نبرد بی پایان
جهان همیشه درگیر نبرد دو گانه ها بوده ، نور و تاریکی ، خوب و بد ، سرسبزی و خشکی و ... در این داستان باهم به سفری از ابتدای جهان تا انتهای جهان خواهیم داشت و نگاهی به این جنگ ها می اندازیم . 》
جهان همیشه درگیر نبرد دو گانه ها بوده ، نور و تاریکی ، خوب و بد ، سرسبزی و خشکی و ... در این داستان باهم به سفری از ابتدای جهان تا انتهای جهان خواهیم داشت و نگاهی به این جنگ ها می اندازیم . 》
عرق از سر و روی ام جاری شده بود کلاهم را از سر برداشتم نگاهم بین سیدنی و مارک رد و بدل شد دستی بر پیشانی ام کشیدم و به راه افتادم ، از زمانی که تصمیم گرفتیم با ماشین به آمازون برویم چیزهای سختی را از سر گذراندیم ، یکی از دکمه های لباسم را باز کردم و کمربندم را سفت کردم ، هر جا که بودم هر چیزی را که پشت سر گذراندم بهتر از این که تا آخر عمر در یتیم خانه بمانم و بپوسم...
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
خب این داستان ساخت ذهن خودمه از کسی کپی نکردم قبلا تو سایت quotev این داستان نوشتم ولی دیگه سایت نمیاره پس اینجا آپش میکنم
درباره پسری به اسم آرشام است که در واقع یک آدم فضایی که تقریباً صد سال است که در زمین است او شاگردی به اسم آرتمیس صبوری داره که خودشم نمیدونه چرا ازش خوشش نمیاد ارتمیس به زودی میفهمد که آرشام نه تنها یک آدم فضایی بلکه در زندگی گذشته اش یک شیطان بوده و این شیطان هنوز هم در وجود آرشام زنده است و تنها راهش کشتن آرشامه و تنها راه کشتن آرشام اینه که آرتمیس اونو عاشق خودش بکنه و خنجر عشقش رو در قلب آرشام فرو کنه و خودش نیز همراه او بمیرد و او میفهمد که در زندگی گذشته اش قاتل آرشام بوده و در این میان یک تصادف نیز رخ میدهد که باعث عوض شدن روح های این دو میشود اگه میخوای ادامه رمان و بخونی با ما همراه باشید
فرشتهها جز اطاعت از فرمان داده شده الهی حق انجام کار دیگه را ندارند و هر کدام که مرتکب نافرمانی شوند مجازات خواهند شد اما یکی از فرشتهها با نافرمانی علیه فرمان داده شده مجرم شناخته شده و مجازات میشود جرم او عاشقی بود...
در دل کوه های سرافراز که گویی آسمان را در آغوش کشیده اند، جایی که فلک و خاک در پیوندی ازلی آرمیده اند، جوانی پرشور به نام کوهیار، در یکی از رگ های طلایی زمین کار میکرد. او با عشقی سرشار و اشتیاقی بی پایان، هر روز به درون معدن می شتافت تا با رنج بسیار، گوهرهای ناب را از آغوش سنگین ماگما بیرون کشد. در همان نزدیکی، زیبایی گلبرگ به نام دنا، در روستایی کوچک که در دامان کوهسار آرمیده بود، زندگی می کرد. دنا عاشق طبیعت بکر و زمین مادری بود. در هر فرصتی، به دامنه های سربلند می رفت تا از جلوه های زیبایی آن لذت برد و با دستانی که عطر مهربانی را می پراکند، نمونه هایی از سنگ ها و کانی های رنگارنگ را جمع آوری می کرد. او از این گنجینه های طبیعی، گردنبندها و دستبندهای زیبا می ساخت و با سود اندکی به مردمان روستای خود می فروخت. روزی، آمد که کوهیار پس از ساعت دراز کار، از معدن بیرون تا اقامتی کوتاه داشته باشد، در میانه راه، دنا را دید که جمع آوری سنگ های درخشان و رنگارنگ از روی زمین بود. نگاهشان برای لحظه ای در هم گره خورد، اما اتفاقی عجیب رخ داد. سنگها پای دنا شروع به لرزیدن کردند و از زمین بلند شدند. سنگ ها در هوا شناور شدند. و شکل یک موجود عجیب را بردند. این موجود سنگی به سمت داخل کوهیار حرکت کرد و او را به یک غار مرموز کشاند. کوهیار در آن غار گیج و سرگردان بود. دیوارهای غار از سنگ های رنگارنگ و درخشان شده بود. صدا، یک صدای رعدآسا از اعماق غار شنیده شد: تو که گوهرهای زمین را می ربایی، باید به سزای اعمالت برسی! امید از ترس خشکش زده بود. دنا که شاهد این صحنه بود، بدون درنگ به دنبال کوهیار به داخل غار رفت. او ...
هیچکس نمیدونه که اون چیه و از کجا اومده، و ما تنها چیزی که ازش میدونیم اینه که، اون دروازهای به دنیای دیگهای است و اون دنیا دنیای صلحآمیزی نیست...... اسم من هیراست، دختری که به دنبال انتقام گرفتن از اون دروازه و نجات دادن دنیاست. اما اینکه موفق میشم یا نه رو نمیدونم.
داستان در شهر کثیف و پرجنایت مارزسینوس در استرالیا اتفاق می افتد و این جنایات جدید مربوط به جنایات قبل از قاتل هست و قاتل با پلیس ها بازی می کند و اسم خود را مریوک قاتل می نامد (Meryok killer) و با کارآگاه ودریک وارد یک بازی دزد و پلیس می شود و سرانجام پس از کشتار افراد پولدار و جنایتکار و پیچش های داستانی بین کارآگاه ودریک و مریوک سرانجام هرکسی که اول شخصیت دیگری را بشناسد دیگری را کشته این انتخاب شماست که داستان را بخوانید
سلام دوستان . این داستان یک رمان بلند و بالا در روایت از ماجراهای دختری برگزیده از قبیله عقاب ها و اتفاقات و سرنوشت تلخی که اون و دوستان و خانواده ش دارن هستش . اما نگران نباشید ! این یه رمان غم انگیز نیست . من تمام تلاشم رو کردم که شخصیت پردازی در این داستان به خوبی رعایت بشه و شما علاوه بر قهرمان قصه مون ، روایت داستان زندگی دوستان و خانواده ش و ماجراهای متفرقه اما مربوط به داستان رو هم خواهید شنید و شاید با بعضی شخصیت ها همزاد پنداری کنید ، با اونا بخندید و یا حتی براشون اشک بریزید . علاوه بر اون متن رمان خیلی ساده و مثل صحبت کردن های روزمره مون نوشته شده و خوندن رو براتون راحت تر میکنه . من گروه سنی رو نوجوان زدم . به درد سن پایین تر نمیخوره اما شاید بزرگتر ها هم خوششون بیاد و از خوندنش لذت ببرن . البته چون این اولین داستان منه شاید ابتدای داستان خیلی به نظرتون قدرتمند و جذاب نیاد اما از شما میخوام به من فرصت بدید و همراهم تا انتهای داستان بیاین . ◇◇◇ - سایا بذار کمکت کنم . -* از اینجا برو ! من آدم قوی ای هستم . مخصوصا به خاطر نیروی درونی قدرتمندی که دارم زخمای معمولی نمیتونن منو از پا در بیارن . اما جنگیدن با محافظای شمشیر فرق داشت . اونا خیلی قوی تر از آدمای معمولی بودن و مثل من از انرژی درونی استفاده میکردن . اما من از اونا قدرتمند تر بودم و داشتم برنده میشدم ، تا اینکه یکیشون با استفاده از تیغه ای از جنس انرژی《شی》 به شونه م ضربه ای زد . خود زخم اونقدرا هم بد نیست و در حالت عادی با کمک نیروم زود خوب میشه اما اون تیغه انگار برای یه لحظه همه ی انرژیم رو تو خودش کشید و از بین ...
درباره دختری که در انیمه ناروتو تناسخ پیدا می کنه و وقتی که 4 ساله میشه مادرش جلویش میمیرد و ماجرا هایی اتفاق می افتد
ازرائیل و هلن خود را در توکیو یافتند اما نه در دنیایی که واقعیت داشت او در زندگی اش اتفاقات عجیبی را تجربه کرد اما هیچ کدام به مرموزی این یکی نبودند .
ما اونقدرا هم که شما فکر می کنین خطرناک نیستیم ...! من بهرادم و 13 سالمه و توی یه مجموعه ی فوق سری مخصوص خ.آ ها به اسم "د.ب.ی.خ" کار می کنم. تو این راه به کسی برخورد می کنم که بهترین دوستم می شه . حالا من یا باید دوستم رو از دست بدم ...یا از دست مجموعه ای که آرزوم بوده توش باشم فرار کنم ... به نظر تو دفتر عزیزم کدوم کار رو بکنم بهتره ؟