نفس عمیقی میکشم و سرم را به پشتیه صندلی میچسبانم. دستم را روی سینهام میگذارم، به وضوح تپش قلبم را احساس میکنم.
متین نفسش را فوت میکند و زمزمه میکند.
- دیگه تموم شد.
نگاهی به صورت وحشت کردهام میاندازد، دست یخ زدهام را میگیرد و لب میزند.
- تموم شد، دیگه تموم شد. نترس!
احساس حالت تهوه دارم، دست دیگرم را روی پیشانیام میگذارم. به آرامی زمزمه میکنم.
- حالم... حالم خوب نیست!
سرش را برمیگرداند و نگاهم میکند. دستم را محکمتر میگیرد.
- هیچی نیست، از استرسه. الان دیگه میرسیم.
به آرامی زمزمه میکنم.
- کجا میریم؟
با چشمان سبزش نگاهم میکند و لب میزند.
- خونمون.
حرفش را زمزمهوار تکرار میکنم.
با خنده پر بغضی میگوید: آره خونمون.
فشاری به دستم میدهد که به صورتش چشم میدوزم.
- چشمات رو ببند، بخواب، رسیدیم صدات میکنم.
سرم را برمیگردانم، ابرها تیره شدهاند فکر کنم قرار است باران شدیدی بگیرد. چه خوب! من عاشق بارانم.
با حس نوازش دستم توسط متین لبخندی میزنم و پلکهایم را میبندم.
- شهرزادم پاشو عزیزم رسیدیم.
پلکهای سنگینم را به زحمت باز میکنم، چند بار پلک میزنم تا تاری دیدم بر طرف شود.
- پیاده شو.
متین این را میگوید و پیاده میشود.
اول کمی به اطرافم نگاه میکنم، شیشههای ماشین را بخار گرفته، قطرات ریز و درشت باران نقشهای تمیزی رویشان ایجاد کرده. دستم را به طرف شیشهی ماشین میبرم و حروف اول اسمم و متین را مینویسم.
با دیدن متین که زیر باران منتظر من ایستاده و از بخارهای شیشه کاملا تار است و فقط سایهی رنگ لباسهایش دیده میشود؛ تکانی به بدن خستهام میدهم و پیاده میشوم.
قطرات سرد و ریز باران در صورتم مینشیند، نسیمی سوزناک صورتم را نوازش میکند. کاپشن متین که تنم است، کاملا درونش غرق شدهام! دستانم را مشت میکنم و دستم را کاملا زیر آستینهای بزرگ کاپشن میپوشانم.
سرم را بلند میکنم و با دیدن خانهی روبهرویم دهانم از حیرت باز میماند.
متین بازویم را میگیرد که پشت سرش به راه میافتم.
وارد کلبهی چوبیمان میشوم، چه فعل خوبی، فعل جمع! از این به بعد همه چی همینطور است؛ اتاقمان، خانهمان و حتی بچههایمان!
با صداهایی متعددی که از پشت سرم میآید، برمیگردم و به متین که روبهروی شومینه نشسته و روشنش میکند، نگاه میکنم.
کاپشن خیسم را از تنم در میآورم. لرزش خفیفی به سراغم میآید، خودم را در بغل میگیرم تا کمی کمتر سرما را حس کنم.
روی مبل مینشینم، دستم را روی دستهی چرمیاش میگذارم. کوسنهای قهوهای که آنها هم چرم بودن را زیر سرم میگذارم و دراز میکشم.
متین دستانش را میتکاند و میایستد. به پشت برمیگردد و با دیدن من میپرسد.
- گشنته؟
سرم را تکان میدهم و زمزمه میکنم.
- نه.
تک ابرویی بالا میدهد و دوباره میپرسد.
- مطمئنی؟
دستم را روی پیشانیام میگذارم.
- آره سیرم!
نفسش را فوت میکند، و دستانش را به هم میزند و با خنده میگوید: خب خدا رو شکر! چون چیز خاصی هم نداریم.
با اخم نگاهش میکنم که ادامه میدهد.
- فردا سفارش میدم!
کمی مکث میکند، دستی به پشت مویش میکشد و لب میزند.
- همین دیروز خوراکیها تموم شد، عصبی بودم همه رو خوردم!
تک خندهای میکنم، در این دنیای غم و تنهاییام فقط متین است که میتواند خنده به لبهایم بیاورد.
بلند میشوم و پلههای مارپیج را دنبال میکنم. از پلهها بالا میروم و پا به اتاقمان میگذارم.
روی تخت دراز میکشم و پتوی ابریشم و گرم را تا روی سرم بالا میکشم.
با شنیدن صدای پای متین سر از پتو بیرون میآورم. باز هم دلهره به سراغ قلب کوچکم که دیگر توانی برایش نمانده میآید. اینجا فقط همین یک اتاق را دارد. گویا از چهرهی رنگ پریدهام از ماجرا پی میبرد که به کمد قهوهای رنگی که کنار تخت است اشاره میزند.
- اومدم یه چیزی بردارم بکشم سرم، پایین یکم سرده.
به آرامی لب میزنم.
- میخوای پتو رو ببر.
همانطور که به طرف کمد میرود میگوید: نه نه.
ژاکت سفیدی از کمد بیرون میکشد و تنش میکند.
به سمتم برمیگردد و میگوید: امشب رو تو اینجا بخواب من رو مبل میخوایم. فردا هم یادم بنداز دربارهی عقدمون باهات حرف بزنم.
به زمین خیره میشود و لب میزند.
- باید بدونی.
ابروهایم بالا میرود و پتویم را در دستم مشت میکنم، با نگرانی میپرسم.
- چیز بدیه؟
با لبخند میگوید: نه، نه نگران نباش عزیزم!
پلکهایش را باز و بسته میکند و لبخندی میزند.
- بخواب، شب بخیر قشنگم!
سرم را تکان میدهم و زیر لب میگویم: شب بخیر.
از صدای رعد و برق جیغ بلندی میکشم و دستانم را جلوی دهانم میگیرم.
متین کمی با تعجب نگاهم میکند و بعد به آرامی میپرسد.
- از رعد و برق میترسی؟
تازه به خودم میآیم و صورت جدی به خودم میگیرم.
- نه اصلا.
تک خندهای میکند.
- مشخصه!
با اخم نگاهش میکنم، که شانههایش را بالا میاندازد.
قدم دیگری برمیدارد که هول زده لب میزنم.
- الآن میخوای بری پایین بخوابی؟
از سوال بیمقدمه و بیمعنیم حرصم میگیرد. متین دستی به تهریشش میکشد و با خنده میپرسد.
- میخوای تا صبح بیدار بمونم؟
آب دهانم را قورت میدهم و پتویم را در بغل میگیرم. به آرامی زمزمه میکنم.
- هیچی، برو.
صدایی میشنوم که سریع سرم را برمیگردانم. دلهره شدیدی دارم! نمیدانم چرا امشب باید چیزهای ترسناک به من هجوم بیاورند! با ترس به اطرافم نگاه میکنم و در خودم جمع میشوم. سرم را برمیگردانم با چهرهی متعجب که با خنده آمیخته شدهی متین روبهرو میشوم.
اخم میکنم و با تشر لب میزنم.
- هوم؟
دوباره صدایی میشنوم که با چشمانی از ترس درشت شده به پنجره نگاه میکنم.
متین صدایش را صاف میکنم، با اخم نگاهش میکنم که با جدیت میگوید: این صداها طبیعیه، اونور دریاست اینور جنگله خب معلومه صداهای حیوونها رو میشنوی!
با ترس زمزمه میکنم.
- حیوون؟!
ابروهایش را بالا میدهد.
- خب معلومه، مثل گرگها!
با وحشت داد میزنم.
- گرگ؟ مگه اینجا گرگ داره؟!
با تعجب ابروهایش را بالا میدهد و با چشمان سبزش که حالا ریز شده و مشکوک به من نگاه میکند، میگوید: معلومه که داره! آدمها رو بو میکشن، الآن هم رسیدن به ما.
دست به سینه و پر حرص میگویم: چرا ویلای رهام بودیم گرگ نداشت؟
طوری به من نگاه میکند که گویا حرف دیوانهواری زدهام! به پنجره اشاره میزند و با قدمهایی آرام به سمتم میآید.
- اونجا بزرگ بود، اینجا کوچیکه، راحت از پنجره میپرن، میان تو!
ترسم قابل کنترل نیست، بغضم میترکد و با داد میگویم: اینقدر اذیتم نکن!
- دارم جدی میگم.
با صدای دیگری با داد از تخت پایین میآیم و با ترس گردن متین را سفت میگیرم.
متین یک پلکش را از صدای داد گوش خراشم میبندد و میگوید: میشه بغل گوشم اینقدر جیغ نزنی؟
بالاتر میروم که گردنش را با ناخونهایم چنگ میاندازم، پاهایم بین زمین و هوا معلق است و کاملا از متین آویزان شدهام.
متین از درد «آخ» از لبانش خارج میشود و میگوید: بابا داشتم اذیتت میکردم، آخه مگه اینجا گرگ داره!
پلکهایم را محکم میبندم و با ترس لب میزنم.
- دارن میان تو صداشون رو نمیشنوی؟
- اگه دقت کنی شاخهی درخته!
با اخم به او زل میزنم و تازه متوجهی فاصلهیمان میشوم!
آب دهانم را پر صدا قورت میدهم، همانطور خیرهی هم هستیم که دستانم را از دور گردنش برمیدارم و میخواهم پایین بیایم که حلقهی دستش دور کمرم تنگتر میشود.
- متین، ولم کن میخوام برم.
ابروهایش را بالا میاندازد.
- نه دیگه، خودت اومدی!
به شانهاش ضربهای میزنم و با کلافگی لب میزنم.
- ولم کن!
چینی به بینیش میدهد و کش دار میگوید: نمیخوام!
ابروهایم در هم میرود، با اخم بهش زل میزنم که میخندد و با مهربانی نگاهم میکند.
دستش را شل میکند و با شیطنت میگوید: ایندفعه اشکالی نداره، ولی از دفعهی بعد دیگه ولت نمیکنم.
یک قدم به عقب برمیدارم و همانطور که با لبخند نگاهش میکنم و به من زل زده؛ برایش ادا درمیآورم. با دیدن صورتم تک ابرویی بالا میدهد و با خنده میگوید: چی؟ چیکار کردی؟
میخواهد به طرفم بیاید که پا به فرار میگذارم، صدای خندههایم کل فضای اتاق را گرفته. میدوم و پلهها را یکی به دو تا رد میکنم.
با صدای آمیخته به خندهاش که از پشت سرم میآید پایم را تندتر میکند.
- وایستا فقط بگیرمت، واسه من ادا در میاری؟آره؟
پشت مبل میایستم و دستم را جلویش میگیرم، دست دیگرم را روی سینهام میگذارم و با نفسنفس لب میزنم.
- نه... متین... نیا جلو...
سرفهای میکنم و دوباره با دیدنش خندهام میگیرد.
زانویش را روی مبل میگذارد و رویش با دو زانو مینشیند.
کوسن را در دستش میگیرد و با لبخندی که چالش بیشتر از همیشه فرو رفته نگاهم میکند. همانطور که نفسنفس میزنم به چشمان سبزش نگاه میکنم. کاملا غرق یک دنیای دیگهام، کاش هرگز این زمان تغییر نکند! کاش برای همیشه در این لحظه میماندم! همیشه بعد از هر خندهام، اتفاقی میافتد که این خوشیها را از یادم میبرد. گویا دنیا هم چشم دیدن خندههایم را ندارد، اما دیگر برایم مهم نیست! من این همه سختی کشیدم، ولی دیگر این خوشیم را کنار متین از دست نمیدهم. حالا هر چه میخواهد بشود.
با ضربهای که متین با کوسن آرام به صورتم میزند، کاملا من را از رویاهای شیرینم خارج میکند.
میخندم و موهایفرفریام را میخواهم از جلوی صورتم کنار بزنم که مچ دستم را میگیرد.
- نه، اینجوری خوشگلتری!
با تعجب لب میزنم.
- ولی اصلا با موهای ژولیده قشنگ نیستم.
اخم میکند و با تشر میگوید: اینش دیگه به تو ربطی نداره!
با ناباوری زمزمه میکنم.
- وا!
شانههایش را بالا میاندازد و با جدیت میگوید: همینه که هست!
با خنده زمزمه میکنم.
- دیوونهای؟
با چشمانی پر از احساس، عشق و مهربانی نگاهم میکند و به آرامی لب میزند.
- آره، الآن حدود پنج ساله که دیوونتم!
انگشتم را روبهرویش میگیرم و با هیجان میگویم: - پس قبول داری، دیوونهای؟
با خنده و اخم میگوید: تو خجالت نمیکشی؟ بیست و شش سال سنمه، رئیس شرکت به اون بزرگیم، همه احترام من رو میگیرن بعد تویه فسقلی به من میگی دیوونه؟!
به سمت دیگری نگاه میکنم و با چهرهای جدی و پر از افتخار میگویم: یک هفته دیگه بیست و دو سالم میشه! پس فسقلی خودتی.
دستانش را روی لبهی مبل میگذارد و لب میزند.
- نچ، تو هفتاد سالت هم بشه باز هم فسقلیای!
به سمت پلهها قدم بر میدارم و میگویم: شب بخیر بابابزرگ.
صدای خندههایش به گوشم میرسد و میگوید: گرگها نخورنت مامان بزرگ.
پایم را به زمین میکوبم و پرحرص و کشدار اسمش را صدا میزنم.
- متین!
با صدای رعد و برق با ترس از خواب بیدار میشوم. دستی به گلوی خشک شدهام میکشم. پتویم را کنار میزنم و پاهایم را از تخت آویزان میکنم. دستی به سرم میکشم، با برخورد دستم با موهایم به یاد حرف متین میفتم. لبخندی میزنم و میایستم.
با قدمهایی سست به سمت پلهها میروم، دستم را روی نردههای چوبی میگذارم تا تعادلم به هم نریزد. به آرامی پایین میآیم و با دیدن متین که مظلومانه روی مبل خوابیده است لبخندی میزنم. ژاکتی که روی خودش انداخته بود را مرتب میکنم و بالاتر میکشم. چند تار از موهایش را که روی پیشانیاش ریخته شده توجهام را جلب میکند. انگشتم را نزدیکش میبرم و موهایش را به بازی میگیرم. متین اخمی میکند و سرش را تکان میدهد، تحمل نگهداشتن خندههایم را ندارم.
دست از کارم میکشم و همانطور که سعی میکنم نخندم به سمت آشپزخانه میروم.
در یخچال را باز میکنم، واقعا خالیه خالی است. بطری آب را برمیدارم. در لیوان میریزم و آن را به لبانم نزدیک میکنم.
پلکهایم را میبندم و آن را یک نفس سر میکشم. برمیگردم و با دیدن متین جیغ بلندی میزنم که لیوان از دستم میافتد.
متین هول زده به طرفم میآید و دستم را میگیرد.
به خوردههای شیشه نگاه میکنم. متین به آرامی لب میزند.
- پات رو بزار اینور بیا، مواظب باش!
میخواهم به سمتش بروم که به یک آن زیر پایم خم میشود و با یک دستش کمرم را میگیرد و مرا عقب میکشد.
با ترس میپرسم.
- متین چی شده؟
به آرامی زمزمه میکند.
- هیچی.
دستم را به کابینت پشتم تکیه میزنم، و با یک دست شانهی متین را میگیرم.
میایستد و با دست دیگرش اونیکی دستش را میگیرد. دستم را طرفش دراز میکنم که خودش را عقب میکشد.
- هیچی نیست.
جلوی دهانم را میگیرم و با بغض لب میزنم.
- شیشه رفته تو دستت؟
همانطور که دستش را از من دور میکند میگوید: آره یعنی نه... چرا آره، ولی چیز خاصی نیست.
دستش را میگیرم، با دیدن کف دستش دهانم باز میماند. زخم زیاد عمیق نیست، اما بخاطر من اینطور شد.
به آرامی زمزمه میکنم.
- متین من، من معذرت میخوام.!
انگشتش را روی لبم میگذارد و میگوید: هیش، هیچی نشده؛ فقط یه زخم کوچیکه باشه؟ خودت رو واسه چیزی که مهم نیست اذیت نکن! هیچ وقت، چه باشم چه نباشم.
با صدایم که ناخودآگاه میلرزد لب میزنم.
- مهمی، این چیزه مهمیه! نگو مهم نیست.
قدمی به جلو برمیدارد، میخواهد حرفی بزند که با صدای زنگ گوشیاش سکوت میکند و به سمت سالن میرود.
نگاه از رفتنش میگیرم و به خورده شیشههای روی کاشی سوق میدهم. با نگاهی کلافه دور آشپزخانه را کنکاش میکنم، بجز چند کابینت چوبی و یخچال چیز خاص دیگری نیست که بتوانم خوردهها رو جمع کنم. حتی نمیدانم جاروبرقی کجاست!
از آشپزخانه بیرون میآیم که از متین بپرسم جاروبرقی کجاست که با شنیدن حرفهایش پشت سرش میایستم و گوش میکنم.
- من که گفتم نمیام... یعنی چی؟ باشه، باشه فردا شب میام.
گوشیاش را قطع میکند و روی میز وسط سالن، با شتاب میاندازد.
قدمی به جلو برمیدارم و میپرسم.
- چیزی شده متین؟
با شنیدن صدایم طوری به سمتم برمیگردد که گویا اصلا حواسش به من نبوده.
لبخند دندانمایی میزند و با هولزدگی میگوید: عه، اینجایی! کی اومدی فکر کردم تو آشپرخونه میمونی.
چشمانم را ریز میکنم و میپرسم.
- کی بود این وقت شب زنگ زد؟
با هول میگوید: هیچکس.
چشمانم از تعجب درشت میشود و با شگفتی حرفش را تکرار میکنم.
- هیچ کس؟!
خندهی پر استرسی میکند و لب میزند.
- نه منظورم اینه که کاری بود.
دستانم را به هم میمالم.
- انگاری خیلی مهم بوده که الآن زنگ زده.
دست زخم شدهاش را میگیرد و زمزمه میکند.
- آره.
با دیدن دوبارهی دستش به یاد زخمش میفتم.
آب دهانم را قورت میدهم، از ندانستن جاهای وسایلها حرصم میگیرد.
- اِم، باند اینا داری تو خونه؟
به در دستشویی اشاره میزند.
- آره تو کمد دستشویه.
به سمت دستشویی میروم که با شنیدن صدایش متوقف میشوم.
- واسه چی میخوای؟ من خوبم.
یک دستم را روی پیشانیام میگذارم و با دست دیگرم دستگیرهی در را میگیرم.
- متین میشه اینقدر با من بحث نکنی! میخوای عفونت کنه؟
و منتظر جوابش نمیمانم و وارد دستشویی میشوم.
به سمت روشویی میروم، خم میشوم و دو در کمد سفید رنگ زیرش را باز میکنم.
ابروهایم از اینهمه حجم از وسایلهای بهداشتی و دارو، باند بالا میرود.
وسایلهای مورد نیازم را برمیدارم و به سمت سالن میروم.
متین روی مبل نشسته و دست دیگرش را روی پیشانیاش گذاشته.
به سمتش میروم و دستش را میگیرم. همانجا روبهرویش مینشنیم و شروع به پانسمان دستش میکنم.
از سنگینی نگاهش سرم را بالا میگیرم، با دیدن چشمهای سبزش که خیرهام شده بودند سرم را دوباره پایین میاندازم. صورتم از خجالت گر گرفته است.
با شنیدن صدای بمش، نگاهش میکنم.
- از این به بعد باید خودم رو همش زخمی کنم!
با خنده میپرسم.
- چرا مثلا؟!
تک ابرویی بالا میدهد و لب میزند.
- پرستار که شما باشی، دیگه این دردها درد نیست.
با خنده میگویم: خب، حالا پرو نشو!
سکوت میکنیم که متین این سکوت را میشکند.
- اولین روز زندگیمون اینهمه اتفاق افتاد، تا آخر عمرمون میخوایم چیکار کنیم!
با حرفش خندهام میگیرد، کاملا حق دارد!
اما با حرف دیگرش خنده را از لبانم میگیرد.
- معلوم نیست بابا اینا وقتی دیدن نیستی چی حالی میشن. آقاجون رو بگو، قیافهی رهام دیدنیه.
واقعا یعنی الآن تو چه حالیان! مامانم نکنه نگرانم بشه! کاش حداقل یاداشتی میگذاشتم. حتی گوشیام را هم برنداشتهام!
با نور خورشید که به چشمانم میزند، با سختی پلکهایم را از هم باز میکنم. اصلا توان بلند شدن از جایم را ندارم. همانطور که دراز کشیدهام به طرف پنجره برمیگردم. دستم را زیر چانهام مشت میکنم و به آسمان خیره میشوم. خورشید از بین ابرها نور و روشناییاش را به نمایش گذاشته، درخت تنومند با شاخهها و برگهای کم، کمی از پنجره فاصله دارد. صدای آواز گنجشکها مانند آهنگی آرامش بخش به گوشم میرسد.
سرجایم مینشینم و کش و قوسی به بدن خستهام میدهم.
از تخت پایین میآیم و با قدمهایی سست به سمت طبقهی پایین میروم. وقتی از پلهها پایین میآیم صدای جیرینگجیرنگاش آزردهام میکند.
تمام سالن را کنکاش میکنم، اما خبری از متین نیست. سرم را برمیگردانم، در آشپزخانههم نیست! به طرف در میروم و با دلهره دستگیره را در دستان سردم میفشارم، جلوی در میایستم به بیرون مینگرم، خبری از متین نیست. صبح کجا میتواند رفته باشد! حتی گوشی هم ندارم بهش زنگ بزنم.
با دیدن ماشینش که پارک است، شتابزده به داخل خانه برمیگردم و صدایش میزنم.
آب دهانم را قورت میدهم، نکند اتفاقی افتاده؛ وای خدا! زیر لب زمزمه میکنم.
- کجا رفته آخه؟
با صدای سوت که از پشت سرم میآمد به سمت در دستشویی برمیگردم. موهای خیسش روی پیشانیاش ریخته شده، حولهی سفید رنگی هم در دستش است. با دیدن من دست از سوت زدن برمیدارد و با لبخند میگوید: بیدار شدی؟ صبح بخیر!
دست به سینه و با اخم لب میزنم.
- کجا بودی؟
با تعجب نگاهم میکند و به در اشاره میزند.
- حموم دیگه، کسی از در حموم درمیاد با موهای خیس و حوله به دست، داشته چیکار میکرده به نظر خودت؟!
با اخم ادامه میدهم.
- پس چرا صدای دوش نمیومد؟
اول کمی با تعجب نگاهم میکند و بعد لب میزند.
- خب داشتم لباس میپوشیدم این چه سوالیه؟
دستم را روی پیشانیام میگذارم و روی دستهی مبل مینشینم.
- هیچی، ببخشید رهام، ترسیدم.
با شنیدن صدایش که با جدیت میپرسد.
- رهام؟
تازه به خودم میآیم که اسمش را اشتباه گفتم، به چشمهایش که الآن خیرهام شده و خبری از رنگ شادی که همیشه در چشمانش بود نیست، نگاه میکنم.
- نه، نه متین. من، من فقط فکرم خیلی درگیره. معذرت میخوام!
سرش را تکان میدهد و میگوید: پاشو یه چیز بخور، باید بریم بیرون.
از جایم بلند میشوم و به آرامی میپرسم.
- کجا؟
چشمکی میزند و با خنده میگوید: یادت رفتهها، روز خواستگاری گفتم میبرمت خرید در حدی که ورشکستم کنی. حالا هم که هیچی اینجا نداریم، باید بریم بخریم!
به طرف آشپزخانه میرود که با حرف من متوقف میشود.
- دیشب گفتی، یه چیز مهمی میخوای بهم بگی، چی بود؟
دست باندپیچ شدهاش را به پشت موهایش میزند و میگوید: آره، بیا یه چیز بخوریم میگم بهت.
بلند میشوم و جلویش میایستم، با کلافگی لب میزنم.
- من خسته شدم متین، خواهش میکنم بگو چی شده.
شانههایم را میگیرد و با مهربانی میگوید: نه، نه نگران نباش چیز خاصی نیست.
سرم را تکان میدهم.
- پس چی شده؟
لبانش را به هم میفشارد و به چشمانم خیره میشود، در این چشمها، هیچ خبر خوبی نمیبینم. انگار میخواهد خبر ناگواری را آرامآرام به من بگوید! پلکهایش را باز و بسته میکند.
- ببین شهرزاد جانم، ما نمیتونیم عقد کنیم، یعنی نمیشه.
با ناباوری لب میزنم.
- یعنی چی که نمیشه؟
نفس عمیقی میکشد و سرش را کمی کج میکند و با آرامش میگوید: ببین بدون پدرت نمیشه.
صدایم ناخوآگاه بالا میرود و با بغض میگویم: خب ما باید چیکار کنیم؟ مگه از اول نمیدونستی؟
صورتم را با دستانش قاب میگیرد، به چشمان اشکیام زل میزند و میگوید: شهرزادم، به من نگاه کن، من نمیزارم اینجوری بمونه. مطمئن باش یه راهی پیدا میکنم. فعلا صیغه...
هق میزنم و میان حرفش میگویم: صیغه که نمیشه، اونم وقتی بابام نیست، اصلا مگه میشه صیغه بمونیم؟!
نفسش را فوت میکند و لب میزند.
- تو به من اعتماد نداری؟
دستم را روی دستش میگذارم و جواب میدهم.
- به تو اعتماد دارم، به سرنوشتم اعتماد ندارم.
در سکوت نگاهم میکند، و با جدیت لب میزند.
- تو تا دیروز فکر میکردی فردا باید با اون رهام عوضی ازدواج کنی مگه نه؟
سرم را تکان میدهم که چند بار به سینهاش میزند و میگوید: خب، چی شد؟ الان کجایی؟ پیش من! آوردمت اینجا. نزاشتم یه انگشتش بهت بخوره. از دور حواسم بهت بود. پس این هم یه کاریش میکنم.
پلکهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم، دستش را به چانهام میزند که پلکهایم را باز میکنم.
- نگران نباش، باشه؟
سرم را تکان میدهم که میخندد و میگوید: خب بدو برو صبحونه رو آماده کن.
اخم میکنم و با لب و بوچهی آویزان میگویم: به من چه خب؟
به سمت آشپزخانه میرود و دستش را در هم تکان میدهد.
- واقعا یه صبحونه نمیخوای به آقاتون بدی؟
صدایم را بالا میبرم که به گوشش برسد و با شیطنت میگویم: یک خرسی دیروز همه خوراکیها رو خورده، فکر نکنم چیزی برای صبحونه باشه!
به کابینت تکیه میزند. با سرانگشتش به خودش اشاره میزند.
- الآن من خرسم؟
به سمت آشپزخانه میروم و همانطور که از کنارش رد میشوم، ضربهای به بازویش میزنم و میگویم: نه شما که شاه منی!
با چشمهایی ریز شده نگاهم میکند و لب میزند.
- باشه ملکه خانم!
به سمت یخچال میروم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم که صدای بمش را از پشتم میشنوم.
- از این به بعد بیشتر بهم حرف بزن، بعدش اینجوری مثل الان بهم بگو. خوشم میاد!
تک خندهای میکنم و به گشتنم ادامه میدهم.
با صدای گوشیه متین، سر هر دویمان به سمت سالن میچرخد.
متین به سمت گوشیاش میرود و آن را از روی میز برمیدارد و با دیدن صفحهی گوشیاش با چشمانی درشت شده به من نگاه میکند.
با ناباوری لب میزند.
- آقاجون!
آب دهانم را پر صدا قورت میدهم، دستم را روی کابینت میگذارم تا تعادلم حفظ شود؛ احساس میکنم هر آن ممکن است بیفتم!
متین با نگرانی نگاهم میکند، نفس عمیقی میکشد و تماس را وصل میکند.
دستم را در هوا تکان میدهم و به متین اشاره میزنم تا روی اسپیکر بگذارد.
با پیچیده شدن صدای بم و جدی آقاجون در فضای خانه، قلبم بیقرار خودش را به سینهام میکوبد.
- متین، شهرزاد کجاست؟!
متین سکوت میکند که تقریبا عربده میزند.
- لال شدی؟! بهت میگم شهرزاد رو کدوم گوری بردی؟
با چشمانی پر از اشک به متین نگاه میکنم، صورتش قرمز شده، پرههای بینیاش پشت سر هم باز و بسته میشود؛ صدای نفس کشیدنش را به وضوح میشنوم.
آقاجون پر تاکید میگوید: متین، خودت مثل آدم شهرزاد رو میاری فردا عروسیشه، همه هم خبر دارن. مطمئن باش نمیزارم آبروی چند سالم رو تویه یک الف بچه ببری.
سکوت میکند و ادامه میدهد.
- خودت شهرزاد رو میاری، وگرنه خودم میام میبرمش.
متین به حرف میآید، با غضب میگوید: خب، یه راه هست آبروت نره. فردا میارمش ولی با من عقد میکنه، نه رهام!
آقاجون صدایش پایینتر میآید و میگوید: چطوره یه معامله بکنیم؟
متین با تندی جواب میدهد.
- چی؟
آقاجون با همان صدایی که لرزش دارد، اما باز هم جدیت و ابهت خاصش تن آدم را به لرزه میاندازد میگوید: یا با شهرزاد با همون عشق بچگانت زندگی کن، یا...
با ترس به متین نگاه میکنم، رگهای گردن و پیشانیاش برجسته شده. تقریبا داد میزند.
- یا چی؟
صدای آقاجون مانند پتکی به سرم میخورم.
- یا باید تا آخر عمرت تو خیابون بخوابی! از ارث محرومت میکنم، اون شرکت هم که الان رئیسشی رو ازت میگیرم، حتی دیگه نتونی به عنوان نگهبان هم استخدام شی.
اشک از چشمانم میچکد، خدای من! دستم را روی دهانم میگذارم و همانجا روی زمین مینشینم. پس از مکث کوتاهی صدای آقاجون در فضا میپیچد.
- یه دختر ارزشش رو داره متین؟ فکر کن پسر!
متین پلکهایش را میبندد و از بین دندانهای کلید شدهاش میگوید: یه بهونهای پیدا کن... که فردا جلوی مهمونات آبروت نره، آقاجون!
با تعجب به صورت جدی متین نگاه میکنم، یعنی چی؟
با صدای آقاجون چشم از متین میگیرم و به گوشیه در دستش چشم میدوزم.
- پس انتخاب خودت رو کردی؟
متین لبش را به دندان میگیرد و سپس صدای متعدد بوق اشغال در فضا میپید.
گوشیاش را به سمت دیگری میاندازد و با وحشت به گوشیاش که حالا روی زمین افتاده و مطمئنا شکسته نگاه میکنم.
از جایم بلند میشوم و به سمتش میروم، دستانش را در موهای مجعدش فرو کرده است و من دستان لرزانم را روی بازویش میگذارم که چشم به من میدوزد.
به آرامی لب میزنم.
- متین، خوبی؟ چرا... چرا...
انگشتش را روی لبانم میگذارد و با لبخند میگوید: من قبلا معاملم رو کردم، با تو! قلبمهامون رو بههم دادیم و حالا موظفیم ازشون مراقبت کنیم.
اخم کم رنگی بین ابروهایم مینشیند، سرم را تکان میدهم که دستم را در دستان گرمش میگیرد. سرش را نزدیک میآورد، به چشمانم زل میزند و زمزمه میکند.
- معامله کردم تا آخر عمرم با تو باشم، حالا هر چی میخواد بشه؛ مهم نیست!
-ولی...
باز هم حرفم نصفه میماند، نگاه از من میگیرد و به گوشیه شکستهاش سوق میدهد. لبش را کج میکند و زیر لب غرلند کنان به سمت گوشیاش میرود.
خم میشود و گوشیاش را برمیدارد، همانطور که بلند میشود با خنده لب میزند.
- اینم که زدم شکوندم، حیف دیگه نمیتونم بخرم!
یکهو با تردید نگاهم میکند، با نگرانی زمزمه میکند.
- تو که با بی پول شدنمون مشکلی نداری؟!
با خنده اشک میریزم، سرم را تکان میدهم و به آرامی و با لبخند زمزمه میکنم.
- اصلا.
دستی به جلوی موهایم میزنم، متین سویشرتش که روی دستهی مبل بود را برمیدارد و به سمتم میاندازد.
سویشرت را از روی صورتم میکشم و با تعجب به متین نگاه میکنم. با خنده میگوید: بپر بریم یه دوری بزنیم.
به رفتنش چشم میدوزم، من چطور میتوانم اینقدر بیرحم باشم! متین رئیس یک شرکت بزرگ است، بعد بخاطر من به راحتی از دستش داد. تنها شغلش نیست که بهخاطر من کنار گذاشت. خانوادهاش، خانهاش همه چی، همه چی را بخاطر من کنار گذاشت! بعد من چه کردم؟ هیچ کار! به جایش داشتم تسلیم هم میشدم! اگر متین دیروز به سراغم نمیآمد یعنی الآن داشتم خودم را بخاطر عروسیام آماده میکردم؟ آن هم چه عروسیای! اما اگر واقعا رهام تهدیدش را عملی کند چه؟ آن وقت باید به چه کسی پناه ببرم؟ به خانوادهای که نمیدانم کیستن؟ یا خانوادهای که بزرگم کردند که برایشان کسی بجز عروس نوهی بزرگشان نبودم و خودم خبر نداشتم.
سرم را به شیشهی ماشین تکیه میزنم، به نمنمهای باران که آرام خودشان را به شیشهی ماشین میزنند چشم میدوزم. حتی باران هم دلش گرفته! آستینم را کمی بالا میدهم تا فقط سرانگشتانم بیرون بیایند. انگشتانم را به بازی میگیرم و در افکارم غوطهور میشوم. فکرهایی که هرگز دست از سرم برنمیدارند.
سرم را بلند میکنم، با نگرانی به بیرون نگاه میکنم. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد که اینقدر دیر کرده! آخ رهام، شدی کابوس هر روزم!
لبم را به دندان میگیرم و به رهام فکر میکنم. چقدر از بچگی ازش میترسیدم، حق هم داشتم؛ واقعا آدم ترسناکیست! حتی نمیتوانم به این فکر کنم بخواهم همسرش باشم، سرم را تکان میدهم تا این افکار را از خودم دور کنم.
در باز میشود و متین سراسیمه سوار میشود، کلاه کاپشنش را از روی سرش برمیدارد، پلاستیکهای خرید را به دستم میدهد و همانطور که دستانش را به هم میمالد میگوید: بفرما ببین آقا متین چه کرده، چه مانتو و شال خوشگلی برات خریدم! فقط ببین.
گوشهای از مانتو را از پلاستیک درمیآورم و میپرسم.
- سبز؟
تک ابرویی بالا میدهد و با انگشت به چشمش اشاره میزند.
- بَده؟ با چشمه شوهرت ست کنی؟
با خنده میگویم: عالیه!
متین تک خندهای میکند و همانطور که استارت میزند میگوید: حال کردی نه؟ گفتم شوهرت؟
خندهای میکنم و لب میزنم.
- مگه غیر از اینه؟!
ابروهایش را بالا میدهد و با تعجب نگاهم میکند.
خیابان را رد میکنیم و من تمام حواسم پی اطرافم است که کسی نباشد تا آبرویم برود.
داشتم به کسی که روی موتور نشسته بود نگاه میکردم، اصلا صورتش معلوم نیست! عجیب نیست؟ این وقت صبح، در یک خیابان خلوت... سرم را تکان میدهم تا این افکار از ذهنم دور شود.
وارد کوچهای میشویم که بی تعادل به دیوار پشتم برخورد میکنم. اول کمی به صورت خندان متین زل میزنم و بعد با داد به سمتش میروم.
دستی به پشتم میکشم و با ناله زمزمه میکنم.
- متین، مانتوی جدیدم کثیف شد.
زیر لب شروع به غر زدن میکنم که کاغذی از جیب شلوار جینش بیرون میکشد.
- چند تا دیگه برات میخرم.
آنقدر از کثیف شدن مانتویم که به آجرهای کهنه مالیده شده که حتی یه سری از آجرها هم شکستهاند و رنگشان سیاه شده کلافه هستم که با بدخلقی میگویم: یعنی چی؟ بهخاطر اینکه زنده بمونیم باید همین ماشینت هم بفروشی، بعد میخوای برای من لباس بخری؟ اصلا نخواستم! برو برای همون دختره تو کافی شاپ بود... برو برای اون بخر. اصلا نگفتیها اون کی بود؟!
متین ابروهایش را بالا میدهد و با چشمانی که از حدقه بیرون زده میگوید: عزیزم! چقدر تندتند حرف میزنی، یه ذره تحمل داشته باش!
کاغذ را در دستش تکان میدهد، با ابرویش به دستش اشاره میزند که میپرسم.
- چیه؟!
با خنده کاغذ را به دستم میدهد و میگوید: این سندیه که ثابت میکنه، اون شرکت کلا مال منه. درست مثل تو!
از حرف آخرش با اخم نگاهش میکنم و کاغذ را با شتاب میگیرم که "آخ" از بین لبانش خارج میشود. اصلا حواسم به دستش نبود، با ناراحتی لب میزنم.
- ببخشید!
سرش را تکان میدهد و با لبخند جواب میدهد.
- اشکال نداره.
کاغذ را باز میکنم و کلمات سنگینش را که هیچ کدام برایم قابل فهم نیست را یکی پس از دیگری میگذرانم.
- من نمیفهمم. اصلا تو این رو از کجا آوردی؟
لبش را کج میکند و چانهاش را میخواراند.
- رفیق وکیل داشتن به این دردها میخوره دیگه.
با تردید لب میزنم.
- علیرضا؟!
سرش را بالا و پایین میکند که تازه جریان را میفهمم.
- خوشم میاد اصلا چیزی که نشون میدی نیستی!
بعد از کمی سکوت به حرف میآید و سریع میپرسد.
- ما دیوونهایم نه؟
لبم را کج میکنم.
- اهوم!
یک دستش را روی فرمان میگذارد و با دست دیگرش به سرش میزند و با خنده میگوید:
- دیگه بجز این ماشین و اون خونه چیز دیگهای نداریم! چه خوب شد تو حسابم پول هست.
با چشمانی ریز شده و شیطنت وار نگاهم میکند و لب میزند.
- من نوهی همون آقاجونم، عمرا تسلیم بشم!
تک ابرویی بالا میدهم و زمزمه میکنم.
- خب یعنی چی؟
تک ابرویی بالا میاندازد، همانطور که به روبهرویش خیره شده لب میزند.
- به زودی میفهمی.
با چشمانی ریز شده به نیم رخش چشم میدوزم. دستم را روی داشبرد سرد ماشین میگذارم و خودم را کاملا به سمت متین میکشم.
- چیه؟ ترسناک شدی!
سرش را به پشتیه صندلی تکیه میدهد و همانطور که ابروهایش را بالا میاندازد، زمزمه میکند.
- چیز بدی نیست.
سرجایم برمیگردم و کاملا تکیه میدهم، با صدای متین دست از فکر کردن برمیدارم و دوباره به نیمرخش خیره میشوم.
- بریم یه خاطره بچینیم؟
یکهای میخورم و با لحنی آمیخته به خنده میپرسم.
- بچینیم؟!
سرش را تکان میدهد و سرعتش را بیشتر میکند که محکم چرم صندلی را میگیرم.
با خنده و وحشت کمی صدایم را بالا میبرم.
- متین آرومتر!
صدای خندهاش کل فضای اتاقک ماشین را پر میکند.
***
لیوان یک بار مصرف چای را در دستانم جا به جا میکنم، داغیاش تمام وجودم را سرشار از گرما میکند. پلکهایم را میبندم و نفسی تازه میکنم.
با حس متین کنارم که روی زمین مینشیند، نگاهم را به او سوق میدهم.
دستانش را در موهای مجعدش که حالا کمی بلند شده، فرو میکند. بدون آنکه بدانم، با لبخند تحسین برانگیز براندازش میکنم. نگاهش را سمت من میکشد و میپرسد.
- گرم شدی؟
دستانم را دور لیوان میپیچم و سرم را تکان میدهم.
نفسش را فوت میکند و با صدایی بم میپرسد.
- امروز بهت گفتم؟
کمرم را کمی صاف میکنم و زمزمه میکنم.
- چی رو؟
دستانش را روی دو طرف جدول میگذارد و به آرامی میگوید: که دوستت دارم؟
نگاهم را ازش میدزدم و به روبهرویم خیره میشوم. نمیدانم چرا باز هم بعد از اینهمه مدت ازش خجالت میکشم.
دستی به گونههای گر گرفتهام میکشم و پاسخم به نگاه منتظرش فقط لبخندی است از روی عشق و کلی دوستت دارمها!
متین کمی نگاهم میکند و لب میزند.
- نمیخوای یک بار هم شده، بهم بگی دوستت دارم؟
تک ابرویی بالا میاندازم و با بدجنسی زمزمه میگویم: یه بار قبلا زورم کردی بگم، اون روز زیر بارون بودی.
خندهای میکند و به روبهرویش اشاره میزند.
- یعنی الآن برم زیر ماشین شما راضی میشی بگی دوستم داری؟!
به آرامی میخندم و به زمین خیره میشوم، با لحن جذابی میگوید: اشکال نداره، منتظر میمونم تا یه روزی خلاصه خودت بگی!
نگاهم را ازش میدزدم، نمیدانم چرا اینقدر گفتنش سخت است! هروقت میخواهم احساسم را به زبان بیاورم انگار به لبانم قفل میبندند. به نیم رخ جدی و ناراحت متین زل میزنم، بریدهبریده میگویم: من... اِم، من دوست... دارم!
تا حرفم را به اتمام برسانم، صد بار مردم و زنده شدم. حرف دلم است، اما هنوز گفتنش با خجالت همراه است. نگاهم را ازش میدزدم و به جای دیگری چشم میدوزم.
با صدای ناگهانی متین یکهای میخورم و آب دهانم را پر صدا قورت میدهم.
- وای! بالاخره قبل اینکه خودم بگم گفتی! باورم نمیشه.
دستانش را روی پیشانیاش میگذارد و لب میزند.
- دوباره، دوباره بگو.
اخم میکنم و با لحنی آمیخته با خنده میگوید:
- نه دیگه متین، پرو نشو!
ناگهان میایستد، جلویم روی زمین مینشیند. دستش را روی دستانم میگذارد و میگوید: دوباره بگو.
چند بار به اطراف نگاه میکنم، خداروشکر کسی نبود، کاملا این اطراف خلوت است!
آستینش را میگیرم و صدایم را آرام میکنم.
- پاشو متین، زشته یکی میبینه.
ابرویش را بالا میاندازد و زیر لب« نچ» میگوید که کاملا کلافهام میکند.
نفسم را فوت میکنم و با حرص لب میزنم.
- متین پاشو، باهات قهر میکنما.
کمی با تعجب نگاهم میکند، دستش را روی زمین میگذارد و میگوید: چه تهدیدی!
پر حرص اسمش را صدا میزنم که میخندد و دستم را میکشد، بی تعادل از جایم بلند میشوم که لیوان در دستم کج میشود و کمی از چای روی زمین میریزد. مرا به دنبال خودش میکشاند، فقط توانستم بپرسم.
- داری من رو کجا میبری؟
باد سوزناکی که به صورتم میخورد، سرما را تا اعماق وجودم تزریق میکند. تمام گرمای چای را که نوشیده بودم را از بین میبرد.
با صدای آزار دهندهی موتور صورتم در هم میرود و سرم را بلند میکنم. یک لحظه با دیدن همان موتور مشکی مکث میکنم، نمیدانم چرا احساس میکنم پای رهام در میان است!
با دیدن دست متین که روبهرویم تکان میدهد، دست از فکر کردن برمیدارم و با لبخندی مصنوعی کاغذ را به دستش میدهم.
متین کاغذ را همانطور که در جیبش میگذارد میگوید: راستی ترنم پیام داد.
با یادآوری ترنم محکم به پیشانیام میزنم، چطور خواهرم را فراموش کردم! با عجز مینالم.
- وایی متین! اصلا یادم نبود، ترنم خوبه؟
با لبخند سرش را تکان میدهد که با اخم لب میزنم.
- اگه میزاشتی گوشیم رو بردارم الآن با ترنم حرف میزدم.
دست به سینه و با اخم به جای دیگر نگاه میکنم، صدایش که آمیخته به تعجب و خنده است به گوشم میرسد.
- خانمم، میزاری حداقل بگم چی گفته؟
همانطور با لب و لوچهی آویزانم میگویم: بگو.
چهرهی متین در هم میشود، دست باندپیچ شدهاش را مشت میکند، میان دندانهای کلید شدهاش میگوید: رهام عوضی!
با تعجب نگاهش میکنم و با تردید میپرسم.
- چیزی شده؟!
یک دستش را در موهایش فرو میبرد، با دندانهایی قفل شده میگوید: رهام با همه بحث کرده، یه جوری رفتار کرده انگار عاشقته!
با بهت لب میپرسم.
- چی؟ رهام؟!
لبانش را به دندان میگیرد، عصبانیت را کاملا از صورتش تشخیص میدهم.
- نقشهی جدیدشه. ترنم میگه داره به هر دری میزنه تا پیدامون کنه.
با حرف متین نگران نگاهش میکنم، نه این امکان ندارد! اینطور تمام افکارم که آزارم میداد به واقعیت تبدیل میشود؛ اون موتور سوار... نه، نه تهدیدهای رهام نباید عملی شود.
لباس متین را در دستان عرق کردهام میگیرم، با بغض لب میزنم.
- نه متین نه، اگه بلایی سرت بیاره چی؟
شانههایم را میگیرد، مرا به سمت خودش میکشد و همانطور که به من زل زده میگوید: نه نه، اصلا نگران نباش! یادت بیار؛ رهام همون پسر بچهای که همیشه من باهاش دعوا میکردم و همیشه هم ازم کتک میخورد!
اشکی که از گوشهی چشمم سرازیر میشود و تا روی گونهام میرود را با سرانگشتش پاک میکند، با لحنی جدی و جذاب میگوید: الان هم همونه، همون پسربچه، ولی جسمش بزرگتر شده! من باهاش بزرگ شدم نگاه نکن الآن با هم دعوا داریم، قبلا مثل دو تا داداش بودیم.
به صورت ترسیدهام لبخندی میزند و زمزمه میکند.
- هر کاری بکنه هم، ولی نمیتونه بلایی سر داداشش بیاره. من مطمئنم.
***
به در و دیوار خانهام نگاه میکنم. آنقدر به اطرافم زل زدهام که دیگر کلافه شدهام. روی دستهی مبل مینشینم و با ناخونهایم به چرمهای قهوهای مبل میکشم. سر گرم کارم هستم که با شنیدن صدای متین سرم را برمیگردانم.
- سلام خانمم، چطوری؟
با لب و لوچهای آویزان لب میزنم.
- افتضاح!
روبهرویم میایستد و صورتم را در دستانش قاب میگیرد.
- چیه؟ حوصلت سر رفته؟
سرم را تکان میدهم، لبش را کج میکند که با دیدن چالش انگشتم را در آن فرو میکنم. متین از کار ناگهانیام شوکه نگاهم میکند و میخندد.
- خیلی چالم رو دوست داری نه؟
تک ابرویی بالا میاندازم و لب میزنم.
- همین که بهت جواب مثبت دادم بهخاطر چالت بود.
چهرهای متفکر به خودش میگیرد.
- هوم! چال هم یه فلجیه باکلاسه که نصیب هر کسی نمیشه.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد.
- همینه دیگه من خوش شانسم چال، تو...
با یادآوری چیزی که خیلی وقت بود میخواستم ازش بپرسم، ناگهان میایستم و زمزمه میکنم.
- متین، اون دختره کی بود؟
با دستش به صورتش میکوبد و با خنده میگوید: تو هنوز اونو یادت نرفته!
یقهاش را میگیرم و با کلافگی داد میزنم.
- بگو کی بود؟
شانههایش را بالا میاندازد.
- سارا، یه همکار ساده.
نمیدانم اینهمه عصبانیت از کجا به سراغم میآید، با حرص میگویم: همیشه شما با همکارتون تو کافه قرار میزارید و گل میبرید؟!
ابروهایش را بالا میاندازد و با لبخند و آرامش لب میزند.
- گل رو من نبردم، اون آورد.
- و تو هم گرفتی اونم غلط کرد!
به سقف چشم میدوزد و با کلافگی میگوید: بیا این بحث کثیف رو همینجا تموم کنیم، چطوره؟
چشم غرهای بهش میزنم و به سمت دیگری خیره میشوم.
دستهایش را روی شانههایم میگذارد و صورتم را به زور به سمت خودش برمیگرداند.
- آخه من مگه سوسک خودم رو ول میکنم برم با اونا؟
با شنیدن کلمهای که از دهانش بیرون میآید و خطاب کردن من به سوسک حرصی میشوم. دندانهایم را به هم فشار میدهم و لب میزنم.
- سوسک خودتی!
میخندد با صدای خندههایش حرصم شدت میگیرد، اما باز هم خیلی خوشحالم. منم باهاش میخندم، امیدوارم هیچوقت این خوشیهایی که کنار هم داریم تمام نشود.