باد تندی در جریان بود و صدای ماشینها خیابان را به همهمه انداخته بود.
همتا حتی زمان تعویض لباسهایش را نداشت و با همان تیپ پسرانه همراه بقیه چشمچشم میکرد تا نشانه ماشینهایی که لیدی برایشان داده بود، پیدا کند.
صدای کارن توجهشان را جلب کرد.
- اونورن.
نگاهشان به آن طرف خیابان چند متر عقبتر رفت.
دو ماشین یکی سفید و دیگری نقرهای کنار جاده پارک بود و چند مرد با تیپ رسمی کنارشان ایستاده بودند.
با اینکه عینک آفتابی داشتند؛ ولی بابت سر چرخاندنشان که مشخص بود به دنبال افرادیند، حدس زدند خودشان باشند.
همچنین که دو ماشین همان نشانههایی که لیدی گفته بود داشتند، رنگشان سفید و نقرهای بود.
کسری خیره به آن مردها با جدیت لب زد.
- بریم.
از خیابان گذشتند که مردها متوجهشان شدند.
دو نفری که به ماشین نزدیکتر بودند، نگاهی بههم انداختند.
وقتی دیدند که آنها همینطور دارند نزدیک میشوند، درهای کشویی را باز کردند.
به محض سوار شدنشان چشمهای همتا و بقیه را با چشم بند سیاه بستند.
لیدی همان برخوردی را با آنها کرد که با او کرده بودند، البته با شدت بیشتری!
داخل یک زیرزمینی روی صندلی بسته شده بودند.
بیشترین ضربات را هم به دستورش بامداد و مخصوصاً رامبد خوردند!
سجاد از شدت درد نیمه هوشیار شده بود و بقیه؛ اما با صورتهایی کبود و لبهایی ورم کرده منتظر بودند.
رامبد با اینکه درد زیادی داشت و کبودی کنار چشمش چشم چپش را نیمه بسته کرده بود یا اینکه لبش فحیج میسوخت؛ اما هر از گاهی با بی حالی میخندید.
روز اول برخلاف تصورشان هیچ دیدار و مکالمهای با لیدی صورت نگرفت و فقط محافظها بودند که دستور را اجرا میکردند.
در با چند قدم فاصله مقابلشان قرار داشت.
با باز شدنش آفتاب روی صورت حبیب و آرتین بیشتر پهن شد و آن دو روی گرفتند، بقیه؛ اما برای چند لحظه چشم بستند.
صدای پاشنه کفشهایی روی موزائیکها توجهشان را جلب کرد.
اولین نفر همتا لای پلکهایش را باز کرد.
سایهای لاغر و دراز جلوی پایش افتاده بود.
سایه را دنبال کرد و به یک جفت کفش زنانه رسید.
نگاهش بالاتر رفت.
با چشم در چشم شدن آن تیلههای آبی مغرورانه سرش را بالا آورد.
ضعف جلوی یک پست فطرت نهایت پستی بود.
لیدی از آخرین روزی که او را دیدند فرق کرده بود.
باز هم صورت سفیدش رنگ گرفت و چشمانش هم همینطور.
کنارش چند محافظ قوی هیکل قرار داشت.
در حالی که دستانش پشت سرش بود، با نگاهش تکتکشان را بررسی میکرد.
پوزخندی پر نفرت هم گوشه لبش بود.
با دیدن رامبد تعداد نفسهایش بیشتر شد و پلک چپش لرزید؛ اما بسته نشد.
دستانش در پشت سرش مشت شدند و علی رغم میلش که علاقه داشت کلت را از دست یکی از محافظها بگیرد و چهار گلوله نثار رامبد و آن نیشخندش کند، تنها به گفتن:
- حیف که دستور دارم زنده نگهتون دارم!
بسنده کرد.
با اخم گفت:
- حس میکنم یک نفرتون نیومده.
دوباره نگاهشان کرد و از صندلی رامبد خیلی سریع گذشت.
حتی نمیخواست دیگر چشمش به او بیوفتد.
- آره، یکیتون نیست.
با خشم داد زد.
- بازیتون گرفته؟ شاید هم دلتون برای عزاداری تنگ شده.
بامداد به آرامی گفت:
- فرزین رو میگی؟ درست فهمیدی، نیومده.
لیدی نیشخند حرصیای زد که گفت:
- آخه اون گفت برگ برندهمونه.
همتا و بقیه هم به دنبال حرفش پوزخند زدند.
لیدی با تمسخر گفت:
- برگ برنده؟
خنده کوتاهی کرد و با چشمانی گرد شده غرید.
- احمقها برگ برنده دست منه، من! نکنه میخواین بکشمشون؟
بامداد جواب داد.
- تو اگه میخواستی بکشیشون که ما رو نمیکشوندی اینجا.
لیدی دوباره دندان به روی هم فشرد.
قدمی جلو رفت که پاشنه پوتینهایش سکوت را شکست.
با صدایی آرام و لحنی تهدیدآمیز گفت:
- میخوای یکیشون رو جلوی چشمهات بکشم؟
بامداد چشمانش را ریز کرد و برای مدتی به سقف زل زد.
- آم برای من مشکلی نیست. فقط بگو از کدومشون شروع میکنی؟
لیدی با خشم نگاهش کرد.
سینهاش تند داشت بالا و پایین میشد.
چرخید و خواست از زیر زمین خارج شود که سجاد سریع گفت:
- وایسا!
لیدی ایستاد و به طرفش سر چرخاند.
با نیشخند گفت:
- چیه؟ بالاخره بیدار شدین؟
سجاد کنترلش را از دست داد و با بغضی که سریع به جان چانهاش افتاد و آن را لرزاند، گفت:
- به حرفهای اون گوش نده. نمیخوام بلایی سرشون بیاری. بگو از ما چی میخوای؟
پس از این حرفش قطره اشکش چکید.
لیدی نفس عمیقی کشید و تمام رخ به طرفشان چرخید.
- اول بگین اون پسره کجاست. بعدش با هم به توافق میرسیم.
این را گفت و با حرکت سر به محافظ سمت راستش اشاره کرد تا از آنها اعتراف بگیرد.
محافظ در سکوت سر تکان داد و به صندلیها نزدیک شد.
سجاد قبل از اینکه فاصلهشان کمتر شود، رو به محافظ با چشمانی بسته گفت:
- زحمت نکش، بهت میگم.
سرش را بالا آورد و گفت:
- اول باید مطمئن بشم که اونها سالمن.
و به لیدی نگاه کرد.
نمیخواست و قرار نبود رابطه خواهر_برادریشان فاش شود چون حتم میدادند اگر لیدی از رابطه خانوادگیشان مطلع شود، حریصتر دندان تیز میکرد.
برای همین بود که همتا به سختی سعی داشت جلوی زبانش را بگیرد.
لیدی با تمسخر گفت:
- اول؟ اوه مثل اینکه جایگاهت رو یادت رفته.
کسری با لحنی محکم گفت:
- اگه اهل معامله باشی میفهمی که ما درخواست زیادی هم ازت نداریم. قراره به فرزین بگیم بیاد عوضش یک نشونه میخوایم. باید بدونیم که بیجهت گوشهامون رو برای شنیدن صدات کثیف نکردیم.
لیدی با نفرت گفت:
- کثیف؟ هه تو رو باید همون لحظه تیکهتیکهات میکردم تا اینجوری برای من بلبل زبونی نکنی.
یک ابرویش بالا رفت و گفت:
- نشونه میخواین؟ باشه.
رو به همان محافظی که قرار بود اعتراف بگیرد، دوباره اشاره کرد و محافظ هم مانند دفعه قبل با سر جوابش را داد.
انگار کر و لال بودند.
صدای وحشت زده مهسا داخل زیرزمین پخش شد.
- سجاد؟ سجاد؟!
صدایش ضجهمانند و بلند بود.
سجاد بهت زده تکانی خورد و خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره لیدی محافظ تماس را قطع کرد.
لیدی کوتاه گفت:
- همینقدر براتون کافی بود. حالا نوبت شماست. به اون رفیقتون بگین بیاد و الا ممکنه بد اخلاق بشم.
پشت چشم نازک کرد و حین چرخیدنش چشم در چشم رامبد شد.
با کینه و خشم لب زد.
- کار من با تو جداست.
رامبد برای حرصی کردنش زبان روی لبهایش کشید و با لذت نگاهش کرد.
لیدی عصبی روی گرفت و سریع از زیرزمین خارج شد.
در بسته شد و محافظ با صدای زمختش گفت:
- کجاست؟
بامداد مزه پراند.
- خونه آقا شجاع. نه. پسر پدر شجاع. نه. این هم نبود که.
رو به کسری که کنارش بود، گفت:
- پدر پسر شجاع نبود؟
کسری پوزخندی زد و گفت:
- همون اولی درست بود.
محافظ غرید.
- خفه شین! فقط شماره رو بگین.
بامداد چهره مبهوتی به خودش گرفت و گفت:
- همین الآن مگه آدرسش رو نمیخواستی؟
محافظ با خشم به طرفش رفت و مشتی به صورتش کوبید.
بامداد با درد لب زد.
- یکی طلبته.
سرش را بالا آورد و گفت:
- من امانتدار خوبیم. هر چی رو که بدی، درست و درمون بهت پسش میدم.
همتا بالاخره دست از سکوت زجرآورش کشید.
پا روی پا انداخت و خطاب به محافظها گفت:
- شما چند ساله براشون کار میکنین؟
همان محافظی که نزدیکشان بود، تهدیدوارانه گفت:
- هی!
همتا سریع به میان حرفش پرید.
- نهنه صبر کن. میخواستم بدونم اگه لیدی میفهمید شما درست ما رو نگشتین و الآن یک ردیاب توی کفشمه چه واکنشی نشون میداد؟!
محافظها از حرفش یکه خوردند.
سریع نزدیکترینشان به طرفش خیز برداشت و سمت پاهایش خم شد که همتا قبل از اینکه دستش به او بخورد، پایش را بالا آورد و از پاشنه به جای حساس گردنش کوبید.
مرد با چشمانی بسته روی زمین افتاد و سه محافظِ نزدیک در جلو آمدند.
یکیشان زیر لب غرید.
- چه غلطی کردی؟
همتا با آرامشی کذایی شانههایش را تکان داد و گفت:
- اون میخواست بهم دست بزنه. راستش من یک خرده روی خودم حساسم.
محافظی به طرفش خیز برداشت که همتا با تکیه به دستهایش که به دستههای صندلی بسته شده بود، بلند شد و جفت پا به سینه مرد کوبید.
محافظ دیگر به کنار دستیش غرید.
- برو طناب بیار.
چشم در چشم همتا ادامه داد.
- باید پاهاش رو ببندیم.
همتا پاهایش را به پشت پایههای جلویی صندلی رساند و گفت:
- اینطوری ببندین بهتره.
همان محافظ نزدیکش شد و گفت
- زنیکهی... .
حرفش کامل نشد چون رامبد حین اینکه نمایشی به اطراف نگاه میکرد به محض اینکه مرد پایش را برای زدن همتا به عقب برده بود به ران همان پایش کوبید که مرد به جلو مایل شد و همتا پیش از اینکه داخل بغلش بیوفتد، صندلیش را به عقب مایل کرد طوری که پایههای جلویی بلند شدند سپس محکم به صورت مرد کوبید.
رامبد با دیدن مرد که روی زمین پخش شده بود و از درد دماغش ناله میکرد، با قیافهای به ظاهر متعجب گفت:
- اِ افتاد!
حین این درگیری که توجه دو محافظ دیگر جلبشان بود، کسری محتاطانه از سمت راست داشت به طرف محافظها نزدیک میشد.
تا متوجهاش شوند دیر شد چون کسری چرخید و با صندلیای که به او چسبیده بود، به صورت مرد کوبید و با لگدش مرد دیگر را هم بیهوش کرد.
حبیب بلافاصله بلند شد و گفت:
- فقط چند دقیقه فرصت داریم.
همتا با نگرانی لب زد.
- امیدوارم تا الآن پیداشون کرده باشن.
سجاد لند کرد.
- فعلاً بیاین دستهامون رو باز کنیم تا دوباره نیومدن بیخ ریشمون.
رامبد بلند شد و فاصله یک قدمیش را با مردی که دماغش خونریزی کرده بود، پر کرد.
مرد به روی شکم افتاده بود و یک بند ناله میکرد.
ظاهراً دماغش شکسته بود.
رامبد خودش را به سرش رساند و پایش را روی سرش گذاشت.
روی همان پا بلند شد که چشمان مرد از حدقه درآمد و بلندتر ناله کرد؛ ولی چون صورتش به زمین فشرده میشد، صدایش به بیرون نمیرفت.
رامبد حین اینکه داشت به فشار پایش اضافه میکرد، زیر دندانهای کلید شدهاش گفت:
- فقط میخوام کمکت کنم زیاد درد نکشی.
جفتک پرانیهای مرد که آرام گرفت و سپس تمام شد، پایش را از روی سرش برداشت.
- حالا دیگه درد نداری!
***
فرزین و بقیه با تعقیب کردن دو ماشین به عمارت رسیدند.
ماشین را خارج از کوچه پارک کرده بودند چون نزدیک ده مرد بیرون عمارت نگهبانی میدادند.
فرزین از کنار دیوار به داخل کوچه که عریض بود و ظاهراً فقط متعلق به آن عمارت بود، سرک میکشید و رقیه و آرکا منتظر برگشت ایمان بودند.
ایمان قرار بود به بلندترین ساختمان آن حوالی برود و اسلحه مخصوص را روی پشت بامش جاساز کند.
ضامن فعال کردن آن اسلحه که حلقه مانند بود، داخل انگشت فرزین بود.
با آمدن ایمان، فرزین با حرکت سر آماده باش داد و چون ساختمان مد نظر در پشت سرشان در طرف دیگر خیابان قرار داشت، روی پنجههایشان نشستند تا گلولههایش به آنها اصابت نکند.
فرزین با دستی مشت شده و انگشتری که داخل انگشت اشارهاش بود، به صورت یک خط تمام محافظهای اطراف عمارت را نشانه گرفت و همین که دستش پایین افتاد، تیراندازی صورت گرفت.
خوشبختانه بابت همهمه ماشینهای داخل خیابان و فاصله دور تیراندازی کسی از داخل عمارت متوجه مرگ نگهبانها نشد، همینطور کسی از داخل ساختمان و خیابان هم چیزی احساس نکرد چون اسلحهی پیشنهادی ایمان صدا خفهکن داشت!
بعد از اینکه از داخل کوچه مطمئن شدند بی اینکه وقتی هدر بدهند، خودشان را به دیوارهای پشتی عمارت رساندند.
دور تا دور دیوارها نرده کشی و بالای نردهها سیم خاردار نصب شده بود.
آرکا با چند جهش از دیوار بالا رفت و از پشت نردهها به داخل عمارت سرک کشید.
رو به بقیه لب زد.
- کسی نیست.
ایمان پرسید.
- دوربین مخفیای به چشمت نخورد؟
- نه.
فرزین با اخمی کم رنگ گفت:
- احتمالاً دوربینها رو به ورودی و حیاط اصلی باشن.
ایمان: ولی باز هم احتیاط شرطه.
به سختی از حصارها عبور کردند مخصوصاً رقیه که کوتاهتر از بقیه بود، بیشتر زخمی شد.
دیوارها به تپههایی ختم شدند که شیب تندشان به زمین هموار حیاط میرسید.
رقیه و پسرها در حالی که روی زمین به حالت سجده بودند، از همان بالا حیاط را زیر نظر داشتند.
عمارت حیاط بزرگ و پر سوراخی داشت چرا که چندین انباری و زیرزمین در حیاط پر درخت و بزرگش به چشم میخورد.
چندین محافظ در حیاط بود و کنار هر محافظ هم سگ شکاری قرار داشت.
بعد از اینکه تا حدودی حیاط را بررسی کردند، رقیه نفسزنان گفت:
- حالا چهجوری پیداشون کنیم؟
فرزین با چشمانی ریز شده و اخمی که نشان از ذهن درگیرش میداد، به روبهرو زل زده بود، به محافظهایی که در دو طرف سنگ فرش ایستاده بودند و تا ورودی عمارت به چشم میخوردند.
آرکا در جواب رقیه گفت:
- باید بریم داخل.
رقیه بهت زده پرسید.
- چی کار کنیم؟!
فرزین عقب خزید و کمی از زمین فاصله گرفت.
آرام گفت:
- محافظها بیشتر ورودی رو تحت نظر دارن. اگه پویا و دخترها رو بیرون از ساختمون نگه میداشتن، باید محافظهای بیشتری توی حیاط میبودن؛ اما بیشتر اونها حواسشون به ورودیه.
رقیه: میخوای بگی نسیم و بچهها داخل ساختمونن؟
ایمان خیره به افق لب زد.
- احتمالش هست.
نفسی گرفت و به بقیه نگاه کرد.
- باید بریم داخل.
رقیه آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با چنگ زدن به زمین خشک کمی استرسش را تخلیه کند.
با این کارش نه تنها آرام نشد بلکه مقداری خاک خنک زیر ناخنهایش رفت.
ایمان حین بلند شدنش گفت:
- بهتره بریم پشت ساختمون.
بقیه هم بلند شدند و در حالی که خمیده بودند، با کمترین صدا؛ ولی بیشترین سرعت قدم برداشتند.
پسرها فرزتر از رقیه بودند؛ اما رقیه هم کم نمیآورد و به سرعت داشت از ساختمان بالا میرفت.
بعد از اینکه چند محافظ پشت ساختمان را با اسلحههایشان که صدا خفه کن داشت، کشتند، از تپهها پایین رفتند.
قصد داشتند از پشت ساختمان به داخل بروند.
فرزین زودتر از بقیه به بالکن رسید.
نیروی عجیبی سرعت و میلش را زیاد کرده بود. انگار نیروی جاذبهای داشت او را به سمت خودش میکشاند، فقط نمیدانست از کجا جذب میشود.
در بالکن قفل نبود.
به آرامی بازش کرد و پرده سفیدش را محتاطانه کنار زد.
طبق حدسش سکوت اتاق به خاطر خلوتش بود.
بقیه هم پشت سرش وارد شدند.
اتاق بابت کتابخانه دیواریش که دور تا دور اتاق را در برگرفته بود، میخورد که اتاق مطالعه باشد پس حدس زدند درش قفل نیست.
فرزین دستگیره را آرام چرخاند.
در را کمی باز کرد و از لای باریکش به بیرون نگاه کرد.
فعلاً که کسی به چشمش نخورد.
بیشتر در را باز کرد و کمی مکث کرد تا اگر کسی در آن حوالی بود، به سمتش آید؛ اما اتفاقی نیوفتاد.
به جلو خم شد و به اطراف نگاه کرد.
بابت وسعت محوطه ظاهرا به سالن رسیده بودند و این میتوانست افتضاح باشد.
پلههایی در سمت چپ چند قدم جلوتر قرار داشت که ادامهشان رو به آنها، به بالا میرفت.
بی صدا بیرون رفت و بدون اینکه برگردد، با دست علامت داد فعلا جلو نیایند.
آن اطراف کسی نبود.
به گوشههای سقف نگاه کرد.
دوربین مخفیای هم به چشمش نخورد.
به طرف پلهها رفت.
محتاطانه به آنها سرک کشید؛ اما همچنان سکوت بود و خلوتی دلهرهآور.
به عقب چرخید و خواست حرفی بزند که چشمش به دوربین بالای در افتاد.
تا چندی خشکش زد طوری که رقیه با نگرانی پچ زد.
- چی شده؟
فرزین نگاه گرفت از صفحه سیاه و گرد دوربین که نور ریز قرمز رنگش نشان میداد فعالست.
فقط امیدوار بود در این لحظه کسی پشت سیستمهای امنیتی نباشد.
رو به بچهها که نزدیک اتاق بودند، با حرکات دست لب زد.
- باید دو گروه بشیم.
به خودش و آرکا اشاره کرد و سپس به ایمان و رقیه.
- ما بالا میریم، شما هم این اطراف رو بگردین.
رقیه با آشفتگی به ایمان نگاه کرد؛ اما ایمان خیره فرزین بود.
آرکا و فرزین از پلهها بالا رفتند و رقیه پچ زد.
- کجا بریم؟
ایمان در حالی که با نگاهش اطراف را زیر نظر داشت، گفت:
- هر وقت چشمت به محافظ افتاد، روی اونجا زوم شو.
رقیه سر به تایید حرفش تکان داد و پشت سرش آرام قدم برداشت.
فرزین روی پله یکی مانده به آخر مکث کرد.
از آینه وسط کمد دیواری زینتی که سمت چپ بود، به اطراف نگاه کرد.
چشمش به یک اتاق بدون در افتاد که از داخلش فقط یک صندلی مشکی دید.
به آرامی بالا رفت و وارد راهرو شد.
توی آن اتاق که بغل دستش بود، فقط سرویس مبل و چند وسیله زینتی از نظرش گذشت.
راهرو نسبتاً طویل بود.
او به طرف چپ و آرکا به سمت راست قدم برداشت.
محتاطانه درهای اتاقها را باز میکردند.
بعضیهایشان قفل بود.
فرزین دستگیره را کشید و وقتی در باز نشد، گوشش را به در چسباند.
هیچ صدایی نشنید.
سرش را چرخاند و وقتی از خلوت راهرو مطمئن شد، نگاهی اجمالی به آرکا که او هم هنوز بچهها را پیدا نکرده بود، انداخت و تقه آرامی به در زد.
- پویا؟ شما اونجایین؟
صدایی نشنید.
دوباره در زد و کمی فقط کمی صدایش را بالاتر برد.
- بچهها منم. اگه اونجایین بگین.
نفسش را رها کرد و دوباره به آرکا نگاه کرد.
به طرف در دیگر رفت.
دستگیرهاش را کشید.
این یکی هم قفل بود.
در زد و گفت:
- کسی اونجاست؟ پویا؟ مهسا؟
دلش پرپر میزد تا اسم دیگری را هم به زبان آورد.
زبانش میرقصید برای ادای آن اسم؛ اما سکوت کرد.
با کلافگی و اضطراب آهی کشید و سمت اتاقهای دیگر رفت.
به انتهای راهرو رسید که متوجه راهروی دیگری شد.
راهرو سمت چپ قرار داشت و پس از شش_هفت متر پلههایی از سمت راستش به پایین ختم میشدند.
با تردید جلو رفت.
دستش را روی نرده گذاشت و به پایین نگاه کرد.
پایین پلهها که بیشتر از ده تا بودند، دری قرار داشت.
قلبش محکمتر کوبید.
نرده را میان مشتش فشرد و قدم برداشت که ضربه آرامی به در انتهای راهرو خورد.
چرخید و به آن نگاه کرد.
هیجان زده به طرف در رفت و گوش سپرد.
- کمک... کمک!
ناله نسیم چشمانش را گرد کرد.
حیرت زده گفت:
- نسیم؟!
لحظهای سکوت شد و کمی بعد نسیم با گریه گفت:
- آقا فرزین تو رو خدا نجاتم بدین.
- باشهباشه، آروم باش. ممکنه صدات رو بشنون.
صدایی از نسیم نشنید.
با تردید لب زد.
- الآن... خوبی؟
نسیم دماغش را بالا کشید و عوض جوابش گفت:
- لطفاً در رو باز کنین. من خیلی میترسم.
فرزین به خودش آمد و آمرانه گفت:
- باشه. فقط از در فاصله بگیر، روبهروش نباش.
برای بار چندم اطراف را از نظر گذراند.
کلتش را برداشت.
با اینکه صدا خفه کن داشت؛ اما برای احتیاط بیشتر کاپشنش را بیرون کرد و با مچاله کردنش آن را روی سوراخ در گذاشت.
با شلیکش قفل در شکست و سریع دستگیره را کشید.
نسیم را وحشت زده و رنگ پریده دید.
بی اختیار به طرفش دوید و گفت:
- حالت خوبه؟
چشمان نا آرامش روی صورتش سر میخورد تا به دنبال رد ضربهای باشد؛ ولی پوست سفید نسیم تنها رنگ پریده بود، اثری از کبودی و زخم به چشم نمیخورد.
- مهسا و پویا کجان؟
نسیم با چانهای لرزان دوباره دماغش را بالا کشید و لب زد.
- نم... نمیدونم. بههوش که اومدم دیدم اینجام.
وحشت زده گفت:
- همتا حالش خوبه؟
ناگهان صدای آژیری بلند شد که ناخودآگاه به دست فرزین چنگ زد و فرزین هم متقابلاً بازویش را گرفت تا او را به خود نزدیک کند.
صدای آژیر مثل زنگ خطر بود.
فرزین زیر لب "لعنتی"ای گفت.
فکر میکرد از طریق همان دوربین مخفی متوجهشان شدهاند؛ اما نمیدانست که محافظها همتا و بقیه را دیده بودند!
به نسیم که میلرزید، نگاه کرد.
نسیم حتی توان نداشت حرف بزند.
چشمانش داشت خمار میشد و یک دفعه زانوهایش سست شد.
فرزین سریع با دست دیگرش به کمرش چنگ زد و مانع افتادنش شد.
- جان جدت بیهوش نشو. الآن وقتش نیست.
نسیم با خماری و گیجی نگاهش میکرد، انگار حرفهایش را نمیفهمید.
فرزین بازوی نسیم را رها کرد و عوضش دست سردش را گرفت.
- دستم رو فشار بده. نباید بیهوش بش... .
با بسته شدن چشمان نسیم حرفش قطع شد.
نفسش را رها کرد و زمزمهوار گفت:
- مرسی که به حرفم گوش کردی.
کلافه اخم درهم کشید و نچی کرد.
به اطراف نگاه کرد.
اتاق، اتاق نبود و بیشتر حکم انباری را داشت.
پر از کمدهای آهنی و وسایل دور ریخته شده.
نسیم را روی زمین خواباند و به طرف در رفت.
راهرو را نگاه کرد و آرکا را ندید.
میدانست که بیرون رفتنش حماقتست.
از طرفی نمیتوانست تسلیم شود.
باید نسیم را هم از عمارت دور میکرد؛ ولی... .
به اتاق برگشت که چشمش به کاپشنش خورد.
سریع به آن چنگ زد و به دنبال گلوله گشت.
نباید اثری از خودش به جا میگذاشت.
قبل از اینکه پشت یکی از کمدها که گوشه اتاق بود و با در فاصله زیادی داشت، مخفی شود، کنار نسیم روی زانوهایش نشست.
از داخل جیب سینهای کاپشنش ردیاب سیاه و کوچک را که شبیه عدسی بود، برداشت.
به لباسهای نسیم نگاه کرد تا آن ردیاب را بچسباند؛ ولی جایی نظرش را نگرفت.
به شالش اطمینانی نبود.
همین الآنش هم از سرش داشت میافتاد.
به لباسش میچسباند؟
ممکن بود با برخوردهایی که با او میشد، بیوفتد.
پس چه میکرد؟
گوشوارهای هم که نداشت یا گردنبند.
آن حیوانها تمامش را خالی کرده بودند.
نفسنفس داشت.
برای انجام کاری که میخواست انجام دهد، دودل بود.
در آخر لب زد.
- شرمنده.
این را گفت و خیلی سریع بدون اینکه نگاه کند، دستش را داخل یقهاش کرد و ردیاب را به بند لباس زیرش چسباند.
تا حد امکان سعی داشت که با پوستش تماسی نداشته باشد.
دستانش بد میلرزید و دستپاچه شده بود.
صدای تند قدمهایی را شنید.
فوراً بلند شد و خودش را پشت کمد مخفی کرد.
قلبش تند میزد؛ اما نفس حبس کرده بود.
جانش در خطر بود؛ ولی از سرک کشی و نگاه کردن به نسیم دست برنمیداشت.
نمیدانست به آن احساسش چه برچسبی بزند.
نگرانی؟ هه مسخره نبود؟
دلواپسی؟ فکری احمقانه نبود؟ آخر فرزین و دلواپسی؟!
آشفتگی؟ پریشانی؟
چه بود؟!
چند مرد به داخل اتاق ریختند.
یکیشان با اخم غرید.
- در باز بود؟
مردی جواب داد.
- فکر نکنم. ما قفلش کرده بودیم.
نفر بعدی به سمت نسیم رفت که دست فرزین مشت و دندانهایش به روی هم فشرده شد.
مرد نسیم را وحشیانه روی شانهاش انداخت و در همان حین گفت:
- عوض وراجی آماده شین بریم.
چند ثانیه بعد از رفتنشان فرزین از پشت کمد بیرون شد.
نگاهش هنوز به در بود.
***
رقیه از هلی که خورد، چند قدم به جلو تلو خورد.
عصبی چرخید و به زبان خودش داد زد.
- هوی عوضیها!
ولی مرد به او توجهای نکرد و در را بست.
خون دماغ رقیه که به خاطر ضرب و کتکهای دیروز بود، خشک شده بود و گونه سمت چپش ورم کرده و کبود شده بود.
ایمان و آرکا هم حالشان بهتر از او نبود.
حین اینکه داشتند داخل عمارت را میگشتند، یک دفعه صدای آژیر گوش خراشی بلند شد و محافظها مثل مورچههای سیاه به داخل عمارت حملهور شدند.
زیاد نتوانستند با آنها مقاومت کنند و وقتی از سالن خارج و وارد حیاط شدند، وقتی همتا و بقیه را هم دست بسته دیدند، به ناچار تسلیم شدند.
حال چون لیدی شک داشت که ایمان و رقیه و آرکا واقعاً همدست آنها باشند، جداگانه با ماشین حملشان کردند.
هنوز در واشینگتن بودند فقط عمارتشان تغییر کرده بود.
رقیه به اطراف نگاه کرد.
مثل یک کارگاه خالی بزرگ بود.
از برادهها و بوی تند چوبی که هنوز به مشام میرسید، حدس زد قبلاً کارگاه نجاری باشد.
علاوه بر آن سه نفر چند پسر دیگر هم دست بسته به دیوار شمالی کارگاه تکیه داده بودند.
ایمان به ستون تکیه داد و نشست.
آرکا نیز به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست، چنان با آرامش که انگار نه انگار که درد تمام صورت و بدنش را بلعیده.
رقیه هم اجباراً پشت ستون نشست.
نمیدانست چرا نزدیکی به ایمان کمی آرامش میکرد.
تا مدتی حرفی رد و بدل نشد.
رقیه طاقت نیاورد و گفت:
- چی کار کنیم؟
ایمان لب زد.
- نمیدونم.
رقیه نیم نگاهی به آرکا انداخت. بی حرکت بود و آرام نفس میکشید. حتی شک داشت که بیدار باشد. این بشر، عجیب، عجیب بود!
- یعنی چی نمیدونم؟
- واقعاً معنیش رو نمیدونی؟ تا کلاس چندم خوندی؟
- هی!
دوباره سکوت شد و باز هم این رقیه بود که به آن چنگ زد.
- میخوای همینجور وایسی دستدست کنی تا بیان بگیرنمون؟
- مگه نگرفتن؟
رقیه چشمانش را در حدقه چرخاند.
با چه زبان نفهمی همصحبت شده بود.
- بچهها امیدشون به ما بود.
ایمان خونسرد زمزمه کرد.
- خب اشتباه کردن. من که گفتم بهم اعتماد نکنن.
رقیه اخم درهم کشید و بلند شد.
مقابلش پشت به پسرها نشست.
- تو واقعاً نمیخوای کاری بکنی؟
ایمان فقط نگاهش میکرد.
رقیه کمی سرش را نزدیک برد و گفت:
- لالی؟
- خیلی حرف میزنی.
رقیه با ناباوری پوزخندی زد.
یک دفعه چشم غره رفت و با همان چشمهای گردش گفت:
- تو انگار نمیفهمی ما تو چه مخمصهای افتادیمها.
- نه، نمیفهمم.
رقیه با نفرت نگاهی به سرتاپایش انداخت و ایستاد.
خیری از آن دو نفر نمیدید، تصمیم گرفت خودش کاری بکند.
قدمی برداشت تا به طرف در برود؛ اما راضی نشد زهرش را نریزد.
لگد محکمی با جلوی کفشش به ران ایمان زد و سپس سمت در رفت.
با لگد به جانش افتاد و داد زد.
- در رو باز کنین. اگه جرئت دارین بیاین تا نشونتون بدم. هی مردین؟
روی انگشتانش میپرید تا بلکه بتواند از شیشه بالای در که تقریباً نیم متر بلندتر از قدش بود، بیرون را ببیند؛ ولی فایدهای نداشت.
دوباره به در زد که در با شتاب باز شد و مردی حدوداً چهل و خرده با دو جوان پشت سرش که آنها هم مانند او تیره پوست بودند، مقابلش قرار گرفت.
فقط با نگاه تیزشان به او زل زده بودند که رقیه آرام به عقب قدم برداشت.
تکخندی زد و گفت:
- سلام.
با قدمی که مرد به طرفش برداشت، چرخید و هم زمان با دویدنش داد زد.
- بهم دست بزنی جیغ میزنم.
به پشت سرش نگاه کرد و وقتی آن مرد را کنار در دید، سر جایش ایستاد.
ستونی که ایمان به آن تکیه داده بود، بینشان قرار داشت.
رقیه با نیشخند صدایش را بالا برد.
- چیه؟ ترسیدی؟
رو به همان مرد خطاب به ایمان لب زد.
- وقتی اومد از پشت بزنش.
ایمان در سکوت نگاهش میکرد.
با دستی که روی شانه رقیه نشست، رقیه خشک شد.
تازه متوجه نبودِ دو جوان شد!
سر چرخاند و وقتی هر دو نفر را پشت سرش دید، لبخندی ساختگی زد و گفت:
- خوبین شما؟
به یکباره با سر به دماغش زد که پیشانی خودش سوراخ شد.
با درد جیغ زد.
- الهی بمیری کارن. این چه ترفندی بود که یادم دادی؟
به ضربه همان مرد جاخالی داد و دوباره فرار کرد.
خطاب به پسرها که نشسته بودند و جلز ولز کردن او را تماشا میکردند، داد زد.
- حیوونها شما چرا کاری نمیکنین؟ اینها فقط سه نفرن.
بلندتر ایمان را صدا زد که یک دفعه چیزی جلوی پایش قرار گرفت که محکم روی زمین افتاد.
چرخید تا ببیند چه چیزی سد راهش شده که لنگهای دراز ایمان را دید.
با خشم جفت پا به آنها زد و با درد غر زد.
- خدایا ما با کیا شدیم نر و ماده!
به ایمان نگاه کرد.
جوانها داشتند میرفتند که روی بازویش نیم خیز شد و به ایمان تشر زد.
- خره چرا کاری نکردی؟
ایمان واکنشی نشان نداد.
رقیه عصبی؛ اما آرام گفت:
- دارن میرن!
ایمان همچنان در سکوت نگاهش میکرد.
رقیه با خشم غرشی خفه کرد و سپس گفت:
- الهی کور بشی!
چشمانش را بست و سرش را روی زمین گذاشت.
هنوز یک دقیقه هم نشده بود که صداهایی به گوشش خورد.
چشم باز کرد و با جای خالی ایمان مواجه شد.
شوکه شده به مردها نگاه کرد.
ایمان با همان دستهای بستهاش با آنها درگیر شده بود.
لبخندی از سر شوق زد و بلند شد.
بقیه پسرها هم هیجان زده جلو آمده بودند، البته به جز آرکا!
رقیه داد زد.
- بزنش. بزنش. آره. پلنگ مازندران بزنش!
ایمان به طرفش سر چرخاند و غرید.
- میشه مسخره بازی نکنی؟
بلافاصله به ضربه مرد جاخالی داد.
رقیه با بهت لب زد.
- به تشویق من میگی مسخره بازی؟
اخم کرد و بلندتر خطاب به مردها گفت:
- آقا بزنش!
ایمان دوباره چشم غره به او رفت.
یک دفعه دستهایش را از روی سرش رد کرد و با آرنجش به دهان جوانی که سمت راستش بود، کوبید.
لبهایش را بههم فشرد و با کمی تقلا توانست طناب را پاره کند.
یک دقیقه نشد که هر سه مرد بیهوش روی زمین افتاده بودند.
رقیه بهت زده تکخند زد و گفت:
- ننهات قربونت بشه، چرا زودتر کاری نکردی؟
نگاه خشن و سرد ایمان باعث شد لبخندش را جمع کند.
ایمان همانطور که به طرف در میرفت، به زبان خودش گفت:
- پنج دقیقه منتظرتون میمونم.
ایستاد و چشم در چشم رقیه اضافه کرد.
- بعدش میرم.
و رفت!
صدای خروج نفس آرکا توجهاش را جلب کرد.
آرکا به راحتی گره طنابش را با فشار پاره کرد و بی هیچ حرفی سمت خروجی رفت.
رقیه هاج و واج به در نگاه کرد.
واقعاً رفتند؟!
به آن دو اعتماد نداشت. میدانست که به راحتی ترکش میکنند پس با دستپاچگی به دستهایش فشار آورد تا بتواند طناب را پاره کند؛ اما او که زور آن دو هرکول را نداشت.
هیکل ریز او کجا و هیکل گنده و درشت ایمان و آرکا کجا!
چنان درشت بودند انگار از وسط رینگ آمده بودند.
شکستگی ابروی ایمان و جای خراش پیشانی آرکا هم به این شباهت اضافه میکرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳