با باد سردی که به صورتم میخورد پلکهایم را به آرامی باز و بسته میکنم. دستم را روی شکمم میگذارم و نفس عمیقی میکشم. زیرلب زمزمه میکنم.
- پسری یا دختر؟ میدونستی مسئولیت سختی گذاشتی گردنم؟
- گردنمون!
با صدای رهام به پشت برمیگردم، با دیدن چهرهی بشاشش لبخندی میزنم.
قدم دیگری به سمتم برمیدارد و میگوید: به نظر من که دختره.
ابرویم از تعجب بالا میرود.
- دختر؟! فکر میکردم پسر...
حرفم را قطع میکند و با لبخندش میگوید: حرف آقاجون چه اهمیتی داره، برام مهم بود یه بچه داشته باشم که مامانش تو باشی. همین!
ناخودآگاه پوزخندی میزنم که از دید او جا نمیماند.
- یعنی ارث و میراث هیچی؟
با خنده قدم دیگری به سمتم برمیدارد و میگوید: واقعا فکر کردی اون خونهی آقاجون با خونههای من قابل مقایسهست؟!
اول با جدیت نگاهم میکند و سپس میزند زیر خنده، صدای خندههایش در کل اتاق میپیچد. یک جورهایی سوهان به سر من میکشد.
- از شوخی بگذریم. خب، آدم چرا باید به کم قانع باشه؟
با کلافگی دستم را روی سینهاش میگذارم و به عقب هولش میدهم. خودم هم به سمت تخت میروم و رویش مینشینم.
- حوصلهی بحث با تورو ندارم!
رهام به سمت میز آرایشی میرود و جلویش میایستد. برسم را به موهایش میزند که با کلافگی میگویم: میشه اینقدر از وسایلهای من استفاده نکنی؟
ابرویش را بالا میاندازد و زیرلب «نچ»میگوید. با قدمهای محکم به سمتش میروم، با نزدیک شدنم به او یک آن حالم بد میشود. دست جلوی دهانم میگذارم و با قدمهای تند به سمت در دستشویی میدوم.
حالت تهوه بدی به سراغم میآید، رهام چندبار به در ضربه میزند که جوابش را نمیدهم، اما بالاخره صورتم را میشویم و در را باز میکنم.
اولین چیزی که میبینم چهرهی نگران اوست. دستم را میگیرد و دست دیگرش را زیر چانهام میزند.
- خوبی؟
سرم را تکان میدهم. از سرتا پایش را از نظر میگذرانم و زمزمه میکنم.
- نمیخوای بری حموم؟
دستم را رها میکند و با خنده لب میزند.
- الآن یعنی از بوی من بالا آوردی؟
سرم را به حالت منفی تکان میدهم که میخندد و با نوک انگشتش به بینیام میزند.
- این نُه ماه بگذره، بدجوری ازت انتقام میگیرم سیم ظرفشویی!
هین بلندی میکشم و زمزمه میکنم.
- سیم ظرفشویی؟!
با خنده سرش را تکان میدهد، شانههایم را میگیرد و مرا کنار میزند.
- حالا بکش اونور میخوام به دستور خانمم برم حموم.
بازویش را میکشم و با اخم کم رنگی که میان ابروهایم است لب میزنم:
- لواشک، نداریم؟
در دستشویی را میبندد و به آن تکیه میزند. دست به سینه به چهرهام خیره میشود که با ناراحتی میگویم: خب، خیلی وقته لواشک نخوردم.
نفسش رو فوت میکند و میگوید: اول برم حموم یا لواشک بخرم؟ یا برم ریشام رو بزنم؟
شانههایم را بالا میاندازم که لبخندی میزند، از آن لبخندهایی که در این یک هفته بارها زده بود.
- خیلی خوشحالم شهرزاد، قبلا این روزها برام رویایی بود. ولی هروقت میخواستم بهت فکر کنم متین سد راهم میشد. خوشحالم که ازدواجمون رو قبول کردی.
با صدایی آرام که خودم هم به اجبار صدایم را میشنوم میگویم: ولی کاش ازدواجمون اجباری نبود که بخوام... قبولش کنم!
تکیه از در میگیرد و دست در موهای نسبتا بلندش میبرد.
- با وجود متین قبولم میکردی؟
ناخودآگاه سرم را به حالت منفی تکان میدهم که لب میزند:
- ولی یه روزی میفهمی که من باهمهی بدخلقیام میتونم خوشبختت کنم. ولی متین نه! این رو میتونی بعدها از زندگیش با سارا بفهمی.
سپس قدمی به سمتم برمیدارد و شانههایم را در دستش میگیرد، چشمانش پر از حرف، غصه و نگرانیست، اما لبخندش دلگرم کننده.
- بگذریم، الآن دیگه به هم وصلیم، با وجود یه بچه. بچهای که پدرش منم و مادرش تو.
سرم را به تایید حرفش تکان میدهم. جلوی مویم را پشت گوشم میزند و سپس از اتاق خارج میشود. برمیگردم و به رفتنش خیره میمانم.
نمیدانم چرا اینقدر اینروزها احساس تنهایی میکنم. مامان عاطفه، بابا، همه یک بار زنگ نزدن بدونن زندم یا مردهام! انگار فقط میخواستن این خبر را بشنون و تمام.
با زنگ خوردن گوشیام و دیدن اسم رویش لبخندی میزنم. انگار فقط ترنم تو خانوادهام حواسش به من هست.
- الو! سلام.
صدای پر ذوقش در گوشم میپیچد.
- وایی! سلام مامان گوگولی، اون فندق چطوره؟
به حرفش میخندم که با هیجان ادامه میدهد.
- بگو ببینم رهام خوشحاله یا نه؟ اوندفعه که اومده بود خونهی بابا محسن که خبر رو بگه خیلی ذوق داشت.
با یادآوری رهام سرم را تکان میدهم و همانطور که در اتاق قدم میزنم میگویم: آره خیلی خوشحاله.
صدایش را آرام میکند و میگوید: راستی، دیگه بهت نگفت عاشقته؟
از لحنش خندهام میگیرد.
- چرا گفته، ولی اگه نگه هم با توجهای که بهم میکنه میفهمم.
- الآن کجاست؟
سرم را بالا میگیرم و به در زل میزنم.
- رفته برام لواشک بخره.
صدای قهقهاش در گوشم میپیچد و سپس با خنده میگوید: هیچوقت فکرش رو نمیکردم رهام اینقدر زن ذلیل باشه.
به لواشک تو دستم خیره میشوم و کمکم آن را به لبم نزدیک میکنم، تکهای از آن را میخورم که با صدای در سرم را بالا میگیرم.
- بفرما ریش و سبیلام رو زدم.
با دیدن چهرهی رهام، لواشک را قورت میدهم که به سرفه میافتم. با چشمهایی که براثر سرفه اشکی شده به رهام که حالا دقیقا روبهرویم ایستاده نگاه میکنم.
آرام به پشتم میزند. سپس دستم را به گلویم میکشم و باقی لواشک را روی کابینت میگذارم.
رهام دستانش را روی کابینت بینمان قلاب میکند و روی صندلی مینشیند. کمی خودش را جلو میکشد و میگوید: جذاب شدم نه؟
چشمکی به چهرهی بهت زدهام میزند و ادامه میدهد.
- خفه نشی! خوبی؟
سرم را به تایید حرفش تکان میدهم. میخواهم نگاهم را از او بگیرم، اما نمیتوانم. خیلی تغییر کرده، خیلی... خیلی... نفس عمیقی میکشم.
همانطور که نگاهم را از او میدزدم لب میزنم:
- بهتر شدی!
با خنده سرش را تکان میدهد و دستش را پشت گردنش میگذارد. کمی سکوت بینمان ساکن میشود. مدام نگاهم رو به پایین است و سعی دارم نگاهش نکنم. همینجوری هم معذب بودم چه برسد به حالا که کاملا قیافش عوض شده!
- باید برگردیم.
- هان؟
از حرفی که زدم خودم هم جامیخورم، بریدهبریده میگویم: منظورم... این بود که... که چرا؟
شانههایش را بالا میاندازد.
- دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونیم، موردی هم نمیبینم که برنگردیم. خب، باید بریم خونه.
- آره، اون خونت خیلی بهتره، بزرگتر و قشنگتر هم هست.
- خونمون!
به لواشکی که کنار دستش است نگاهی میاندازد و با خنده میگوید: اجازه هست؟
میخندم و زمزمه میکنم.
- آره.
همهاش را میخورد که با تعجب نگاهش میکند. دستانش را با لباسش پاک میکند، با دهان پر و با خنده میگوید: چیه؟
با بهت میخندم.
- تو انگار بیشتر دلت لواشک میخواستا.
رهام هم میخندد و همانطور که میایستد و به سمت حمام قدم برمیدارد میگوید:
- چیز میزات رو جمع کن، فرداشب بریم.
به آرامی باشهای زمزمه میکنم که گمان نکنم به گوشش برسد.