از کنارم رد میشود، به روبهرویم خیره میشوم. نفسم را فوت میکنم، توان ایستادن روی دو پایم را ندارم. ای خدا! دیگر چهطور میتوانم به زندگیام ادامه دهم. از روی عصبانیت و استرس، انگشتانم را به لبانم نزدیک میکنم و پوست لبانم را میکنم.
- اِم، شهرزاد؟
با صدای متین که از پشت سرم میآمد برمیگردم. با دیدن صحنهی روبهرویم یک لحظه خشک میشوم.
سرش را کمی کج میکند و با مهربانی لب میزند.
- خیلی دوستت دارم!
جلویم زانو زده، دو شاخه گل صورتی باغ آقاجون در دستش است. با لحنی آمیخته باخنده که چال لپش را بیش از همیشه به رخم میکشد میگوید: زنِ این پسری که حتی بلد نیست درست حسابی خواستگاری کنه میشی؟
نمیتوانم جلوی لبخندم را بگیرم. قلبم در سینهام میلرزد. وجود سردم الان از گرما و عطش گرفته داغ شده. میتوانم حدس بزنم لپهایم گل انداخته و از همیشه سرختر شده.
تا چند دقیقه پیش دیگر مطمئن شده بودم برای همیشه از دستش دادهام.
دستم را دراز میکنم، گل را از دستش میگیرم. به عنوان تایید سرم را تکان میدهم. رویم نمیشود به صورتش نگاه کنم.
بلند میشود روبهرویم میایستد. ترهای از موهایم را پشت گوشم میزند.
به چشمانم نگاه میکند، با لحن گیرایی می گوید: قول میدم خوشبختت کنم. بهت قول میدم هیچ وقت کاری نکنم که از کار امروزت پشیمون بشی. مطمئن باش!
تنها سرم را تکان میدهم و لبخندی میزنم. احساس میکنم دیگر لبانم قفل شده.
- داداش؟ شهرزاد؟ اینجایین! سه ساعت دارم دنبالتون میگردم. اوه هارتم! اون گل، لبخند و صورت سرخ شدهی شهرزاد چی میگه؟
با صدای ترنم به سمتش بر میگردیم. خندهام میگیرد. متین میایستد و دستی به پشت گردنش میکشد.
ترنم لبخندی خباثتوار میزند و میگوید: ای بلاها دو دقیقه رفتم بخوابما.
از حرفش با خجالت میخندم که به صندلی چوبی آن طرف باغ نگاه می کند و با دستش به آنجا اشاره میزند.
- بریم اونجا بشینیم؟
به گل در دستم نگاه میکنم و بعد با ذوق لب میزنم.
- آره بریم.
ترنم با شوخی اخمی میکند و به سمت متین برمیگردد و میگوید: تو هم که حق نداری رو حرف من و شهرزاد حرف بزنی. مخصوصاً شهرزاد، زانو هم که زدی.
متین با تعجب و چشمان سبزش که درشت شده نگاهمان میکند و میگوید: چشم بریم.
ترنم مثل همیشه پشت سر هم حرف می زند و میخندد.
- منم میتونم به جمعتون ملحق بشم؟
ترنم به رهام نگاه می کند، با مهربانی که همیشه در وجودش دارد به صندلی خالی کنارم اشاره میزند.
- آره بشین.
رهام کنارم مینشیند و با چشمان نسبتاً ریز و سیاهش نگاهم میکند و لبخندی میزند. به متین نگاه میکنم، با اخم و خشمی که از صورتش آشکار است به رهام زل زده و دستش را مشت کرده.
***
آقاجون سرش را بالا میگیرد، به چهرهی تکتکمان نگاهی میاندازد. دستانش را روی عصایش میگذارد و گلویش را صاف میکند.
- حالا که قراره برید منم دیگه وصیتم رو بهتون میگم.
چند لحظه سکوت حکم فرما میشود، به روبهرویم و چهرهی بابا خیره میشوم، نگاهش پر از نگرانیست.
آقاجون سکوت را با صدای جدیاش میشکند.
- این باغ و خونه بین نوههام باید تقسیم بشه، بین نوهی ارشدم رهام، متین، ترنم و در آخر شهرزاد و شرکت مهندسی جهانبختی هم به پسرام میرسه.
وصیت دیگهای هم دارم که بین من و رهامِ؛ امیدوارم به درستی از پسش بربیاد.
به رهام نگاه میکنم که به عنوان تایید به حرف آقاجون تنها سرش را تکان می دهد؛ با گنگی نگاهم را بینشان میچرخانم
.
- تا یکی دو روز دیگه من برای درمانم، به کشور آلمان میرم، پیش خواهرم زینب.
بعد از اتمام شدن حرفش با کمک عصایش بلند میشود و به طرف اتاقش میرود. من میمانم با چراهای بسیاری در سرم.
با نسیمی که به آرامی مانند نوازش مادر به صورتم برخورد می کند؛ پلکهایم را با سختی باز می کنم و از پنجره به بیرون مینگرم. صدای جیکجیک گنجشکان، صدای پرندگان و نسیمی که به آرامی میوزد؛ هوایی پاکیزه به دور از هر دودی و صدای ماشینی، من واقعاً این هوای پاک و این باغ زیبا را با شهر بزرگ و هزارجور امکانات دیگر عوض نمیکنم.
به درخت ارغوانیای که کنارِ پنجرهام است مینگرم، چقدر آن گلهای کوچک و بزرگ صورتیاش زیباست!
نفسم را آه مانند بیرون میفرستم، دیگر باید اینجا را ترک میکردم.
میخواهم به سمت ماشین بروم که متین صدایم میزند. به طرفش برمیگردم و با گامهایی سست به سویش قدم برمیدارم. نگاهی به مامانم میاندازم؛ مشغول خداحافظی هستند و حواسشان نیست. متین دستانش را به هم میمالد، دستپاچگیاش آشکار است. نگاهم میکند و میگوید: دیشب بهت پیام دادم ولی گفتی میخوای فکرات رو بکنی و بعد جوابت رو بهم بگی، فکرات رو کردی؟!
تازه یادم میآید دیشب متین به من پیام داده بود که از اینکه قبول کردم خوشحال است، اما من در پاسخ گفته بودم که میخواهم کمی فکر کنم. سرم را پایین می اندازم و به آرامی لب میزنم.
- بهتره اول با پدر و مادرم در میان بزارم.
کمی خودش را جلوتر میکشد که به عقب قدم برمیدارم، سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم. دستش را روی پشت گردنش میگذارد و زمزمه میکند.
- برام مهم جواب تویه! اگر بگی بله من همین الان با بقیه حرف میزنم.
نفس عمیقی میکشم، رویاهایم به حقیقت پیوستهاند، ولی چیزی این وسط درست نیست.
- بهتره با خونوادمون صحبت کنیم؛ من نظر پدر و مادرم در اولویته.
مامان صدایم میزند، منم واقعاً موقعیت برایم سخت است، نمیدانم چه بگویم! تا مامان صدایم میزند، فرار را به قرار ترجیح میدهم و با گامهایی بلند به سمت مادرم قدم برمیدارم. یه خداحافظیه کلی میکنم و با هیجانی که از صحبت کردن با متین به وجودم نفوذ کرده است و دستان عرق کردهام دستیگرهی در را میگیرم و سوار میشوم.
تو راه همانطور که آهنگ گوش میدهم به متین فکر میکنم، یعنی واقعاً میخواهد به خواستگاریام بیاید! یعنی واقعا دارم به آرزوی بزرگم که همیشه در قلبم بود میرسم! کاش میدانستم پدر و مادرم چه کسانی هستند، همیشه از خودم میپرسم که روزی میتوانم پیدایشان کنم؟ روزی میرسد که حداقل بدانم چه کسانی هستند؟
- پاشو شهرزاد، پاشو دانشگات دیر شدا.
با صدای مامان از خواب بیدار میشوم، با صدای
بمی که ناشی از خواب است زمزمه میکنم.
- اه خستم! تروخدا بزار یه ذره دیگه بخوابم.
صدایش به گوشم میرسد که به پشت دستش میزند و میگوید: وا! شهرزاد چی میگی؟ پاشو ببینم.
با سختی پلکهای سنگینم را باز میکنم، روی تخت مینشینم و با لبولوچهای آویزان لب میزنم.
- مامان جانم حالا یک کلاس رو نمیرم ولش کن.
مامان به سمتم میآید و پتو را از دستم میکشد و میگوید: شهرزاد پاشو برو دانشگاه ترم ششمی، دو-سه تا دیگه مونده برو دیگه تموم میشه.
همانطور که رو تخت نشستهام؛ کش و قوسی به بدن خستهام میدهم و زیرلب شروع به غر زدت میکنم.
- بیستو یک سال از عمرم گذشته، ولی تو همهی این سالها درس، مدرسه و دانشگاه هیچ وقت ولم نکرده.
مامان به سمت صندلی اتاقم میرود و لباسهای چروک رویش را برمیدارد.
- بسته دیگه کمتر غرغر کن ننه پیرزن، بیا صبحونه آماده کردم بخور.
خمیازهای میکشم و کش دار میپرسم.
- ساعت چنده؟
مامان شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: نمیدونم والا اون موقعی که دیدم نه نیم بود، از اون موقع تا الان که تازه با سختی بیدارت کردم دیگه نمیدونم ساعت چنده!
گوشیام را دستم میگیرم و با دیدن ساعت از جایم با شتاب بلند میشوم و تندتند خودم را آماده میکنم.
خطاب به مادرم با هولزدگی میگویم: مامان آخه نباید ساعت رو بهم بگی، ساعت دهو دوازده دقیقهست، ساعت ده نیم کلاسم شروع میشه.
- وا! من این همه صدات کردم، تو مثل خرس خوابیده بودی بیدار نمیشدی.
چهرهای حق به جانب به خودم میگیرم و همانطور که مانتویم را تنم میکنم میپرسم.
- من خرسم؟!
دستش را تکان میدهد و از اتاق خارج میشود. صدایش را میشنوم که میگوید: آره، خرس هم اینقدر بدبخت نمیخوابه که تو میخوابی.
با حرص داد میزنم که صدایم به گوشش برسد.
- واقعا از اذیت کردن من چه نفعی می بری؟ هان؟
صدای خندههایش به گوشم میرسد، لبخندی میزنم و به سراغ آینه قدیام میروم.
جلویش میایستم؛ موهایم را میبافم، مقنعهام را سرم میکنم.
کولهام را برمیدارم و سریع از اتاق خارج میشوم؛ در کمد چوبی را باز میکنم و کتانیهایم را برمیدارم و پایم میکنم.
مادرم با یک لقمه بالای سرم میآید.
- بیا تو راه این رو بخور ضعف نکنی، برات آژانس گرفتم بمون بیاد.
از کارش لبخند میزنم، چقدر مهربان است! درست مثل فیلمها.
- وایی! مرسی مامانی.
یک بوسه مادرم را مهمان می کنم و همانطور که به مامان فکر میکنم، دستم را روی نردههای سفید راهپله میگذارم و از پایین میروم.
بعد از چند دقیقه معطلی آژانس میرسد، وقتی که میخواهم سوار شوم ماشین بنز سفیدی جلوی پایم ترمز میکند. در کنکاش رانندهاش هستم که متین از آن پیاده میشود.
هول میشوم که عینک آفتابیاش را از چشمانش برمیدارد و با لبخند میگوید: سلام بیا من میبرمت، تو راه هم حرف میزنیم.
چشمانم از تعجب درشت میشود. آخر متین آن هم اینجا؟ میخواهد با من حرف بزند؟! نمیدانم چرا ولی هم ناراحتم هم خوشحال.
در ماشین را میبندم؛ به متین سلام میدهم و سوار بنزش میشوم.
اول نگاهی به من میاندازد و بعد ضبط ماشین را روشن میکند.
نگاهم به ساعت گران قیمت متین میافتد، تیشرت سفید و شلوار لی، یک کتانی سفید مشکی هم پاش کرده؛ حتما خواسته با ماشیناش ست کند. یعنی منم وقتی با متین ازدواج کنم آنقدر پولدار میشوم که بتوانم لباسم را با ماشینم ست کنم؟!
نگاهی به ساعت مچی سادهام میاندازم، فقط پنج دقیقه مانده، چشمانم طوری درشت می شود و هول میکنم که گویا بدترین اتفاق زندگیام پیش رویم است. با شتابزدگی به طرف متین برمیگردم، دستم را روی داشبرد میگذارم و میگویم: گاز بده سریع، سریع برو؛ فقط پنج دقیقه به کلاسم مونده.
متین با چشمان سبزش که آمیخته به تعجب است به من نگاه میکند و پایش را روی گاز میگذارد.
همانطور که حواسش به رانندگیاش است خطاب به من لب میزند.
- پس هر وقت کلاست تموم شد به من زنگ بزن، میخوام با هم حرف بزنیم.
باشهی آرامی می گویم. آنقدر متین گاز میدهد و سریع میرود که فکر میکنم هرآن ممکن است ماشین از زمین کنده شود. خداروشکر دانشگاهم دور نیست و سریع میرسیم!
نمیدانم چطور خداحافظی میکنم، فقط میدوم و هر کس سد راهم است را کنار میزنم.
وقتی میرسم استاد چند سانت آن طرفتر ایستاده و دارد با یک پسری صحبت میکند.
سریع خودم را به داخل کلاس میرسانم، با چشم دنبال ترنم می گردم، کل کلاس را از نظر میگذرانم که با دیدن ردیف دوم به سمتش میروم. بر روی صندلی آبی رنگ و سرد دانشگاه، کنارش مینشینم.
منتظر استاد هستیم که با صدای ویبرهی گوشیام، آن را در دستم میگیرم، پیام از متین است. با خواندن متنی که برایم فرستاده لبخندی مهمان صورتم میشود، دست زیر چانهام میگذارم و فقط به او فکر میکنم.
« راستش هنوز گفتنش سخته، ولی دوستت دارم!»
پس از خسته نباشید گفتن استاد میایستم و کولهام را روی شانهام میاندازم. ترنم بازویم را میگیرد و باهم از کلاس خارج میشویم. از پلههای بلند دانشگاه پایین میآییم و از راهروی شلوغ طبقهی دوم میگذریم. نگاهم را میچرخانم و با دیدن دانشجویان که روبهروی تابلو ایستادهاند مکث میکنم. با چشمهایی ریز شده به آنها نگاه میکنم که با شنیدن هین کشیدن ترنم سرم به طرفش برمیگردد. او جلوی دهانش را گرفته و به زمین خیره شده؛ راه نگاهش را دنبال میکنم و به گوشیاش که روی زمین افتاده میرسم. نگاهم را از گوشیاش میگیرم و به برگه های ریخته شدهی دورش سوق میدهم.
به آقایی که خم میشود و برگهها را جمع میکند زل میشوم. سپس میایستد که با دیدنش یکهای میخورم. او آرتین است! عکسهایش را دیده بودم. ترنم زیرلب شروع به غر زدن میکند و خم میشود تا گوشیاش را بردارد.
- مرتیکهی سر به هوا...
تا سرش را بلند میکند و آرتین را میبیند نسبتاً خفه میشود و با دهانی نیمه باز نگاهش میکند.
نگاهشان خیرهی هم میشود، گوشهی لبم کش میآید. شانهی ترنم را میگیرم و تکان خفیفی میدهم و کنار گوشش زمزمه میکنم.
- ترنم جان! نمیخوای دل بکنی از دید زدن؟
- هان؟!
آرتین گلویش را صاف میکند و برگهها را در دستانش جابهجا میکند، با صدای دورگه و کلفتی میگوید: اِم... فکر کنم شما خانم جهانبختی هستین، معذرت! گوشیتون شکست؟
ترنم سرش را به حالت منفی تکان میدهد، لبانش را فقط به هم میزند که گوشیاش را میگیرم، نگاهی به آن میاندازم و میگویم: نه آقای صمدی، سالمه.
با صدایم نگاهش سمت من کشیده میشود. با چهرهای گنگ و سوالی نگاهم میکند که هولزده میگویم: من شهرزادم، شهرزاد جهانبختی... دخترعموی ترنمم. اوندفعه سرکلاس نیومدم، ببخشید...
ترنم با آرنج به پهلویم میزند که حرفم قطع میشود. آرتین با بیتفاوتی سرش را تکان میدهد و یک کارت مستطیل شکل از جیب داخل کتش بیرون میکشد.
آن را با دو انگشت میگیرد و به ترنم میدهد. با لحن شمردهای میگوید: من باید برم، بهتون زنگ میزنم که یک روز تشریف بیارین شرکتم؛ برای خسارت.
نمیماند تا حرفی بشنود، از کنار ترنم میگذرد و با سرعت وارد یکی از اتاقها میشود.
برمیگردم و با ترنم که با لبخند به اتاق آرتین خیره شده مواجه میشوم، با مشت به بازویش میزنم که با بیحواسی میگوید: هان؟
- بسته دیگه عزیزم، همه فهمیدن از عشقش داری میمیری.
پاهایم را که از نیمکت آویزان است تکانتکان میدهم. ترنم از بالای نیمکت پایین میآید و کنارم مینشیند.
- چرا باید نیمکتهای حیاط دانشگاه نارنجی باشه؟
- دوست داشتن!
با صدای زنگ گوشیام ترنم آن را از روی پایم برمیدارد، با دیدن اسم متین و ایموجی قلب قرمز کنارش، لبخندی میزند.
- بفرما کفترعاشق داره زنگ میزنه.
سریع گوشی را از او میگیرم و تماس را وصل میکنم. زیرلب «الو؟» میگویم که صدای مردانهاش در گوشم میپیچد.
- سلام خوبی عزیزم؟
از عزیزم گفتنش قلبم میلرزد، با دست سردم دست ترنم را میگیرم و با لبخند به چهرهی خندانش خیره میشوم.
- ممنون خوبم. میخواستم بهتون زنگ بزنم، بگم که کلاسم تموم شده.
ترنم گوشش را به گوشیام میچسباند تا صدای متین را بشنود.
- پس بیا بیرون، روبهروی دانشگاهت یه کافههست؛ کافه «آیریس» اونجا منتظرتم.
سرم را تکان میدهم که ترنم با دستش به سرم میزند.
- آخه اسکول مگه اون میبینه که سرت رو تکون میدی؟
- پس فعلا.
با صدای متین چشم از ترنم میگیرم و خطاب به متین با صدای ضعیفی جواب میدهم.
- فعلا.
با شتاب میایستم و به سمت خیابان میروم. ترنم از پشت شالگردن قرمزم را میکشد که میایستم. مقنعهی کج شدهام را مرتب میکنم که ترنم شروع به غر زدن میکند.
- همینجوری سرت رو بنداز پایین برو باشه؟ منم اینجا آدم نیستم. من نبودم از کی میخواستی آمار داداشم رو بگیری؟
میخندم و بغلش میکنم، آهسته کنار گوشم لب میزند.
- سنگین باش!
از او جدا میشوم و با خنده میگویم: تو یکی نصیحتم نکن که خودت بدتری!
به سمت جلو هولم میدهد.
- برو دیگه نمک نریز!
پس از چند دقیقه به جلوی در کافه میرسم، سرم را بالا میگیرم و با دیدن کلمهی آیریس که بالای در به چشم میخورد و رنگ طلاییاش که میدرخشد وارد میشوم. با چشمانم کل کافه را میگردم، با دیدنش که روی صندلی نشسته و دستانش را رو میز به همدیگر گره زده به سمتش قدم برمیدارم.
سرش را بلند میکند و با دیدنم لبخندی میزند؛ نگاهمان در هم گره میخورد که کمی گر میگیرم. حق دارم! تا به حال همچین چیزهایی تجربه نکردهام.
- سلام، خسته نباشی خانم!
لبخندی به پهنای صورتم میزنم.
- سلام. این دو ترم بگذره راحت میشم.
چشمکی حوالهی صورت رنگ پریدهام میدهد و انگشتش را به گوشتهی لبش میکشد.
- یه وقت نگران کار و اینا هم نباش، شرکتم هست، خودم استخدامت میکنم.
خودش را کمی جابهجا میکند و لب میزند.
- البته عمو محسن هم میتونه، اما تو شرکت من باشی بهتره، همیشه جلو چشم خودمی!
می خواهم زودتر حرفی که میخواهد بزند را بزند، وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم به حرف میآید
- خب ببین، مامانم امروز صبح به زن عمو زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش میکنم.
- میدونم که اهل دوستی نیستی؛ برای همین بهتر بود همه چی رسمی بشه. قرار شد فردا ساعت هفت، بیام خواستگاریت. چطوره؟! خودت هم میخواستی خانوادهها بدونند.
کمی با شوک به منمن میافتم. اصلا انتظارش را نداشتم به این زودی به خواستگاریام بیاید. گویا تا الان باور نکرده بودم که همه چی جدیست.
تنها لبانم را باز و بسته میکنم، دستانم از استرس یخزده، حس ماهیای گمگشته در خیال اقیانوس را دارم.
- خواستم اگر حرفی یا خواستهای داری الان بهم بگی. راستی قهوه ترک برات سفارش دادم.
میخندد که مرا در اعماق تبسم چالش، به رویا فرو میبرد.
- آخه خودم خیلی دوست دارم، دیگه باید به اینجور چیزا عادت کنی خانمم.
همانطور که با چشمانی که برق میزنند نگاهش میکنم جواب میدهم.
- نه اشکال نداره، منم قهوه خیلی دوست دارم!
با آوردن قهوهها کمی سکوت میکنیم که سپس متین این سکوت پراز فکر و تامل را میشکند.
- خب، حرفات رو بگو.
من در ته قلبم می دانستم چه میخواهم، اما
اولین باریست که میخواهم به زبان بیاورم. وقتی فکرم به سوی فردا میرود که متین به خواستگاریام میاید، استرس تمام وجودم را دربر میگیرد. ضربان قلبم شدیدتر میشود و خودش را دیوانهوار به سینهام میکوبد، با صدایی که از خوشحالی شاید هم از شوک می لرزد میگویم: من چیزهای زیادی نمیخوام، خب برای من پول و ثروتت یا اینکه چه مقامی داری اصلا مهم نیست. یه زندگی ساده اما با آرامش برام کافیه، اینکه هیچ وقت به هم دروغ نگیم و به عهدی که داریم پایبند باشیم، همین!
سری تکان میدهد و زیرلب زمزمه میکند.
-خوبه!
واقعاً هم راست گفتم؛ همین که فقط متین باشد و با او زندگی کنم برایم کافیست.
او خودش را جلوتر میکشد و تک ابرویی بالا میدهد.
- دقیقا چیزایی که گفتی درسته، منم قول میدم رعایت کنم. بهت قول میدم یه زندگی پر از آرامش برات بسازم، تا وقتی هم که زندهام به عهدمون پایبند میمونم؛ تا همیشه...
کمی مکث میکند، انگشتش را به دور فنجان میکشد و ادامه می دهد.
- بهت قول میدم که زندگیای برات بسازم که هیچ وقت از ازدواجت با من پشیمون نشی!
لبخندی به چهرهی یکدیگر میزنیم، با سلول به سلول وجودم میتوانم خوشحالی و ذوق را احساس کنم. سپس با شوخیها و خندههای متین زمان میگذرد که دیگر سوار ماشین میشویم.
آنقدر خوشحال و ذوق زدهام که دیگر نمیتوانم در کلاسها بمانم.
ماشین به حرکت درمیآید، هنوز زیاد دور نشدهایم که متین ضبط را روشن میکند، مدام جلو و عقبش میبرد. خیال میکنم دنبال آهنگی میگردد.
بعد از چند لحظه آهنگی پخش میشود، اجزابهاجزای صورتم را رصد میکند و لبخندی میزند که تمام وجودم را از بودنش گرم میکند.
گوش به آهنگ میسپارم، حتما آهنگ مورد علاقهاش است که دنبالش میگشت. اما با گوش دادنش بجز تپش قلبم لبخندی هم روی لبهایم نقش میبندد.