موهایم را پشت گوشم میزند و به آرامی میگوید: راستی نگران عروسی ایناهم نباش، بهت قول میدم یه جشن بگیرم، همکارام و دوستامون رو دعوت کنیم، چطوره؟
پلکهایم را باز و بسته میکنم و میگویم: متین، همین که باهمیم، کافیه!
لپم را میکشد و زمزمه میکند.
- تعارف نکن، من که میدونم دلت میخواد.
با هم میخندیم، دست دور گردنش میاندازم و در آغوشش میکشم. عطر تنش را مهمان ریههایم میکنم پلکهایم را روی هم میگذارم.
بعد از چند لحظه آرامش، مرا از خودش دور میکند.
- راستی من باید برم یه جایی.
ابروهایم در هم میرود.
- کجا؟ اونم نصفه شبی؟!
دست در موهایش فرو میکند، و جواب میدهد.
- یه مهمونیه، ولی کاری.
دوباره روی دستهی مبل مینشینم.
- خب، منم بیام.
همانطور که به طبقهی بالا میرود میگوید: نچ، بمون خونه تا من بیام.
پاهایم را تکان میدهم و دست زیر چانهام میگذارم. بعد از چند دقیقه با کلافگی قدم برمیدارم و با گامهایی سست به سمت اتاق میروم.
جلوی آینه ایستاده و دارد یقهاش را مرتب میکند. سر تا پایش را از نظر میگذرانم. کت و شلوار سورمهای پوشیده است، به سمتش میروم که کراوات شل شدهاش را در دستم میگیرم و درستش میکنم.
با خنده میگوید: نه بابا، تو هم از این کارها بلدی؟ مثل فیلمها!
تک خندهای میکنم و زمزمهوار میپرسم.
- کی میای؟
همانطور که خودش را در آینه آن هم با اخم برانداز میکند جوابم را میدهد.
- چند ساعت دیگه.
روی تخت مینشینم و به آرامی میگویم: خب من میترسم!
به سمتم میآید، خم میشود و با سرانگشتش به بینیام میزند. صورتم را در دستانش میگیرد و پیشانیام را میبوسد، به چشمانم خیره میشود و لب میزند.
- من برم، مراقب خودت باش! زود میام.
زیر لب زمزمه میکنم"خدافظ"
لبخندی به چهرهی عبوسم میزند و به سمت طبقهی پایین قدم برمیدارد. به رفتنش خیره میمانم، نمیدانم چرا دلشورهی عجیبی دارم!
با صدایی چیزی که به هم برخورد میکند، با سختی پلکهایم را از هم باز میکنم. بهخاطر تاری دیدم و اتاق تاریک چیزی نمیتوانم ببینم، روی تخت مینشینم و با اخم به ته پلهها نگاه میکنم. انگار کسی اونجاست، با یادآوری متین به پیشانیام میزنم. آخ که چقدر من ترسوام! حتما متین از مهمانیاش برگشته.
از تخت پایین میآیم و همانطور که به سمت پلهها قدم برمیدارم، با صدای بلند که به گوشش برسد میگویم: متین، برگشتی؟
از پلهها پایین میروم و از اینکه جوابی نمیشنوم دلشوره میگیرم، دستم را روی قلبم میگذارم. با دستان لرزانم کلید برق را میزنم، تپش قلبم هر لحظه بیشتر میشود. با چشمانی پر از ترس و از حدقه بیرون زده اطرافم را کنکاش میکنم. با دیدن کسی که روی مبل نشسته و پا روی پایش انداخته گویا لال میشوم. لرزش پاهایم را احساس میکنم، بغض به گلویم چنگ میزند.
بریدهبریده اسمش را زمزمه میکنم.
- ر...رهام!
با شنیدن صدای بم و پر از نفرتش که با تمسخر کلمهی "جانم" را تلفظ میکند، دستانم مشت میشود.
هم ترسیدهام هم پر از حرصم! دستش را روی دستهی مبل میگذارد و بلند میشود.
با پوزخند تمسخرآمیز گوشهی لبش به سمتم قدم برمیدارد. درست روبهرویم میایستد، تکتک اجزای صورتم را میکاود؛ سیگارش را گوشهی لبش میگذارد و دودش را در صورتم فوت میکند.
پلکهایم را میبندم و صورتم را برمیگردانم. صدای نفسهایم به گوشم میرسد، کنترل لرزش دستانم را ندارم. از همان اتفاقی که میترسیدم دارد سرم میآید.
سیگارش را روی زمین میاندازد و آن را با کفش مشکیاش له میکند. از کارش صورتم جمع میشود و با حرص لب میزنم.
- چیکار داری...
چانهام را محکم میگیرد که حرفم در دهانم میماند. فشاری میدهد که از درد اخمهایم در هم میرود. صورتم را بالا میگیرد و با چهرهای قرمزه شده و دندانهایی کلید شده تقریبا عربدهای میزند که تمام تنم از صدایش میلرزد.
- چه غلطی کردی؟ هان؟!
به چشمهای پر نفرتش با بغض زل میزنم. تاحالا اینقدر ترسناک ندیده بودمش!
پلکهایش را میبندد و داد میزند.
- گور خودت رو با دستات کندی، شهرزاد!
اسمم را آنقدر محکم تلفظ میکند و طوری داد میزند که در خودم جمع میشوم. هرآن ممکن است اشکهایم سرازیر شوند، کاش متین زودتر خودش را برساند.
انگشتش را در هوا تکان میدهد.
- فکر کردی چی؟ حرفهایی که میزنم تو هواست؟!
با اخم نگاهم میکند، آب دهانم را قورت میدهم و عقبتر میروم، طوری که گودی کمرم به دیوار سرد میخورد و سردیاش تا تمام تنم نفوذ میکند.
قدم به سمتم برمیدارد و کاملا روبهرویم میایستد، دستش را کنار سرم به دیوار تکیه میدهد.
انگشتش را روی گونهام میکشد که از کارش ناخونهام را در کف دست عرق کردهام فرو میکنم، درد دستم از درد کاری که رهام میکند قابل تحملتر است.
صورتش را نزدیکتر میکند و زمزمهوار میگوید: دوست داری عروسیمون عقب بیفته؟ منم اصلا دوست ندارم.
انگشتش را از روی گونهام برمیدارد و به گوشهی لبش میکشد، با چشمهای مشکی و به خون نشستهاش به من زل میزند و میگوید: ولی مجبوریم! آخه، تشیع جنازهی پسرعمومون تو اون روزه!
با حرفش دهانم نیمه باز میماند، اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند.
با دستهای عرق کردهام یقهاش را میگیرم، تکانش میدهم و با گریه داد میزنم.
- تو نمیتونی این کار رو بکنی!
صدای پوزخندش حرصیترم میکند، دستش را روی مچ دستانم میگذارد و میگوید: چرا میتونم، طوری که هیچ ردی هم ازم نمونه.
سپس دستانم را با شتاب از یقهاش میکشد که بیتعادل به دیوار پشتم میخورم.
دست در جیبهایش فرو میکند و همانطور که به سمت پنجره میرود میگوید: ولی یه راهی هست.
با صدایی لرزان داد میزنم.
- چی؟ هر راهی باشه قبول میکنم، هر چی!
سرش را کج میکند، به نیم رخش خیره میشوم. از همین راه دور، گوشهی لبش را که کشیده شده میتوانم ببینم.
با اخم به شرطتش گوش میسپارم، با شنیدن چیزی که میگوید بی صدا اشکهایم میریزند و سرجایم سر میخورم.
- یه کاغذ بردار چیزهایی که میگم رو بنویس، بعدش باهم میریم؛ خیلی کارها هست که باید انجام بدی هر چی باشه فردا عروسیته، مگه نه؟
سکوت میکنم و فقط به روبهرویم خیره میشوم، به سرنوشتم لبخند تلخی میزنم. چرا نباید منم کمی خوش باشم؟ چرا هر وقت یه کم احساس رضایت میکنم همه چی عوض میشود؟
متین گفته بود، رهام برادرش را نمیکشد، اما هر چقدر به حرف متین اعتماد داشته باشم به قلب خودم ندارم. من نمیتوانم منتظر بمانم که آیا رهام تهدیدش را عملی میکند یا نه! اگر اتفاقی برایش بیفتد...این اگر ها... فقط نمیخواهم بهخاطر من...بهخاطر وجود من اتفاقی برایش بیفتد، همین!
*
با دستان لرزانم کاغذ را روی کابینت میگذارم که سنگ سردش لرزش خفیفی به وجودم وارد میکند. چشم میچرخانم و کل خانه از نگاهم گذر میکند. دستی به گلویم که از بغض دارد خفهام میکند میکشم.
لبم را به دندان میگیرم، در همین یک روز چقدر خاطره متین برایم به یادگار گذاشته بود.
باید در این کلبهی چوبیه رویاهایم، تمام خاطرههایمان را بگذارم و برای همیشه بروم.
دروغ چرا؟ گله دارم از خودم، از متین؛ چرا مرا آورد اینجا و باهام خاطره ساخت، وقتی برای هم نبودیم!
با صدای رهام نگاهم را به سمتش سوق میدهم.
- وایستادی به چی فکر میکنی؟
دستگیره را میگیرد و در را باز میکند، قبل اینکه خارج شود با اخم نگاهم میکند و لب میزند.
- زودتر بیا.
کاغذ را دوباره در دستم میگیرم، با رفتن رهام بغضم میشکند. اشکهایم تمام صورتم را خیس میکنند، قطره اشکی روی کاغذ میچکد که هول زده کاغذ را روی کابینت میگذارم و از خانهای که تا دیروز از کلمهی خانهمان خوشحال بودم، خارج میشوم.
باد به صورتم شلاق میزند، پلکهایم را میبندم و مانتوی سبزم را دستم مچاله میکنم. آه! سبز، رنگ چشمانش!
با گامهایی سست و بیمیل به سمت ماشین رهام میروم و هنوز هم نگاهم به سمت ته جاده است، نمیدانم چرا، اما هنوز امیدوارم ماشینش را ببینم و بیاید.
با دستان لرزانم دستگیرهی در را میگیرم، احساس میکنم نفسم گرفته، نفس نفس میزنم. من نمیتوانم... نفس عمیقی میکشم و بی میل سوار میشوم. ببخشید... ببخشید متین! من آدم جنگیدن نیستم. باز هم کنار کشیدم، میدانم از باختن بدت میآید و بهخاطر من در اینجا شکست میخوری.
اما من همان سربازیام که اسیرش کردند و هنوز هم دلش برای کشورش میتپد.
پلکهایم را میبندم، نفسم را فوت میکنم. رهام ماشین را روشن میکند و به سمت مقصدی که جهنمم است میرود.
به نیمرخ جدیاش خیره میشوم، چطوری با آدمی که اینهمه نفرت در دل خودش جمع کرده زندگی کنم. کاش حداقل میدانستم نفرتش بهخاطر چیست! حداقل برای انتقام گرفتنش در ذهنم دلیل داشته باشم.
*
پشت سر رهام با سری افتاده قدم برمیدارم. رویه نگاه کردن به پدرم را ندارم، نه تنها پدرم بلکه کل خانوادهام. آب دهانم را قورت میدهم و اولین چهرهای که میبینم، صورت پر خشم پدرم است که با تاسف نگاهم میکند. چشم میگردانم و با صورت نگران مادرم روبهرو میشوم. نگاه همه رویم سنگینی میکند.
به زمین چشم میدوزم، هرچند که پر از بغضم اما دلم نمیخواهد اشکهایم را کسی ببیند.
همانطور که نگاهم به زمین است به سمت پلهها قدم برمیدارم. با صدای آقاجون پاهایم به زمین قفل میشود.
- وایسا!
همانطور پشت کرده ایستادهام، مانتوام را در دستانم مشت میکنم، با حرف بعدیاش پلک میبندم و قطرهی اشکم از گوشهی چشمم سرازیر میشود.
- یادت رفت معذرت خواهی کنی!
برمیگردم، میخواهم دهان باز کنم تا امرش را عملی کنم، اما با یادآوریه اینکه من کار اشتباهی نکردم حرفم را برمیگردانم و با سردی میگویم: من... کاری نکردم که.. معذرت بخوام.
با صدای محکم بابا قلبم دیوانهوار میلرزد.
- شهرزاد!
اینبار نمیتوانم خودم را کنترل کنم و همانطور که اشکهایم صورتم را خیس میکنند سرم را تکان میدهم و داد میزنم.
- نه بابا نه!
بابا با چشمهایی به خون نشسته نگاهم میکند، نگاه همه رویم قفل شده. با دست به رهام که روی مبل نشسته و پا روی پایش انداخته و طوری نگاه میکند که گویا در سالن تئاتر نشسته و دارد صحنهای درام تماشا میکند اشاره میزنم.
با تمام وجودم فریاد میزنم.
- من نمیخوام، نمیتونم با آدمی مثل این ازدواج کنم. من نمیتونم کسی رو جای متین ببینم!
صدایم کمی آرام میشود، اما باز هم حرص در صدایم مشهود است.
- فکر کردین چی؟ من تسلیمتون میشم؟! تا الآن هرچقدر خفه شدم بسته، بسته!
نگاهم را از بابا میگیرم و به سمت آقاجون سوق میدهم. خندهی عصبیای میکنم و لب میزنم.
- فردا دیگه راحت میشی نه؟ ولی زمین گرده آقای سیاوش جهانبختی...
با سوختن یه طرف صورتم دستم را روی گونهام میگذارم، برخلاف احساس درونم با پوزخند به بابا نگاه میکنم. زیر لب زمزمه میکنم.
- این دومی سیلیایه که تو این ماه به من زدی، بابا!
برمیگردم و به سمت پلهها قدم برمیدارم، آخرین چیزی که میشنوم صدای آقاجون است.
- رهام، برو پیش زنت. الآن بیشتر از هرکسی به شوهرش نیاز داره.
از نسبت دادن من به رهام موهای تنم سیخ میشود، با گامهایی محکم به سمت اتاقم میروم خواستم در را ببندم که بهخاطر پای رهام که لای در گذاشته بسته نمیشود، با اخم به صورتش نگاه میکنم، عجیب نیست که دیگر نفرتی در آن چشمهای مشکیاش ندارد؟
با حس کسی که دارد تکانم میدهد، پلکهایم را باز میکنم. اصلا نمیدانم کی خوابم برد، اولین چیزی که میبینم چهرهی خودم در آینه است و سپس ترنم.
دستهای سردش را روی بازوهایم میگذارد و میپرسد.
- چرا اینجا خوابیدی؟
با حرفش و یادآوری دیشب، دستش را میگیرم و نگران لب میزنم.
- متین...
سرش را تکان میدهد و نگاه از من میگیرد.
- ببخشید شهرزاد، من نتونستم برات کاری انجام بدم. به هر دری زدم نشد که نشد.
حرفش را با قطره اشکی که از گوشهی چشمش سرازیر میشود، تمام میکند.
بغضی که در حال خفه کردنم است را قورت میدهم و همانطور که سعی دارم لرزش صدایم را کنترل کنم میگویم:
- زندگیه من سیاهه، کسی گناهکار نیست.
ترنم صورتم را قاب میگیرد و با لحنی مهربان میگوید: نه عزیزم چرا این حرف رو میزنی؟ شاید اصلا... اصلا با... با رهام خوشبختتر بشی.
یک آن انگار برقم میگیرد که بدون آنکه بدانم لحنم چقدر تند است میگویم: چی؟ تو هم شدی مثل بقیه؟! آره؟
سرش را به چب و راست تکان میدهد و با چشمانی که هالهی اشک در آنها جمع شده زمزمه میکند.
- من فقط نمیخوام اینقدر ناراحت باشی، ببخشید میخواستم آرومت کنم میدونم حرفم درست نبود.
با صدای در به ترنم نگاه میکنم و میگویم: ببین کیه، من حوصله ندارم.
با « بله»گفتن ترنم در باز میشود و نگار با چهرهی رنگ پریدهاش وارد اتاق میشود.
- سلام خانم، براتون صبحونه آوردم.
دست روی میز میگذارم و درحالی که میایستم لب میزنم.
- اشتها ندارم.
ترنم بازویم را میگیرد و محکم سر جایم مرا مینشاند.
- یعنی چی اشتها ندارم، امروز عروسیتهها. میخوای دوباره دهن رهام باز شه؟
در را هول میدهد و پا به داخل اتاقم میگذارد.
همانطور که به در اشاره میزنم و با تندی میگویم: لطفا برو، هیچ نیازی بهت ندارم.
بدون اعتنایی به حرفم به سمت تختم میرود و رویش دراز میکشد، با اخم به او که به راحتی روی تختم دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته نگاه میکنم.
- از رو تختم پاشو!
نیم نگاهی به چهرهی عصبیام میاندازد و با صدای خش دارش میگوید: تختم! نچ، اشتباه گفتی.
انگشتش را در هوا تکان میدهد.
- این تخت، این اتاق و کل این خونه واسه منه.
روی تخت مینشیند و به من اشاره میزند.
- و از فردا توام مال منی!
در سکوت تنها نگاهش میکنم، گوشیاش به صدا درمیآید که از جیبش بیرون میکشد. روی میز عسلیه کنار تخت میاندازد و دوباره دراز میکشد.
خواستم داد بزنم که از روی تختم بلند شود، اما با صدای دختری که در فضای اتاق میپیچد با دهانی نیمه باز به گوشی رهام خیره میشوم.
- رهام، عزیزم؟
رهام با پلکهایی بسته جواب میدهد.
- چته؟
صدای خندهی دختر عصبیترم میکند، واقعا از این نوع حرف زدن رهام خوشش میآید؟!
دختر با صدای نازکی میگوید: عشقم دوشنبه میای دیگه؟ تولدمه یادت نمیره که؟
رهام دستانش را زیر سرش میگذارد و به من زل میزند و خطاب به او میگوید: نیکا، میدونی که خوشم نمیاد همش یه چیز رو بم بگی!
دختر که اسمش تا آنجایی که فهمیدم نیکاست، میگوید: ببخشید عزیزم معذرت میخوام حواسم نبود!
به رهام چشم میدوزم، همانطور که با نگاه یخیاش به من زل زده خطاب به نیکا میگوید: یه مهمون دیگه هم اضافه کن.
- کی...
حرفش را قطع میکند و سریع میگوید: میخوام بخوابم دیگه زنگ نزن.
سپس گوشی را قطع میکند و روبهمن میگوید: هان؟ بروبر داری من رو نگاه میکنی؟
از لحن حرف زدنش ابروهایم در هم میرود.
- دوست دخترت بود؟!
تک خندهای میکند، همانطور که موهایش را به بازی گرفته جواب میدهد.
- هوم؟ نگو که حسودی کردی چون باورم نمیشه.
پوزخندی میزنم، دستبهسینه میایستم و کمی به تخت نزدیکتر میشوم.
- حسودی؟! به چیه این دخترای علاف باید حسودی کنم؟
انگشتش را سمتم تکان میدهد و با اخم میگوید:
- نچ، نچ شهری خانم. دربارهی دوست دخترام درست حرف بزن، یک ماه به یک ماه عوض میشن ولی، خوش ندارم کسی تا وقتی با منن دربارشون چرت بگه!
با حرص دندانهایم را به هم میفشارم، دستانم را مشت میکنم و میگویم: اولا شهری نه شهرزاد! دوما چقدر خوبه حداقل ارزششون تا یک ماه پیشت حفظ میشه.
پوزخندش پررنگتر میشود.
- هر چی دوست دارم صدات میکنم، فهمیدی؟
سرم را تکان میدهم و با تندی لب میزنم.
- چقدر آدم پستی هستی! واقعا برات مهم نیست باید با کسی زندگی کنی که ذرهای بهش حسی نداری؟!
میایستد و سمتم قدم برمیدارد، با نزدیک شدنش عقبتر میروم. سینهبهسینهام میایستد و میگوید: نه عزیزم، هیچ حسی نه! اتفاقا خیلی بهت حس دارم. میدونی چه حسی؟
در سکوت نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- حس نفرت، انتقام! ده سال منتظر فردا بودم... ده سال!
بریده بریده میگویم: اما انتقام... واسه... چی؟ چرا باید از من... متنفر باشی؟
در عین ناباوری حلقهی اشک را در چشمان سیاهش میبینم.
- تو، تو زندگیم رو نابود کردی!
به خودم اشاره میزنم و با چشمانی درشت شده میگویم: من؟ من چیکار کردم؟ حداقل بگو دلیلش چیه، چرا باید از چیزی که خبر ندارم شکنجه بشم؟
دهن باز میکند تا حرفی بزند که با صدای عربدهای که به گوشمان میرسد هر دو سرمان به سمت در میچرخد.
میخواهم به سمت در بروم که دستانم توسط رهام کشیده میشود.
- همینجا میمونی، اگه هم اومد...
نفسم را فوت میکنم، سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- باشه.
چشمکی میزند و میگوید: بخواب، خوشم نمیاد عکسهام رو با قیافهی داغونت خراب کنی!
دهنم را باز میکنم تا اعتراضی کنم که انگشتش را روی لبانم میگذارد.
- بخواب.
حرفش را میزند و با گامهایی محکم از اتاق خارج میشود، از صدای کوبیده شدن در بدنم میلرزد.
متین همینجاست، اما نمیتوانم ببینمش! نمیتوانم برم جلو به سینهاش مشت بزن و در آغوشش هق بزنم که چرا وقتی میگفت مواظبمه نبود؟ اگر مرا با خودش میبرد، حالا کنار هم بودیم.
لبانم را با زبانمتر میکنم، روی صندلیه میز آرایشم مینشینم میخواهم دست روی گوشهایم بگذارم اما تنها دستانم تا روی گردنم رسید؛ این آخرین باری است که صدایش را میشنوم. حداقل میتوانم با شنیدن این عربدهایهایی که میزند به این فکر کنم که یکی حواسش به من هست، متین هنوز هم هست هنوز هم برای من میجنگد، اما من چیکار کردم؟ تسلیم رهام شدم و نامهای که هیچکدام حرف دل من نبود را نوشتم.
نمیدانم در کجای زندگیام چه کاری کردم که حالا این گونه دارم مجازات میشوم!
***
به ماشینش خیره میشوم، نفس عمیقی میکشم و پلکهایم را میبندم.
زیرلب زمزمه میکنم.
- متین... تو رویاهام، الآن تو اینجا بودی! چرا نشد؟!
با احساس گرمی دست ترنم که روی پشتم مینشیند و مرا به جلو هول میدهد پلکهایم را باز میکنم.
- شهرزاد تو برو منم میام.
سرم را به حرفش تکان میدهم و با گامهایی کوتاه و قدمهایی آرام به سمت ماشینش میروم.
وقتی در را باز میکنم و سوار میشوم، باد گرمی به صورتم میخورد و تمام سرما رو از وجودم پاک میسازد.
به آرامی "سلام" میدهم که بدون توجه به سلامم شروع به رانندگی میکند. از اینکه به من بیتوجه کرده اخمهایم در هم میرود. در دلم میگویم: « این که چیزی نیست شهرزاد، بیشتر از اینا میبینی! مگه همه متینن؟»
*
طوری پشت چراغ قرمز ترمز میکند که فقط میتوانم دستانم را محافظم قرار دهم تا آسیب نبینم، از برخورد دستم با داشبرد درد عجیبی در دستم میپیچد.
با صورتی جمع شده سرش نسبتا داد میکشم.
- چته وحشی؟ یه کم آرومتر برو.
طوری نگاهم میکند که آرام عقب میروم و تقریبا به پشتی صندلی میچسبم.
همانطور که با خشم نگاهم میکند پرههای بینیاش از خشم پشت سر هم باز و بسته میشوند. انگشت اشارهاش را بالا میآورد و همانطور که تکانش میدهد میگوید: یه بار بهت گفتم وقتی داری بام حرف میزنی، صدات باید آروم باشه. افتاد؟
طوری کلمهی آخرش را داد میزند که از ترس آب دهانم را پر صدا قورت میدهم.
چشم از من میگیرد که نفسم را فوت میکنم.
به روبهرویش خیره میشود و لب میزند.
- به آرایشگره بگو زیاد نماله به صورتت.
با حرص دندان قروچهای میکنم.
- به تو ربطی نداره.
صدای پوزخندش عصبیترم میکند.
- اتفاقا از امشب به بعد همه چیت به من ربط داره.
از عصبانیت زیاد بغضم میگیرد، باید هم برایم بزرگتری کند. هیچ وقت حتی فکرش را هم نمیکردم در روز عروسیام غم به کمرم ببندم و با بغض به آرایشگاه بروم.
با دیدن تابلوی آرایشگاه میخواهم پیاده شوم که با صدای محکم رهام پلک میبندم و دستم روی دستگیرهی ماشین خشک میشود.
- یادت نره چی بت گفتم.
سرم را تکان میدهم و پیاده میشوم، هنوز پایم را روی زمین نگذاشتهام که ماشین با سرعت زیادی از کنارم رد میشود.
به زمین چشم میدوزم، حتی دیگر گریهام هم نمیآید.
*
حتی دیگر رغبت ندارم خودم را در آینه ببینم، از تعریفهای آرایشگر تنها لبخند میزنم. لبخندی که خیلی از غمها را با خودش در حال حمل کردن است.
- دخترم، نمیخوای خودت رو ببینی؟ بهبه چه خوشگل شدی!
دختری که دارد لباس عروسم را در تنم درست میکند با خنده لب میزند.
- خوش به حال آقا دوماد، معلوم نیست چه کار خیری کرده که همچنین عروس خوشگلی نصیبش شده!
در دلم پوزخندی میزنم، آره خیلی کار خیر کرده.
از امروز به بعد باید روزی هزاربار آرزوی مرگ کنم!
چه عروسیای شود امشب، عروس غصهدار و داماده پر شده از نفرت.
سرم را بلند میکنم تا خودم را ببینم، با دیدن خودم دهانم نیمه باز میماند. در این مدت کوتاه حتی خودم را هم از یاد برده بودم.
با اینکه به خواست رهام آرایشم زیاد نبود، اما باز هم زیبا شده بودم! زیباتر از آنی که در رویاهایم فکر میکردم.
با باز شدن در چهرهی رهام را میبینم، با دیدنم کمی مکث میکند. حق هم دارد من هم با دیدن خودم هاجوواج ماندم.
سرم را پایین میاندازم که تازه متوجهی کت و شلوارش میشوم. دروغ چرا واقعا خوشتیپ شده! کت و شلوار مشکی، مثل همیشه... مشکی!
دوباره نگاهش میکنم که اینبار با اخم نگاه از من میگیرد، میخواهد برود که با صدای فیلم بردار سر جایش میایستد.
- آقا داماد؟
رهام لبش را میگزد و با کلافگی به فیلم بردار نگاه میکند.
ای خدا، فیلم و عکس عروسی؟ آن هم با کی؟ با رهام؟!
- زانو بزنین جلوی عروس خانم دسته گل رو بدین.
اول رهام با عصبانیت نگاهش را بین من و فیلم بردار میچرخاند و بعد جلویم زانو میزند و دسته گل را به سمتم میگیرد.
با اینکه خیلی ناراحتم، اما از این صحنه که رهام جلویم زانو بزند خندهام میگیرد.
نگاهم را از چهرهی عصبیاش میگیرم و به دسته گل خیره میشوم. گلهای رز قرمز و سفید، دقیقا دسته گلی که عاشقشم!
دست لرزانم را دراز میکنم و دسته گل را از دستش میگیرم، با اشارهی فیلم بردار مجبورم لبخندی مصنوعی به چهرهی خشمگین رهام بزنم.
میایستد و بدون اعتنایی به بقیه و من به سمت ماشین قدم برمیدارد. دامن بلندم را در دستان عرق کردهام مچاله میکنم، شنیده بودم راه رفتن با لباس عروس سخت است، اما تجربهاش که کنی تازه به حرف بقیه ایمان میآوری.
با قدمهایی آرام پشت سر رهام قدم برمیدارم، به ماشین که میرسم سرم را بلند میکنم و با دیدن ماشین لبخند تلخی گوشهی لبم مینشیند. چقدر ساده و شیک! با گلهای رز سرخ که معنای عشق را به یاد میآورد تزئین شده، اما هیچ حس عشقی در این عروسی نیست.
آنقدر ناراحت و عصبیام که دستم میلرزد، دستگیرهی سرد را میگیرم، پلکهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. چانهام میلرزد، سرمای هوا کاملا مرا هدف گرفته، ولی این سرما تنها بهانهایست. پلکاز هم گشودم و با صلواتی که زیر لب میدهم سوار میشوم.
با گرمای بخاریه ماشین از سرمای وجودم کاسته نمیشود. لبانم را به عادت بچگیهایم که هروقت کار خطایی میکردم پوست لبانم را میکندم به دندان میگیرم.
هنوز نیمی از راه را نرفتهایم که صدای سردش لرزه به وجودم میاندازد.
- مگه نگفتم بهش بگو زیاد نماله به صورتت؟
آب دهانم را به سختی فرو میکنم و با حالتی عصبی جواب میدهم.
- عروسم میفهمی؟! وقتی برای عروس آرایشگاه رو رزو میکنی، دیگه آرایشگر به این نگاه نمیکنه آقا داماد میگن زیاد بمال یا کم بمال!
پاکت سیگارش را از داشبر برمیدارد و با اخم میگوید: هر چی بهت میگم رو باید بگی چشم! فهمیدی؟
خون به صورتم میدود، دندانهایم را به هم فشار میدهم و داد میزنم.
- نمیگم چشم.
با نگاه جدی و به خون کشیدهاش به صورتم زل میزند.
- اگه الآن عروسیت نبود مطمئن باش میزدم تو دهنت.
خندهای از روی حرص سر میدهم.
- نه بیا بزن، دلسوزی نکن!
پوزخندی میزند نیم نگاهی به صورت عصبیام میاندازد و میگوید: حالم ازت بخوره بعد بخوام برای تو دلسوزی کنم؟!
ناخودآگاه بغض گلویم را میگیرد و با صدایی لرزان لب میزنم.
- چی فکر کردی من عاشقتم؟ اصلا وقتی از من حالت بهم میخوره چرا عروسی رو بهم نمیزنی؟هان؟
میخواهد حرفی بزند که انگشتم را جلویش میگیرم که با اخم به انگشتم خیره میشود.
- هنوز حرفم تموم نشده! میخوای انتقام بگیری؟آره؟ گرفتی. دیگه مطمئن باش متین حتی نگاهمم نمیکنه، با اون چیزهایی که تو گفتی بنویسم، وقتی اومد دنبالم ولی نزاشتی برم پیشش؛ دیگه براش تموم شدم میفهمی؟ تموم!
طوری با شتاب پشت چراغ قرمز ترمز میکند و به سمتم برمیگردد که در خودم مچاله میشوم.
یک دستش را روی فرمان میگذارد و کاملا به طرفم برمیگردد. انگشتش را روبهرویم تکان میدهد و از بین دندانهای کلید شدهاش میغرد.
- اولا وقتی داری با من حرف میزنی انگشتت رو طرفم نگیر، دوما صدات رو برام بالا نبر.
چانهام را در دستانش میگیرد و طوری که از درد صورتم در هم میرود، هالهای از اشک دیدم را تار میکند اما کاملا حالت عوض شدهی نگاهش را میفهمم.
به چشمانم خیره میشود و لب میزند.
- کسی که عاشقه یکیه، اگر بدترین کار رو عشقش باهاش بکنه، باز هم حسرت شنیدن صداش رو تو دلش داره.
چراغ سبز میشود و ماشین به حرکت درمیآید، اما فکر و ذهن من در همان زمان متوقف میشود.
حرفش در ذهنم تلقی میشود، معنای حرفش چیز جز اینکه او هم عاشق کسی هست ندارد! وگرنه چرا باید همچین حرفی به زبان بیاورد؟ غیر از اینها حس غمگینی که در چشمهایش و صدایش داشت چه؟
با دستمال کاغذیای که روبهرویم تکان میدهد، دست از افکارم میکشم و با تعجب به دستمال در دستش خیره میشوم.
- پاکشون کن، زود!
لب پایینم را به دندان میگیرم از حرص زیاد آنقدر محکم فشارش میدهم که شوریه خون را در دهانم احساس میکنم.
دستمال را با لج میگیرم، میخواهم به لبانم بکشم که صدای جدی و در عین حال آرامش به گوشم میرسد.
- همه رو نه، فقط کم رنگ کن.
نیم نگاهی به نیم رخش میکنم و دستمال را روی لبم میگذارم، دهان باز میکند تا حرفی بزند که با حرص میگویم: چیه؟
طبق معمول اخم میکند و دستمال را از دستم میگیرد، با خشکی جواب میدهد.
- خودم پاک میکنم.
-نمیخوام خود...
کل بدنش را به سمتم برمیگرداند و دستمال را آرام به لبانم میکشد. هرگز آنقدر به هم نزدیک نبودیم، نمیدانم چرا هرچقدر میخواهم نگاهم را ازش بدزدم نمیشود.
کل چهرهام را رصد میکند و سرش را تکان میدهد.
- حالا بهتر شد.
تک ابرویی بالا میدهم و زمزمه میکنم.
- آرایش فقط رژلب نیست!
طوری با خشم نگاهم میکند که آب دهانم محکم قورت میدهم و نگاهم را به سمت دیگری سوق میدهم.
***
نفس عمیقی میکشم، خداروشکر تا الآن نیاز نبود زیاد به همدیگر نزدیک شویم. به گلهای صورتی باغ مینگرم، پلکهایم را میبندم، خم میشوم و ریههایم را از عطرش پر میکنم.
با شنیدن صدای عکاس چشمانم را طوری باز میکنم که درد را در گوشهی چشمم احساس میکنم. کمرم را صاف میکنم، هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم برای عکسهای عروسیام هیچ ذوق و شوقی نداشته باشم.
با صدای مهیب رعدوبرق سرم را بالا میگیرم و به آسمان تیره رنگ نگاه میکنم.
لبخندم پررنگتر میشود، به ابرهای تیره خیره میشوم با حس قطرات سرد باران روی گونهام پلکهایم را میبندم.
زیرلب زمزمه میکنم.
- خدایا، من این راه رو میرم؛ ولی تنهام نزار!
جلوتر میروم و دست لرزانم را روی نردههای سفید میگذارم. باری دیگر به پشت برمیگردم و به تاب وسط باغ خیره میشوم.
با قولی که از خدا گرفتم که همیشه حواسش به این بندهی نافرمان و زیادهخواهش باشد، نفس عمیقی میکشم و به سمت رهام میروم.
***
با باز شدن در ویلا، نفسم در سینهام گره میخورد، ماشین حرکت میکند و وارد باغ میشود، اما هنوز هم پلکهایم بسته است.
با صدای رهام پلک گشودم و به نیمرخش خیره میشوم.
- خواناخواه تا یک ساعت دیگه زن و شوهر میشیم. میدونم خیلی راحت میتونستم مخالفت کنم و تو به متین برسی، اما من این رو نمیخوام.
سرش را به سمتم برمیگرداند و همانطور که اجزابهاجزای صورتم را از نظر میگذراند لب میزند.
- من یه سری قانونهایی تو زندگیم دارم، مهم ترینش هم اینه که رو حرف من هیچوقت حرف نزنی. وقتی بهت یه چیز میگم فقط یه کلمه ازت بشنوم، اونم چشم.
سرم را تکان میدهم که انگشت اشارهاش را بالا میآورد و زمزمه میکند.
- بلندتر بگو، چشم.
زمزمه میکنم.
- چشم.
سرش را تکان میدهد و لب میزند.
- خوبه!
دستگیره را میگیرم که پیاده شوم، اما با صدای رهام دستم روی دستگیره میماند.
- بشین سرجات.
فقط میتوانم حرص و نگرانیهایم را به دسته گلم خالی کنم، فقط به یک نقطه خیره میشوم.
رهام به سمتم قدم برمیدارد، نزدیکم میشود نزدیکتر از همیشه! دستش را دور کمرم حلقه میکند، پلکهایم را محکم باز و بسته میکنم و آبدهانم را قورت میدهم.
سرش را کج میکند، آنقدر نزدیکم هست که داغی نفسهایش را احساس میکنم. این نفسهای گرمش که روی پوستم مینشیند آثاری جز تپش قلب برایم به جای نمیگذارد.
کنار گوشم پچ میزند.
- لازم نیست اینقدر خجالت بکشی، دیگه شوهرتم.
پلکهایم را میبندم و فقط میتوانم زمزمه کنم.
- هنوز نیستی!
صدای پوزخندش به گوشم میرسد، سپس کنار گوشم نجوا میکند.
- یک ساعت دیگه، شوهرتم!
- عروس خانم یه لبخند بزنید دیگه...
با حرفش لبخندی مصنوعی میزنم، قلبم خودش را مدام به سینهام میکوبد. نمیدانم چه حسی دارم، نگرانی، ترس شاید هم حس مرده بودن!
عکس گرفته میشود و من هنوز هم در افکاره نگرانم غوطهورم.
با صدای فندک رهام تازه میفهمم دیگر عکاسی به اتمام رسیده و زمان گره خوردن سرنوشتم با او فرا رسیده.
زمان زندگی کردن با کسی که ذرهای احساس در وجودش نیست، ذرهای مردانگی، ذرهای محبت؛ گویا در تمام طول عمرش تنها به یک چیز فکر کرده، از بین بردن من و آرزوهایم!
آن طرف باغ تاب فلزی و سفید رنگی از میان برگان درختان سوسو میزند، به سمتش میروم و رویش مینشینم.
به دسته گلم خیره میشوم، انگشتم را به گلبرگ سرخ و نرمش را میکشم؛ به بینیام نزدیکش میکنم و عطرش را استشمام میکنم.
پلکهایم بسته است و در فکر متینم، نمیدانم چه راجبم فکر میکند.
با صدای رهام که در گوشم میپیچد، دستم را روی سینهام میگذارم و "هین" بلندی میکشم.
- چه حسی داری؟
آب دهانم را قورت میدهم و با لحنی ناشی از ترس چند ثانیهی گذشتهام لب میزنم.
- احساس بیحسی!
نخ سیگارش را بین دو انگشتش تکان میدهد و با صدای دورگهاش میپرسد.
- تابهحال کشیدی؟
ابروهایم از حرفش در هم میرود و با اوقات تلخی جواب میدهم.
- نه!
آنقدر محکم نه را ادا کردم که مطمئنم دیگر این سوال مسخره را نخواهد پرسید.
- نکش، ولی رفیق تنهاییهای منه!
ناخودآگاه پوزخندی میزنم و میگویم: همدمته؟
همانطور که با نگاهش اجزای صورتم را کنکاش میکند جواب میدهد.
- آره همدممه!
سیگارش را زیر پایش له میکند و میگوید: هنوز هم تاب بازی دوست داری؟
در جواب حرفش تنها در سکوت به چهرهاش خیره میشوم.
کنارم مینشیند که خودم را آن طرفتر میکشم، این بشر اصلا معذب بودن سرش نمیشود!
کراواتش را شل میکند و گردنش را به پشت تاب میچسباند.
- اوف، خفه شدم!
کتش کنار میرود که با اخم به چیزی که میبینم خیره میشوم، با ترس زمزمه میکنم.
- این...این چیه؟!
نگاهم را دنبال میکند و وقتی به اسلحهاش میرسد، تک خندهای میکند و میگوید: آها این رو میگی؟ چیز خاصی نیست واسه زمانهای ضروریه!
همانطور که انگشتم در اشاره به اسلحهاش خشک شده میپرسم.
- تو... تو با خودت اسلحه....اسلحه داری؟!
قهقههای میزند و با لحنی که با خنده آمیخته است میگوید: چته؟ پلیس مملکتمها! جوجو تو از ما نمیترسی دو متر زبون داری، نصف این شهر میخوان خونم رو بریزن.
با چشمانی درشت شده میپرسم.
- آخه چرا؟!
دستش را روی پیشانیاش میگذارد و با خنده زمزمه میکند.
- وای خدا! اینهمه دوست دختر داشتم تابهحال هیچکدوم به خنگیه این نبودن!
لبانم را به هم میفشارم، چشم میچرخانم و به سوی دیگری مینگرم.
انگار هر کاری هم بکنم باز هم هیچ وجه مشترکی با او ندارم، نفس عمیقی میکشم. بغضی را که از دیشب مدام به سراغم میآید را فرو میریزم.
با تکان خوردن تاب به رهام که میایستد نگاه میکنم. زیرلب غر میزند و کراواتش را همش باز و بسته میکند.
از غر زدنهایش کلافه میشوم و میایستم. دسته گلم را روی تاب میگذارم و کراواتش را در دستهای سردم میگیرم، اصلا حواسم به کارم نیست فقط میخواهم دست از غر زدن بردارد.
کراواتش را میبندم و نگاهم را در چهرهاش میگردانم و نگاهم در چشمان مشکیاش قفل میشود.
سرش را به عنوان تشکر تکان میدهد و لبمیزند.
- بریم.
دسته گلم را از روی تاب برمیدارم و به رفتن رهام خیره میشوم.
پاهایم کمکم نمیکنند تا قدم بردارم، نای راه رفتن ندارم، انگار پاهایم به زمین قفل شده. پلکهایم را میبندم که اشکهایم در همان پشت پلکهایم بمانند.
با گامهایی سست به سمت رهام قدم برمیدارم، هر یک قدمی که برمیدارم صدای تقتق برخورد پاشنهام به سنگهای زیرپایم ندای نزدیک شدنم به صفحهی جدیدی از زندگیام میدهم.