قرار بود دوباره یک گروه شوند.
هنوز هم گاهی از اینکه از کسری و کارن رو دست خورده بود، عصبی میشد.
خب اصلاً توقع نداشت این دو نفر پلیس باشند.
قرار بود همتا را هم به تیم برگردانند.
سرهنگ و کسری به همراه کارن و آرتین همچنین با چند مامور دیگر توانسته بودند رای بقیه را جلب کنند و حکم آزادی همتا را به دست آورند، هر چند که کار سادهای نبود و بیشتر از یک هفته زمان برد تا راضیشان کنند، آن هم به شرط و شروطش!
رقیه که تازه به عمق ماجرا پی برده بود، نمیدانست سر کسری را بابت نقشه احمقانهاش که باعث شده بود همتا این مدت زجر بکشد، به میز بکوبد یا... یایی نداشت، باید همین کار را میکرد!
با خشم گفت:
- صبر کن ببینم. تو... .
طاقت نیاورد و سمت کسری خیز برداشت؛ اما از آنجا که مهسا کنارش روی دسته مبل نشسته بود، سریع ایستاد و دست به دور کمرش حلقه کرد.
- ولم کن.
اما مهسا رهایش نکرد.
رقیه رو به کسری پرخاش کرد.
- تو میفهمی با همتا چی کار کردی؟ میخواستن اعدامش کنن! رفیق من تا پای مرگ پیش رفت. الآن هم معلوم نیست چه بلاهایی سرش آوردن. اون وقت تو... اون وقت تو... .
دید که نمیتواند از دست مهسا خلاص شود، سعی داشت با پایش به کسری بزند؛ اما فاصلهشان به اندازه یک وجب اضاف آمده بود.
فرزین نفسش را فوت مانند آزاد کرد و سرش را به تاج مبل تکیه داد که چشمش به نسیم افتاد.
شوکه شده سرش را از روی تاج مبل برداشت.
نسیم از حرفهای رقیه خشکش زده بود.
هیچ حرفهایش را نمیفهمید، درکشان نمیکرد.
رقیه همینطور داشت جیغجیغ میکرد که فرزین خیره به نسیمِ ماتم زده خطاب به رقیه لب زد.
- مهمون داشتی؟
صدایش با اینکه آرام بود؛ ولی به گوش رقیه رسید.
رقیه که تازه متوجه نسیم شد، وحشت زده "هین"ای کشید و چرخید که چشم در چشم نسیم شد.
نسیم خیلی کوتاه به فرزین و آن چشمهای عسلی کنجکاوش نگاه کرد و دوباره به رقیه زل زد.
رقیه مسکوت زمزمه کرد.
- نسیم!
نسیم پلک آرامی زد و قدمی به طرفشان برداشت.
قدم بعدی را هم برداشت و آرام به جمعشان نزدیک شد.
نگاه گذرایی به بقیه انداخت سپس رو به رقیه گفت:
- همتا رو اعدام کردن؟!
رقیه دستهای مهسا را کنار زد و به طرف نسیم رفت.
نمیدانست چه بگوید، زبانش بند آمده بود، لال شده بود.
رقیه نفسزنان آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد.
- نه، چیزه... .
سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره آب دهانش را قورت داد.
نسیم با همان لحن آرامش گفت:
- مگه نگفتی اون رو بردن زندان؟
رقیه سر چرخاند و نگاه با استیصالی به بقیه انداخت، دوباره به نسیم چشم دوخت و با سر جوابش را داد.
نسیم دوباره پرسید.
- پس این حرفها چیه؟
رقیه جز نفس زدن کار دیگری نمیکرد.
گیج شده بود و درمانده.
مهسا که اوضاع را چندان خوب نمیدید، تکخند کذاییای زد و گفت:
- عه رقیه جان معرفی نمیکنی؟
لبخند دنداننمایی به نسیم زد و گفت:
- سلام، من مهسام.
نسیم واکنشی به حرفش نشان نداد.
چشم از او گرفت و دوباره به رقیه زل زد.
رقیه هم فرصت را چنگ زد و سریع بحث را عوض کرد.
با دستپاچگی گفت:
- آ... آره.
تکخند مضطربی زد و گفت:
- به کل یادم رفت.
بازوی نسیم را نرم گرفت و گفت:
- نسیم جان اینهایی که میبینی دوستهامن... عه... .
با دست دیگرش به مهسا اشاره کرد و گفت:
- این که خودش رو معرفی کرد. اون یکی داداششه، سجاد.
سجاد برای نسیم سری تکان داد و رقیه کسری را نشان داد.
- کسری و اون هم برادرش کارن... خب عه... .
حبیب را نشان داد و گفت:
- اوشون هم حبیبه.
با غیظ ادامه داد.
- اونی هم که میبینی فرزینه... اون دو نفر هم بامداد و آرکا... این هم پویاست... عه آهان این هم آرتینه، یکی دیگه از بچهها.
به خودش رسید و زمزمه کرد.
- این هم منم.
نسیم با بی تفاوتی نگاهش کرد که رقیه تندی چشم از او گرفت و رو به بچهها گفت:
- عه بچهها؟
به ساعد نسیم چنگ زد و او را کمی به جلو کشاند که شانه به شانهاش ایستاد.
- نسیم، خواهر همتا.
همه با حیرت به همدیگر نگاه کردند الا کسری، کارن و همینطور آرتین.
خب آنها بابت تحقیقات سریشان خیلی چیزها از زندگی همتا میدانستند، مخصوصاً از خواهر پنهان شدهاش!
فرزین نیشخندی زد و با گیجی گفت:
- جانّ؟ خواهر؟!
لبخند کذایی زد و گفت:
- داری شوخی میکنی؟
رقیه با جدیت گفت:
- هیچ هم شوخی نیست.
فرزین با بهت دوباره به نسیم نگاه کرد.
نسیم هم به او خیره بود.
فرزین نمیتوانست این دختر را باور کند.
همتا خواهر داشت و او خبر نداشت؟!
یک چیز مهم! چرا قلبش تند میزد؟ برای چه نفسنفس داشت؟ چرا... چرا خیره آن چشمان سیاه بود؟
چشمهای همتا هم سیاه بودند؛ ولی این چشمها... خب... خب... .
نسیم با بی تفاوتی نگاهش را از او گرفت و در سکوت به رقیه نگاه کرد؛ ولی فرزین همچنان به او خیره بود.
وحشت رقیه هر لحظه داشت از خیرگی نسیم بیشتر میشد.
نسیم بالاخره لب باز کرد.
- همتا رو اعدام کردن؟
رقیه جوابی نداد، حتی سرش را به طرفش نچرخاند.
نسیم با بی طاقتی بازویش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند.
نگاه بی قرارش کافی بود تا رقیه به حرف آید.
رقیه دستش را به پشت گردنش رساند و با منمن گفت:
- نه، یعنی... عه خب ببین هر کسی ممکنه یک اشتباهی بکنه، پ... پلیسها هم به اشتباه میخواستن همتا رو اعدام کنن که خب عه متوجه اشتباهشون شدن.
و لبخند دستپاچهای زد و آب دهانش را قورت داد.
نسیم با آشفتگی به بقیه نگاه کرد.
رو به مهسا لب زد.
- شما آبجیم رو میشناسین؟
مهسا به بقیه نگاه کرد.
در جواب نسیم زبان روی لبهایش کشید و گفت:
- آره. د... دختر خیلی خوبی بود.
تندی حرفش را اصلاح کرد.
- یعنی خوبیه!
و لبخند مصنوعیای زد.
نسیم با نفسنفس چشمانش را بست که رقیه با نگرانی گفت:
- حالت بده؟
نسیم با درنگ میان پلکهایش را باز کرد.
رو به کسری که تا چندی پیش مخاطب رقیه بود، گفت:
- از همتا خبری دارین؟
کسری در سکوت فقط نگاهش میکرد.
بغض نسیم به چشمهایش رسیده بود و آن تیلههای سیاه را براق کرده بود.
و چرا فرزین با منگی آب دهانش را قورت داد؟
چرا نمیتوانست نگاه از آن چشمها بگیرد؟
ورزش هم که میکرد در این حد قلبش محکم نمیکوبید.
هوای خانه گرم نشده بود؟
چرا احساس میکرد پوستش دارد میسوزد؟
بامداد زمزمهوار لب زد.
- فکر کنم حقشه بدونهها.
نسیم با پریشانی به بامداد نگاه کرد.
رقیه عصبی و درمانده به موهای زیر شالش چنگ زد و پشت به بقیه ایستاد.
اگر همتا میفهمید ماجرا را به نسیم گفتهاند، او را میکشت؛ ولی خب الآن چه کند؟
با نسیم چه کند؟
چهطوری آرامش کند؟
مگر چاره دیگری برایش مانده بود؟
همتا درک میکرد، مگر نه؟
نه! همتا اگر پای نسیم به وسط میآمد، بی منطقترین میشد.
او را میکشت، میکشت!
کسری همانطور خیره به چشمهای نسیم لب زد.
- میدونی همتا چرا رفته زندان؟
نسیم با بغض جواب داد.
- رقیه یک چیزهایی گفت.
کسری دوباره پرسید.
- از کار خواهرت چیزی میدونستی؟
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- هیچ وقت نذاشت بفهمم.
- پس لازم نیست بدونی. همینقدر بدون که همتا امروز_فردا برمیگرده.
پلک نسیم پرید.
با بهت به رقیه که با تاسف خیرهاش بود، نگاه کرد.
شنیده را باور نداشت.
گوشهایش که چپکی نشنیده بودند؟
قدمی به عقب تلو خورد و خطاب به کسری گفت:
- ولی رقیه گفت که... حبس ابد خورده.
- این رو نگفت که اشتباه گرفتنش؟
قطره اشک نسیم روی گونهاش چکید.
مورمورش شده بود و از درون داشت میپاشید.
و این احساس را کس دیگری هم چند قدم دورتر داشت.
فرزین!
چشم به آن قطره اشک دوخته بود.
بغض صدای نسیم گوشهایش را میسوزاند.
یادش نمیآمد بعد از مرگ مادرش آخرین بار کی این چنین از درون منقلب بود.
نسیم دهانش را باز کرد و با همان اشکهایی که یکی پس از دیگری روی گونههایش میچکید، گفت:
- یع... یعنی... یعنی آ... آبجیم برمیگرده؟ هم... همتا برمیگرده؟ برمیگرد... برمیگرده؟
با سست شدن بدنش به عقب مایل شد که رقیه سریع او را گرفت.
چشم از پلکهای بسته شده نسیم گرفت و رو به کسری پرخاش کرد.
- اینجوری خبر میدن؟
کسری به جسم بیهوش نسیم زل زده بود و اعتنایی به حرفش نکرد.
رقیه با کلافگی دوباره گفت:
- یک کدومتون پاشین ببرینش بالا.
فرزین بی اختیار خواست بلند شود؛ اما رانهایش سست شده بود و مورمور میکرد.
کارن از روی مبل بلند شد و به طرف رقیه رفت.
نسیم را بلند کرد و همراه رقیه سمت پلهها رفت.
فرزین با ضربهای که به بازویش خورد، چشم از جای خالی نسیم گرفت.
گیج و منگ به حبیب نگاه کرد که حبیب زمزمه کرد.
- کجایی؟
- ها؟!... ه... هیچی، همینجا.
و سرش را تند به چپ و راست تکان داد.
قلبش داشت سینهاش را سوراخ میکرد.
اخم درهم کشید و به سینه چپش چنگ زد.
چه مرگش شده بود؟
با همان پاهای سستش بلند شد تا به آشپزخانه برود.
باید کمی آب میخورد.
خیلی گرمش بود، خیلی!
سمت یخچال رفت.
بطری آب را برداشت و چند قلپ از آن خورد.
باقی آب خنک را روی سرش ریخت.
کمی فقط کمی خنک شده بود.
رقیه عبوس از پلهها پایین آمد.
نگاهی به بقیه انداخت
همه به نحوی خود را سرگرم داشتند.
بعضی با گوشی بعضی هم با سکوت.
ظاهراً حرفی نمانده بود.
تصمیم گرفت به آشپزخانه برود تا چای درست کند.
فرزین را که توی آشپزخانه پشت میز دید، لحظهای مکث کرد.
با نفرت نگاهش کرد.
پسرهی شوم!
با پشت چشم نازک کردن وارد آشپزخانه شد و سعی کرد به حضور فرزین بی توجه باشد.
از کنار یخچال گذشت که بابت خیس بودن سرامیکها پایش لیز خورد و به پشت روی زمین افتاد.
فرزین از صدای کُپ افتادنش از فکر خارج شد و سرش را بالا آورد.
رقیه با چهرهای درهم ایستاد و به فرزین که خیس بود، نگاه کرد.
شاکی گفت:
- اینجا چرا خیسه؟
فرزین خیرهخیره نگاهش کرد.
رقیه لبهایش را بههم فشرد و هم زمان با تکان دادن دستش غر زد.
- من رو باش با کیم.
و به سمت اجاق گاز رفت.
کتری را برداشت و به طرف سینک رفت تا آن را پر آب کند.
کتری داشت پر آب میشد که یک دفعه فرزین به شانه رقیه چنگ زد و او را به طرف خودش چرخاند.
رقیه سریع دستش را پس زد و با ترشرویی گفت:
- هی فکر نکنم دیگه محرم باشیم!
فرزین چهرهاش را درهم کشید و لب زد.
- خیلی خب تو هم.
دستش را روی لبه سینک گذاشت و کمی سمت رقیه مایل شد.
زمزمه کرد.
- واقعاً نسیم خواهر همتاست؟
با اینکه شبیهاش هم بود؛ ولی هنوز شک داشت.
رقیه پشت چشم نازک کرد و سمت کتری چرخید که آب از آن داشت سرریز میشد.
شیر را بست و در همان حین گفت:
- واسه تو همیشه باید دو بار تکرار کرد.
کتری را برداشت و روی اجاق گاز گذاشت.
فرزین عصبی به سمتش چرخید و گفت:
- پس واسه چی من هر لحظه که میاومدم نمیدیدمش؟
رقیه خنثی نگاهش کرد و با بی تفاوتی لب زد.
- چون همتا نمیخواست که تو بدونی اون خواهر داره.
فرزین با تعجب اخم کرد و پرسید.
- اون وقت چرا؟
رقیه پوزخندی زد و عوض جوابش از آشپزخانه بیرون رفت.
فرزین به جای خالیش چشم تنگ کرد و دوباره به فکر فرو رفت.
پس آن دختر واقعاً خواهر همتا بود؟
ابروهایش را بالا داد.
اما همتا کجا، این دختر کجا.
تا حدودی شبیه بههم بودند؛ اما باز هم بههم نمیخوردند، آسمان تا آسمان بینشان تفاوت بود.
در چهل و هشت ساعتی که قرار بود آماده شوند و به زاهدان بروند تا همتا را بیاورند، نسیم لحظهای هم آرام و قرار نداشت.
از شدت استرس و هیجان گاهی حالت تهوع به او دست میداد.
در تمام مدتی که نسیم به دور خود میچرخید، نگاه فرزین بود که زیر زیرکی دنبالش میکرد.
خودش هنوز هم نمیفهمید چهاش شده.
کسری یقه پشت کتش را درست کرد و رو به رقیه گفت:
- تا رای قاضی زاهدان بیاد کمی زمان میبره، ممکنه سه چهار روزی طول بکشه.
نسیم با نگرانی گفت:
- مگه نگفتین رضایت دادن همتا بیرون بیاد؟
کارن در جوابش گفت:
- چرا؛ اما یک خرده تو دادگاه ممکنه علاف بشیم. به هر حال یک سری کارها مونده.
نسیم با دلواپسی زمزمه کرد.
- دادگاه؟
چشمانش را بست و نفسش را رها کرد.
قرار بود کسری و کارن به همراه آرتین به زاهدان بروند و اینک همه جلوی در سالن جمع شده بودند.
پاهای نسیم رمق نداشت که تا پایین پلهها به بدرقهشان برود و آرام و سست زیر نگاه فرزین سمت مبلها رفت.
برای شنیدن صدای خواهرش تاب و تحمل نداشت.
سرش را به تاج مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
حالش اصلاً خوب نبود.
رقیه کنار در به مردها نگاه میکرد که داشتند از راهرو خارج میشدند.
فقط حبیب و سجاد به استقبالشان تا پایین رفته بودند، بقیه دم در ایستاده بودند.
فرزین چشم از نسیم گرفت و خود را به رقیه رساند.
آرام آستینش را کشید که رقیه متوجهاش شد.
زمزمهوار گفت:
- فکر کنم حالش ناخوشه.
رقیه لب زد.
- کی؟
فرزین با سر به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
- اون.
رقیه با نگرانی و ترس به سمت مبلها دوید و با صدای بلند گفت:
- نسیم؟ نسیم؟!
توجه همه به آنها جلب شد.
نسیم از صدای بلندش تکان محکمی خورد و وحشت زده گفت:
- چیه؟ چی شده؟
رقیه روی مبل نشست و با هول و ولا پرسید.
- حالت خوبه؟
نسیم با گیجی گفت:
- آره.
- حالت تهوع نداری؟
- نه.
- سرت هم گیج نمیره؟
- نه.
رقیه دوباره پرسید.
- خسته نیستی؟ احساس سستی نمیکنی؟
نسیم کلافه شد و گفت:
- عه رقیه! میگم خوبم.
رقیه زیر لب گفت:
- آخه... .
عصبی نگاهش را چرخاند؛ ولی با جای خالی فرزین مواجه شد.
پسرهی احمق!
نسیم دستش را گرفت که توجهاش جلب شد.
آرام گفت:
- به نظرت همتا رو کی میارن؟
طفلکی ذوق داشت و به سختی خودش را آرام نگه داشته بود.
رقیه نفسش را رها کرد و لبخند تلخی زد.
- اونطور که اونها گفتن تا سه_چهار روز توی زاهدانن. رفت و برگشتشون رو هم حساب کنیم... .
چشمان بی قرار نسیم را که دید، حرفش را عوض کرد.
- خیلی طول نمیکشه، به زودی میبینیمش.
نسیم لبهایش را درون دهانش برد و دماغش را بالا کشید.
سرش را زیر انداخت.
تکخند تلخی زد و با بغض زمزمه کرد.
- دلم براش تنگ شده.
رقیه آهی کشید و او را بغل کرد.
زیر گوشش لب زد.
- بالاخره میاد. اون موقع یک دل سیر کتکش میزنیم، باشه؟
صدای او هم بغض داشت.
مهسا خیره به آن دو از بازو به در سالن تکیه داد و زمزمه کرد.
- ای جانم!
با سر و صدای پسرها به پویا و برادرش و بامداد که کنارشان بود، نگاه کرد.
از فضای پیش آمده اشک پویا داشت درمیآمد.
به سقف خیره بود و تندتند پلک میزد.
سجاد که کنارش ایستاده بود، سرش را سمتش خم کرد و گفت:
- راحت باش.
پویا دماغش را بالا کشید و گفت:
- چی د... داری میگی؟ یک لحظه چ... چشمهام سوخت.
صدای بامداد از طرف دیگرش بلند شد.
- جون خودت! الآن چشمهات خیسه.
پویا عصبی نگاه از سقف گرفت و خطاب به جفتشان گفت:
- اَه و... ولم کنین. عین ش... شیطان دم گوشم و... و... وز وز میکنن.
و با چند قدم بزرگ از آنها فاصله گرفت.
بامداد پوزخندی زد و از گوشه چشم به سجاد نگاه کرد.
سجاد در جواب نگاهش زمزمه کرد.
- همیشه قپی میاد.
لب بامداد بیشتر کج شد و گفت:
- شونهام بد گرفته.
چشمکی زد و سمت کاناپههای مقابل تلوزیون رفت.
لبخند سجاد خشک شد.
با نفرت به بامداد نگاه کرد که داشت پشت به او قدم برمیداشت.
صدای آرکا آرام بلند شد.
- من هم یادت نره.
سجاد با خشم چشمانش را بست.
لعنت به هر دویشان.
خدا مرگشان بدهد اصلاً.
عوضیهای فرصت طلب.
داخل زندان نشده بود یک روز از دستشان راحت باشد.
مدام ماساژ، ماساژ، ماساژ!
اوایل در شر بامداد گیر افتاده بود؛ ولی تا آرکا هم سلطانگری بامداد را دید، دستور داد او را هم ماساژ دهد.
آخر انگشتان لاغرش چهقدر توان داشتند؟
بابت زندانی بودنش حتی لاغرتر از قبل هم شده بود.
خب کم حرص نمیخورد.
اصلاً تمام سختی زندان یک طرف، فرصت طلبیهای این دو غول بی شاخ و دم هم یک طرف.
دخترها به آشپزخانه رفتند تا بساط ناهار را آماده کنند.
مهسا هم زمان با اینکه داشت بشقابها را از داخل کابینت برمیداشت، با لبخند رو به نسیم گفت:
- یک شیرینی بدهکاریها.
نسیم با شعف گفت:
- ببینمش، اصلاً هر چی شما بخواین.
رقیه از ذوق نسیم لبخندی زد و گفت:
- بچهها یک برنامه بچینیم واسه اومدنش؟
- منظورت اینه جشن بگیریم؟
و به نسیم نگاه کرد.
رقیه با خندهای شیطانی گفت:
- آره، اون هم چه جشنی!
خندهاش ماسید و شاکی گفت:
- دقم داده، بعد جشن بگیرم براش؟
نزدیک بود دوباره بغضش بگیرد.
نسیم با نگرانی لب زد.
- نکنی. رقیه این کار رو نکنی!
مهسا با کنجکاوی گفت:
- چه کاری رو؟
نسیم به نیشخند رقیه اخمی کرد و رو به مهسا گفت:
- هر وقت این رو اینطوری دیدی، بدون یک نقشه پلید تو سرش داره.
کفگیر داخل دستش را تکان داد و با خط و نشان خطاب به رقیه گفت:
- رقیه اگه بخوای اذیتش کنی من میدونم و توها!
مهسا بشقاب به دست با خونسردی گفت:
- من هم با رقیه موافقم. یک خرده هیجان براش خوبه.
نسیم اخم کرد و گفت:
- نخیر، کسی حق نداره اذیتش کنه.
رقیه خندید و سمتش رفت.
لپش را بوسید و گفت:
- دورت بگردم، شوخی میکردیم باهات.
نسیم چپچپ نگاهش کرد که لبخندی به او زد.
چون تعدادشان زیاد بود، همه دور میز جا نمیشدند به همین خاطر سفره را داخل سالن روی زمین پهن کرده بودند.
فرزین سر سفره نشست و لند کرد.
- اَی بابا چرا نمیاین بریم خونه من؟ عین این بچه یتیمها کنار هم نشس... .
با آمدن نسیم حرفش قطع شد.
گلویش را صاف کرد و با اخم ریزی به سفره چشم دوخت.
رقیه نمکپاش را روی سفره گذاشت و همانطور که روی پنجههایش نشسته بود، دستش را به کمرش زد و گفت:
- داشتی میگفتی.
نسیم سبزیها را روی سفره گذاشت و در همان حین گفت:
- آقا فرزین حق دارن. خب خونه خیلی کوچیکه.
فرزین حیرت زده نگاهش کرد و آب دهانش را قورت داد.
الآن مخاطبش رقیه بود یا او؟
نسیم سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد که نفسش برید.
نسیم خیلی خونسرد و آرام گفت:
- ببخشید. آبجیم که اومد، شاید رفتیم یک جای بزرگتر.
لبخند خجولی زد و اضافه کرد.
- اینجا واسه ده نفر یک خرده کوچیکه.
فرزین محوش شده بود.
الآن نسیم به او لبخند هم زد؟!
رقیه پارازیت شد و تمام حس خوبش را پراند.
- ولش کن بابا، ناراحته هری بره.
فرزین با خشم نگاهش کرد.
حیف که نمیتوانست جلوی نسیم چیزی به او بگوید، یعنی نه که نسیم برایش مهم باشدها نه... یعنی خب... خب... اصلاً بعداً تلافی میکرد.
ظاهراً باید برایش یادآوری میکرد که هر بار اشکش را که در میآورد!
***
با باز شدن در آهنی سلول کمی روشنایی وارد اتاق شد؛ اما برای او چیزی تغییر نمیکرد.
خب آدم نابینا که نور و تاریکی برایش معنا نداشت، همیشه غرق بود در خاموشی محض.
از حالت خوابیده بلند شد و به سمت صدا سر چرخاند.
صدای قدمهایی را شنید.
از پاشنه کفشها متوجه شد یک زن است.
صدای نحیفش تاییدیه به حدسش زد.
- بلند شو، باید بریم.
آرام بلند شد و زن بازویش را گرفت.
از سلول خارج شدند.
از وقتی که متوجه شده بودند او بی گناه است، زندانش را عوض کرده بودند و به زندان معمولیای او را منتقل کرده بودند و الا در زندان فنا که زنی حضور نداشت، تمام نگهبانهایش مرد بودند.
نامردهایی در لباس مرد.
بیرحمهایی در لباس انسان.
حیوانخوهایی در لباس انسان.
با اینکه پاییز بود؛ ولی هوای این شهر زیادی گرم و خشک بود.
او را سوار ماشین کردند و به سمت دادگاه حرکت کردند.
در تمام مدت همتا سرش را به صندلی عقب تکیه داده بود.
چشمان بستهاش، نفسهای منظمش، حالت عادی چهرهاش، همه و همه میگفتند در آرامش مطلقست و هیچگونه هیجانی ندارد.
اما اشتباه تعبیر نمیکردند؟
گاهی آرامش خودِ مرگ بود، به نداشتن حس زندگی.
و همتا هم آیا این چونین بود؟
این احساس را داشت؟
با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شدند.
باز هم بازویش را گرفتند تا هدایتش کنند.
با همان لباس و شلوار گشاد وارد سالن شد.
لاغر شده بود، طوری که کوچکترین سایز زندان هم برایش گشاد بود.
با اینکه چیزی نمیدید؛ ولی به خاطر شل بودن شالش حدس میزد که موهای کوتاهش در دید باشد.
آن به اصطلاح انسانها موهایش را هم زده بودند، از تهِ ته، شاید به سختی دو_سه سانت میشدند.
حال پوشاندن موهایش را نداشت.
اصلاً حالی نداشت.
صداها را میشنید، خیلی دقیقتر از بقیه.
صدای کشیده شدن پابند زندانیها.
جر و بحث قاضی و شاکیها.
بحث سربازها.
شاید چون بیناییش را از دست داده بود، شنواییش تا این اندازه تقویت شده بود.
با کمی معطل شدن نوبت به آنها رسید.
از روی صندلیهای انتظار بلند شدند و وارد دادگاه شدند.
کسری و کارن با هیجان به در زل زده بودند.
تپش قلب کسری محکمتر از کارن بود؛ اما به محض ورود همتا احساس کرد دیگر قلبش نمیزند و نفسش در سینه حبس شد.
این دختر واقعاً همان همتا بود؟!
دهانش باز مانده بود و حتی قدرت قورت دادن آب دهانش را نداشت و حس میکرد بزاق در دهانش جمع شده.
چشمانش آنقدر روی آن دختر مانده بود که داشت میسوخت.
حتی یادش رفت لازم است نفس بکشد.
کارن ماتم زده با دهانی نیمه باز به همتا زل زده بود.
چه بر سر این دختر آمده بود؟
حیف که اجازه ملاقات با او را هیچکس نداشت.
کسانی که زندانی فنا بودند، اجازه ملاقات نداشتند. خب جرمشان کم نبود؛ ولی حق اشخاصی مثل همتا که تنها قربانی میشدند، چه میشد؟
همتا را به جایگاهش رساندند و با دستور قاضی بقیه روی صندلی نشستند.
همتا با چشمان باز به یک هیچ خیره بود، به یک تاریکی محض.
همهمه را میشنید، بحث بین قاضی و وکیل را هم همینطور؛ اما واکنشی نشان نمیداد.
چند دقیقه گذشت شاید بیست دقیقه، با ضربهای که به میز خورد، کمی فقط کمی حواسش را به جلسه داد.
- خانم آزاد شما چرا توی پرونده هیچ دفاعی از خودتون نکردین؟
صدایی از همتا بلند نشد.
قاضی دوباره پرسید.
- قبول دارید که یک سر این اشتباه مقصرش خودتون هستین؟ شاید اگه به جای سکوت اعتراف میکردین این اتفاق براتون نمیافتاد.
و همتا همچنان ساکت بود.
وکیل همتا بلند شد و گفت:
- اجازه هست حاج آقا؟
قاضی سر به تایید تکان داد که گفت:
- قربان من بارها با موکلم صحبت کردم؛ اما... .
نیم نگاهی به همتا کرد و رو به قاضی ادامه داد.
- متاسفانه ایشون هیچ واکنشی نشون ندادن. من طبق اسنادی که دارم، باید بگم موکل بنده در حالت روحی مناسبی نیستن که بتونن جواب شما رو بدن. اگه اجازه بدین این جلسه رو تموم کنیم و من خانم آزاد رو هر چه سریعتر تحت نظر پزشک قرار بدم.
قاضی با تاسف به همتا نگاه کرد.
- بسیار خب. اتمام جلسه رو اعلام میکنم، هر چند که نیازی نمیدیدم تشکیل بشه؛ ولی... .
آهی کشید و خطاب به همتا با تاسف لب زد.
- ما رو حلال کن دختر جان!
همتا باز هم عکسالعملی نشان نداد، انگار در یک خلاء سیر میکرد.
قاضی "خسته نباشید"ای به جمع گفت و از سالن خارج شد.
کارن با بی طاقتی بلند شد و خواست به طرف همتا برود که کسری دستش را جلوی سینهاش گذاشت.
کارن به او نگاه کرد که با پریشانی و شرم خیره همتا بود.
از طریق وکیل فهمیده بودند که همتا بیناییش را از دست داده؛ اما باور کردنش برایشان سخت بود.
حال با دیدنش... .
خانمی همتا را از سالن خارج کرد و بقیه هم کمکم بیرون شدند.
کنار زندان منتظر بودند.
کسری گه گاهی به پشت گردنش دست میکشید و کارن با بی طاقتی کنار ماشین راه میرفت.
بینشان فقط آرتین بود که خونسردتر به نظر میرسید.
در حالی که کلاه آفتابیش را به خاطر آفتاب داغ روی سرش گذاشته و روی صندلی راننده نشسته بود، پاهایش بیرون از ماشین قرار داشت.
حتی وکیل هم مضطرب به نظر میرسید و مدام به ساعت مچیش نگاه میکرد.
در زندان باز شد و همتا به کمک زنی خارج شد.
کسری با دیدنش محوش شد.
حتی جرئت نداشت صدایش را بلند کند.
شرم داشت، از همتا خجالت میکشید.
خب به خاطر او بود که... آه باید بس میکرد، تکرار خاطرات تلخ، تلختر از اتفاق افتادنشان بود.
وکیل به طرف خانم رفت و از او تشکر کرد.
پس از رفتن خانم رو به همتا لب زد.
- بفرمایید.
و دستش را به طرف ماشین دراز کرد که تازه متوجه نابینایی همتا شد.
دستش را مشت و آویزان بدنش کرد.
- بفرمایید جلو.
همتا در سکوت به طرف جلو قدم برداشت که وکیل سریع در عقب را برایش باز کرد.
کسری طاقت نیاورد و سریع روی صندلی شاگرد نشست.
نمیتوانست همتا را اینگونه عاجز ببیند.
کارن در عقب را باز کرد و نشست.
آرتین هم در طرف خودش را بست.
پس از نشستن وکیل، همتا داخل ماشین شد.
حضور چند مرد را حس میکرد؛ اما با بی تفاوتی سرش را به سمت شیشه چرخانده بود.
در تمام مسیر کسری اخم داشت و با کلافگی به خیابان زل زده بود.
نگاهش به خیابان و عابران بود؛ اما افکارش... اطراف دختری میچرخیدند که فاصله زیادی با او نداشت!
تا آزمایشها را از همتا بگیرند، یک روز تمام از وقتشان را برد.
بیشتر از بیست ساعت هم منتظر ماندند تا جوابها آماده شود.
همتا را داخل اتاقی بستری کرده بودند و هر از چند گاهی یک دکتر با چند پرستار وارد اتاق میشد.
در تمام مدت اجازه ملاقات کردنش را نداشتند.
کسری نگاه از شیشه اتاق گرفت و به دکتر که از اتاق خارج شده و مقابلشان ایستاده بود، دوخت.
وکیل پرسید.
- دکتر نظرتون چیه؟
دکتر که مردی سن بالا بود با موهای سفید که تک و توکی تار سیاه در آن دیده میشد، به برگههای آزمایش دستش چشم دوخته بود.
با انگشت اشارهاش لپش را که زیر تهریشش بود، خاراند و گفت:
- راستش... .
نگاهش را روی بقیه چرخاند و خطاب به وکیل گفت:
- طبق این آزمایشها باید بگم این بیمار... .
و از پشت شیشه به همتا که روی تخت دراز کشیده بود، نگاهی اجمالی کرد.
- شرایط جسمیش خوب نیست. بعضی از سلولهای مغزش تخریب شدن که قابل ترمیم هست؛ اما زمان میبره. من و همکارهام از این آزمایشات و صحبتهایی که با بیمار کردیم و هیچ واکنشی ازش ندیدیم، به ایننتیجه رسیدیم که... .
پس از مکثی با تاسف گفت:
- ایشون حافظهاش رو از دست داده.
از شوک همه خشکشان زده بود.
کارن بود که به خودش آمد و ماتم زده لب زد.
- منظورتون چیه؟ یعنی هیچی یادش نیست؟
- ظاهراً اینطور به نظر میرسه.
کارن با حیرت و درد به کسری که بهتش برده بود، نگاه کرد.
دکتر نگاه دیگری به همتا انداخت و رو به بقیه گفت:
- به هر حال ما هر کاری که از دستمون ساخته بود انجام دادیم. اگر هم مایل باشین میتونیم بیمار رو اینجا بستری کنیم تا تحت نظر باشه.
همه به کسری که غرق خودش بود زل زدند.
کارن آرام لب زد.
- داداش؟
کسری چشمانش را بست و به پشت گردنش دست کشید.
زمزمهوار گفت:
- لازم نیست.
این را گفت و از اتاق فاصله گرفت.
وکیل حیرت زده دنبالش کرد و پرسید.
- میخواین خانم آزاد رو به پایتخت ببرین؟
کسری با جدیت و اخمی کم رنگ زمزمه کرد.
- دلیلی نداره اینجا بمونه.
و به سرعت قدمهایش اضافه کرد.
پرستاری وارد اتاق شد که همتا میان پلکهایش را باز کرد.
پرستار با صدایی که مشخص بود با لبخند همراه است، گفت:
- عزیزم مرخصی، بلند شو.
و کمکش کرد تا بشیند.
همتا آرام نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.
با کمک پرستار لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد.
کسری تاب دیدنش را نداشت و زودتر سوار ماشین شده بود، البته که آرتین به خاطر نداشتن حوصله از قبل پشت فرمان نشسته بود و با عقب دادن صندلیش چرت میزد.
ماشین خارج از حیاط بیمارستان بود و چون ماشین زیر درخت پیادهرو قرار داشت، روی ماشین سایه افتاده بود و این خواب را برای آرتین لذت بخشتر میکرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳