مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۱۸

کلید حل ماجرا

  وقتی چشمانم را باز کردم، روی ساحل شنی بودم. سرم کمی درد میکرد. بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم. تله کابین را دیدم که در آب بود. فهمیدم که در دریا سقوط کردیم. کمی دورتر، کاترین و جک را دیدم که در حال روشن کردن آتش هستند. بلند شدم و به سمت شان رفتم. از دیدن من خوشحال شدند. آتش را روشن کردیم و کمی کنارش نشستیم تا لباس هایمان خشک شود. سپس به راهمان ادامه دادیم. به یک مسیر خاکی رسیدیم که ظاهرا به بالای کوه ریون میرفت. آن را دنبال کردیم. تقریبا ۱۰ دقیقه بعد، به منطقه جنگلی کوه رسیدیم. وارد آن شدیم. کوه ریون آن قدر بلند نبود. تقریبا بعد از ۲۰ دقیقه، به بالای کوه رسیدیم. بلند ترین درخت سکویای جهان در بالای این کوه قرار داشت. در نزدیکی درخت، عمارتی دیده میشد. طبق عکس هایی که در موزه دیده بودیم، این عمارت به ویتمارش تعلق داشت. وارد حیاط عمارت شدیم که پر از گل و گیاه بود. به سمت در عمارت رفتیم. باز بود. وارد عمارت شدیم. بسیار به هم ریخته بود. هیچ چیز در جای خودش نبود. وسایل چوبی پوسیده بودند و لاشه پوسیده چند حیوان در اتاق نشیمن بود. به طبقه بالا رفتیم. وارد یکی از اتاق ها شدیم که به نظر می آمد مال خود ویتمارش است. روی دیوار اتاق، عکس هایی چسبیده بود. عکس هایی از نوجوانان. در حال نگاه کردن به عکس ها بودم که ناگهان جک به یکی از عکس ها اشاره کرد و گفت که این پسر یکی از همان نوجوانانی است که در جنگل گم شد. من به بقیه عکس ها دقت کردم و فهمیدم که همه آن عکس ها، مربوط به نوجوانان گمشده است. در پایین عکس ها، عکس دیگری بود که خیلی برایم عجیب بود. در آن عکس، نوری دیده میشد و دو نفر که به سمت آن میدوند. کمی که دقت کردم فهمیدم کسانی که در عکس هستند، من و جک هستیم. مطمئن شدم که همه این اتفاقات زیر سر ویتمارش است. باید او را پیدا میکردم. از عمارت بیرون آمدیم و به سمت درخت سکویای بزرگ حرکت کردیم. وقتی به آن رسیدیم، دری را بر روی تنه آن دیدیم. خواستیم آن را باز کنیم اما باز نمیشد. به یک رمز نیاز داشت. رمز آن، باید چند نماد خاص می بود. سعی کردم با فشار در را باز کنم اما نمیشد. به چهارچوب در ضربه زدم تا شاید بتوانم در را از چهارچوب در بیاورم اما اتفاقی نیافتاد. دیدم که روی تنه درخت از جایی که ضربه زدم، مایعی قرمز رنگ شبیه به خون بیرون می آید. خیلی برایمان عجیب بود. اطرافم را نگاه کردم. یک دوربین دوچشمی را دیدم که در لبه پرتگاه قرار دارد. با احتیاط آن را گرفتم و با آن به تخته سنگ هایی نگاه کردم که در دریا بودند. خیلی جالب بود. نماد هایی روی تخته سنگ ها بود. کاترین برگه ای گرفت تا نماد ها را به ترتیب در آن بکشد. بعد از کشیدن نماد ها، به سکویای بزرگ برگشتیم و نماد ها را به ترتیب وارد کردیم. قفل در باز شد. آهسته در را باز کردیم. با کمال تعجب، دیدیم که درون تنه درخت خالی است. فضای بزرگی در درون تنه وجود داشت. در حال نگاه کردن به اطراف بودیم که ناگهان در بسته شد. کاترین به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند اما باز نمیشد. در همان حین، صدایی شنیدم. صدای پا بود. کسی داشت به سمت ما می آمد. دقت کردم تا ببینم صدای پا از کجا می آید اما درست در همان لحظه صدا قطع شد. ناگهان کسی شروع کرد به صحبت کردن.
- میدونستم میرسین اینجا اما نه به این سرعت!
- تو کی هستی؟
درست بعد از اینکه این سوال را پرسیدم، مردی از پله ها بالا آمد. مردی با یک شلوار و کت مشکی و پیراهن بنفش. عصایی هم در دست داشت. موهایش سفید و کم پشت بود.
- تو، ویلیام ویتمارش هستی. مگه نه؟
- آفرین بهت که من رو شناختی.
- من میدونم که تو با اون نوجوون ها چیکار کردی!
- کدوم نوجوون ها؟
- خودت رو به اون راه نزن، ویتمارش! میدونی درباره چی صحبت میکنم.
- واقعا نمیدونم!
ماجرا را برای ویتمارش تعریف کردیم. او به ما گفت موجودی که باعث ناپدید شدن آن نوجوانان شد، شاخه زنده نامیده میشود. آن موجود قد بلندی هم که در جنگل دیدیم، آمنیون نامیده میشود. ویتمارش گفت که میتواند به ما کمک کند. او، در چوبی را باز کرد و با هم به سمت در رفتیم. درست قبل از اینکه خارج بشویم، چاقویی که همراهم آورده بودم را در قلب ویتمارش فرو کردم. او انتظار چنین چیزی را نداشت. از ویتمارش فاصله گرفتیم. او شروع به آب شدن کرد. گوشتش آب شد و فقط اسکلتش باقی ماند. هنوز در حال حرکت بود. داشت خودش را به سمت ما میکشید. کم کم اسکلتش شروع به محو شدن کرد و بعد از چند ثانیه، ویتمارش دیگر آنجا نبود. به صورت کامل از بین رفت. جک و کاترین نمیدانستند که به چه دلیل ویتمارش را کشتم. به آنها توضیح دادم. در عمارت ویتمارش، هنگامی که آنها داشتند به عکس ها نگاه میکردند، من به وسایل روی میز نگاه انداختم. عکس هایی که دیدم را باور نمیکردم. در آن عکس ها، ویتمارش را دیدم که در حال دفن کردن جنازه خانواده هایی بود که در پارک گم شده بودند. همچنین، نقشه هایی را دیدم که مربوط به اتفاقات جنگل ریون وود بودند. به همین دلیل، تصمیم گرفتم تا ویتمارش را بکشم. او، کلید حل ماجرا بود. برای کشتن او باید چاقو را در قلب سیاهش فرو میکردم. تنها در این صورت میتوانستم آن نوجوانان را نجات دهم.
  از سکویای بزرگ بیرون آمدیم. آسمان صاف بود و باد خنکی می وزید. از بالای کوه ریون، همه جای پارک دیده میشد. داشتیم از مناظر لذت میبردیم که ناگهان هوا شروع به تاریک شدن کرد. در طی چند ثانیه، هوا کاملا تاریک شد. شب شده بود. اطرافم را نگاه کردم. در پارک ریون وود نبودیم. در جنگل بودیم. جک و کاترین هم کنار من بودند. همان طور که داشتیم به اطراف نگاه میکردیم، ناگهان چشممان خورد به گروهی از نوجوانان. از آن فاصله، صورت والتر را تشخیص دادم. خیلی خوشحال بودیم که به مسیر اصلی برگشتیم. به بقیه پیوستیم و راه را ادامه دادیم. بعد از ۱۰ دقیقه، به دروازه خروج رسیدیم. دوباره در بربانک بودیم. به خانه برگشتیم. شام خوردیم، مسواک زدیم و به اتاق رفتیم تا بخوابیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.