مه در جنگل ریون وود: بخش اول
0
7
0
19
۱۶
همه چیز ساخته ذهن من است!
- پس یعنی همه اون اتفاقاتی که افتاد، توی داستان تو بود؟ یعنی تو منو خلق کردی؟
- میدونم که ممکنه خیلی عجیب به نظر برسه اما آره. من همه اون اتفاقات رو توی داستان هام نوشتم. من تو رو خلق کردم.
چشمان کاترین پر از اشک شد.
- یعنی اون اتفاقی که برای آنا افتاد رو هم تو نوشتی؟
- آره اما این رو بدون که من اگه میدونستم تو واقعا وجود داری، اصلا اون داستان رو نمی نوشتم. لطفا ناراحت نباش. من تمام تلاشم رو میکنم تا آنا رو برگردونم.
- قول میدی؟
- قول میدم!
- ممنونم ازت! بابت همه چیز های خوبی که بهم دادی.
- خواهش میکنم!
بعد از صحبتی که با هم داشتیم، کاترین تصمیم گرفت که به ما کمک کند. ماجرا را برایش تعریف کردم. به او گفتم که باید هر جور شده به جنگل ریون وود برگردیم. تاریخ و ساعت را از او پرسیدم. ساعت ۱۵:۴۵ روز پنجشنبه ۳۰ اکتبر بود. خیلی برایم عجیب بود. ما در شب ۳۱ اکتبر وارد جنگل شدیم اما اکنون ۳۰ اکتبر بود. دقیقا یک روز قبل از هالووین! انگار در زمان عقب رفته بودیم. تصمیم گرفتیم که شب را در گریپ واین بگذرانیم. فردا صبح باید به سمت بربانک راه می افتادیم. کاترین به خانه رفت و موضوع را به پدر و مادرش گفت. آنها موافقت کردند. البته، کاترین به آنها نگفت که چند تا نوجوان در جنگلی غیب شده اند و ما قرار است برویم و آنها را نجات دهیم. او به پدر و مادرش گفت که من و جک میخواهیم برای چند روز به بربانک برویم و کمی بگردیم و او هم دوست دارد همراهمان بیاید. خانم استیسی لطف کردند و برایمان بلیط هواپیما خریدند. کاترین شروع به جمع کردن وسایلش کرد. درست است که ما برای تفریح به بربانک نمیرفتیم اما نباید میگذاشتیم که بقیه به ما مشکوک شوند. به همین دلیل باید وسایلی هم همراه خودمان میبردیم.
هنگام غروب بود. ما با کاترین هماهنگ کردیم که در خانه دوست او یعنی آنابل جِفِرسون بمانیم. البته، در آن خانه کسی زندگی نمیکرد زیرا آنا در یک اتفاق ترسناک که چند ماه قبل از ماجرای جنگل ریون وود اتفاق افتاد، مرد. پدر و مادرش هم در طی آن اتفاق مردند. کاترین باید شب را در خانه خودشان میماند. کلید خانه آنا را به ما داد تا خودمان برویم. به سمت خانه رفتیم و در را باز کردیم. داخل خانه همه چیز مرتب و تمیز بود. معلوم بود که کاترین حسابی به این خانه می رسید. از پله ها بالا رفتیم و به اتاق آنا رسیدیم. خیلی برایم جالب بود. اتاقش دقیقا همان طور بود که فکر میکردم. کلید و موبایلم را روی میز تحریر گذاشتم و به کنار پنجره رفتم. حس عجیبی داشتم. من در شهری بودم که خودم آن را ساخته ام. هر چیزی که در این شهر میدیدم ساخته ذهن من بود. همین موضوع بود که حس عجیبی به من میداد. تصمیم گرفتم به پیاده روی کوتاهی بروم و کمی از بودنم در این شهر استفاده کنم. جک هم دوست داشت همراهم بیاید. با هم به پیاده روی رفتیم. بعد از حدود ۲۵ دقیقه، به همان جایی رسیدیم که مدنظرم بود. کوچه اسرار! همه آن اتفاقاتی که برای آنا افتاد، از این کوچه شروع شد. نمیخواستم وارد آن بشوم. ممکن بود اتفاقی بیافتد و نگذارد ما به بربانک برویم. به دشت کنار کوه رفتیم و از آنجا شهر را تماشا کردیم. آنا و کاترین برای رصد آسمان شب به اینجا می آمدند.
هوا تاریک شد و ما به خانه برگشتیم. در اتاق آنا، داشتیم فکر میکردیم که چه کسی روی تخت بخوابد و چه کسی روی زمین. من به خوابیدن روی زمین عادت داشتم. به همین دلیل، به جک گفتم که روی تخت بخوابد. سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم. قبل از خواب، به این فکر میکردم که فردا چه اتفاقاتی قرار است بیافتد. آیا ما موفق به نجات آن نوجوانان گمشده میشدیم؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳