مه در جنگل ریون وود: بخش اول

نویسنده: DreamWalker866

۱۵

تو باید به ما کمک کنی!

- ما کجاییم سپهر؟!
- نمیدونم!
ما در یک شهر بودیم. شهری که هیچ شباهتی به بربانک نداشت. هوا روشن بود. میخواستم به یک جای بلند بروم تا بتوانم کل شهر را ببینم. به بالای یک تپه رفتیم. جاده ای از آنجا رد میشد. وقتی از بالا به شهر نگاه کردم، احساس کردم برایم آشنا است. کمی فکر کردم تا شاید به یاد بیاورم که در چه شهری هستیم. نام یک شهر به ذهنم آمد اما غیرممکن بود که ما در این شهر باشیم. فقط یک راه برای اثبات آن بود. به جک گفتم که دنبالم بیاید. از تپه پایین رفتیم و به سمت شهر حرکت کردیم.
  به یک چهارراه رسیدیم. سمت راست رفتیم و وارد خیابانی به نام خیابان مِیپِل شدیم. هر چقدر بیشتر میرفتیم، من مطمئن تر میشدم که کجا هستیم. جلوی یک خانه ایستادیم. جلو رفتم و در زدم. خانمی در را باز کرد.
- سلام! شما خانم اِستِیسی هستین؟
- بله! شما؟
- ما از دوستان کاترین هستیم. قرار بود بیایم دنبالش تا با هم بریم کتابخونه.
- از دیدنتون خوشحالم! کاترین به من که چیزی نگفت اما الان بهش میگم که بیاد.
- خیلی ممنون! لطف میکنید!
چند لحظه منتظر ماندیم تا کاترین بیاید. همین که در را باز کرد، من و جک به او خیره شدیم. باورم نمیشد! کاترین استیسی، واقعی بود! او، اولین و تاثیرگذارترین شخصیت داستانی است که من ساخته ام. تا الان فکر میکردم که او فقط یک شخصیت است اما اکنون رو برویم ایستاده بود. معلوم شد که در شهر گرِیپ واین هستیم.
- سلام. من شما رو میشناسم؟
آن قدر از دیدن کاترین تعجب کرده بودم که برای یک لحظه یادم رفت چه باید بگویم.
- کاترین! تو باید بهمون کمک کنی. دوستانمون توی جنگل ریون وود ناپدید شدن.
- جنگل چی؟! الان اصلا وقت شوخی نیست. لطفا تمومش کنین.
- من شوخی نمیکنم، کاترین!
- اسم منو از کجا میدونی؟
- داستانش طولانیه!
- من نمیتونم بهتون کمک کنم. متاسفم!
داشت در را می بست اما من چیزی به او گفتم که نمیتوانست نسبت به آن بی تفاوت باشد.
- کاترین! من میدونم که چه اتفاقی برای آنا افتاد!
- چی؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.