عشق بر باد رفته : رمان عشق بر باد رفته
1
216
0
22
عذاب وجدانی که تا ابد به گلویم چسبیده، من چیکار کردم؟ تنها عشق زندگیام را ول کردم و با این مرد که فقط دم از انتقام میزند عقد کردم؟
متاسفم! برای خودم، برای زندگیام و آیندهام!
هالهای از اشک دیدم را تار میکند که پلکی میزنم و قطره اشک از گونهام راه خودش را در پیش میگیرد.
با سرانگشتم اشکهای سردم را پاک میکنم و نفس عمیقی میکشم. باید مثل همیشه رفتار کنم، ظاهری شاد و باطنی داغان! حال افکار و ذهنم ویرانتر از خانهی زلزله زدهست.
با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا میگیرم و به صورت گرد نیکا مینگرم.
لبخندی مصنوعی میزنم که در جواب به لبخندم خندهای دندان نما به چهرهی غمگینم میزند.
به سمتمان میآید که از هول پایم را روی پایم میاندازم و با دامنم روی زانوهایم را میپوشانم.
- عزیزم بیا بریم، میخوام وقتی شمعها رو فوت میکنم دلیل آرزوهام کنارم باشه.
او با ناز هر یک از کلمهها را ادا میکرد و من با شنیدن تکتک کلماتش گر میگرفتم.
دستش را به سمت رهام دراز میکند و رهام هم دست در دستش میایستد و به سمت میز گرد و بلند وسط سالن که کیک بزرگ و خامهای رویش میرود.
چشمانم را ریز میکنم تا بتوانم عدد روی شمع را بخوانم. هجده؟! مرا بچه خطاب میکند بعد حالا دوست دخترش حتی از من کوچکتر است؟
با حس دستی کنارم چشم از شمعها میگیرم.
با اخم به گوشیه در دست آرتین خیره میشوم، سوالی به او مینگرم که دستش را تکان میدهد و زمزمه میکند.
- اگه میخوای صداشو بشنوی بگیر!
با دست سرد و لرزانم گوشی را از او میگیرم، میخواهم به گوشم نزدیکاش کنم که با اشارهی دست آرتین بلند میشوم و دنبالش به راه میفتم.
دست روی نردهی پله میگذارم که سردیه سنگش وجودم را میلرزاند.
با تردید قدم دیگری برمیدارم، سرم را برمیگردانم و با دو چشم پر خشم رهام مواجه میشوم.
با دیدن نگاهش آب دهانم را به سختی قورت میدهم، جراتم را جمع میکنم و به دنبال آرتین میروم.
به طبقهی بالا میرسیم که در نیمه باز و سفید رنگی را که تقریبا ته راهروست، با پایش ضربهای میزند و بازش میکند.
داخل میرود، به منی که ایستادهام و فقط نگاهش میکنم سرتکان میدهد که با تردید وارد اتاق میشوم.
- بیا، فقط طولش نده!
سرم را برای تایید حرفش تکان میدهم و گوشی را در دستم میگیرم.
با صدای لرزانم لب میزنم.
- الو؟!
این صدا...صدا اصلا متعلق به متین نیست! با شنیدن صدای دورگهاش نفسم بند میآید. به آرامی اسمم را صدا میزند که ناخودآگاه با بغض میگویم: جانم؟
- دلم برات تنگ شده!
با حرفی که میزند بغض گیر کرده در گلویم آزاد میشود، میخواهم لب باز کنم و من هم حسم را بگویم اما، با حرفی که میزند پلکهایم را محکم میبندم.
- چقدر دوستت داره؟ هوم؟
مجال یک دفاع هم نمیگذارد و صدای مردانهاش در گوشم میپیچد.
- شهرزاد، امروز برای اولین بار از ته دلم واست آرزوی خوشبختی کردم.
دیگر تحملم لبریز میشود و با صدایی نسبتا بلند گریه میکنم.
ناگهان با صدایی بلند و لحنی تند میگوید: نریز اون اشکارو!
بینیام را بالا میکشم و لب میزنم.
- من مجبور شدم متین...
- هیچی نگو! بزار همون فرشتهای که تو ذهنم بودی بمونی.
دست آزادم را در موهای صافم فرو میکنم.
- شهرزاد، خوشبخت شو...وگرنه این عذاب تا آخر عمرم بهم میچسبه.
از نفهمیدن حرفش به آرامی زمزمه میکنم.
- چی؟
با لحنی که در آن غم آمیخته است میگوید: مواظبت نبودم...لیاقتت رو نداشتم! رهام عرضش رو داره، دوستت هم داره وگرنه هیچوقت تن به این ازدواج زوری نمیداد.
قلبم آنقدر خودش را میکوبد که دستم را روی سینهام میگذارم و گلوپگلوپ نامنظمش را حس میکنم.
پلکهایم را محکم میبندم و زمزمه میکنم.
- اگه تو این رو میخوای...چشم!
صدای پوزخندش به گوشم میرسد.
- وقتی رهام اومد ببرتت با همین لحن گفتی چشم؟ بدون فکر کردن به این متین بدبخت که بجز شهرزادش هیچی براش مهم نیست؟! من حاضر بودم برات آدم بکشم، هرکاری بگی بکنم...هرچی که بخوای برات زمین و زمان رو به هم بدوزم برات بیارمش...بعد تو چیکار کردی باهام؟
سکوت میکند و با نفس عمیقی ادامه میدهد.
- تو برزخم شهرزاد، تو برزخ عشق و تنهایی، عشق و نامردی.
تقریبا داد میزند که گوشی را از گوشم دور میکنم و پلکهایم را از دادش میبندم.
- عشق و خیانت!
آرتین از پشت گوشی را از دستم میکشد و همانطور که دست دیگرش را روی پیشانیاش گذاشته با حرص میگوید: - چته تو؟ نیست هی بغل گوشم میخونی دلم براش تنگه، میخوام یه بار دیگه صداش رو بشنوم بعد الآن اینجوری میگی؟ صدات تو کل خونه پیچیده.
دیگر صدای آرتین به گوشم نمیرسد، تمام فکرم پیش خواستهایست که از من کرده.
با رهام خوشبخت شوم؟ مگر همچین چیزی ممکن است؟
خوشبختی؟ آن هم با رهام؟!
از وقتی که دوباره به سر جایم برگشتم حتی یک لحظه هم سنگینیه نگاه رهام از رویم برداشته نمیشود.
به سمتم میآید که از هول خودم را جمع میکنم و مثل همیشه خودم را به سمت دستهی مبل میکشم.
کنارم مینشیند و زمزمه میکند.
- دُم درنیار.
باز هم به یاد حرف متین میفتم، چه خواستهی پوچی از من ناتوان دارد!
دستش را روی دستم میگذارد و فشاری به مچم میدهد که دردم را درونم خفه میکنم و فقط در ظاهرم اخم کم رنگی میان ابروهایم شکل میگیرد.
رهام با دندانهایی کلید شده کنار گوشم زمزمه میکند.
- دور و بر آرتین زیاد میپلکی، جمع کن خودتو!
حرف متین برایم تداعی میشود، یعنی واقعا رهام حسی به من دارد؟
پس غیرت برای چه؟ کی؟
- من بهت اجازه دادم شالت رو برداری؟ بزار سرت.
سرم را تکان میدهم و شال سفیدم را از کیفم بیرون میکشم.
در حال مرتب کردن روی سرم هستم که وقتی سرم را بالا میگیرم با چهرهی بشاش شیرین و فرزاد مواجه میشوم.
لبخند مصنوعیای به او که خیرهام شده میزنم که به سمتم میآید و روی مبل تک نفرهی کنارم مینشیند.
- من خیلی ازت خوشم اومده!
به یک لبخند اکتفا میکنم که با حرف بعدیاش سر رهام با شتاب به سمتش برمیگردد.
- مجردی نه؟ خیلی دوست دارم زن داداشم شی.
تنها لبانم را باز و بسته میکنم و به چهرهی خشم آلود رهام چشم میدوزم.
با صدای مردانه و کلفتش طوری به شیرین تشر میزند که من هم خجالتم میگیرد.
- شیرین جان لازم نیست برای داداشت زن پیدا کنی، اون خودش میتونه. بعدش هم شهرزاد متاهله، شوهر داره؛ شوهرش هم بفهمه همچین زری کسی زده میاد دندونهای طرف رو خورد میکنه.
شیرین لبش را کج میکند و با اخم لب میزند.
- ایش، چقدر خشن! خب آرومتر هم بگی میفهمم.
رهام شانهای بالا میاندازد و به سوی دیگری مینگرد.
فرزاد دستش را روی موهای کوتاهش میکشد و میگوید: خاک تو سر شوهرت که همچین فرشتهای رو تنها ول کرده.
- تو گوه نخور!
فرزاد ابرویی بالا میاندازد.
- چته؟ انگار شوهرش تویی اینقدر رگ غیرتت باد کرده.
- چتی نه؟ گمشو حوصله ندارم!
فرزاد از روی دستهی مبل بلند میشود و انگشتش را روی موهای شیرین میکشد.
- پایین منتظرتم زیبا!
شرین لبخند پهنی میزند و من با تعجب نگاهشان میکنم. با رفتن فرزاد نفسم را فوت میکنم و به سمت شیرین که با چشمهای درشتش براندازم میکند برمیگردم.
با سر به رهام اشاره میزند و زمزمه میکند.
- واقعا شوهر داری؟
سرم را به عنوان تایید حرفش تکان میدهم که لبانش را به هم میفشارد و میگوید: خب، اسمش چیه؟
با مِنمِن به سمت رهام برمیگردم و ناخودآگاه لب میزنم.
- متین.
با به زبان آوردن اسم متین رهام طوری با خشم نگاهم میکند که آب دهانم را پرصدا قورت میدهم.
شیرین دستش را به چانهاش میزند و با ذوق میگوید: من عاشق شنیدن ماجرای عاشقی دونفرم، بگو بگو لطفا!
- اِم...
مگر میتوانم با وجود رهام که با دست مشت شده به چهرهی ترسیدهام خیره شده چیزی بگویم!
کمی خودش را جلو میکشد و خطاب به شیرین میگوید:
- نیکا کارت داره، برو.
شیرین چشم غرهای به رهام میزند و با گامهایی بلند به سمت جمع دوستانش میرود.
چشم از رفتن شیرین میگیرم و با کلافگی به دامنم خیره میشوم، انگشتان سردم را به بازی میگیرم. مطمئنم الان میخواهد حرصش را سرم خالی کند.
خودش را جابهجا میکند و دستی به ته ریشش میکشد، صدای نفسهای پر حرصش به گوشم میرسد.
میان دندانهای از خشم قفل شدهاش میغرد.
- شهرزاد...دیگه حدت رو رد کردی. یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه اسم متین رو به زبونت بیار بعد ببین چیکارت میکنم.
از لحن پر تاکیدش نفسم در سینهام حبس میشود، بدون هیچ عکس العملی تنها به چشمهایش زل میزنم که نفسش را فوت میکند و به آرامی میگوید: اینجوری نگام نکن.
با کلافگی نگاه از من میگیرد، میخواهم حرفی بزنم که با دیدن نیکا درست روی مبل کنارم یکهای میخورم.
مویش را پشت گوشش میزند و همانطور که پایش را روی پایش میاندازد خطاب به رهام لب میزند.
- دخترخالت چقدر ساکته!
دندانهایم ناخودآگاه روی هم فشرده میشوند، به یک تلنگر احتیاج دارم تا ساکت بودنم را ثابت کنم.
- مدلشه، سایلنته!
طوری با خشم به رهام نگاه میکنم که پوزخندی به چهرهی سرخ شدهام میزند.
صدای خندهی پر از ناز نیکا روی اعصابم رژه میرود، از حرص ناخونهایم را در کف دست عرق کردهام فرو میکنم.
با خنده و تمسخر میگوید: تو هم که عاشق دخترای سایلنتی!
رهام به دستهی مبل تکیه میدهد و نخ سیگاری را از پاکت بیرون میکشد.
سیگار را گوشهی لبش میگذارد و با فندک مشکلیاش روشنش میکند. در همان حین ابروهایش را بالا میدهد و به صورتم خیره میشود، با صدای دورگه و آرامی زمزمهوار طوری که فقط صدایش را من بشنوم میگوید: اتفاقا از بچگی عاشق دختراییم که خَفَن.
لبم را میگزم و به سمت نیکا برمیگردم. چشمانم کمی ریز میشوند و صدایی که از فرط حرص کمی بلندتر از حد معمولم شده میگویم:
- میدونی عزیزم، من اصلا هم آدم ساکتی نیستم.
لبم را کج میکنم و با ابروهایی بالا رفته به اطرافم نگاه میکنم و ادامه میدهم.
- ولی اینجا کسی در حدم نیست که بخوام باهاش حرف بزنم.
صدای خندههای آرام رهام به گوشم میرسد که از گوشهی چشم نگاهی به او میاندازم.
- شاید شما زیادی حدت بالاست چون اینجا بیشتر از هشتاد تا آدم هست گلم!
دستانم را مشت میکنم، میخواهم حرفی بزنم که یکی از خدمتکارها صدایش میزند.
بعد از رفتن نیکا نگاه پر از حرصم را به رهام میدوزم که با لبخندی کش دار به چشمهایم زل زده.
- این بچه کیه باهاش دوستی هان؟ حتی بلد نیست چه جوری باید حرف بزنه، هجده سال رو به زور داره. بعد به من میگی بچه؟!
دود سیگارش را در صورتم فوت میکند که سرفهام میگیرد.
با چشمهای قرمز شدهاش لب میزند.
- حسودی نکن، اصلا بت نمیاد.
نفس عمیقی میکشم و از بین دندانهای قفل شدهام میگویم: من چرا باید حسودی کنم؟!
پک دیگری به سیگارش میزند و همانطور که در لای انگشتانش در هوا میچرخاند، با صدای خشک همیشگیاش میگوید: چون شوهرت آوردتت تولده دوست دخترش.
- ولی این شوهر اصلا برام مهم نیست!
در یک آن نگاهش رنگ غم به خودش میگیرد، در زیر این چهرهی بیتفاوت، پسری درونگرا نهاده شده که گاهی آنقدر دلم برایش میسوزد که انتهایش را نمیدانم.
باز هم حرف متین در سرم میپیچد، چطور میتوانم خوشبخت شوم؟
رفتارش را زیر نظر میگیرم، پوزخندش جمع میشود و سیگارش را در جاسیگاری خاموش میکند.
- رهام؟
در سکوت نگاهم میکند اما دیگر نگاهش سرد نیست؛ سویسویی که در نگاهش به چشمم میخورد مرا به قبول کردن حرف متین وادار میکند.
- جانم؟
با شنیدم جانم گفتنش دهانم نیمه باز میماند، حرفی که خواستم بزنم در دهانم ماسید.
حس خاصی به سراغم میآید، دو مرد متفاوت را در زندگیام تجربه کردم که حتی جانم گفتنشان هم باهم فرق دارد.
- نمیخوای بگی؟
تک خندهای میکند و میگوید: چته؟ هنگ کردی؟ اوکی دیگه بت نمیگم جانم، جنبه نداری.
حرف الآنش با تمسخر بود، اما جانم گفتنش پر از احساس!
نگاهم را از نگاه خیرهاش میگیرم و زمزمه میکنم.
- کی میریم؟
- معذبی؟
سرم را تکان میدهم که با دو انگشت جلوی مویم را پشت گوشم میزند و در همان حین میگوید: خوبه، همیشه اینجور جاها معذب باش.
کمی خودم را عقب میکشم که انگشت شصتش را به گوشهی لبش میکشد.
با صدایی آمیخته با خنده لب میزند.
- یه اعترافی بکنم؟
پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
- امروز واقعا خوشگلتر شدی!
لبانم روی هم فشرده میشوند و قلبم بیشتر از حد معمول میتپد، انگار آن هم از این موقعیت آزرده شده.
دستانش را روی صورتش میکشد و با کلافگی زمزمهای میکند که از چشمم جا نمیماند. اما اصلا متوجهی حرفش نمیشوم.
***
برای بار هزارم طول راهرو را طی میکنم، از صبح تا شب تنها به در و دیوار نگاه میکنم.
از وقتی که از مهمانی برگشتیم رهام دیگر نگاهمم نمیکند، حتی همان اخمی که همیشه میان ابروهایش بود از بین رفته!
با صدای قدمهایی که از پشت به گوشم میسد برمیگردم و با قامت رهام مواجه میشوم.
نگاهم از پایین به بالا کشیده میشود، گوشهی لبش پر از خون، پیرهن سفیدش که حالا لکههایی خون رویش به چشم میخورد یک طرف پیرهنش در شلوارش است و طرف دیگرش رو.
دستی که آستینش را بالا داده میگیرد و با صورتی در هم "آخ" از لبانش خارج میشود.
ناخودآگاه به سمتش میروم و بازویش را میگیرم.
سرش را به سمتم برمیگرداند و با سکوت اما چشمانی پر از حرف نگاهم میکند.
چشم ازش میگیرم و با او به سمت اتاقش میروم، با صدای یک پایش که کشیده میشود و با سختی قدم برمیدارد قلبم به درد میآید.
صدای آخ و نفسنفس زدنهایش پس از هر قدم به گوشم میرسد.
با کمکم روی تخت دراز میکشد و همانطور خیره نگاهم میکند.
با دستمالی که در جیبم بود عرقهای روی گردن و پیشانیاش را پاک میکنم، به سختی لب میزند.
- برو بیرون.
جوابم فقط یک اخم است و بدون هیچ نگاهی به او، دکمههای لباسش را باز میکنم.
- کلا خونیه، باید لباست رو عوض کنی.
مچ دستم را میگیرد و میگوید: از کمد برام یه چیز بیار بپوشم، لازم نیست تو برام عوض کنی هنوز اینقدر ذلیل نشدم!
پیرهن مشکی که روی صندلی است را برمیدارم و به سمتش میاندازم.
با گامهایی بلند به سمت در قدم برمیدارم که با صدای آخهایش متوقف میشوم.
با غر به سمتش میروم.
- ماشالله، فقط الکی قیافه میگیره، حالا خوبه تیر نخوردی.
همانطور که کمکش میکنم چشمم ناخودآگاه به بدنش میخورد.
چرا من همیشه فکر میکردم، رهام باید پسری هیکلی و عضلهای باشد؟
از تصوراتی که قبل از دیدنش داشتم لبخند کش داری میزنم که با اوقات تلخی میگوید: چته؟ وضعیت من خنده داره؟
با حرص بلند میشوم و میگویم: اصلا من اشتباه میکنم به تو کمک میکنم، آدم نیستی که!
با قدمهایی پر حرص و محکم به سمت در میروم، دستگیره را در دستم میفشارم و با تاریک شدن اتاق سرجایم خشکم میزند.
- اه! برق چرا رفت؟
با صدای رهام برمیگردم، نمیدانم چرا همیشه از تاریکی و تنهایی میترسم!
به اطرافم نگاه میکنم و با ترس به سمت تخت میروم و با صدایی لرزان میپرسم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳