مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

7

مرگ دوباره؟

  چشمانم را باز کردم. در یک هواپیما بودم. به بیرون نگاه کردم. نزدیک بربانک بودیم. از پنجره هواپیما میتوانستم بربانک و لس آنجلس را ببینم. تعجب کردم. مگر من در یک تصادف نبودم؟ مگر من در آن تصادف بر اثر انفجار نمردم؟ با خودم فکر کردم که احتمالا خواب دیده ام. هواپیما در فرودگاه بربانک به زمین نشست. از هواپیما پیاده شدم و وارد ترمینال فرودگاه شدم. کنار تسمه نقاله ایستادم تا چمدانم را تحویل بگیرم. دستگاه راه افتاد و بارها یکی یکی آمدند. چمدانم را دیدم. آن را گرفتم و برگشتم تا به سمت خروجی بروم اما چمدانم به پای مردی برخورد کرد. از او عذرخواهی کردم و به سمت خروجی راه افتادم اما ناگهان به یاد چیزی افتادم. در خوابم، چمدانم به پای مردی برخورد کرده بود و آن مرد دقیقا مانند همین مرد بود. به سمت او برگشتم و از او پرسیدم که چمدانم چند بار به پای او برخورد کرد. او منظورم را متوجه نشد. دقیق تر پرسیدم که آیا تا قبل از این هم چمدانم به پای او برخورد کرده بود یا نه. او جواب منفی داد. تشکر کردم و به سمت خروجی رفتم. با خودم گفتم که احتمالا خیالاتی شده ام. به جک زنگ زدم تا بگویم که به بربانک رسیدم.
- سلام جک! چه خبر؟ من تازه رسیدم بربانک. الان از فرودگاه اومدم بیرون.
- سلام! عالیه! بیایم دنبالت یا با تاکسی میای؟
- با تاکسی میام. نمیخواد زحمت بک....
تعجب کردم. در خوابم، همین مکالمه را با جک داشتم.
- جک؟ ما این مکالمه رو قبلا با هم نداشتیم؟
- نه. تو تازه رسیدی بربانک و به من زنگ زدی.
- احساس میکنم که ما قبلا با هم تلفنی صحبت کردیم و دقیقا همین جملات رو گفتیم.
- تو الان خسته ای! به همین خاطر فکر میکنی که قبلا با هم این صحبت ها رو کردیم.
- فکر کنم همین طوره. من با تاکسی میام.
- باشه. هر طور خودت راحتی. میبینمت! فعلا خداحافظ!
تلفن را قطع کردم و یک تاکسی گرفتم. وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شدم.
- کجا تشریف میبرید؟
- خیابان کنت شمالی!
- مقصدتون کجای خیابان کنت هست؟
- پارک ریون وود!
راننده راه افتاد. در راه، به این فکر میکردم که چرا همه چیز مانند خواب من است. آن مردی که چمدانم به پایش خورد، دقیقا مانند خوابم بود. جک دقیقا همان جملاتی را گفت که در خوابم گفته بود. راننده تاکسی هم همان راننده ای بود که در خوابم بود. همه چیز عجیب بود.
  نزدیک خانه جک بودیم. داشتیم به همان چهارراهی می رسیدیم که در آنجا تصادف شد. حس خوبی نداشتم. به راننده گفتم که حواسش را هنگام عبور از چهارراه جمع کند. او سر چهارراه ایستاد. ماشینی نمی آمد. راننده دوباره راه افتاد. خیالم راحت شد. پس آن اتفاقات واقعا خواب بودند. برای اینکه مطمئن بشوم، بیرون را نگاه کردم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمت ما می آید. باورم نمی شد. باز هم همان ماشین داشت به سمت ما می آمد. دوباره آن ماشین به تاکسی برخورد کرد. تاکسی یک دور در هوا چرخید و روی سقفش فرود آمد. وقتی ماشین از حرکت ایستاد، هیچ صدایی غیر از صدای شعله های آتش نمی آمد. راننده مرده بود. من هم دوباره از ناحیه قفسه سینه زخمی شده بودم و احساس نفس تنگی میکردم. صدای جک را می شنیدم که فریاد میکشید و به سمت من می دوید. این صحنه را در خوابم دیده بودم اما اکنون داشتم از نزدیک می دیدم. شعله های آتش به باک بنزین رسید و ماشین منفجر شد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.