جعبه های چوبی
در دنیایی که تاریکی راهنماتر از روشنایی باشد، آب و آتش عاشق یکدیگر میشوند.
در دنیایی که تاریکی راهنماتر از روشنایی باشد، آب و آتش عاشق یکدیگر میشوند.
کوله پشتی پر از غمی به همراه دارم که نمیدانم و نمیتوانم آن را زمین بگزارم ... شاید تا ابد و دهر ادامه یابد ...
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
(زمان لاتین) سالهای زیادی بود که شهر سن جیمینیانو در تسخیر یک دیکتاتور بود.تا اینکه یک نفر خواست که قهرمان مردم این شهر باشد.پرچم قیام را بر دوش گرفت هرچه تنها بود و این کار عواقب زیادی برای آن داشت. ندای قیامی می آمد که بر صخره چنگ می کشید و می تاخت به سوی هدف.
پسر بچه فقیری که به عنوان قاتل دختر یکی از ثروتمندترین افراد شهر تشخیص داده میشود
زندگی مجالم نداد تا بیشتر از این عشق را را در عاشقی تجربه کنم هرچند عاشقی کردن را خوب بلد شدم... ? تا کنم عاشقی در ره عشق... ?
داستان ۴ دوست که در کشوری گیر افتاده اند که تمام مردم در انجا زامبی شده بودند
سلام و وقت بخیری. خب نوشته ای هست که من تقریبا مدتیه باهاش سروکار دارم.هر چند که کامل نیست و کم و کاستی هایی داره.راستش فقط میخوام نظر چندین نفر رو درباره ادامه دادن یا ندادنش بدونم.ممنون میشم کمک کنید.