مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۱۲

کجا رفتند؟

  فردای آن روز، تصمیم گرفتم به اتفاقی که شب قبل افتاد فکر نکنم. بهتر است بگویم که تصمیم گرفتم به هیچ یک از اتفاقاتی که از اول سفر تا الان برایم افتاد فکر نکنم. دیگر داشت خسته ام میکرد. میخواستم به جای اینکه تمام مدت به این اتفاقات فکر کنم، از سفرم لذت ببرم. من و جک صبحانه مان را خوردیم، لباس هایمان را پوشیدیم و ساعت ۱۰ از خانه بیرون زدیم. به سمت مرکز شهر راه افتادیم. دوست داشتم در ابتدای سفر، به بازار شهر سر بزنم. بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه پیاده روی، به یک مجتمع تجاری بزرگ رسیدیم. ظاهرا این مرکز خرید در مقایسه با بقیه، بهترین بود. وارد مجتمع که شدیم، از تعجب دهانم باز ماند. چقدر تمیز و زیبا بود! چند ساعتی را در آنجا گذراندیم. ساعت تقریبا ۱۲:۱۵ بود که دیگر خسته شدیم و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. در راه برگشت، به هوای شهر دقت کردم. تمیز بود. کوه های اطراف شهر به وضوح دیده می شدند. کم کم به خانه نزدیک می شدیم. به پارک ریون وود دقت کردم و دیدم که افرادی در حال کار کردن هستند. یک غرفه ی کوچک را ساخته بودند و داشتند به سراغ غرفه دوم میرفتند. چند تا از بچه های محل هم داشتند به آنها کمک میکردند.
- اون ها شروع کردن! اون ها شروع کردن!
- منظورت اینه که دارن برای شب هالووین آماده میشن؟
- آره! بیا زودتر بریم خونه. بعد از ناهار میایم که بهشون کمک کنیم.
وارد خانه که شدیم، بوی ماکارونی به دماغ مان خورد. من که داشتم از گرسنگی هلاک میشدم. جک هم همین طور! ناهار را که خوردیم، به پارک رفتیم تا به بقیه کمک کنیم. توقع داشتیم کارگران و بچه ها را ببینیم که در حال ساخت غرفه ها هستند اما در عوض با یک صحنه عجیب رو به رو شدیم. هیچکس در پارک نبود. انگار همه غیب شده بودند.
- کجا رفتن؟ همین چند دقیقه پیش اینجا بودن.
- شاید رفتن که یه کم استراحت کنن و بعدش برگردن برای ادامه.
- همین چند دقیقه پیش از پشت پنجره دیدم که داشتن کار میکردن. مگه میشه به این سرعت کار رو تعطیل کنن و برن؟ معلومه که نمیشه.
کمی صبر کردیم. وقتی کاملا مطمئن شدیم که همه رفته اند، به خانه برگشتیم. به اتاق رفتیم تا کمی استراحت کنیم. من شروع کردم به خواندن یکی از کتاب هایی که با خودم آورده بودم. جک داشت با موبایلش کار میکرد.
- سپهر! یه چیزی یادم افتاد. دیشب یه خواب عجیب و ترسناک دیدم.
- واقعا؟ چطوری بود؟
- تو توی این اتاق تنها بودی و یه موجود سیاه بهت حمله کرد اما تو با یه چاقو اونو کشتی!
- چی؟! تو واقعا همچین خوابی دیدی؟!
خیلی برایم عجیب بود. چطور ممکن است که جک خواب اتفاقی را دیده باشد که برای من افتاد؟ باز هم ذهنم داشت درگیر این اتفاقات میشد. به خودم یادآوری کردم که اگر میخواهم سفر خوبی داشته باشم و از آن لذت ببرم، نباید به این موضوعات فکر کنم. دراز کشیدم و موسیقی آرامش بخشی گذاشتم و کمی استراحت کردم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.