مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۳

جان تو و دوستانت در خطر است!

- همه وسایلت رو برداشتی؟
مادرم معمولا این سوال را از من می پرسد.
- بله، برداشتم.
در فرودگاه امام خمینی تهران، منتظر بودم تا کارت پرواز را بدهند. بعد از حدود ۱ ساعت، بالاخره کارت را دادند. با پدر و مادرم خداحافظی کردم و به سالن ترانزیت رفتم. می توانستم هواپیماها را ببینم. من، عاشق پرواز هستم. حتی از پرواز در مسخره ترین شبیه ساز های پرواز هم لذت می برم. روی یکی از صندلی های سالن نشتم. وسایلم را کنارم گذاشتم. داشتم بیرون را نگاه میکردم و لذت می بردم. ناگهان کسی شانه ام را گرفت. از ترس نزدیک بود داد بزنم. رویم را برگرداندم.
- سلام آقا پسر! خوب هستی؟
یکی از کارکنان فرودگاه بود.
- سلام! خیلی ممنون! امری داشتید؟
- فکر کنم این کیف برای شماست.
کیف پولم بود. آن را گرفتم و از او به خاطر برگرداندنش تشکر کردم. قبل از اینکه برود، خم شد و به من گفت: به نفع تو است که به این سفر نروی. جان تو و دوستانت در خطر است. همین الان برگرد و به خانه برو.
ابتدا کمی ترسیدم. اما سپس خندیدم و به او گفتم که شوخی بامزه ای بود و واقعا مرا ترساند. او راهش را گرفت و رفت. اما حرفش در ذهنم تکرار میشد. جان تو و دوستانت در خطر است....به نفع تو است که به این سفر نروی....منظورش از این حرف ها چه بود؟ آیا واقعا یک شوخی بود؟ زمان پروازم رسید. سوار هواپیما شدم و صندلی ام را پیدا کردم. نشستم و هدفونم را در گوشم گذاشتم. شروع کردم به آهنگ گوش دادن. بعد از ۱۰ دقیقه، هواپیما پرواز کرد. خیلی خوابم می آمد. پس تصمیم گرفتم چرت کوتاهی بزنم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.