مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۱۷

بازگشت به جنگل ریون وود

- سلام بچه ها! خوبین؟
- سلام کاترین! به موقع رسیدی. کارت پرواز رو که گرفتیم، مستقیم باید بریم به سالن ترانزیت.
بعد از گرفتن کارت پرواز، به سالن ترانزیت رفتیم و منتظر هواپیما ماندیم. بعد از حدود نیم ساعت، هواپیما آمد و ما سوار شدیم. صندلی من کنار پنجره بود و دید خوبی به بیرون داشتم. خیلی از این موضوع خوشحال بودم زیرا خیلی دوست داشتم در حین پرواز، مناظر را ببینم. هواپیما رأس ساعت ۱۵ پرواز کرد. در حین پرواز شهرها را از بالا میدیدم. بسیار زیبا بود. ساعت ۱۶:۲۰ بود که دیدم نزدیک بربانک هستیم. بعد از چند دقیقه، هواپیما فرود آمد و ما پیاده شدیم. کاترین، کوله پشتی اش را تحویل گرفت و با هم به سمت ایستگاه تاکسی فرودگاه حرکت کردیم. ماشینی گرفتیم تا به خانه برویم.
  از ماشین پیاده شدیم. در را باز کردیم و وارد خانه شدیم. پدر و مادر جک در اتاق نشیمن بودند و داشتند تلویزیون تماشا میکردند. از دیدن کاترین تعجب کردند.
- سلام مامان! سلام بابا! این یکی از دوستام هست که در نزدیکی سان فرانسیسکو زندگی میکنه. تصمیم داشت بیاد بربانک برای یه کاری و من هم بهش گفتم اگه میخواد میتونه این چند روز رو پیش ما بمونه. مشکلی نداره؟
- نه پسرم! هیچ مشکلی نداره. میتونه تا هر وقت خواست پیش ما بمونه. نمیخوای بهمون معرفیش کنی؟
کاترین، خودش جلو آمد و خود را معرفی کرد. سپس، به اتاق جک رفتیم. کاترین وسایلش را گوشه ای گذاشت. وسط اتاق نشستیم تا درباره اتفاقات پیش رو کمی همفکری کنیم. ابتدا من شروع کردم.
- دوستان! نمیدونیم که چه اتفاقی ممکنه برامون بیافته. پس باید چند تا از وسایل مورد نیاز رو برداریم مثل چراغ قوه، چاقو و... . یه سویشرت هم همراه تون باشه. شاید نیاز بشه.
- سپهر! ما دقیقا دنبال چه چیزی هستیم توی جنگل؟
- واقعا نمیدونم. فقط میدونم که باید هر طور شده، اون نوجوون ها رو از اونجا نجات بدیم.
ساعت ۷:۳۰ شب بود. لباس هایمان را پوشیده بودیم و وسایل مورد نیاز را درون یک کوله پشتی گذاشته بودیم. از خانه خارج شدیم. خانواده ها اوقات خوشی را سپری میکردند. به یکی از غرفه ها رفتیم که بلیط بگیریم. من و جک به دلیل کمک در ساخت غرفه ها، به بلیط نیاز نداشتیم اما کاترین باید بلیط میداشت. بلیطی برای او گرفتم و همه با هم به سمت دریاچه پارک حرکت کردیم. تا ساعت ۸:۴۵ منتظر ماندیم. در آن زمان بود که همه خانواده ها در کنار دریاچه جمع شدند. من، جک و کاترین همراه با گروه نوجوانان برای ورود به جنگل آماده شدیم. در آن زمان بود که والتر هم به جمع ما اضافه شد. او را کاملا فراموش کرده بودم. از دیدنش بسیار خوشحال بودم. اتفاقی که در جنگل برای والتر افتاد، به ذهنم آمد. به او گفتم که با ما به جنگل نیاید. اتفاق بدی قرار است بیافتد. چندین بار از او خواهش کردم که نیاید. سرانجام قبول کرد. با او خداحافظی کردم و به بقیه پیوستم. وارد جنگل شدیم. همان طور که از قبل میدانستم، فضای جنگل تاریک بود. باریکه هایی از نور ماه بر ما میتابید. حواسمان کاملا جمع بود.
  ۱۰ دقیقه ای میشد که در جنگل بودیم. تصمیم گرفتیم که از مسیر خارج شویم. بقیه نوجوانان همچنان در مسیر بودند. هوا بسیار تاریک بود و ما چیزی نمی دیدیم. چراغ قوه ها را روشن کردیم. اکنون بهتر میتوانستیم اطراف را ببینیم. تقریبا ۱۰ دقیقه میشد که از مسیر اصلی خارج شده بودیم. هنوز به مسیر یا کوره راه جدیدی نرسیده بودیم. همان طور در حال راه رفتن بودیم که چیزی از دور توجهم را جلب کرد. از آن فاصله به خوبی دیده نمیشد. به سمتش حرکت کردیم. تقریبا نزدیکش بودیم که دیدم به یک جاده آسفالت رسیدیم. برایم عجیب بود که یک جاده ماشین رو در وسط این جنگل وجود داشت. به سمت چیزی رفتم که از دور دیده بودم. یک در بزرگ بود. تابلویی چوبی در بالای در قرار داشت و رویش نوشته بود: پارک ریون وود. برایم عجیب بود. تاکنون چنین جایی را در پارک ریون وود ندیده بودم. مگر چند تا پارک ریون وود وجود دارد؟ با هم به در فشار آوردیم و بازش کردیم. وارد پارک شدیم. سمت راست، غرفه فروش بلیط بود اما انگار چند سالی بود که کسی آنجا نبود. خیلی به هم ریخته بود. به راهمان ادامه دادیم. درختان پارک از نوع سِکویا بودند. روی تنه بعضی از درختان، کنده کاری هایی وجود داشت که شبیه صورت انسان بود. جلوتر که رفتیم، به یک خانه چوبی رسیدیم. از پله ها بالا رفتیم. در کنار در خانه، نوشته بود: موزه ریون وود. در را باز کردیم و وارد خانه شدیم. روی دیوار خانه، پر بود از عکس های پارک ریون وود. متنی در یکی از تابلو ها قرار داشت که تاریخچه پارک ریون وود را بازگو میکرد. پارک ریون وود، در سال ۱۹۹۰ توسط مردی به نام ویلیام ویتمارش تاسیس شد. این پارک، قرار بود مکانی باشد برای لذت بردن از طبیعت و سپراندن وقت همراه با خانواده. همین طور هم شد. خانواده به این پارک می آمدند، از آن بازدید میکردند و لذت میبردند. اما در سال ۱۹۹۵ اتفاق عجیبی افتاد. خانواده ای همراه با دو فرزندشان وارد این پارک شدند اما هیچوقت از آن خارج نشدند. پلیس شروع به گشتن جنگل کرد اما آنها پیدا نشدند. در همان سال، خانواده دیگری در این جنگل گم شد و هیچگاه پیدا نشد. پلیس به ویلیام ویتمارش مشکوک شد و ناپدید شدن این دو خانواده را به او نسبت داد. اما ویتمارش ادعا میکرد که بیگناه است و نمیداند چه اتفاقی برای این دو خانواده افتاده است. ویتمارش آزاد شد اما تصمیم دولت بر این شد که پارک ریون وود برای همیشه تعطیل شود. ویتمارش از این موضوع بسیار عصبی شد و تصمیم گرفت که برای همیشه در پارک بماند. در های پارک بسته شدند و دیگر خبری از ویتمارش شنیده نشد.
  بعد از اینکه ماجرای پارک را فهمیدیم، تصمیم گرفتیم به بالکن خانه برویم تا شاید از آنجا به جاهای دیگر پارک دید داشته باشیم. وقتی وارد بالکن شدیم، یک تله کابین دیدیم. این تله کابین به کوه رِیوِن میرفت. کوه ریون، بلند ترین منطقه پارک بود. سوار تله کابین شدیم و دکمه آن را فشار دادیم. به طرز عجیبی، هنوز برق در پارک وجود داشت. تله کابین شروع به حرکت کرد. از آن بالا میتوانستیم همه جای پارک را ببینیم. برایم جالب بود که پارک در کنار یک دریا است. تقریبا میانه راه بودیم که دیدیم چیزی در بالای کوه ریون تکان میخورد. دقت کردم و دیدم که یک کلاغ بسیار بزرگ با چشمانی آتشین به سمت ما پرواز میکند. نمیتوانستیم هیچ کاری بکنیم. آن کلاغ، با پنجه هایش کابل تله کابین را پاره کرد و ما شروع به سقوط کردیم. داشتیم با سرعت به سمت زمین می رفتیم. هر کدام از ما به یک میله چسبیدیم. همین که به زمین خوردیم، بیهوش شدیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.