مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۶

مرگ

  چشمانم را باز کردم. نزدیک بربانک بودیم. از پنجره هواپیما میتوانستم بربانک و لس آنجلس را ببینم. این دو شهر فاصله کمی نسبت به هم دارند. ارتفاع در حال کاهش بود. از بالای لس آنجلس رد شدیم. خلبان میخواست در باند شرقی-غربی فرودگاه فرود بیاید. بالاخره در فرودگاه باب هوپ بربانک فرود آمدیم. از هواپیما پیاده شدم و وارد ترمینال فرودگاه شدم. کنار تسمه نقاله ایستادم تا چمدانم را تحویل بگیرم. دستگاه راه افتاد و بار ها یکی یکی آمدند. چمدانم را دیدم. آن را گرفتم و برگشتم تا به سمت خروجی بروم اما چمدانم به پای مردی برخورد کرد. از او عذرخواهی کردم و به سمت خروجی رفتم. به جک زنگ زدم تا بگویم که به بربانک رسیدم.
- سلام جک! خوبی؟ من رسیدم بربانک. تازه از فرودگاه اومدم بیرون.
- سلام! عالیه! بیاییم دنبالت یا با تاکسی میای؟
- با تاکسی میام. نمیخواد زحمت بکشین.
- زحمتی نیست! میتونیم بیایم دنبالت.
- واقعا نیاز نیست! یه تاکسی میگیرم و میام.
- باشه. هر طور خودت راحتی. میبینمت! فعلا خداحافظ!
بعد از تماس، یک تاکسی گرفتم تا به خانه جک بروم. چمدانم را در صندوق گذاشتم و کوله ام را با خودم به داخل ماشین بردم.
- کجا تشریف میبرید؟
- خیابان کِنِت شمالی!
- مقصدتون کجای خیابان کنت هست؟
- پارک رِیوِن وود!
راننده به سمت خانه جک راه افتاد. از داخل ماشین، خیابان ها را می دیدم. سعی میکردم آن ها را به ذهنم بسپارم تا اگر زمانی خواستم تنهایی در شهر بگردم، گم نشوم.
  کم کم به خانه جک نزدیک می شدیم. به یک چهارراه رسیدم. راننده پیچید سمت راست و وارد خیابان کنت شمالی شد. اکنون دو خیابان با خانه ی جک فاصله داشتیم. به جک زنگ زدم و گفتم که بیاید بیرون و جلوی خانه بایستد که راننده او را ببیند. اولین خیابان را رد کردیم. می توانستم جک را از دور ببینم. او دستش را تکان داد. به راننده گفتم آنجایی که جک ایستاده است، توقف کند. به آخرین خیابان رسیدیم. باید چهارراهی را رد میکردیم. وارد چهارراه شدیم. من، به طور اتفاقی بیرون را نگاه کردم و دیدم که ماشین دیگری با سرعت به سمت ما می آید. وقت نکردم به راننده بگویم که سریع تر برود. آن ماشین به تاکسی برخورد کرد. تاکسی یک دور در هوا چرخید و روی سقفش فرود آمد. وقتی ماشین از حرکت ایستاد، هیچ صدایی غیر از صدای شعله های آتش نمی آمد. راننده مرده بود و من هم از ناحیه قفسه سینه زخمی شده بودم. احساس نفس تنگی میکردم. صدای جک را می شنیدم که فریاد میکشید و به سمت من می دوید. میخواست به من کمک کند اما دیر شده بود. شعله های آتش به باک بنزین رسید و ماشین منفجر شد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.