مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

8

باز هم مرگ دوباره!

  چشمانم را باز کردم. امکان ندارد! دوباره در هواپیما بودم. به بیرون نگاه کردم. دوباره داشتم به بربانک و لس آنجلس نگاه می کردم. چطور ممکن است؟ شاید فکر کنید که تصادف قبلی هم یک خواب بود. یعنی من در خوابم، خواب دیگری دیدم. اما باید بدانید که این اتفاق هرگز برای نیفتاده است. پس یعنی.....من در زمان گیر افتاده ام!! باورم نمیشد که چنین چیزی بتواند در واقعیت اتفاق بیفتد. باید تمام تلاشم را میکردم تا بتوانم خودم را آزاد کنم و همه چیز را به حالت عادی برگردانم. هواپیما در فرودگاه به زمین نشست. به ترمینال فرودگاه رفتم و کنار تسمه نقاله ایستادم تا چمدانم را تحویل بگیرم. وقتی تحویل گرفتم، باز هم چمدانم به پای آن مرد برخورد کرد. مثل دفعه قبل، به جک زنگ زدم و گفتم که به بربانک رسیدم. دوباره سوار تاکسی شدم و به سمت خانه جک راه افتادم. این بار، به راننده گفتم که از مسیر دیگری برود. او از سمت دیگر خیابان کنت به سمت مقصد رفت. نزدیک خانه شده بودیم. دوباره باید از یک چهارراه رد می شدیم. دقیقا وسط چهارراه بودیم که دیدم یک کامیون به سمت ما می آید. آخر چرا؟ چرا هر بار من نمیتوانم به خانه برسم؟ چرا هر بار به پارک ریون وود نزدیک میشوم، می میرم؟ وقت نداشتم به این سوالات فکر کنم. کامیون محکم به تاکسی برخورد کرد و آن را له کرد. من، باز هم مردم.
  دوباره چشمانم را باز کردم و دیدم که در هواپیما هستم. تعجب نکردم. دوباره همه آن کار ها را انجام دادم و از فرودگاه خارج شدم. به جک زنگ زدم و گفتم که رسیدم بربانک. این بار، به او گفتم که پیاده میایم. او گفت که پیاده خیلی راه است و من نمیتوانم بیایم. گفتم که مشکلی نیست. اصلا نمیخواهم سوار تاکسی یا ماشین دیگری بشوم. پیاده به سمت خانه راه افتادم. چند خیابان را رد کردم. دوباره به چهارراهی رسیدم اما چون پیاده بودم، خیالم راحت بود که میتوانم در هنگام تصادف فرار کنم. باید از خیابان رد میشدم. ترافیک بود. ماشین ها ایستاده بودند. از روی خط عابر پیاده عبور کردم و به بلوار رسیدم. از آن طرف که داشتم رد میشدم، صدایی شنیدم. سمت چپ را نگاه کردم. ماشینی کنترلش را از دست داده بود و به سمت بلوار حرکت میکرد. به بلوار برخورد کرد و در هوا شناور شد. به سمت من می آمد. دویدم ولی دیر شده بود. ماشین بر روی من افتاد و باز هم مردم.
  چند باری همین روند را تکرار کردم و هر بار از روش جدیدی استفاده کردم اما موفق نشدم. بعد از حدود ۱۰ بار تلاش کردن، دیگر صبری برایم نمانده بود. بعد از دهمین تلاش ناموفق، قبل از مرگم با صدای بلند گفتم: من به خانه جک خواهم رفت. هیچ کس نمیتواند جلویم را بگیرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.