زیبای یوسف : ۴

نویسنده: Albatross

پیرمرد کلافه گفت:
- گفتم که، ندیدمش. شاید چون قیمتی بوده یکی برش داشته، چه می‌دونم.
نایستاد و راهرو را ترک کرد.
جیم زمزمه‌وار گفت:
- باید از تک‌تک مستخدم‌ها بپرسیم؟
کسری خیره به پیرمرد که پشت به آن‌ها داشت دور میشد، لب زد.
- نه.
صدایش را بالا برد و خطاب به پیرمرد گفت:
- از کجا می‌دونی گرون قیمت بود؟!
پیرمرد مکث کرد.
جیم که تازه متوجه شده بود، با تعجب به پیرمرد نگاه کرد.
کسری به جلو رفت و از شانه پیرمرد را به سمت خودش چرخاند.
نگاه پیرمرد فراری بود.
کسری محکم لب زد.
- کجاست؟
پیرمرد با من‌من گفت:
- چی داری میگی؟ من... من احتمال دادم که قیمتی باشه. اصلاً به من چه؟ فقط یک پیشنهاد دادم. شاید اصلاً هنوز تو کمدت باشه و کسی برش نداشته باشه.
کسری لب‌هایش را به‌هم فشرد و با خشم یقه‌اش را گرفت.
- یا میگی، یا کاری می‌کنم که نونت از این‌جا هم بیوفته.
پیرمرد تی را رها کرد و سعی کرد یقه‌اش را آزاد کند.
با این‌که لاغر بود؛ ولی زور داشت، کسری؛ اما رهایش نمی‌کرد.
هم قد بودند و چشم در چشم به‌هم خیره بودند.
پیرمرد عصبی گفت:
- ولم کن.
جیم نگاهی به راهرو کرد.
کسی نبود پس به ناچار از جیب مخفی ژاکتش کارت ویژه‌اش را برداشت.
آن را به پیرمرد نشان داد و گفت:
- گوش کن. اون ساعت خیلی مهمه، پس بی سر و صدا بگو کجا گذاشتیش.
با تردید لب زد.
- فروختیش؟
پیرمرد که تازه متوجه شده بود آن‌ها که هستند، کوتاه آمد و ترسیده گفت:
- آقا من تقصیری ندارم. دیدم کسی دنبالش نیست، من هم... من هم... .
کسری با خشم از یقه تکانش داد و پشت دندان‌های کلید شده‌اش غرید.
- چی؟
پیرمرد با بی چارگی به یک‌باره گفت:
- دادمش به نوه‌ام.
مشت‌ کسری شل شد.
با ناباوری زمزمه کرد.
- چی؟!
پیرمرد عصبی جواب داد.
- من از کجا باید می‌دونستم اون مهمه؟ پسرم قرار بود برگرده فینیکس، من هم... من هم خواستم برای نوه‌ام یک هدیه بدم.
کسری با خشم رهایش کرد.
پیرمرد دوباره به حرف آمد.
- قربان من واقعاً متاسفم؛ ولی... .
کسری در حالی که روی گرفته دست به کمر غرق فکر بود، با خشم حرفش را برید.
- آدرسّ!
***
فاطمه با آرنج به پهلویش زد و آرام گفت:
- حالا سرکار خانوم چی میگن؟
جواهر حیرت زده به منظره مقابلش زل زده بود.
بابت این تور خارجی کمی غر زد، البته فقط کمی! در حدی که تا قبل از فرود هواپیما داشت غر میزد!
با شعف گفت:
- فکر نمی‌کردم آمریکا چنین جاهایی هم داشته باشه.
رو به فاطمه کرد و گفت:
- تقصیر من چیه؟ ایرانه که با ذهن من بازی کرده. هی میگن مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا، خب معلومه که رو ذهنیت من هم اثر می‌ذاره دیگه.
فاطمه سفیهانه نگاهش کرد و لب زد.
- باشه‌باشه.
جواهر لبخند دندان‌نمایی نشانش داد و همراه بقیه بچه‌های گروه سمت ویلا رفت.
ویلا در قسمتی قرار داشت که پشتش نمای جنگل مانند قرار داشت.
در ذهنش از آمریکا یک کشور خاکستری ساخته بود؛ اما الآن... خب آدمی بود و خطایش دیگر.
وارد ویلا شدند.
حیاط بزرگش، حتی داخل خود ساختمان که چشم‌نواز و شیک بود، توجه‌اش را جلب نکرد.
خب پدر خودش کم مایه نداشت، این چیزها برایش دیدنی نبود.
او عشق طبیعت بود و تمام.
با این‌که فضای آمریکا را از نزدیک دیده بود؛ اما هنوز هم به اقامت در ترکیه علاقه داشت.
طبیعت ترکیه اصلاً چیز دیگری بود.
سرگروه با هدایت مستخدم اتاق‌ها را نشان داد.
به خاطر زیاد بودن تعدادشان هر سه نفر داخل یک اتاق می‌شدند.
جواهر کوله‌اش را به سمت دیوار پرت کرد و به طرف بالکن رفت.
دعا می‌کرد بالکن رو به جنگل باشد، نه شهر و دود و دم خاکستریش.
در را که باز کرد، لبخندش خشک شد.
خب رو به جنگل باز نشده بود؛ اما حیاط ویلا هم خوب بود؛ مگر نه؟
- ببند در رو هوا سرده.
جواهر وارد اتاق شد و در را بست.
اتاق نسبتاً بزرگ بود و برای سه نفر جا داشت.
هم اتاقی دیگرشان شهین بود.
زیاد نمی‌شناختندش.
با تقه‌ای که به در خورد، فاطمه شالش را آزادانه روی موهایش گذاشت و سمت در رفت.
مستخدم چمدان‌هایشان را آورده بود.
تشکری کرد و دو چمدان را گرفت.
چند دقیقه‌ای زمان برد تا وسایلشان را داخل کمد بزرگ دیواری بچینند.
چهار در کمد دیوار را پوشانده بودند.
جا برای تمام وسایلشان پیدا میشد.
جواهر شالش را از روی سرش برداشت.
موهای سیاهش را دوباره با کش بست و دستی به موهای جلوی سرش که رو به عقب بودند، کشید.
- خب؟
فاطمه که مشغول درآوردن جوراب‌هایش بود، از حرفش سرش را بالا آورد که گفت:
- کجا بریم؟!
فاطمه بر خلاف لحن بشاش او، بی تفاوت لب زد.
- بذار برسیم.
- خب رسیدیم دیگه.
فاطمه چپ‌چپ نگاهش کرد.
جوراب‌هایش را در مشتش گرفت و بلند شد.
رو به نگاه مشتاق جواهر گفت:
- بذار نفس بکشیم.
جواهر او را به کناری هل داد و با پشت چشم نازک کردن لب زد.
- انگار دماغش رو گرفتن.
سمت در رفت و دستگیره‌اش را گرفت.
قبل از بیرون رفتن رو به فاطمه کرد و گفت:
- من میرم یک چرخی این اطراف بزنم.
- برو فضول خانوم.
جواهر لبخند بزرگی نشانش داد و از اتاق خارج شد.
راهرو را به سمت پله‌ها طی کرد.
وسط راه چشمش به شهین افتاد و با لبخندی کوچک سری برایش تکان داد که جوابش متقابلاً یک لبخند کوچک شد.
با این‌که تازه رسیده بودند؛ اما دلش طاقت نمی‌آورد.
می‌خواست جای‌جای این ویلا را ببیند، به هر حال پول مفتکی که نداده بود، باید تمام و کمال استفاده می‌کرد دیگر.
مهم بود که ویلا شخصی بود؟
معلوم بود که نه، برای او نه!
در طبقه سوم بود، وقتی به طبقه دوم رسید اتاق‌های در بسته وسوسه‌اش کرد.
به خاطر داشت که تمام بچه‌های گروه به طبقه سوم رفته بودند، عیبی داشت اگر سرکی به آن‌ها می‌کشید؟ فقط یک کوچولو!
آرام به سمت اتاق‌ها رفت.
اتاق اولی اتاق خواب بود، بعدی هم همین‌طور.
سمت در دیگر رفت و دستگیره‌اش را چرخاند.
چرا دستگیره‌های طبقه دوم گرد و چرخان بودند؛ اما دستگیره‌های طبقه سوم از آن سیخی‌های دراز؟ خب به او برمی‌خورد.
در را کمی باز کرد؛ ولی نه تا حدی که بتواند داخل اتاق را ببیند چون صدای پشت سرش شوکه‌اش کرد.
- فضولی همیشه خوب نیست.
چرخید و با دیدن صاحب ویلا لب‌هایش را به‌هم فشرد.
لعنتی!
پلک‌زنان صاف ایستاد.
باید ماست‌مالی می‌کرد.
دستی به شال آبیش کشید و گفت:
- آم من می‌خواستم یکی از دوست‌هام رو ببینم.
دوباره لب‌هایش را به داخل دهانش کشید و به‌هم فشرد.
در ادامه حرفش گفت:
- انگاری این‌جا نیست. ب... با اجازه.
سریع از در فاصله گرفت و از زیر نگاه خیره آن مرد فرار کرد.
تپش قلب گرفته بود.
سوتی از این بدتر؟
وای طرز نگاهش که یادش می‌آمد عصبی میشد.
نگاهش می‌گفت که حرفش را باور نکرده.
خب آخر آن چه دروغ مضحکی بود؟
همه‌شان با هم به طبقه سوم رفته بودند.
از این بدتر نمی‌توانست شود.
ولی قرار بود بشود، آن هم خیلی زود!
وارد سالن شد؛ اما جز سرگروه که با یکی از همکارهایش صحبت می‌کرد، کس دیگری از بچه‌های گروه را ندید.
زیر لب خطاب به بقیه بچه‌ها لند کرد.
- بی ذوق‌ها.
چون نزدیک عصر به آمریکا رسیده بودند، روز اول بیشتر بچه‌ها داخل اتاق‌هایشان بودند و برای شام بود که بیرون آمده بودند.
جواهر تا فرصت داشت تقریباً ویلا را گشته بود با این وجود همچنان کنجکاو بود.
روی تخت دراز کشیده بود.
پاهایش را تکان می‌داد و به سقف تاریک خیره بود.
فاطمه کنارش قرار داشت.
سه نفری به زور روی تخت خوابیده بودند، طوری که مجبور بودند تا صبح به کمر درازکش بمانند، جا برای چرخیدنشان نبود.
جواهر و فاطمه لاغر بودند؛ اما شهین کمی توپر بود.
جواهر سرش را بالا آورد و وقتی چشم بند شهین را روی چشم‌هایش دید، سرش را روی بالش گذاشت و خطاب به فاطمه پچ‌پچ کرد.
- فاطی؟
فاطمه با چشم‌های بسته‌اش گفت:
- هوم؟
- من خوابم نمیاد.
- خب بخواب.
جواهر چپ‌چپ نگاهش کرد و لب زد.
- باشه.
کمی بعد دوباره لب زد.
- میگم، چی کار کنم خوابم ببره؟
فاطمه با مکث جواب داد.
- چشم‌هات رو ببند.
و خمیازه‌ای کشید و سرش را روی بالش جابه‌جا کرد.
جواهر چشم‌های بادومی آبیش را بست و پس از چندی گفت:
- خوابم نمی‌بره.
صدای فاطمه بلند نشد.
چشم باز کرد و سرش را به طرف فاطمه چرخاند.
چشم‌هایش بسته بود یا خواب بود؟
- خوابی؟
- ... .
- فاطی خوابی؟... نچ هوی؟
و با آرنج به پهلویش زد که فاطمه با خواب‌آلودگی لای پلک‌هایش را باز کرد و گفت:
- هوم؟
- گفتم خوابی؟
فاطمه دوباره چشم‌هایش را بست و سرش را به تایید چند بار تکان داد.
جواهر پچ‌پچ کرد.
- من خوابم نمی‌بره.
- بخواب.
جواهر عصبی نچی کرد.
طاقت نمی‌آورد.
در آخر عصبی صدایش را بالا برد که فاطمه و شهین وحشت زده بیدار شدند.
- اَه تا یک ساعت پیش عین خرس خوابیده بودین هنوز خوابتون میاد؟
فاطمه نیم خیز شده لب زد.
- چته تو؟ خب شبه خوابمون میاد دیگه.
جواهر به سختی و با تکیه به عسلی نشست.
تازه توانست نفس راحتی بکشد، جایش زیادی تنگ بود.
- من ساعت خوابم عوض شده، راحت نیستم.
شهین با اخم پشت به آن دو دراز کشید و دوباره چشم بندش را روی چشم‌هایش کشید.
آرام گفت:
- جواهر جون لطفاً مراعات کن. خوابت نمیاد بیدار بمون.
جواهر سوالی به فاطمه نگاه کرد که فاطمه زمزمه‌وار لب زد.
- راست میگه دیگه.
جواهر با درنگ دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد.
نزدیک‌های صبح بود که پلک‌هایش سنگین شد و خوابش گرفت.
***
تعدادشان به اندازه‌ای زیاد بود که میز چهارده نفره برایشان کافی نباشد.
جواهر و فاطمه با چند دختر و پسر روی میز دیگری مشغول خوردن صبحانه‌شان بودند.
جواهر با این‌که دیر وقت خوابیده بود؛ ولی حتی سرحال‌تر از فاطمه بود.
با لقمه توی دهانش گفت:
- می‌خوام بازارهای این‌جا رو ببینم، میای؟
فاطمه جرعه‌ای از شیرش خورد و گفت:
- باید با گروه بریم. مونسی رو راضی کن.
جواهر سمت میز خم شد و آرام گفت:
- گور بابای مونسی. دو نفری می‌ریم میایم.
چشمکی زد و اضافه کرد.
- عشق و حال هم می‌کنیم.
صدای نحیف مونسی در پشت سرش چشم‌هایش را گرد کرد.
- متاسفم که این رو میگم؛ اما کسی حق نداره بی اطلاع جایی بره حتی واسه عشق و حال... نوش جان!
جواهر حتی نچرخید تا با مونسی چشم در چشم شود.
با این‌که لحنش آرام بود؛ اما مشخص بود که عصبیست.
نوش جانش حکم زهرمار را داشت.
فاطمه با نگاهش رفتن مونسی را دنبال کرد و وقتی فاصله گرفت، رو به جواهر ابروهایش را بالا داد و سر تکان داد.
جواهر پشت چشم نازک کرد و با حرص لقمه دیگری توی دهانش کرد.
سالن غذاخوری را به قصد اتاق‌هایشان ترک کردند.
قرار بود به جاهای تفریحی بروند.
- تو نمیای؟
جواهر در جواب فاطمه نگاهی به سر و وضعش انداخت.
یک سویی‌شرت سرمه‌ای، شال آبی، شلوار سرمه‌ای و کتانی‌های سفید، تیپش خوب بود، نبود؟
با لحنی بیخیال گفت:
- من آماده‌ام، تو برو حاضر شو.
فاطمه با تردید گفت:
- مطمئنی؟
- بابا این‌جا آمریکاست، با لباس خواب هم میرن بیرون.
فاطمه لب‌هایش را آویزان و سرش را به سمت شانه‌اش خم کرد.
خب فاطمه زیادی به تیپ و ظاهر حساسیت به خرج می‌داد، او که برایش زیاد مهم نبود، در ضمن مگر تیپش مشکلی داشت؟ نه!
تا آماده شدن گروه به بیرون رفت‌.
هوا خوب رو به سرد بود، سرمایی لذت بخش.
از مسیر سنگ فرش که قطعه‌قطعه بود، وارد فضای سبز شد.
باغبانی در آن حوالی نبود، دو کارگری هم که مشغول جارو کردن بودند، فاصله زیادی با او داشتند پس آرام و با احتیاط خودش را به پشت ساختمان رساند.
دیروز فرصت نکرد آن‌جا را درست ببیند.
پشت ساختمان خلوت و ساکت بود.
برخلاف حیاط اصلی زمینش خاکی بود، انگار زیاد رویش حساس نبودند.
به سراشیبی رسید.
درخت‌های مرتفع در حیاط پشتی هم زیاد بودند.
با تکیه به تنه یکیشان آرام از سراشیبی پایین رفت.
به خاطر کف لیز کتانی‌هایش می‌ترسید سر بخورد.
خمیده و آرام داشت پایین می‌رفت.
حیاط پشتی برایش جالب بود.
با این‌که پایین آن تپه‌ای که ایستاده بود با فاصله چند قدم یک استخر با آب سبز و کثیف قرار داشت، یا این‌که فضایش ساکت و خلوت بود، حتی درخت‌های بریده شده و خشک نزدیک انباری‌ای روی هم تلنبار شده بودند؛ اما باز هم کنجکاو بود و می‌خواست پایین برود و داخل آن انباری را ببیند.
تخته سنگی روبه‌رویش قرار داشت.
خودش را به شیب سپرد و با رسیدن به تخته سنگ به آن تکیه زد.
شیب کمی تند بود.
خواست دوباره حرکت کند که جیغ خفه‌ای گوش‌هایش را تیز کرد.
صدا از پشت درخت‌ها می‌آمد!
وحشت کرده بود، نمی‌دانست ادامه دهد یا نه؟
جیغ که دوباره بلند شد و پشت سرش چند صدای ریز دیگر شنید، وسوسه شد تا بفهمد.
از تپه پایین رفت و پشت به پشت درخت‌ها جلو رفت.
صدا جیغ خفه را باز هم شنید، انگار دستی جلوی دهان طرف را گرفته بود.
- سنگ، کاغذ، قیچی. سنگ، کاغذ، قیچی.
صدای دو مرد را می‌شنید.
داشتند بازی می‌کردند؟!
کنار درخت جلویش بوته‌ای قرار داشت.
بهترین جا بود برای سرک کشیدن.
کنار درخت مخفی شد و محتاطانه سرش را بلند کرد.
چشمش که به شش مرد افتاد که یکیشان دختری را از پشت گرفته و دهانش را با چسب بسته بود، دستش را محکم روی دهانش کوبید تا صدایش بلند نشود.
صدای حرصی مرد نگاهش را گرفت.
- حرومت بشه!
مخاطبش با شوق سمت مرد کچل و درشت هیکلی که دختر را گرفته بود، رفت و گفت:
- بدش به من.
بازوی دختر را گرفت و رو به او با شرارت گفت:
- امشب مال منی!
دختر دوباره تقلا کرد تا از دستش آزاد شود و جیغ‌های خفه‌اش باعث شد مرد سرخوشانه بخندد.
- آره‌آره، جیغ بزن. دوست دارم!
به موهای طلایی پشت سرش چنگ زد و با حرص و طمع غرید.
- بگو، التماس کن، داد بکش، می‌خوام، خواستنی‌تر میشی.
صورتش را به صورت دختر نزدیک کرد و ادامه داد.
- وحشیم می‌کنی!
یکی از مردها خطاب به او گفت:
- تک‌خور نباش جانی.
جانی با اشتیاق دختر را از پهلو به خودش فشرد و بی توجه به تقلاهایش گفت:
- امشب مال منه، طبق شرط! فردا بریزید روش، هه البته اگه از لاشه‌اش چیزی مونده باشه.
جواهر با چشمانی به اشک افتاده نگاهشان می‌کرد.
باورش نمیشد.
کنار گوششان داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟!
- باز هم فضولی؟
وحشت زده چرخید و وقتی آن مرد را در کمترین فاصله روی پنجه‌هایش نشسته دید، نفسش حبس شد.
سعی کرد به لب کج شده و نگاه مرموزش توجه نکند.
باید او را از اتفاقی که داشت در چند قدمیشان می‌افتاد، با خبر می‌کرد.
بی هوا به ساعدش چنگ زد و به پشت بوته‌ اشاره کرد.
- اون‌جا رو ببین.
رامبد نگاهش را با بیخیالی از دستش گرفت و اول به چشم‌های بی قرارش سپس به جایی که اشاره شده بود، نگاه کرد.
با دیدن آن مردها ابروهایش بالا پرید.
جواهر رو به او با اضطراب و پریشانی پچ‌پچ کرد.
- می‌خوان به دختره دست درازی کنن!
- عه؟
به چشم‌های ترسیده جواهر نگاه کرد و گفت:
- چه بد!
جواهر از لحن عادیش جا خورد.
چرا این‌قدر خونسرد بود؟
از خیرگی نگاهش حس خوبی نگرفت.
با احساس خطر پلکش پرید و دستش را رها کرد. نامحسوس با همان حالت نشسته روی پنجه، نیمچه قدمی عقب رفت.
رامبد پوزخندی زد و بلند شد.
با ایستادنش توجه مردها جلبش شد.
جواهر با تپش قلبی بالا به اویی نگاه کرد که حال متجاوزان را مورد خطاب قرار داده بود.
- شما احمق‌ها نباید حواستون به اطرافتون باشه؟
به جواهر نگاه کرد و گفت:
- ممکنه یک موش کوچولویی بخواد چیزهایی رو ببینه که نباید ببینه!
چشمان قهوه‌ایش به اندازه ذهن و دلش سیاه و تیره بود.
جواهر تا صدای یکی از آن‌ها را که رامبد را مورد خطاب قرار داده بود، شنید، با وحشت سر چرخاند، با این حال چون به پشت درخت خزیده بود فقط سبزی بوته را دید.
- رونمایی نمی‌کنی؟
جواهر به رامبد نگاه کرد.
قد بلندش به خاطر نشسته بودن او زیادی بلند به نظر می‌رسید.
با آن کت بلند سیاهش که هیکل بزرگ و چهارشانه‌اش را پوشانده بود، حکم یک شیطان را برایش داشت.
جواهر برای لحظه‌ای چشمانش را بست.
خطرناک بود شاید هم غیرممکن؛ اما چاره‌ای نداشت.
طی یک حرکت بلند شد و دوید که رامبد خیلی راحت از پشت یقه‌اش را گرفت.
جواهر وحشیانه سعی داشت یقه‌اش را آزاد کند.
- ولم کن، ولم کن خوک کثیف... کمک، کمک!... ولم... کن.
رامبد با لذت و آرامش به تقلایش نگاه می‌کرد.
او را سمت خودش کشید و بی توجه به دست‌هایی که روی دستش خراش می‌انداخت، سرش را سمت گوشش خم کرد و لب زد.
- گفته بودم فضولی خوب نیست؟
جواهر با خشم سر چرخاند و نگاهش کرد که پوزخند کوچکش نصیبش شد.
صدای چند قدم به گوشش خورد.
با ترس و وحشت به مردها نگاه کرد.
یکیشان با دیدنش گفت:
- اوه چه عروسک زیبایی!
نیشخندی زد و رو به بقیه گفت:
- پسرها انگار دوباره یک بازی افتادیم.
رامبد جواهر را به سمت همان مرد پرت کرد؛ ولی جواهر سریع به دستش چنگ زد و با التماس گفت:
- ت... تو رو خدا... تو رو خدا من رو با این‌ها تنها نذار.
ابروی راست رامبد بالا رفت.
آرام گفت:
- مطمئنی؟
جواهر به لحن مرموزش اعتنایی نکرد و بیشتر به او نزدیک شد.
نگاه ترسیده‌اش روی مردها می‌چرخید و در آخر روی چشمان آبی آن دختر مکث کرد.
چهره سفیدش بابت تقلاهایش سرخ شده بود و موهای طلاییش افشان و شلخته چند تاری روی صورتش ریخته بود.
همه چشم آبی‌ها بخت برگشته بودند؟!
- انتخاب خوبی نکردی.
نتوانست به رامبد نگاه کند و فقط صدایش را شنید چون بلافاصله فشاری به گردنش وارد شد که هوشیاریش را از دست داد.
انگار مغزش سنگینی نگاه رامبد را درک کرد که چشمانش باز شد.
پلکی زد و با دیدن نمای نا آشنای اتاق اخم کرد.
به پهلو چرخید تا بشیند، رامبد را مقابلش دید.
رامبد روی آرنجش تکیه داده بود و کف دستش به مانند بالشی زیر سرش بود.
جواهر با دیدنش یکه خورد و سریع عقب رفت تا بشیند؛ ولی با خالی شدن زیرش روی زمین افتاد. تازه آن لحظه بود که متوجه وضع فجیح لباس تنش شد!
یک لباس خواب سفید و کوتاه، خیلی‌ کوتاه‌ طوری که حتی رانش را هم کامل نمی‌پوشاند!
به دیوار چسبید و به ناچار یک دستش را سپر سینه نیمه لختش کرد و با دست دیگرش دامن لباسش را کشید.
لعنتی پاهای سفیدش بد توی چشم بود؛ اما رامبد فقط به چشم‌هایش نگاه می‌کرد.
جواهر وحشت زده و ترسیده نگاهش کرد.
دلش آرام و قرار نداشت و قلبش بدتر.
دستش در همین چند ثانیه شروع به لرزیدن کرده بود، اصلاً تمام بدنش می‌لرزید.
رامبد با آرامش لب زد.
- بالاخره بیدار شدی؟
و نشست که جواهر بیشتر به دیوار چسبید و تندی گفت:
- نه!
رامبد خیره نگاهش کرد.
جواهر با تکیه به دیوار ایستاد.
- با من... با من چی کار داری؟
امان نداد و جیغ زد.
- با من چی کار داری؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟
رامبد گوشه پیشانیش را خاراند و لب زد.
- یعنی نمی‌دونی؟ باشه، بهت میگم.
زبان روی لب‌هایش کشید و با شرارت گفت:
- چند روزه دختر نیاوردم. این‌جایی تا... ‌.
جواهر با جیغ حرفش را قطع کرد.
- خفه شو بی ناموس!
چانه‌اش لرزید و چشمه اشکش جوشید.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نمی‌ذارم. (جیغ) اجازه نمیدم!
و با دو به طرف در خیز برداشت.
دستگیره‌اش را کشید؛ اما در باز نشد.
ماتش برد.
با وحشت دوباره دستگیره را کشید؛ اما بی فایده بود.
- کلیدش این‌جاست.
سرش را سمت رامبد چرخاند که رامبد به رانش کوبید.
نگاه جواهر سمت جیب شلوار راحتیش سر خورد.
رامبد لب زد.
- کارم که تموم شد، اون قفل هم باز میشه.
جواهر دوباره چشم در چشمش شد.
زمزمه‌وار لب زد.
- نه.
دندان به روی هم فشرد و دوباره به جان دستگیره افتاد.
این در باید باز میشد!
رامبد تا چندی نگاهش کرد.
در آخر حوصله‌اش سر رفت و از روی تخت بلند شد.
جواهر تا او را دید که دارد آرام نزدیکش می‌شود، بیشتر دست و پا زد.
اشک‌هایش گوله‌گوله روی صورتش سر می‌خورد.
به در مشت کوبید و گفت:
- کمک، کمک، فاطمه؟!
سر چرخاند و رامبد را دید که نزدیک‌تر شده.
محکم‌تر به در کوبید و بلندتر گفت:
- فاطمه؟!
بی فایده بود.
قبل از این‌که رامبد به او برسد، از در فاصله گرفت و به سمت دیگری رفت.
رامبد آهی کشید و بی حوصله گفت:
- گوش کن. من تا یک حدی آرومم.
جواهر بی توجه به او سمت صندلی رفت.
آن را روی سرش بلند کرد و با خشم غرید.
- نزدیک بشی می‌زنم. در رو وا کن.
رامبد سفیهانه با یک ابروی بالا رفته نگاهش کرد که دوباره جیغ زد.
- میگم در رو وا کن، کری؟ باور کن می‌زنم. می‌زنم بمیری!
رامبد زیر لب گفت:
- اجاره می‌کردم بهتر بود.
به جواهر و آن چشم‌های آبیِ آبکیش نگاه کرد و با لبخندی کوچک اضافه کرد.
- با تو هم کنار میام.
بلافاصله حالت چهره‌اش جدی و نگاهش وحشی شد.
با چند قدم بزرگ به طرفش رفت که جواهر دستپاچه شده صندلی را به سمتش پرت کرد؛ اما رامبد سریع پایه‌های صندلی را گرفت.
با یک زور صندلی را سمت خودش کشید و آن را پرت کرد که چون نشیمن‌گاه صندلی بین دست‌های جواهر بود، با کشیده شدن صندلی جواهر به طرف رامبد پرت شد.
دستش درست روی قلب رامبد بود.
قلب رامبد برخلاف قلب خودش کاملاً آرام بود.
قد کوتاهش در برابر آن هیکل اذیتش می‌کرد و اجباراً بایستی سر بلند می‌کرد تا آن چشم‌های تیره و سوخته را ببیند.
رامبد بی هوا دست زیر زانوهایش برد که جواهر به خودش لرزید و شروع به تقلا کرد.
- بذارم زمین. تو حق نداری باهام... .
با پرت شدنش روی تخت صدایش برید.
با وحشت به رامبد نگاه کرد که داشت دکمه‌های لباسش را باز می‌کرد.
گرسنه و وحشی می‌نمود.
بند دلش پاره شد و تمام جرئتش ریخت.
فوراً نشست که رامبد بیخیال سه دکمه آخر شد و گردنش را گرفت و محکم او را روی تخت خواباند.
جواهر با گریه تقلا کرد تا دستش را که با فشار روی گردنش بود، کنار زند؛ ولی تلاشش بی نتیجه بود.
از بی نفسی داشت سرخ میشد.
خواست به صورتش چنگ زند که رامبد با دست دیگرش مچ دستش را گرفت و فشرد.
آن را هم به تخت چسباند.
جواهر تنها با یک دست سعی داشت گردنش را آزاد کند.
با خشم و کمی التماس به رامبد خیره بود.
تازه آن‌جا بود که متوجه خالکوبی‌ گردنش شد.
خالکوبیش هم مثل خودش ترسناک و عجیب بود.
یک چشم و... یک خنجر!
رامبد با نفس‌نفس یک دفعه سمتش خم شد.
جواهر بیشتر تکان خورد؛ ولی رامبد فقط فشار روی گردنش را کمتر کرد؛ اما با چشمانی بسته به عذاب دادنش داشت ادامه می‌داد.
***
خواست غلت بزند؛ ولی از فشاری که به خودش وارد کرد، باعث شد درد بدی زیر شکمش بیوفتد.
با اخم و چهره‌ای مچاله شده از درد، لای پلک‌هایش را باز کرد.
داخل یک اتاق بود.
اتاق بابت شب و خاموش بودن چراغ نیمه تاریک بود.
دیدن اتاق کافی بود تا بلافاصله همه چیز به خاطرش آید.
با ناباوری نیم خیز شد و پتو را از رویش کنار زد.
لباسی تنش نبود!
تیله‌هایش با نا آرامی این طرف و آن طرف سر می‌خورد.
هنوز هشیار نشده ضربانش بالا رفته بود و چشمانش از نیش اشکش می‌سوخت.
باز شدن در حمام نگاهش را گرفت.
رامبد با حوله‌ای که دور کمرش بسته بود، خارج شد.
خوک کثیف!
مردک خوک صفت کثیف!
اخم‌های جواهر با دیدن آن چشم‌های آرام و بی تفاوت درهم رفت.
دلش می‌خواست به سمتش حمله کند؛ اما درد زیر شکم و کمرش همچنین بی‌لباسیش مانع میشد.
بامداد پوزخندی زد و سمت کمد لباسش رفت.
یک دفعه حوله را باز کرد که جواهر سریع پتو را روی صورتش کشید.
مردک خوک صفت کثیف بی حیا!
رامبد نیم نگاهی حواله‌اش کرد و پوزخند دوباره‌ای زد.
جواهر آرام گریه می‌کرد و تکان‌هایش از زیر پتو هم مشخص بود.
رامبد کت و شلوارش را پوشید و کراواتش را بست.
از آینه نگاه دیگری به پتو که ریز تکان می‌خورد، انداخت.
با خطور فکری نیشخندی زد.
سمت میز کوچک که کنار کمد بود، خم شد و گوشیش را برداشت.
شماره‌ای را گرفت و گوشی را کنار گوشش نگه داشت.
با وصل شدن تماس از آینه به جواهر خیره شد و گفت:
- می‌تونین بیاین.
پتو که با شتاب از روی صورت جواهر کنار رفت، تماس را با پوزخند قطع کرد.
چشم در چشمش شد و گفت:
- صبح رو یادته؟ بهتره یادت بیاد چون مهمون داری!
سمتش چرخید و با شیطنت گفت:
- زیاد سخت نمی‌گذره.
چشمکی زد و گفت:
- سعی کن از فرصتی که برات پیش اومده لذت ببری.
جواهر حتی نمی‌توانست حرف‌هایش را درک کند.
وحشت اتفاقی که نزدیک‌الوقوع بود، خاموشش کرده بود.
رامبد با بی تفاوتی سویچ ماشینش را برداشت و از اتاق خارج شد.
در را هم قفل کرد!
جواهر تا یک دقیقه با همان دهان نیمه باز و چشمان وق زده به جای خالی رامبد در کنار کمد خیره بود.
چه اتفاقی افتاد؟
مهمان داشت؟
تمام آن مردهای نامرد به خاطرش آمدند.
چند نفر بودند؟
از ترس کم مانده بود سکته کند.
به خودش آمد.
رامبد کی رفت؟!
اجازه نداشت با او این کار را بکند، اجازه نداشت.
مردک خوک صفت کثیف بی حیای بی ناموس!
نشست و خواست پاهایش را روی زمین بگذارد که درد امانش نداد.
با بیچارگی لب‌های ورم کرده‌اش را به دندان گرفت و از تخت پایین رفت.
سعی کرد چشمش به خون روی ملافه نیوفتد و ملافه را به دور خودش پیچاند.
خمیده و آرام به طرف در رفت.
با کف دست به در کوبید و داد زد.
- من رو این‌جا تنها نذار. تو نمی‌تونی این کار رو باهام بکنی.
هق‌هقی کرد و درمانده گفت:
- مگه من باهات چی کار کردم که این‌طوری داری انتقام می‌گیری؟
زانوهایش سست شد و نشست.
در خودش جمع شد و با کم جانی دوباره به در کوبید.
- باز کن این در رو. خودت بس نبودی؟ نابودم کردی. این کار رو باهام نکن.
جوابی نیامد.
هیچ صدایی نشنید.
یعنی کسی آن بیرون نبود؟
دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
آن خوک کثیف، کثیفش کرد، نجسش کرد، نباید می‌گذاشت تا امثالش هم او را نجس کنند.
باید فرار می‌کرد.
با این افکار بلند شد و اول کار سمت کمد رفت.
درهایش را باز کرد.
کت‌های آویزان از چوب لباسی به کارش نمی‌آمد.
کشو‌ها را کشید.
از بین لباس‌ها ژاکت و شلواری برداشت.
با وجود آن درد نفس‌گیرش لباس و شلوار را پوشید.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.