ارسلان
ارسلان، توسط نامادری گرفتار اعتیاد می شود. فراز و نشیب های زیادی در زندگی دارد. به مرحله توهم می رسد. پدرش موضوع را فقط تحمل می کند. بالاخره ارسلان به زندگی بر میگردد. موضوع: آسیبهای اجتماعی، ریشه،نوع و تبعات آن.
ارسلان، توسط نامادری گرفتار اعتیاد می شود. فراز و نشیب های زیادی در زندگی دارد. به مرحله توهم می رسد. پدرش موضوع را فقط تحمل می کند. بالاخره ارسلان به زندگی بر میگردد. موضوع: آسیبهای اجتماعی، ریشه،نوع و تبعات آن.
حس غریبی دارد؛ اینکه آن طور دیوانه وار دلرحم باشی و در عین حال، بتوانی مرگ یک ماهی را با چشمانی تاریک و خالی از احساس تماشا کنی.
داستان کوتاه : مسیری که رفتم ژانر : عاشقانه نویسنده : ستایش شایگان خلاصه: از درس خواندن متنفر بود و به شدت از آن هراس داشت، تنها چیزی که آن پسر از والدیناش میخواست سفر به خارج از کشور و زندگی در کشور موردعلاقهاش بود. آنها قبول کردند، تنها به شرطی که زبان انگلیسی را به خوبی فرا گیرد. اما چه میشود اگر پسرک در نگاه اول عاشق معلم خود، که حتی از خود بزرگتر بود شود؟ آیا آن دختر عشق کسی که کوچکتر از خود است را میپذیرد؟ مقدمه: همان لحظهای که نگاهم به چشمهای بلورینش افتاد دانهی عشقش را درون قلبم کاشت، هر روزم را تنها به شوق دیدن او درس میخواندم و دقیقهها را با او سپری میکردم. هر ساعتی که میگذشت، هر دقیقهای که چشمهایم به نگاهش برخورد میگردند و هر ثانیهای که در کنار او بودم؛ ریشهی عشقش عمیق و عمیقتر میشد و حتی به مغز استخوانم رسید! در آخر او نمیدانست چطور قلب من را به تپش وا داشت و در نهایت از تپش انداخت، نمیدانست و تنها روی خود را از من گرفت!
... اتفاقات ترسآور و تکاندهندهای در مقابل دیدگان پسرجوان به نمایش درمیآید و روزی را به یاد میآورد که به قصد مهاجرت و رسیدن به موقعیت مناسب و رفاه و زندگی آرام، با چمداني در دست از خانه خارج و در این ایستگاه از خانواده جدا شد و در سیاهی شب و پنهانی در هوایی طوفانی سوار بر قایقی کوچک و نامطمئن و شکننده، از سواحل تاریک کشور یونان فاصله گرفت تا شاید پس از عبور از دریای خوفناک و مرگآور مدیترانه، بتواند در سرزمینی دور از آبها و اقیانوسها نفس بکشد و برای همیشه در آرامش زندگی کند، اما غرش شدید رعد و برق و هجوم تندبادهای دلهرهآور و امواج سهمگین... ... لبخندی تلخ بر لب جوان مي نشيند و خود را در ميان بيش از بیست هزار پناهجو از رنگ ها و نژادهای مختلف در سراسر جهان مي بيند که در ده سال گذشته در جست و جوي ثروت و خوشبختي و آسايش و زندگی بهتر در دياري دور از خاك و سرزمين مادري و در آرزوی دنیايی شاد و شیرین، می خواستند به سلامت از دریاها و اقیانوس های عمیق و غریب بگذرند و به سعادت برسند، اما در قایق های سبک و کوچکِ مالامال از مسافر، در دریای پرتلاطم مدیترانه غرق و مفقود شدند و مرگ غم انگیزشان داغ سنگینی بر دل خانواده هایشان گذاشت؛ خانواده هايي که هنوز هم چشم انتظار عزیزانشان هستند تا شاید روزی با سرمايه اي فراوان و دستي پر از شادي و قلبي سرشار از اميد و آرامش به خانه و به نزد آنان برگردند و...
همیشه میگن نوجوانی دوره خیلی سختیه اما دوره شکوفایی انسان هست. اما هیچ وقت نمیگن چطور باید با سختی ها مبارزه کنیم . همه عادت کردن حرف های نسل های قبل رو به نسل دیگه منتقل کنن. اما آیا تا حالا به اون فکر کردن که چقدر اون حرف درسته و بعد از تحلیل به نسل دیگه منتقل کنن ؟
پراو، آخرین نوآوری بشریت. هوش مصنوعیای که به جای شما انتخاب میکند و تصمیم میگیرد. بهار، دختری که سراسر زندگیاش را با تردید سر کرده و همیشه در انتخاب عاجز بوده، با سازمانی روبرو میشود که راه چارهای پیش پایش گذاشته. سیستمی که بر اساس شخصیتش تصمیم میگیرد که چه انتخابی برایش بهتر است و علاقهمندیهایش را شناسایی میکند.
...آفازی. این چیزی بود که دکترها بهم گفتن. البته من بیشتر وقتها آفاسی تلفظش میکنم. بهم گفتن مغزم دیگه نمیتونه درست با کلمات کنار بیاد. نمیدونم... شاید با هم دعواشون شده! شاید اون ضربهای که من حتی نمیتونم به یاد بیارمش؛ باعث شده سبد کلمات از دست مغزم بیافته و همه چی پخش و پلا بشه! به هرحال که من بعد از اون ضربه؛ دیگه آدم سابق نشدم. دکترا گفتن سمت چپ مغزم بهشدت آسیب دیده و برای همینه که دیگه نمیتونم درست حرف بزنم؛ حرفهای بقیه رو راحت بفهمم، راه برم، با دست راستم کار کنم یا حتی یه لبخند تمیز قشنگ بزنم...
+برای خداحافظی آمادهام. برای خداحافظی با دنیایی که متعلق به آن نیستم. برای خداحافظی با دنیایی که آدمهایش، هرچقدر هم که تلاش کنی تو را نمیپذیرند. با این حال؛ قبل از رفتن امشب، مثل همیشه پشت در اتاقشان در راهرو مینشینم. حتی اگر یک نفر به من لبخندی بزند... نه... حتی اگر یک نفر فقط من را ببیند و متوجه حضورم شود؛ میمانم... (احتمال داره به زودی پاکش کنم... نمیدونم...)
توی کمد دیواری لا به لای لباسهات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار میزنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره میگیری...چند دقیقهاس که خبری نشده و ترس برت میداره صدایی از بیرون اتاق میشنوی از لای در کمد میبینی که در اتاق آروم باز میشه... دستت رو روی دهنت میزاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب میشناسی... اون اومد... میگفت برمیگرده...! باورت نمیشد. در سرویس بهداشتی رو باز میکنه و داخل رو نگاهی میاندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه میکنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت میکنی و گوشیت که زنگ میخوره رو برمی داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمیگرده...! چشمهات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشکهات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق میزنه... کنار کمد که میرسه تو از ترس چشم هات رو میبندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت میبینی که میگه: - ههلو لاو (hello lov)
چشم هات رو باز میکنی و از روی پارکت های سردی که کل بدنت رو کوفته کردن بلند میشی. به دیوار پشتت تکیه میکنی و با به یاد آوردن اتفاقات چند ساعت پیش چشمهات خیس میشن باورت نمیشه... وقتی چشمت به لباس عروس سفیدی که چند ساعت قبل به تن داشتی و حالا با قرمزی خون پر شده دوباره هجوم و سنگینی احساسات رو در اعماق قلبت حس میکنی تو...چیکار کردی؟... تو کشتیش؟... دستات رو روی سرت میذاری و جیغ میزنی...روز عروسیت رو با دست های خودت خاکستر کردی... چشمت به خونی که روی زمین ریخته خیره میمونه...! جسد کجاست؟ با ترس از جات بلند میشی و سمت خون میری و مطمئن میشی خبرایی هست. اسلحهات رو نمیتونی پیدا کنی و سردرگم اطرف خونه پرسه میزنی و وحشت کردی... کل خونه رو سکوت گرفته و این سکوت بیشتر تورو به مرز جنون میبره. رو به روی آینه میری و موهایی که فر اطرافت ریخته رو کنار میزنی ریمل و خط چشمت پخش شده و قیافه تورو داغون تر کرده... حس مرگ بهت دست میده این چه بازیه؟ چشم هات رو برای چند دقیقه میبندی میخوای ترست بریزه در عرض چند ثانیه صدای نفسی رو کنار گوشت احساس میکنی... وقتی چشمات رو باز میکنی هول میکنی و اگه زود دست به کار نمیشد افتادنت حتمی بود با دیدن دوباره اش انگار جون تازه ای میگیری صداش رو میشنوی که میگه: - معذرت میخوام بیب...ترسوندمت! برات یه چیزی آوردم دوست داری ببینی؟ لبخند محوی میزنی و سرت رو تکون میدی از بغلش بیرون میای و اون به سمتی میره و با جعبه ای توی دستش برمیگرده - برای توعه باز کن... با استرس در جعبه رو کمی بالا میدی و در آنی از لحظه بوی خون حس میکنی شوک زده جعبه رو ...
زمینی را تصور کنید که با دنیای عجیب خارج از خود، هیچ آشنایی ندارد. حال اگر یک هیولا از آن جا به زمین بی همه کس بیاید و شروع کند به نابود کردن آن، اوضاع چگونه می شود؟ همراه باشید با قهرمانانی که قدرت مقابله با هیولا در توانشان نیست؛ اما تمام سعی خود را می کنند تا...
خاطراتی گذرا و خیلی کوتاه از ذهن یک مرد مغازه دار که در نوجوانی دستفروشی میکرد بیان میشود