تو مال منی
دختر که علاقه داره بره کره جنوبی یه برادر داره ۲ تا دوست میخواد کنکور بده یه دوستش با برادرش ازواج میکنه دختر میره کره جنوبی عاشق یه پسره میشه
دختر که علاقه داره بره کره جنوبی یه برادر داره ۲ تا دوست میخواد کنکور بده یه دوستش با برادرش ازواج میکنه دختر میره کره جنوبی عاشق یه پسره میشه
دریا دختری ساده بود که با خیانتی که از عشقش میبینه بعد از مدتی مشکل روانی نسبتا حاد میگیره ولی بعد از یکسری اتفاقات وارد جلد جدیدی از زندگیش میشه.
حدود ۱۰ سال تو کار گرافیتی کردن در و دیوار های شهرم ؛ اتفاقات زیادی در حین گرافیتی برام رُخ داده ، از کتک کاری با بچه های قدیمی گرافیتی ، تا دستگیری . هرچقد جلو تر رفتم ی چیزایی و فهمیدم ، دربارش فکر کردم و طراحیش کردم ، هرچی که روم تاثیر گذاشت و ذهنم و مشغول کرد و کشیدم . "دیوار های شهر دیوار های مغز منن" . راستی ، به من میگن "ابر سیاه" و این داستان اولین "پرواز" منه .
دو خواهر دوقلویی که صورتشون مثل هم نیست ولی مثل کوه پشت هم هستن
"من دوست دارم.. یعنی ازت خوشم میاد" لبخندی روی لبهاش نشست و گفت: " اوهوم " دختر که انگار سطل آب یخی روی سرش خالی کرده باشند گفت: " هی...این...این یعنی چی؟ من..." حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت: " منم دوست دارم ولی ، نمیتونم قبول کنم"
پشت پیانوی کلاسیک قهوه ای رنگ کافه مینشیند ، آوازی را سر میدهد ، چشمانش را میبندد و به رود خانه ، مادرش ، پدرش و پیک نیک کوچکشان می اندیشد به سنگ هایی که توسط دختر کوچکی با گُل سرِ صورتی در رودخانه پرتاب میشوند و هر دفعه صدای بلند تری دارند . آه شهر من که اکنون غریبه ای
...رو به یک دختربچه حدودا نه ساله کردم:«شما کدوم مدرسه میرین؟!» -مدرسه؟! دو سالی میشه که نرفتم. با تعجب به چشمانش نگاه کردم. ادامه داد:«مدرسه که هیچی، دوساله به خاطر بیماریم پامو از بیمارستان بیرون نذاشتم. الان خیلی خوشحالم که دارم از شر اون محیط ترسناک خلاص میشم.» پس او هم مثل خود من بیمار بود. پرسیدم:«پس توی اتوبوس مدرسه چی کار میکنی؟!» شانه بالا انداخت:«اینجا؟! این که اتوبوس مدرسه نیست. نمیبینی همه لباس بیمارستان پوشیدن؟» پس یعنی این بچهها داشتند از طرف بیمارستان جایی میرفتند؟ جایی شبیه به اردو؟! همین را پرسیدم. -اردو نیست... آممم یه جور سفره... یه جور سفر بدون بازگشت...
سهیل برای خلاصی از دست زنگ زدن های نامزد سابقش مجبور میشود دختری را به عنوان نامزدش به مهمانی برده و به همه معرفی کند به این امید که کتی( نامزد سابقش) دست از سرش بردارد غافل از اینکه آن دختر هم کسی که فکر میکند نیست....
دنیا هیچ وقت با تو مهربان نخواهد بود...!
سام و مارال که دل باخته یک دیگر هستند، قرار ازدواج را باهم مطرح کردند در این سو پدر دخترک جوان خواب های دیگر برایش دیده که مانع به هم رسیدن دو عاشق قصه میشود
درباره یک دختری به اسم باران که کودک کار هست و یک خانم خیری به او کمک میکند.
داستان درمورد دختری ۱۸ ساله است که در طول عمر خود تنها عاشق یک پسر شده که او را با اتفاقی ناخوشایند در کودکی از دست میدهد او در طول زندگی اش به عشقش وفادار میماند و دیگر با کسی وارد رابطه نمیشود تا اینکه در یک روز وقتی به دیدار دوستانش میرود فردی را ملاقات میکند که بسیار در مورد او کنجکاو میشود بهتر بگویم درمورد آهنگی که او مینوازد اما راز این موسیقی چیست ؟؟ و مهم تر از اون قصه این دو چیست
تقدیر موجود عجیبی است؛ موجودی بی رحم که نسخه زندگی ما را از همان ابتدای تولد برایمان می پیچد و ما را با آن به دام می اندازد. بسیاری از از انسان ها در طول زندگی شان سعی کردند تا تور این صیاد ماهر را پاره کنند و خود را نجات دهند؛ اما حیف که اکثر ما مگس صفت ایم و مگس را توان رهایی از دام عنکبوت نیست. اما شخصیت داستان ما این گونه نیست، او از تبار بت شکنان است و میخواهد رسالت اجدادش را کامل کند، چرا که او عضو «وارثان» است...! حال بیایید تا با هم به نظاره اش بنشینیم و ببینیم که او می تواند یا او هم طعمه است؟...
پرده ابی همچنان با ناز و عشوه زیاد میچرخه و تکون میخوره هومن سعی میکرد با صدای صندلی مورد علاقه نگار سکوت و بشکنه و فکر نکنه اون شب قبل از این سیاهی و سکوت شلوغ بود و سر و صدا مهمونی بود مهمونی خداحافظی برای فرزین پسرخاله نگار که خواستگار سابقش بود و حالا که بعد از مدتها از انگلیس برگشته بود و مدتی رو مونده بود حالا دوباره میخواست برگرده براش مهمونی گرفته بودن که بتونه باهمه خداحافظی کنه نگار برق خاصی تو چشماش بود و با همه میگفت و میخندید و شیطنت و خوشحالی تو تمام وجودش برق میزد پیرهن حریر ابی پوشیده بود رنگ مورد علاقه اش که به گفته خودش با پرده اطاق خواب ست کرده بود هر موقع این لباس و میپوشید میگفت اسکارلت اوهارا شدم که پرده های خونشونو لباس کرده و غش غش میخندید پچ پچ هاش با فرزین از چشم های عاشق هومن دور نمیموند خون با فشار زیاد به سرش فشار میاورد میخواد چیکار کنه تصمیم شو گرفته میخواد بره باهاش تو حجم بالای دود و سر و صدا و نور زیاد احساس میکرد این حجم از فشار در حد تحملش نیست نه میتونست بره تو حیاط و چشم از نگار برداره نه میتونست فضای سنگین اطرافشو تحمل کنه احساس میکرد همه میدونن که نگار داره ترکش میکنه جز خودش نه دیگه نمیتونست تحمل کنه با کلافگی رفت تو حیاط و شروع کرد به راه رفتن تصمیم شو گرفت برگشت داخل دید نگار خیلی خوشحاله و با فرزین میرقصن اصلا متوجه نبودنش نشده بوده رفت وسط و جای فرزین و گرفت نگار اروم زیر گوشش گفت امشب باید یه چیز مهمی رو بهت بگم وقتی رفتیم خونه هومن گفت الان بریم نگار اخم کرد و گفت انقدر زود هنوز مهمونی شروع نشده همه هنوز نیومدن هومن ...