.
جواد توپ را به بهادر پاس داد. همینطور داشتند نزدیک میشدند. برادرم لاغر و فرز بود. بهادر نیز با اینکه اضافه وزن داشت و تپل بود؛ ولی اعتماد به نفس داشت و او نیز سریع عمل میکرد. چهرهاش برخلاف خواهر و برادرش که نسخه جوانتر مادرشان بودند، اصلاً مادرش را نشان نمیداد.
قبل از اینکه بهادر توپ را پرت کند، نگاهی به ورودی سالن انداختم تا مطمئن شوم کسی زیر نظرم ندارد سپس از قصد؛ اما نه به گونهای که شک کنند جاخالی دادم تا توپ به پشت سرم شوت شود. بهادر قدرت داشت و چند باری که توپ از ضربهاش به شکمم خورد، نفسم بند آمد. توپ با شتاب به سمت حیاط پشتی پرت شد... بهترین فرصت!
زودی گفتم:
- الآن میرم میارم.
منتظر نایستادم و فوراً دویدم که بهادر سریع گفت:
- نهنه وایساوایسا.
هلکهلک از من سبقت گرفت و طولی نکشید که خود را به توپ رساند. هاج و واج و خشمگین نگاهش کردم. دستانم مشت شد. صبر و طاقتم با هر رفتار مشکوکی که این خانواده از خود نشان میدادند، کمتر میشد.
حتی آن بهادر کوچک هم یک چیزی میدانست!
***
صدای ناله سگها را میشنیدم. با بالا کشیدن پتو سرم را زیر بردم و چشمانم را محکم بستم؛ اما... .
میل زیادی داشتم تا حیاط پشتی را ببینم. تا از راز این خانواده بفهمم.
با چهرهای عبوس پتو را روی سینهام گذاشتم و نفسم را پرفشار خارج کردم که لپهایم باد کرد. سرم را چرخاندم و به جواد نگاه کردم. به خواب عمیقی فرو رفته بود؛ ولی من... ساعت داشت دو میشد و هنوز سرحال بودم.
کلافه نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. دستانم روی لبه تخت بود و کمرم کمی قوز داشت. چندی بعد درست نشستم و کمرم را صاف کردم. نگاه عمیقم به افق بود. اتاق تاریک بود و اطراف ساکت. نود و نه درصد احتمال میدادم که همه خواب باشند؛ اما بابت تجربهای که داشتم باز هم به آن یک درصد مطمئن نبودم.
آرام بلند شدم. از کمر چرخیدم و به جواد نگاه کردم. پتو به خاطر من تا روی شکمش خزیده بود. تمام رخ سمتش چرخیدم و با خم شدن سمت تخت پتو را تا روی گردنش بالا کشیدم. صدای باد از پشت پنجره به گوش میرسید و اعلام میکرد که بیرون این ساختمان گرم و محکم هوا سرد و طوفانیست؛ ولی فقط باد بود، با این حال سرما استخوانسوز بود. این را هوهوی باد میگفت. آرام و بی صدا سمت در رفتم. دستگیرهاش را کشیدم و سرکی به راهرو کشیدم. اتاق مهمانها و فرزندان حسامزاده در همین بخش بود؛ ولی اتاق آقای حسامزاده و خانمش در طبقه پایین قرار داشت.
به درهای بسته اتاقهای بهزاد و زهرا نگاه کردم. امیدوار بودم خواب باشند.
محتاطانه راهرو را پشت سر گذاشتم و سپس با طی کردن پلهها خواستم از سالن عبور کنم که میان راه متوجه سایهای شدم. فوراً پشت ستون مخفی شدم. به اندازهای لاغر و نحیف بودم که ستون مرا پنهان کند.
گوشهایم را تیز کردم و کوچکترین صدا را ضبط کردم. قدمهایی داشت سمت ورودی سالن میرفت. با احتیاط سرک کشیدم که با دیدن زهرا و سینی غذای دستش چشمانم گرد شد.
وقتی از سالن خارج شد، نگاهی به پشت سرم انداختم تا مطمئن شوم که کسی تعقیبم نمیکند سپس با کمترین صدا تندتند خودم را به در رساندم. وقتی آن را باز کردم از اینکه چرا پالتو یا کتم را همراه خودم نیاورده بودم پشیمان شدم؛ ولی برنگشتم چون قصد نداشتم ریسک کنم و کسی را بیدار کنم، همچنین سوژه مهمتری داشتم. باید میفهمیدم زهرا در این وقت از شب با یک سینی برای چه خانه را ترک کرده؟! حیرتم زمانی بیشتر شد که دیدم دارد سمت حیاط پشتی میرود!
به آرامی سمت حیاط پشتی قدم برداشتم. حواسم بود تا فاصلهام را با او حفظ کنم. نزدیک دیوار ساختمان بودم تا باد کمتری مرا بشوید؛ ولی با این وجود لباس و شالی که به سر داشتم لابهلای نسیم تند، تکان میخورد. به سختی در حالی که خودم را در آغوش گرفته بودم تا گرم بمانم، حواسم به شالم بود.
صدای زوزه و ناله سگها در آن باد وحشی و تاریکی دلهرهآورتر مینمود؛ اما به خودم دلدادی میدادم تا عقب نکشم چون شک داشتم دوباره چنین فرصتی به دست آورم.
حین اینکه داشتم زهرا را تعقیب میکردم یاد بهزاد افتادم. او نیز احتمالاً آن شب بیدار بود و قصد رفتن به آن پشت را داشت؛ ولی با دیدن من منصرف شده بود. حال این دختر یک سینی غذا حمل میکرد و کجا میرفت؟!
حیاطشان به اندازهای بزرگ بود که نزدیک پنج دقیقه فقط راه برویم. در کمال تعجب فقط صدای زوزه سگها به گوش میرسید و خبری از آن جگوارنماها نبود. حدس میزدم که به خاطر خود زهرا آنها را به بند کشیدهاند؛ اما این فقط یک حدس بود و باعث نشد مراعات نکنم و چشمان گرد و گشادم اطراف را نیز علاوه بر زهرا زیر نظر نداشته باشد. با این وجود همچنان به دنبال کردنش ادامه میدادم. برگهای خشک در زیر پاهایم صدا میداد و چون فاصلهمان بیشتر از ده قدم بود، محال بود با صدای آن باد طوفانی و خشمگین متوجه من شود که داشتم تعقیبش میکردم.
ظاهراً ساختمان اصلی در وسط حیاط قرار داشت چون حیاط پشتی به سمت راست پیچ میخورد. وقتی به آن پیچ رسیدم فوراً از درختی که پشتش پناه گرفته بودم، فاصله گرفتم و دوباره سمت دیوار ساختمان رفتم. از پهلو به آن چسبیده بودم و آرامتر از قبل حرکت میکردم.
اضطراب و هیجان قدم به قدم با من همراه بود و گلویم بابت نفس زدنهایم که توسط دهانم ادا میشد، خشک شده بود. صورتم از خنکی باد سرخ و سرد شده بود و آب دماغم به راه افتاده بود؛ ولی وقتی به انتهای دیوار رسیدم و به طرف راست سرک کشیدم، با آنچه که دیدم تمام احساسات و شرایطم را از یاد بردم. چشمانم به حتم گردتر نمیشد. دهانم نیمه باز مانده بود و بهت و حیرت از چهرهام آویزان بود.