زیبای یوسف : ۱۳

نویسنده: Albatross

آرزو سمت میز خم شد و آرنج‌هایش را رویش گذاشت.

- رامبد و دار و دستش تا الآن مطمئن باش زیر و روت رو فهمیدن، این‌که کجا زندگی می‌کنی، خونواده‌ات کیان. و این رو هم بدون حتماً خونه و خونواده‌ات رو زیر نظر دارن.

جواهر وحشت زده گفت:

- وای جون مامان و بابام در خطره؟!

- نه، البته اگه دیده نشی. اون‌ها فقط منتظر توئن پس بهتره تا تموم شدن این ماجرا با ما باشی. بهت که بد نمی‌گذره، کار هم که نمی‌کنی، فقط باید منتظر باشی همین. (طعنه) خیلی سخته؟

جواهر لب‌هایش را به‌هم فشرد و با تلخی و بغض‌آلود گفت:

- انگار تا به حال انتظار نکشیدی وگرنه می‌فهمیدی همین انتظار از هر کاری سخت‌تر و بدتره.

آرزو تا چندی خنثی نگاهش کرد سپس بلند شد و به طرف سینک رفت.

در سکوت ظرفش را شست و آن را سر جایش گذاشت.

جواهر با چشمانی آبکی به میز خیره بود و اشک‌هایش گوله‌گوله می‌ریخت.

با رفتن آرزو تنها شد و راحت‌تر گریه کرد.

در تمام مدت ساکت بود، حتی وقتی با هواپیما آمریکا را ترک کردند یا وارد ایران شدند.

با این‌که برای رسیدن به ایران بی طاقتی کرده بود؛ اما حتی وقتی که هواپیما روی زمین نشست نگاه سردش تغییری نکرد.

آه می‌آمد پشت آه دیگر و نگاهش را سردتر می‌کرد.

انگار دوباره قهر کرده بود، هر چند که کسی هم نازکشش نبود.

مقصدشان خرم آباد بود.

با آدرس آپارتمانی که شاهرخ داشت، بعد از فرودگاه تاکسی گرفتند.

مدتی بعد مقابل آپارتمان بودند.

قباد کرایه تاکسی خودش را حساب کرد و از تاکسی دیگر را که بقیه‌شان داخلش بودند، ورزیده حساب کرد.

هر کسی ساک و چمدان خودش را به دست داشت.

جواهر نسبت به بقیه‌ کم‌بارتر بود چون وسیله زیادی به همراه نداشت.

به طرف آپارتمان رفتند و ورزیده زنگ طبقه هفتم را زد.

از آن‌جا که آیفون تصویری بود، در بدون هیچ سوالی باز شد و وارد شدند.

از آسانسور خارج شدند و به سمت در واحد رفتند.

جواهر دوباره مضطرب شده بود.

آشنایی با افرادی که آن‌ها را نمی‌شناخت؛ اما مجبور به اعتماد کردن به آن‌ها بود، آزارش می‌داد.

باز هم ورزیده زنگ در را زد.

شخصی در را باز کرد، یک خانم جوان که چشم‌های سیاهی داشت با پوستی گندمی.

با خوش‌رویی به آن‌ها سلام و خوش‌آمد گفت، حتی با جواهر.

خب ورزیده ماجرا را برای او و برادرش تعریف کرده بود.

ورزیده پرسید.

- ماکان هست؟

- آره.

از راهرو خارج و وارد سالن شدند.

آرزو همان‌طور که به طرف مبل‌هایی که وسط سالن چیده شده بودند، می‌رفت، پرسید.

- پس کجاست؟

پشت سرش ورزیده صدایش را بالا برد.

- ماکان؟

ماکان در حالی که داشت کمربند شلوارش را می‌بست، داخل سالن شد و گفت:

- چتونه؟ یک دستشویی هم نمی‌تونم برم؟

چشمش به جواهر افتاد و پایین لباسش را درست کرد.

او هم روی مبل نشست و بی مقدمه گفت:

- خبر مَبرها؟ تونستین پیداش کنین؟

ورزیده با کلافگی گفت:

- آره.

- با رامبد چی کار کردین؟

آرزو بی حوصله و عصبی گفت:

- از فرودگاه مستقیم اومدیم این‌جا، خسته‌ایم. خب؟ چند ساعت بعد رو هم ازت نگرفتن.

بلند شد و هم زمان با رفتنش گفت:

- من میرم بخوابم.

ماکان پشت چشم نازک کرد و خطاب به ورزیده گفت:

- بگو.

قباد بلند شد و سالن را ترک کرد.

ورزیده نگاه از قباد گرفت، به موهایش دست کشید و گفت:

- حالا که حرفش هم شد، می‌فهمم واقعاً خسته‌ام. بذارش واسه بعد.

او هم به سمت اتاق‌ها که پشت سالن بود، رفت.

راهرویی که سه اتاق داخلش بود، با پنج پله از سالن جدا میشد.

دو اتاق دیگر هم سمت دیگر خانه بودند که خب متعلق به میترا و ماکان بود.

ماکان با حرص به شاهرخ نگاه کرد که دید شاهرخ روی مبل دو نفره‌ای که رویش لم داده بود، خوابش گرفته.

عصبی گفت:

- عه حالا می‌میرین اول بگین؟

جوابی نشنید.

میترا به آرامی گفت:

- حق دارن طفلکی‌ها، خسته‌ان.

ماکان هم زمان با تکان دادن سرش طعنه زد.

- حیوونکی‌ها.

عصبی گفت:

- واسه استراحت هم نیومدن. اگه قراره استراحت کنن از دور خارج بشن.

میترا چشم غره رفت و زمزمه کرد.

- خیلی سخت می‌گیری‌ها.

به جواهر که ساکت و بلاتکلیف روی مبل نشسته بود، نگاه کرد.

لبخندی زد و گفت:

- تو خسته نیستی؟

از حرفش نگاه ماکان هم سمت جواهر رفت.

میترا بلند شد و دوباره گفت:

- اگه خسته‌ای دنبالم بیا، می‌برمت اتاق خودم. بعید می‌دونم آرزو اتاقش رو با کسی شریک بشه.

جواهر نیم نگاهی به ماکان که بی پروا به او زل زده بود، انداخت و ایستاد.

میترا لبخندی زد و نزدیکش شد.

ضربه آرامی به بازویش زد و سمت دیگر سالن رفت، جواهر هم به دنبالش قدم برداشت.

ماکان همین که از دیدرسش خارج شدند، نفسش را پر فشار خارج کرد.

نگاهی اجمالی به شاهرخ انداخت.

چنان به خواب عمیق فرو رفته بود که هوس کرد.

روی مبل دراز کشید و چون قدش بلند بود، پاهایش را از دسته مبل سه نفره آویزان کرد.

دستش را روی پیشانیش گذاشت و چشمانش را بست.

بعد از ظهر بود که بقیه از خواب بیدار شدند.

آرزو زودتر از بقیه بیدار شد.

پس از این‌که صورتش را در روشویی شد، به آشپزخانه رفت که میترا را در حال گرم کردن غذا دید.

به طرفش رفت و از پهلو به کابینت کنار اجاق گاز تکیه داد.

میترا به طرفش سر چرخاند و لبخندی زد.

- خوب خوابیدی؟

- آره. چی درست می‌کنی؟

میترا حین هم زدن خورش جواب داد.

- قرمه سبزی پخته بودم، دیدم سرد شده دارم گرمش می‌کنم.

- اوهوم.

سپس ضربه آرامی به کتفش زد و از آشپزخانه خارج شد.

وارد سالن شد که پسرها را دید.

ورزیده هنوز خواب‌آلود به نظر می‌رسید و قباد گرم گوشیش بود.

شاهرخ تازه داشت با پلک زدن بیدار میشد.

ماکان؛ ولی با دهانی نیمه باز هنوز خواب بود.

به طرف مبل خالی رفت و از کنار ماکان داشت رد میشد که کوسن زیر سرش را کشید و محکم به صورتش زد.

ماکان از خواب پرید و سرش را بلند کرد.

گیج بود و خمار خواب.

هراسان گفت:

- چی شد؟

آرزو روی مبل نشست و با لحنی آرام طعنه زد.

- مثل این‌که خیلی خسته بودی.

ماکان حین نشستنش زمزمه کرد.

- میگن خواب، خواب میاره‌ها، مخصوصاً خواب عصری! مرده تحویل میده لامصب.

ناله‌ای کرد و سرش را روی تاج مبل گذاشت.

دوباره چشمانش بسته شده بود و داشت خوابش می‌گرفت که با افتادن سرش از روی تاج مبل از خواب پرید.

به صورتش دست کشید و سر جایش جابه‌جا شد.

- خب، تعریف کنین.

ورزیده روی مبل لم داده بود.

در جوابش گفت:

- داداش تازه از خواب بیدار شدیم. بذار گلومون تازه بشه.

صدایش را بالا برد و گفت:

- میترا چایی بیار.

چندی بعد میترا با سینی چای وارد سالن شد.

سینی را روی میز شیشه‌ای گذاشت و کنار ماکان نشست.

رو به ورزیده که مقابلش بود، گفت:

- چون داشتم چایی رو دم می‌کردم آوردم؛ ولی دوباره نبینم این‌جوری ازم چیزی بخوای!

پا روی پا انداخت و زمزمه کرد.

- یک لطفاً بگی ازت کم نمیشه.

ورزیده پکر و سفیهانه نگاهش کرد.

قباد بدون این‌که چشم از صفحه گوشیش بگیرد، سمت میز خم شد و استکانی برداشت.

جرعه‌ای از چاییش خورد که از شدت داغیش لب و زبانش سوخت و شوکه شده استکان را از خودش دور کرد؛ ولی به خاطر حرکت تندش مقداری از چای روی شلوارش ریخت.

صدای دادش هم زمان شد با بلند شدنش.

تندتند شلوارش را تکان می‌داد بلکه ران پایش خنک شود.

عصبی گفت:

- این‌که داغ بود.

همه نگاهشان روی او بود.

ورزیده سرش را با تاسف تکان داد و بقیه هم چشم از قباد گرفتند.

چند دقیقه بعد ماکان استکان خالیش را روی میز گذاشت و گفت:

- حالا بگین.

ورزیده هورت آخرش را کشید و گفت:

- داداش بذار چایمون رو بخوریم.

رو به میترا گفت:

- بپر یک چایی دیگه بیار.

میترا دست به سینه شد و گفت:

- جان؟!

ورزیده قیافه‌اش را مچاله کرد و خطاب به آرزو که کنارش روی مبل یک نفره نشسته بود، گفت:

- بدو، آفرین.

آرزو در سکوت طوری نگاهش کرد که "نچ"ای کرد.

آرنجش را به آرنج قباد زد؛ ولی قباد حتی توجه‌اش را از گوشیش نگرفت.

حال سر خم کردن نداشت به همین خاطر شاهرخ را که طرف دیگر قباد نشسته بود، صدا زد.

- شاهرخ؟

هورت بلند شاهرخ جوابش را داد.

با اکراه به میترا نگاه کرد که میترا با پوزخند گفت:

- باز هم کارت به من افتاد.

ورزیده پشت چشم نازک کرد و به ماکان نگاه کرد.

قیافه مظلومی به خودش گرفت و به ریش نداشته‌اش دست کشید؛ اما نگاه کفری ماکان چیزی نبود که می‌خواست.

نگاه تیزی به میترا انداخت و زمزمه‌وار گفت:

- حیف که حالش رو ندارم.

میترا جبهه گرفت و تندی گفت:

- حال چی رو؟

- که چای بریزم.

میترا کشیده زمزمه کرد.

- آهان!

ورزیده آهی کشید و بدون این‌که به میترا نگاه کند، با اکراه زمزمه کرد.

- لطفاً.

- لطفاً چی؟

- چای بیار.

- جمله‌ات رو کامل کن!

ورزیده حرصی نگاهش کرد که شانه‌هایش را تکان داد.

ورزیده نفسش را با فوت رها کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

عصبی و شمرده‌شمرده گفت:

- لطفاً چایی بیار.

میترا دست‌هایش را آزاد کرد و گفت:

- این شد؛ اما شرمنده، من هم حالش رو ندارم.

و لبخند حرص‌درآری زد.

ورزیده با خشم نگاهش کرد که ماکان بلند خندید و دست دور شانه‌های میترا حلقه کرد.

او را به خودش فشرد و گفت:

- خواهر خودمی!

جواهر وارد سالن شد.

چشمانش سرخ بود، نه از خواب؛ او که خوابی نداشت.

چشمانش سرخ شده بود از شدت شوری اشک؛ اما که درد او را می‌فهمید؟

همه درگیر خودشان بودند، که او را می‌دید؟

دختری که دخترانگیش را به وحشیانه‌ترین حالت ممکن غارت کرده بودند.

دختری که غرور و عزتش را لگدمال کرده بودند.

دختری که حرمتش را شکسته بودند.

مظلومانه لبه دیوار ایستاد و به بقیه که پنج_شش قدمی با او فاصله داشتند، نگاه کرد.

ورزیده با اخمی کم رنگ رو به او گفت:

- واسه چی مثل بچه یتیم‌ها اون‌جا وایسادی؟ گریه کردی؟

جواهر پشت چشم نازک کرد و با انگشت اشاره‌اش روی دیوار طرح فرضی کشید.

ورزیده استکانش را به سمتش گرفت و گفت:

- بگیرش.

جواهر نگاهش کرد که با دیدن استکان متعجب شد.

ورزیده یک دفعه لبخند عریضی زد و گفت:

- چایی میاری؟

جواهر شوکه شده تکیه‌اش را از دیوار گرفت و صاف ایستاد.

آرزو پوزخند زد و میترا با اخم گفت:

- چه‌قدر تنبلی! خب خودت پاشو برو.

- ای بابا حال ندارم، می‌فهمی یعنی چی؟ تمام بدنم سسته.

خطاب به جواهر گفت:

- بگیر.

جواهر با نفرت نگاهش کرد و پشت به آن‌ها دوباره از سالن بیرون رفت.

احمق‌ها!

توقع ناز کشیدن نداشت؛ اما این برخورد... .

میترا با تاسف گفت:

- خوب کردی؟

- مگه چی گفتم؟

نگاهی به بقیه انداخت و گفت:

- یکی از یکی تنبل‌تر، خجالت بکشین.

و استکان را محکم روی میز کوبید و سرش را روی دسته مبل گذاشت.

ماکان لب زد.

- حالا بگین.

آرزو هم به همان آرامی گفت:

- گرسنه‌مونه‌ها.

ورزیده: من هنوز سیر چای نشدم.

ماکان با خشم نگاهشان کرد.

غرولندکنان بلند شد و خواست جمع را ترک کند که ورزیده تندی استکانش را برداشت و گفت:

- وایسا وایسا، ماکان؟

ماکان حتی به سمتش نچرخید.

چپ‌چپ نگاهش کرد و دوباره استکان را سر جایش گذاشت.

چشمش به نگاه متاسف میترا افتاد.

در همان حال که پاهایش روی مبل نیمه دراز و سمت میز خم بود، گفت:

- دارم برات!

ماکان با فلاسک وارد سالن شد که ورزیده با دیدنش چهره‌اش باز شد و درست نشست.

- خدا جدت رو بیامرزه.

ماکان نشست و خواست فلاسک را روی میز بگذارد که ورزیده به فلاسک چنگ زد.

در حین ریختن چای به داخل استکان گفت:

- این شد یک چیز. مگه عروسه که قایمش می‌کنین؟

قباد باز هم درگیر گوشیش شده بود.

خیره به صفحه پیامش گفت:

- واسه من هم بریز.

ورزیده استکان او را هم پر کرد و در ادامه حرفش گفت:

- این رو هم بیارین وسط دیگه، شاید یک بنده خدایی روش نشه بگه چایی می‌خوام.

فلاسک را با لبخند روی میز گذاشت و نفسش را صدادار خارج کرد.

چای زندگیش بود!

سر میز ناهار ماکان با غرولندهای زیر لبیش قرمه را خورد.

وقتی ناهارشان که حکم عصرانه را داشت، تمام شد، دوباره به سالن برگشتند.

این دفعه داخل پذیرایی نشستند.

پنجره بزرگ که با پرده سفید پوشیده شده بود، پشت مبل‌های کرمی قرار داشت.

روی مبل‌ها نشستند و ماکان با بی صبری گفت:

- حالا می‌گین یا نه؟

ورزیده دوباره روی مبل دو نفره‌ لم داده بود.

به شکمش دست کشید.

با این‌که شکم تخت و عضلانی‌ای داشت؛ ولی به خاطر پرخوریش احساس می‌کرد شکمش به اندازه شکم یک زن حامله نه ماهه‌ بالا آمده.

- داداش بذار غذا بره پایین.

ماکان کنترلش را از دست داد و دمپایی رو فرشیش را از پایش درآورد و محکم به طرفش پرتاب کرد.

ورزیده تندی نشست و دمپایی عوض سر ورزیده به تکیه‌گاه مبل کوبیده شد.

- باشه‌باشه، میگم‌میگم.

ماکان چپ‌چپ و با اخم نگاهش کرد که ورزیده گفت:

- اَه اصلاً چرا من باید بگم؟

رو به بقیه گفت:

- شماها زر بزنین دیگه.

قباد از گوشه چشم نیم نگاهی نثارش کرد و با آرامش لب زد.

- مگه فرصت میدی؟

- ببند بابا.

جواهر هاج و واج نگاهشان می‌کرد.

با این‌که فضای بینشان سرد و رسمی نبود؛ اما با این حال کمی معذب بود و در خودش جمع شده بود، طوری که قسمت کوچکی از مبل دو نفره را گرفته بود و نزدیک لبه‌اش بود؛ ولی آرزو که کنارش جای داشت، به راحتی به تاج مبل تکیه داده بود.

ماکان به قباد که سرگرم گوشیش بود، نگاه کرد.

دندان به روی هم فشرد و دمپایی دیگرش را به طرفش پرت کرد که کفش به دست و گوشی قباد خورد.

قباد متوجه جمع شد و اعتراضش بلند.

- عه!

ماکان هم مانند لحنش کشیده پرخاش کرد.

- زهرمار! داریم حرف می‌زنیم، دو دقیقه اون ماس‌ماسک رو بذار کنار.

- خب بگو. چرا می‌زنی؟

- باشه میگم. تعریف کن!

قباد نگاهی به بقیه انداخت، وقتی توجه‌شان را روی خودش دید، به تکیه‌گاه مبل تکیه داد و زمزمه کرد.

- من چرا بگم؟ ورزیده تو بگو.

- به من چه؟

قباد دوباره زمزمه کرد.

- شاهرخ؟

شاهرخ سرش را خاراند و بی حال نگاهشان کرد و لب زد.

- واقعاً توقع دارین من بگم؟

ماکان "نچ"ای کرد و گفت:

- می‌گین یا نه؟

ورزیده غر زد.

- برین گمشید که باز هم کار خودمه. ببین داداش، فهمیدیم تو تیمارستان چی می‌گذره. حق با تو بود. بی غرض داره از طریق تیمارستان... .

با صاف شدن گلوی آرزو حرفش را قطع کرد.

آرزو با چشم و ابرو به جواهر که عمیق نگاهش می‌کرد، اشاره کرد.

ورزیده تا متوجه خیرگی جواهر شد، به ماکان چشم دوخت.

ماکان به جواهر و جواهر تازه به خودش آمد.

- چیه؟

ماکان: تو نمیری یک گشتی به اطراف بزنی؟

- بچه می‌پیچونی؟

- نه، نخود سیاه.

جواهر دوباره به بقیه نگاهی انداخت.

به عقب خزید تا به تاج مبل تکیه کند که بابت کوتاهی قدش پاهایش کمی از زمین فاصله گرفت.

رو به افق تخس گفت:

- جایی نمیرم.

- واسه سنت خوب نیست.

جواهر با تندی به ماکان نگاه کرد که ماکان شانه‌هایش را تکان داد و گفت:

- هر جور راحتی، باز اگه کابوس دیدی نگی نگفتی که من هشدار دادم.

جواهر پوزخندی زد و گفت:

- تو کابوس نمی‌تونی داد بزنی، انگار یکی صدات رو تو مشتش گرفته ول هم نمی‌کنه.

آهی کشید و تلخ‌تر ادامه داد.

- تو این چند روز واقعیت من پر شده از اون کابوس‌ها پس من رو نترسون.

ورزیده تک‌خندی زد و گفت:

- Bravo!

رو به آرزو و بقیه گفت:

- فقط یک چیزی. بچه‌ها مگه همین نبود که از جیغ و دادهاش خواب نداشتیم؟

جواهر تند پلک زد و نگاهش را از ورزیده گرفت.

ورزیده شیطنت‌بار نگاهش کرد و گفت:

- خیلی‌خب.

خطاب به ماکان اضافه کرد.

- بذار بشنوه، بالاخره باید بفهمه رامبد کیه.

پس از چندی گفت:

- از تیمارستان هم چند نفر رو منتقل می‌کنن. متوجه شدم قبل از انتقالشون باباهای بی غرض بهشون دارو میدن تا وضعیتشون بدتر بشه. وقتی فهمیدم خودم رو به حال خرابی زدم تا به بیمارستان بیام. همه چی خوب بود که یک دفعه سر و کله‌ رامبد و جوجه‌هاش پیدا شد. فکر کردم رد ما رو زدن، نگو پی خانوم بودن!

و با سر به جواهر اشاره کرد.

جواهر اخمی کرد و گفت:

- تیمارستانی‌ها رو به کجا منتقل می‌کنن؟

ورزیده جواب داد.

- جاهای خوب‌خوب!

- مثلاً؟

آرزو جواب داد.

- ما بهش می‌گیم قربان‌گاه.

ورزیده با ابروهایی بالا رفته ادامه داد.

- گاهی هم فروشگاه.

جواهر لب زد.

- من گیج شدم.

آرزو نگاهش کرد و گفت:

- نشو.

جواهر با بهت سرش را به تایید تکان داد.

ماکان بود که جوابش را داد.

- اگه طعمه‌شون دختر باشه و سالم، فروخته میشه یا تربیت میشه. اگر هم پسر بود که از اعضای بدنش استفاده می‌کنن، البته گاهی هم اون‌ها رو تربیت می‌کنن. به هر حال ارباب‌ها با هر سلیقه‌ و میلی پیدا میشن.

جواهر آب دهانش را قورت داد و گفت:

- ارباب؟!

آرزو: رامبد فقط روتین زندگیش رو بهت نشون داده‌. اون رویی که از رامبد دیدی یک چهره ساده‌اش بود، آروم‌ترین حالتش!

جواهر نفس‌زنان و با قلبی لرزیده گفت:

- خ... خب... خب حالا برنامه‌تون چیه؟ ت... تکلیف ما چیه؟

ماکان نگاهش را روی همه پخش کرد و گفت:

- باید رامبد رو بشناسیم. از توله‌هاش گرفته تا ارباب‌هاش!

آرزو: چه‌طوری؟

ماکان با مرموزی گفت:

- نظرتون واسه یک سفر چیه؟

ورزیده ناباورانه نالید.

- نگو قراره برگردیم آمریکا؟

لبخند ماکان باعث شد عصبی چشمانش را ببندد.

عاصی شده گفت:

- پس چرا نگفتی این همه راه رو نیایم؟

ماکان خیلی خونسرد گفت:

- خب من چیزی نمی‌دونستم.

ورزیده از خونسردیش کفری میشد و ماکان هم خیلی خوب از این اخلاقش با خبر بود!

***

داخل انباری بودند.

انباری کوچک بود و کفَش با موزائیک‌های ساده و چهار ضلعی پوشیده شده بود.

وسایل زیادی داخلش نبود، حتی پنجره‌ نداشت و یک لامپ ساده و کم نور وسط سقف نصب بود.

زن جوانی را وسط انباری روی صندلی بسته بودند.

سر زن از سستی و بی حالیش مدام تاب می‌خورد و در حالت نیمه هوشیاری بود.

کسری با نفرت نگاهش می‌کرد.

باور کردن به این‌که خانم ترون یک زن جوان بوده و یک دختر بچه او را بازی داده، سختش بود.

در انباری باز شد و بامداد با لپ‌تاپ دستش وارد شد.

لپ‌تاپ را روی میزی که همتا پشتش نشسته بود و با چند قدم فاصله مقابل ترون قرار داشت، گذاشت.

کارن که کنار همتا ایستاده بود، با حیرت گفت:

- چرا لپ‌تاپ رو آوردی؟

بامداد نگاه از او گرفت و روی صندلی خالیِ نزدیک میز نشست.

- تا اطلاعات رو پیدا کنم و تو فلش بریزم وقتم رو خیلی می‌گرفت.

کارن سفیهانه نگاهش کرد؛ ولی بامداد به ترون خیره بود، هر چند که شک داشت اسم واقعیش هم ترون باشد.

کارن روی میز نشست و با همتا پوشه‌های لپ‌تاپ را بررسی کرد.

اخم کارن و همتا کم‌کم در هم رفت.

لپ‌تاپ اطلاعات خاصی نداشت و وجه مضحکش این بود که یک پوشه پر از کلیپ‌های کودکانه بود!

به بامداد که بلند شده بود و صورت ورم کرده و کبود زن را بررسی می‌کرد، نگاه کردند.

بامداد چانه زن را گرفت و به آرامی سرش را به چپ و راست تکان داد.

نیشخندی زد و گفت:

- حدس می‌زنم کار آرکاست نه؟ هوم خوب آرایشت کرده.

صدای معترض پویا بلند شد.

- اشتباه کردی دا... د... داداش.

بامداد صاف ایستاد و به او که به ستون تکیه داده بود، نگاه کرد.

پویا مغرورانه نگاه گرفت و گفت:

- من کردم!

لب‌های بامداد آویزان شد و چپ‌چپ نگاهش کرد.

یک دفعه مشتش را محکم به گونه ترون زد که جیغ ترون بلند شد.

بامداد رو به پویا که شوکه شده با دهان باز به ترون خیره بود، گفت:

- این‌طوری می‌زننش. رفتی نازش کردی؟

کارن صدایش زد که چشم از پویا گرفت.

سرش را به معنای "هان؟" تکان داد و کارن با تردید پرسید.

- قبل اومدنت لپ‌تاپ رو نگاه کردی؟

- نه.

همتا لب زد.

- توش کارتونه.

خنده شل و بی حال ترون بلند شد.

با این‌که گوشه لبش پاره شده بود و گونه‌اش به شدت درد می‌کرد؛ اما خندید.

به سختی با چشم‌های ورم کرده‌اش به بامداد نگاه کرد و گفت:

- مطمئنی درست آوردیش؟

بامداد سرش را به سمت شانه چپش و سپس راست کج کرد.

با همان لحن خونسردش گفت:

- می‌خوای بگی... من اشتباه کردم؟

ناگهان مشتش را دوباره به همان گونه‌اش زد که ترون از هوش رفت.

بامداد با تکان دادن سرش موهای لخت و سیاهش را کنار داد و سمت صندلی رفت.

رویش نشست و گفت:

- داخل خونه‌اش فقط همین بود.

کارن از روی میز پایین پرید و لپ‌تاپ را سمت خودش کشید.

دقیق‌تر محتوایش را بررسی کرد؛ اما به مورد دلخواهش نرسید، حتی چیز مشکوکی هم به چشمش نخورد.

نگاه از لپ‌تاپ گرفت و با گیجی لب زد.

- یعنی چی؟

کسری به دیوار پشت سر ترون تکیه داده بود.

به سمت میز رفت تا خودش هم موارد را ببیند.

با آمدنش کارن کنار رفت؛ ولی همتا همچنان روی صندلی نشسته بود.

داخل انباری فقط چهار صندلی بود ‌که آرتین، بامداد، همتا و ترون اشغالش کرده بودند.

کسری سرسرکی از پوشه کلیپ‌های کودکانه گذشت و وارد پوشه دیگری شود.

او هم به چیز خاصی نرسید.

صاف ایستاد و گفت:

- انگار واقعاً لپ‌تاپ اشتباهیه.

‌کارن با نفرت به ترون نگاه کرد و غرولندکنان گفت:

- چنین عوضی‌هایی می‌دونن اطلاعات محرمانه‌شون رو کجا مخفی کنن.

پویا بهت زده گفت:

- چ... چی دارین می‌گین؟ چند رو... روزه که داریم برّاش برنامه می‌چینیم حالا می‌گین که اش... شتباهه؟

آستین‌هایش را بالا زد و با خشم به سمت ترون رفت.

- از...‌ز... زبونش می‌کشم بیرون.

یقه‌اش را گرفت و تکانش داد.

به انگلیسی داد زد.

- بیدار... ر... شو.

دوباره تکانش داد؛ ولی بی فایده بود.

به دور خودش چرخید و گفت:

- آب، آب.

سنگ روشویی گوشه انباری به دیوار چسبیده بود.

به طرفش رفت.

شیشه پاک کن خاک گرفته و خالی‌ای داخل سنگ بود.

آن را برداشت و بدون این‌که داخلش را بشورد، پر آب کرد.

دوباره بالای سر ترون ایستاد.

آب‌ها را به صورتش کوبید که ترون اخم محوی کرد و پلک‌هایش تکان خورد.

با خالی شدن شیشه‌پاک کن پویا پرتش کرد و یقه ترون را گرفت.

- هی (...) بگو اط... اط... اط... .

بامداد با انگشت اشاره روی دماغش را خاراند و در همان حین زمزمه کرد.

- اینترنت پرید.

و پویا بالاخره توانست بگوید:

- اطلاعات رو ک... کجا مخفی کرّدی؟

سر ترون تاب می‌خورد و چیز زیادی درک نمی‌کرد.

حتی صدای عصبی پویا را در حد یک صدا می‌شنید، حرف‌هایش را نمی‌فهمید.

- با ت... توئم، بگو تا... تا... تا... .

بامداد پوفی کشید و سرش را از تکیه‌گاه صندلی به عقب خم کرد.

رو به سقف دوباره زمزمه کرد.

- امان از نت ایران.

و پویا با داد حرفش را کامل کرد.

- همین‌جا نکشمت.

صدای نازکی از پشت سرش به زبان ایرانی بلند شد.

- چشم آقا میگم، فقط خواهش می‌کنم من رو نزن.

پویا با خشم چرخید و به سجاد که روی پله‌های فلزی که با فاصله از هم قرار داشتند، نشسته بود، نگاه کرد.

سجاد با صدای معمولیش گفت:

- خاک تو سرت. این‌طوری اعتراف نمی‌گیرن.

پویا ترون را رها کرد و گفت:

- خ... خیلی‌خب. خودت... خودت بیا ب...‌ ببینم چه... جوری می‌تو..‌ می‌تونی اعتراف... ف.‌‌.. ف... .

سجاد بلند شد و هم زمان با پایین آمدنش گفت:

- باشه، حالا زایمان نکنی.

آستین‌های لباسش را بالا زد.

سرش را کج و راست کرد؛ ولی هیچ قولنجی نشکست.

دست‌هایش را چند بار مشت و باز کرد.

فرزین روی زمین تکیه داده به دیوار نشسته بود و لنگ‌هایش را دراز کرده بود.

پوزخندی زد و زمزمه کرد.

- انگار می‌خواد بره وسط رینگ.

بلند شد و ایستاد.

قبل از این‌که سجاد به ترون برسد، به طرف پله‌ها که گوشه انباری قرار داشت، رفت و صدایش را بالا برد.

- کسی که خودش توی کاره اعتراف نمی‌کنه.

لحظه‌ای ایستاد و با سجاد چشم در چشم شد.

- باید از نوچه‌هاش استفاده کنیم.

و از پله‌ها بالا رفت و انباری را ترک کرد.

کارن به بامداد نگاه کرد و گفت:

- با افرادش چی کار کردی؟

بامداد نگاهی به بقیه انداخت و لب زد.

- مگه مهم بودن؟

کارن تکرار کرد.

- چی کارشون کردی؟

بامداد سرش را به عقب خم کرد و رو به سقف لب زد.

- من هیچ کاره‌ام، همه کاره عزرائیله.

کارن و سجاد هم زمان داد زدند.

- کشتیشون؟!

بامداد با آرامش فقط نگاهشان کرد.

آرتین نیشخندی زد و زمزمه کرد.

- بهتر از این نمیشه.

همتا ایستاد و خیره به ترون که دوباره از هوش رفته بود، گفت:

- فعلاً بریم بالا.

از پشت میز بیرون رفت و به طرف پله‌ها قدم برداشت.

سجاد خطاب به پویا لب زد.

- خواستم اعتراف بگیرم، دیدی که نذاشتن.

پویا چهره درهم کشید و هلش داد.

غر زد.

- برو کنار ب... بابا.

در انباری از راهروی ورودی باز میشد.

راهرو را ترک کردند و وارد سالن شدند.

نزدیک ظهر بود و آرکا ظاهراً هنوز خواب بود.

حبیب روی کاناپه لم داده بود و فرزین هم روی کاناپه دیگر مشغول بازی کردن با گوشی پویا بود.

دخترها داخل آشپزخانه درگیر بودند.

همه سمت کاناپه‌ها رفتند و رویشان نشستند.

پویا سمت فرزین رفت و با حرص گوشیش را از دستش کشید.

این بار چندم بود که رمز گوشیش را عوض می‌کرد؛ ولی هر بار فرزین رمزش را می‌شکست.

کمی سمتش خم شد و آرام و عصبی گفت:

- وقتی رمز می‌ذارم یعنی راضی نیستم هر کسی برش داره.

فرزین یک دفعه گوشی را گرفت و گفت:

- من به خاطر تو قسمم رو شکستم، وگرنه من و هک؟

- خب تو گوشی خودت نصبش کن.

فرزین هم زمان با بازی کردنش لب زد.

- نچ نمی‌ارزه.

نگاهش کرد و گفت:

- کاری نکن رمزش رو اثر انگشت خودم کنم‌ها! بشین.

صدای کارن که بلند شد، پویا با اکراه نشست.

- حالا چی کار کنیم؟

همتا در جواب کارن با خونسردی گفت:

- اطلاعات دست ترونه پس ازش می‌گیریم.

سجاد: چه‌طوری؟

- هر کسی یک پاشنه آشیلی داره. باید پاشنه‌ آشیلش رو پیدا کنیم!

بامداد با گیجی گفت:

- آشیل دیگه چه نوع کفشیه؟ ما به کفشش چی کار داریم؟

با کشف موردی ابروهایش بالا رفت و گفت:

- گرفتم. مدرک رو داخل پاشنه کفشش کرده!

پوزخندی زد و زمزمه کرد.

- عجب مارموزیه.

سجاد متاسف نگاهش کرد و پشت چشم نازک کرد.

فرزین با نیشخند گفت:

- نه داداش کفش نیست، نقطه ضعفه.

همتا غرق فکر بود.

خیره به افکارش لب زد.

- واسه مخفی کردن اطلاعات یا باید جایی بذاریش که کسی پیداش نکنه یا همیشه همراه خودت باشه.

به بقیه نگاه کرد و گفت:

- شاید واقعاً مدرکی که بخوایم داخل پاشنه کفشش باشه!

کارن متعجب گفت:

- چی داری میگی؟

آرتین لب زد.

- شاید. داخل گوشیش که چیزی نبود، لپ‌تاپش هم همین‌طور. گاو صندوقش رو هم چک کردیم. دوربین‌های خونه‌اش رو هم که هک کردیم؛ ولی باز هم به چیزی نرسیدیم.

با همتا چشم در چشم شد و گفت:

- شاید داخل پاشنه کفشش باشه.

بامداد یک چپ‌چپ به آرتین رفت و یک چپ‌چپ به همتا.

طعنه زد.

- خواهش می‌کنم.

همتا پوزخندی زد و گفت:

- خنگ بودنت گاهی خوبه، همیشه سعی کن همین‌طور باشی شاید به درد خوردی.

نسیم سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و بامداد با بهت و کمی هم خشم به همتا نگاه کرد؛ اما همتا اهمیتی نداد.

سجاد: پس الآن بریم کفش‌هاش رو دربیاریم؟

رقیه با سینی چای وارد جمع شد و گفت:

- اگه این‌طور باشه که باید تمام خونه‌اش رو دوباره بگردین.

سینی را روی میز گذاشت و روی کاناپه نشست.

- زیر تخت، داخل جا کفشی، همه جا. آخه یک خانم یک جفت کفش نداره.

فرزین: انگار شلخته هم هستین.

همتا به تایید حرف رقیه گفت:

- درسته؛ اما اول بهتره کفش‌های پاش رو چک کنیم.

فرزین رو به پویا و سجاد گفت:

- جلدی بپرین پایین.

پویا غر زد.

- چ... چرا من؟

فرزین شمرده‌شمرده گفت:

- تو نه. تو و سجاد! - من حوصله ندارم.      
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.