ماکان تکخندی زد و گفت:
- ببخشید که من داشتم حرف میزدم جنابعالی یک دفعه گوشی رو قطع کردی.
با شیطنت ادامه داد.
- من هم فهمیدم واسه چی قطع کردی، گفتم بذارم قشنگ سیر بشی. چیزی ازشون نموند نه؟
حیف که ماکان نگاه سفیهانه همتا را نمیدید و الا متوجه میشد که چهقدر همتا از حرفهایش خسته و بی حوصله شده.
ماکان توجهای به بی اعتنایی همتا نکرد و گفت:
- خب بریم سر بحثمون.
اینبار با لحن جدیای گفت:
- هنوز از فرزین دلخوری، نه؟
همتا به موردی شک کرد.
کاناپه را دور زد و رویش نشست.
- تو از کجا میدونی که من باهاش مشکل دارم؟
ماکان با خونسردی گفت:
- اولاً نگاهت همه چی رو لو میده. دوماً رفتارت. سوماً... .
ادامه نداد.
همتا لب زد.
- چی؟
- من همه چی رو میدونم.
- مثلاً؟
- اوم مثلاً اینکه بابات پلیس بوده و بابای فرزین یک قاچاقچی. اینکه بابات ماموریت داشته ددیِ فرزین رو بگیره. فقط یک چیز رو نفهمیدم. چرا با فرزین رفتی تو کار؟
همتا با شنیدن حرفهایش شوکه شده بود.
- تو اینها رو از کجا فهمیدی؟ (بلندتر) از کجا فهمیدی؟!
ماکان تکخندی زد و گفت:
- مجال بده خب.
همتا آرام غرید.
- حرف بزن.
- یادته یک فرشتهای... .
همتا میان حرفش پرید.
- ماکان مسخره بازی نکن. جوابم رو بده.
- خب دارم میگم دیگه... اون فرشتهای که برات اطلاعات رو فرستاد، من بودم. کیف کردی؟ نه واقعاً کیف کردی؟
همتا با بهت و اخم گوشی را دست به دست کرد و سر جایش جابهجا شد.
- چی؟ تو... تو بودی که اون پیامها رو میفرستادی؟
ماکان مغرورانه جواب داد.
- بله.
- خیلی بی شعوری!
این را گفت و تماس را قطع کرد.
گوشی زنگ خورد که با خشم تماس را وصل کرد و داد زد.
- چیه؟ واسه چی زنگ میزنی بهم؟
- مثل اینکه بد موقع زنگ زدم.
صدای فرزین شوکهاش کرد.
به یکباره لحنش سرد شد.
- چی کار داری؟
- میخوام ببینمت.
- ولی من نمیخوام.
خواست تماس را قطع کند که فرزین تند گفت:
- الو؟ الو قطع نکن. همتا؟
- چیه؟
- باور کن حرفهام مهمن.
- ... .
فرزین با تردید گفت:
- قرار بذاریم؟
همتا نفسش را حرصی خارج کرد که فرزین مکان و زمان را برایش گفت.
***
نیم ساعت دیرتر وارد کافیشاپ شد.
فرزین را که پشت به او نشسته بود، تشخیص داد.
با ورودی فاصله زیادی نداشت.
به سمت میز که کنار دیوار بود، رفت.
باید از چند پلهی بین باغچه زینتی و دیوار پایین میرفت.
صندلی را با صدا کشید که فرزین نگاه از گوشیش گرفت.
همتا بدون اینکه نگاهش کند، نشست و به مشتریها و گارسونها چشم دوخت.
فرزین قهوهاش را در حد خیس شدن لبهایش مزمزه کرد و فنجان را روی میز گذاشت.
نفسی گرفت و به همتا و اخمش نگاه کرد.
نباید زیاد معطلش میکرد.
الآن که آرام بود باید وقت را طلا میدانست.
به نقشهای رومیزی چشم دوخت و گفت:
- سریع میرم سرش. احتمالاً فقط تا اینجاش رو میدونی که من هویت کاری پدرت رو مخفی کردم و بازیت دادم؛ ولی نمیدونی چرا.
همتا با نفرت گوشه چشمی نثارش کرد و دوباره نگاه گرفت.
- به سوالت جواب میدم.
کمی مکث کرد.
- من اون کار رو کردم چون از پدرت متنفر بودم. نمیخواستم هیچ نسلی ازش باقی بمونه.
دوباره مکث کرد.
حرف زدن از گذشته برایش سخت بود.
از واقعیتهایی که کسی جز خودش و خدایش نمیدانست.
- من واسه مرگ پدرم این کار رو نکردم چون برام مهم نبود. اگه پا گذاشتم تو اون بازی فقط به خاطر مادرم بود.
همتا نگاهش کرد.
اینبار با کنجکاوی و کمی نفرت.
فرزین؛ اما غرق در خیالاتش بود.
- پدرم یک سری جنس رو از شراکتش با شاهین کش میره. شاهین هم تلافی کرد، اون هم خیلی تند و بد! پدرت از نقشهاش میدونست؛ ولی به دستور مافوقش کاری نکرد. حتی به من هم یک نشون نداد.
چشم در چشم همتا شد و تلخ گفت:
- شاهین مادرم رو کشت؛ مادرم رو که هیچ دخلی به قضایا نداشت. پدرت این رو میدونست و کاری نکرد!
هنوز هم که به یادش میافتاد، عصبی میشد.
همتا از حرفهایش متعجب شده بود، با این حال کوتاه نیامد.
- خودت داری میگی به دستور مافوقش کاری نکرد.
- هه آدمها عقل دارن، شعور دارن، وجدان دارن!
داشت کنترل خشمش را از دست میداد.
- بابات اونی بود که کنار شاهین ایستاد و شاهد نقشه مرگ مادرم بود. بابات شاهد قربانی شدن مادرم بود و کاری نکرد. بابات میخواست جون آدمها رو نجات بده؛ اما چرا باید این وسط مادر من قربانی میشد؟ مگه مادر من آدم نبود؟
همتا لب زد.
- تو هنوز هم ازش متنفری.
فرزین گستاخانه گفت:
- منکرش نمیشم.
- باز هم راه درستی رو انتخاب نکردی. انتقامت بچگانه بود، حماقت بود. باعث شدی که... .
حرفش را با کشیدن نفسی قطع کرد و سمت میز خم شد.
- پدر من پدر نسیم هم هست. اون وقت چهطور میگی که هه... .
- من هم نمیفهمم. چرا اون؟ چرا بین این همه آدم اون؟ چرا بعد این همه سال اون؟ گاهی میگم این عذاب خداست که... .
چشم در چشم همتا شد و حرفش را کامل کرد.
- کاری کرد دل بدم به دختر دشمنم.
همتا یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- نسیم عذابه؟
فرزین با درنگ لب زد.
- آره، بدترینش! خیلی بده که خاطرخواه بچه دشمنت بشی. کسی که عزیزترین کست رو گرفت.
همتا با جدیت گفت:
- پدر من قاتل مادرت نیست.
- اما شریک قاتلش بود.
همتا بلند شد و گفت
- نسیم قرار نیست تاوان چیزی رو بده.
فرزین خیره به افق کمی هم عصبی گفت:
- اینقدر عجول نباش.
نگاهش کرد.
- من هنوز حرفهام تموم نشده.
- نیومدم واسه وقت تلف کردن. چیزهایی که باید میشنیدم رو شنیدم.
فرزین با تحکم گفت:
- بشین.
همتا پس از چند ثانیه دوباره نشست.
- گوش کن. میتونم درک کنم که سپردن خواهرت به کسی که از پدرت متنفره، چهقدر سخته.
همتا با تمسخر گفت:
- واقعاً؟
فرزین توجهای به لحنش نکرد و گفت:
- اما نسیم میتونه جنگ درونم رو آروم کنه. نمیگم دلم با پدرت صاف میشه؛ ولی... آه لااقل باعث میشه گذشته برام کم رنگ بشه.
- نسیم قرص و شربت نیست. فکر کردی چرا اوایل اونقدر مصر بودم تا همراهمون نباشه؟ چون نسیم لیاقت خوشبختی رو داره. اون دلش صافه. سادهست. اجازه نمیدم قربانی بشه.
سمت میز خم شد و اضافه کرد.
- واسه سرد شدنت آب یخ بیشتر کمکت میکنه. دنبال دوا_درمون باش، نه آدمها.
دوباره خواست بلند شود که حرف فرزین مانعش شد.
- پدرت درد شد، نسیم درمان. آدمها همونطور که میتونن درد بشن، درمان هم میتونن باشن.
همتا نفسش را رها کرد و گفت:
- گوش کن فرزین. نفرت و کینه رو هر چهقدر هم که بتونی مخفی کنی، بالاخره مثل یک عفونت چرکی سر باز میکنه خودش رو نشون میده. انتخاب درستی نکردی. باز هم میگم، نسیم قربانی نیست. اون حق داره با کسی ازدواج کنه که لااقل روانش درست باشه.
فرزین همانطور که دستهایش روی میز بود، با اخم سرش را پایین انداخت و گفت:
- چرا مجبورم میکنی حرفهایی بزنم که سختمه؟
همتا در سکوت نگاهش کرد که عصبی و خشمگین سر بلند کرد و گفت:
- میخوای بهت بگم که وقتی میبینمش تموم گذشتهام از یادم میره چون تمامم درگیرش میشه؟ آره؟ اینها رو میخوای بشنوی؟ باشه، بهت میگم.
دندانهایش را به روی هم فشرد و با مکث شمردهشمرده گفت:
- نسیم کسیه که وقتی کنارمه، آرومم میکنه، حتی اگه کاری نکنه. حضورش همین روانی که میگی داغونه رو خوب میکنه. ببین، ببین من خودم هم نفهمیدم چرا؛ ولی شده. الآن هم میخوامش. دست خودم هم نیست. (آرامتر) میخوامش!
با استیصال گفت:
- ازم بدت میاد باشه؛ اما... .
دوباره یک آه بین حرفش وقفه انداخت.
- تو چرا داری خواهرت رو قربانی احساست میکنی؟ همتا نمیتونی منکر این بشی که نسیم هم دوسم داره.
دست همتا روی میز مشت شد.
سینهاش به خاطر نفسهای تندش بالا و پایین میشد.
نگاهش دوباره داشت وحشی میشد.
چانهاش لرزید؛ ولی علی رغم میلش حرفی نزد و با غیظ از روی صندلی بلند شد.
فرزین نچرخید؛ اما صدای قدمهای همتا تا از کافه بیرون شود، به گوشش میخورد.
چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- کله شقه.
پوزخندی زد و لای پلکهایش را باز کرد.
رو به افق مرموزانه گفت:
- اما من هم کوتاه بیا نیستم!
***
امشب هم یک شب دیگر بود که خواب نداشت.
باز هم افکارش لابهلای حرفهای نسیم و فرزین میپلکید.
پوفی کشید و از پشت میز بلند شد.
حتی چراغ آشپزخانه را هم روشن نکرده بود و خانه تاریک و ساکت بود.
از پلهها بالا رفت.
دلش میخواست امشب را کنار خواهرش بخوابد.
شاید حضور نسیم آرامش میکرد و میخوابید.
فرزین همین را گفته بود دیگر؟
که نسیم درمان است؟ آرامش است؟ ولی نمیخواست به حرفهایش بها دهد.
نسیم خواهر او بود و زن کسی مثل فرزین نمیشد!
با اینکه دلیلش را فهمیده بود؛ اما باز هم دلش چرکین بود.
اتاق رقیه خاموش بود.
اتاق نسیم هم همینطور.
به اتاق نسیم نزدیک شد که زمزمههایی شنید.
اخم درهم کشید و نزدیکتر شد.
گوشش را سمت در گرفت.
- خب گریهام میاد، چهطوری جلوی خودم رو بگیرم؟... فرزین بگو مشکلت با همتا چی بوده. شاید تونستم آرومش کنم.
همتا با شنیدن اسم فرزین شوکه شد.
سریع دستش را سمت دستگیره دراز کرد که یک دفعه مچش اسیر شد.
به رقیه نگاه کرد.
چهره رقیه به گونهای نبود که نشان دهد خواب بوده.
ظاهراً امشب از آن شبهایی بود که هیچکس خواب نداشت.
رقیه پچ زد.
- امشب مچش رو گرفتی، فردا چی؟ پس فردا چی؟ من بیشتر از تو نباشه، کمتر از تو از فرزین متنفر نیستم. اون خیلی اذیتم کرده؛ اما... .
با چشم و ابرو به در اشاره کرد و گفت:
- این راهش نیست.
همتا هم آرام لب زد.
- راهش اینه که بذارم خودش رو بدبخت کنه؟
- همتا خودت هم خوب میدونی که کارت دخالت محسوب میشه. نسیم حرمتت رو نگه داشته که تا الآن کاری نکرده وگرنه اون الآن اختیاردار خودشه و به سن قانونی هم رسیده. خواهشاً تو هم حرمتش رو نگهدار. باهاش مثل یک بچه رفتار نکن، کمی بزرگ ببینش.
با کشیدن آهی دست همتا را رها کرد و رو به زمین لب زد.
- متنفرم که این رو بگم؛ ولی... .
چشم در چشم همتا شد.
- خودت رو بذار جای اون و از زاویه دیگهای به... به... .
لحظهای چشمانش را بست و نفسش را آه مانند رها کرد.
دوباره به تیلههای سیاه و حیران همتا نگاه کرد و گفت:
- به این قضیه نگاه کن. شاید... شاید واقعاً فرزین... .
چشمانش را در حدقه چرخاند.
- اوف شاید واقعاً فرزین فرق کرده باشه. خودت که شاهد بودی. اون اینبار کمتر روی اعصاب بود، یعنی خب اونکه همیشه روی اعصابه؛ ولی... .
با درماندگی گفت:
- واقعاً نمیدونم چی بگم؟ لطفاً خودت بفهم.
همتا در تمام مدت ساکت و بی حرف نگاهش میکرد.
با تردید به در بسته نگاه کرد.
نسیم داشت با فرزین صحبت میکرد! کاری نکند؟
بازویش که توسط رقیه فشرده شد، با اکراه سمت اتاق خودش رفت.
در را بست و رقیه ماند با راهرویی تاریک.
چون میز آرایشی به در نزدیک بود، همتا پشتش نشست.
چند مرتبه به پیشانیش دست کشید.
مخش دیگر داشت کم میآورد.
نمیدانست کدام کار درست است.
با انگشت اشاره چند بار به پیشانیش زد.
به خاطر ناخن نسبتاً بلندش پیشانیش کمی سوخت و با همان انگشتش روی محل ضرب، کشید.
اینبار با انگشتانش روی میز زد.
دوباره با انگشتش به پیشانیش کوبید.
بلند شد و کمی داخل اتاق راه رفت.
ایستاد و با درنگ سمت عسلی قدم برداشت.
گوشیش را که رویش بود، روشن کرد.
ساعت یک و سی و هفت دقیقه را نشان میداد.
با خطور فکری اخم کرد.
پوست داخل دهانش را جوید.
مردد و دودل بود.
گوشی را برداشت و روی تخت نشست.
نسیم و فرزین چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند؟
هنوز هم مشغول بودند؟
تصمیم گرفت زنگ بزند.
گوشی فرزین اشغال نبود!
با آسودگی نفس کشید که تماس وصل شد؛ اما صدایی نشنید.
خودش سکوت را شکست.
- سختمه که بخوام تو رو به چشم شوهر خواهر ببینم؛ اما سختم نیست اگه اشک چشم نسیم رو به خاطرت ببینم و بیام بکشمت!
فرزین با گیجی لب زد.
- الآن اینی که گفتی... .
همتا حرفش را برید.
- به نسیم کاری ندارم. اون حق داره هر شرطی واسه زندگیش بذاره؛ اما من یک سری شرطها دارم که فقط میخوام از عهده یک کدومشون برنیای یا بعدها شونه خالی کنی!
دوباره سکوت شد.
همتا بی حوصله و عبوس گفت:
- الو؟ پشت خطی؟
- من فقط... فقط یک لحظه گیج شدم.
همتا سریع گفت:
- باشه، پس خداحافظ.
- اِ نهنه، صبر کن.
آرامتر گفت:
- چرا بهت برمیخوره؟
به همتا برنخورد، فقط دنبال بهانه بود، بهانه!
هنوز هم دلش راضی نبود.
- شرطهایی که گفتی همون سنگ جلوی پای خودمونه دیگه؟
- هر جور میخوای فکر کن.
- هر شرطی باشه قبوله.
- مگه میدونی چیه؟
فرزین با اطمینان گفت:
- هواش رو داشته باشم. اشکش رو درنیارم. نذارم آب تو دلش تکون بخوره. خوشبختش کنم و و و.
همتا پوزخند زد و گفت:
- اونها که وظیفهاته؛ ولی فقط حرف کافی نیست. به قولت هم مطمئن نیستم... باید نشون بدی!
- اگه قول هم میخواستی نمیدادم. خودت هم خوب میدونی که زندگی بالا و پایینش اینقدر زیاده که محاله اشکت درنیاد. خودت چند بار گریه کردی؟ اما این رو بهت اثبات میکنم که میخوامش! خواستن هم به اینهایی که میخوای نیست. که اشکش درنیاد، دلش نرنجه. همونطور که بعضی از داروها تلخمزه؛ ولی مفیدن، گاهی تو زندگی هم پیش میاد که تلخ بشی تا خوب باشی.
همتا به گوشی چپچپ رفت.
- حرف نباش، نشونم بده. در ضمن بله ضمنی رو ندادم. هوا برت نداره یک وقت. فقط خواستم یک چیزهایی رو بدونی.
فرزین لودگی کرد.
- فکر کنم بله رو باید یکی دیگه میداد؛ اما اشکالی نداره، از تو هم قبول میکنم.
همتا با نفرت به گوشی نگاه کرد و ناگهان تماس را قطع کرد.
پر حرف!
♡ بندهها، آدمکهای الکی
گاهی دل و قلبشان میرنجد.
ولی خدایی که در این نزدیکیست
کافر مسلمان شده را میبخشد.
پس بنده را چکاره؟
گاهی باید گذشت را فهمید.
گاهی باید گذشت و بخشید.
گذشتهها میگذرند.
گذشتهها گامهایشان عقبکیست.
اما مقصد، ایستگاهِ جلوییست!
گاهی باید گذشتهها را همراه اشکها از چشمها دور ریخت.
گاهی هم باید گریخت.
از زمزمههای خاطرات پوچ و الکی.
گاهی باید خودت جاروبرقی خاطرات زباله شوی. ♡
***
همتا استکانش را روی میز گذاشت و از گوشه چشم به نسیم نگاه کرد.
چشمهای نسیم پف داشت و قرمز بود.
- دیشب گریه کردی؟
نسیم از فکر خارج شد و دست از ریز کردن نان برداشت.
رقیه گلویش را صاف کرد تا همتا ساکت شود و دیشب را لو ندهد؛ اما همتا رو به او خطاب به نسیم گفت:
- آخه چشمهات قرمزه!
سمت نسیم سر چرخاند و تکرار کرد.
- گریه کردی؟
نسیم لبخند مصنوعیای زد و گفت:
- نه، فقط خوب نخوابیدم.
همتا مغموم نگاهش کرد.
نسیم داشت به او دروغ میگفت؟
رو به میز زمزمه کرد.
- حس میکنم از هم دور شدیم.
نسیم: چی؟
تن صدایش را معمولی کرد و گفت:
- هیچی. صبحانهات رو بخور چون باید بریم جایی.
نسیم با تعجب گفت:
- کجا؟
همتا سعی کرد نگاهش نکند و با وجود بی میلیش؛ ولی خودش را مشغول صبحانه خوردن نشان داد.
- باید جلوی خودم شرطهات رو بگی تا یک وقت نبینم شونه خالی کنه.
نسیم گیج و حیران نگاهش میکرد.
همتا از سنگینی نگاهش سرش را بلند کرد و به معنای "چیه؟" سر را تکان داد.
نسیم با بهت لبخندی زد.
به رقیه نگاه کرد.
رقیه هم حیرت زده مینمود.
نسیم بغض کرده بلند شد تا همتا را بغل کند که همتا بدون اینکه نگاهش کند، سریع دستش را دراز کرد و عبوس گفت:
- صبحانهات رو بخور.
و سپس دستش را روی میز گذاشت و با اکراه چایش را به دنبال لقمهاش نوشید تا لقمه راحتتر از گلویش پایین برود.
کاملاً ترشرو بود؛ ولی نسیم با لبخندی که کنترلی رویش نداشت، دماغش را بالا کشید و دست همتا را گرفت.
با بغض و شوق تکخندی زد و به رقیه نگاه کرد.
***
پس از احوالپرسی و البته گلههای فروزان، همتا به اطراف نگاه کرد و با ندیدن داییخان با لحنی که داشت سرد میشد، به یاسین گفت:
- نیومد؟
یاسین با لبخندی کذایی گفت:
- من کافی نیستم؟
همتا آهی کشید و خطاب به او و فروزان گفت:
- برین داخل.
استقبال کردن از مهمانها کمکم داشت خستهاش میکرد پس پشت سر یاسین و فروزان از ورودی تالار فاصله گرفت.
داشت از بین میز و صندلیها که مهمانها از اقوام تا آشنا رویشان نشسته بودند، میگذشت که ماکان مقابلش ایستاد.
- میخوام باهات حرف بزنم.
- چه حرفی؟
- وقتی بزنم میفهمی.
لباس مجلسیش را کشید که همتا با اخم لب زد.
- ول کن. این چه کاریه؟ میام.
ماکان رهایش کرد و سمت میز و صندلی خالیای
رفتند.
ماکان صندلی را برای همتا عقب کشید.
همتا نشست و بلافاصله پرسید.
- چیه؟
ماکان از کمر به میز تکیه داده بود.
- هنوز قهری؟
همتا پشت چشم نازک کرد و گفت:
- اگه تو کار نداری، من کلی کار ریخته سرم.
- چرا ازم فرار میکنی؟
همتا با تمسخر نگاهش کرد.
- فرار؟ چرا؟
- چه میدونم، از خودت بپرس.
همتا دوباره پشت چشم نازک کرد و گفت:
- من فرار نمیکنم.
- فرار میکنی دیگه. اصلاً چرا دیگه به تماسهام جواب ندادی؟
- چون دلم خواست!
- دلت خواست یا دلخور بودی؟
همتا جوابش را نداد و ماکان گفت:
- فکر نکنم از اینکه اون پیامها رو بهت دادم عصبی باشی، حتی باید ممنون باشی. پس چرا ناراحتی؟
همتا به او براق شد.
- چرا؟ تو کلی من رو علاف کردی، در حالی که میتونستی همون اول بهم همه چیز رو بگی. اینجوری شاید زودتر میفهمیدم کجای کارم.
- خب من نخواستم تو یک ضرب شوکه بشی.
همتا سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- مثلاً خیلی با مقدمه گفتی؟
- من فقط بحث موضوع رو بهت گفتم تا کمی دقیقتر بشی.
همتا با کلافگی آهی کشید و گفت:
- الآن وقت این حرفها نیست. دیگه دیر شده، مخصوصاً امشب!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
- میبینی که؟
ماکان چرخید و به جایگاه عروس و داماد نگاه کرد.
با نوشخند گفت:
- بله.
و دوباره به میز تکیه داد.
تیپ بازتری نسبت به ایمان که رسمی پوشیده بود، داشت.
کراواتش را نبسته بود و حتی دو دکمه لباسش باز بود.
کتش را هم یادش رفته بود کجا گذاشته.
خیرگی نگاهش را برای چند لحظه از روی همتا برداشت و به مهمانها نظر کوتاهی انداخت سپس دوباره به همتا چشم دوخت.
- میدونی الآن ایمان کجاست؟
- چرا باید بدونم؟
ماکان نوشخندی زد و گفت:
- اون همیشه زودتر از من میجنبید؛ اما امشب نمیخوام این اتفاق بیوفته.
با درنگ گفت:
- امشب قراره از رقیه خواستگاری کنه!
چشمان همتا از این حرفش گرد شد.
ماکان با خونسردی گفت:
- ولی من میخوام زودتر از اون این کار رو بکنم. خب جواب من چیه؟
همتا پلکی زد.
الآن چه شد؟
از گستاخیش نیشخندی زد و سرش را پایین انداخت که ماکان گفت:
- پس مبارکه.
خنده همتا قطع شد و جدی نگاهش کرد؛ ولی ماکان با شیطنت و کجخند خیاری از ظرف روی میز برداشت و گاز بزرگی به آن زد، هم زمان چشمکی هم به اخم کم رنگ همتا زد.
***
رقیه پشت میز کنار درختی نشسته بود و با لذت داشت ظرف شیرینی را خالی میکرد.
- زن حامله اندازهی تو نمیخوره.
رقیه به ایمان چپچپ نگاه کرد و با همان دهان پرش گفت:
- جیب تو رو مگه دارم خالی میکنم که حرص میخوری؟
ایمان کنارش نشست و گفت:
- گچت رو کی باز کردی؟
رقیه به دستش نگاه کرد و جواب داد.
- چند هفتهای میشه.
- اون یکی گچت رو کی میخوای باز کنی؟
رقیه با تعجب گفت:
- کدوم؟
ایمان به سرش اشاره کرد که رقیه لب زد.
- هههه خندیدم.
و دوباره مشغول خوردن شد.
ایمان به تاج صندلی تکیه داد و گفت:
- تو این همه میخوری عجیبه یک بند انگشتی.
رقیه با چشم غره نگاهش کرد.
- عوضش معلومه تو با فضولبازیهات خوب هیکل کردی.
ایمان پوزخندی زد و خیرهاش ماند.
رقیه با اینکه خودش را مشغول نشان میداد؛ اما کمکم داشت از سنگینی نگاه ایمان عصبی میشد.
بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
- خوشم نمیاد موقع خوردن کسی نگاهم کنه.
ایمان با تمسخر گفت:
- اشتهات کور میشه؟
رقیه دوباره چشم غره رفت و پشت چشم نازک کرد.
چند دقیقهای گذشت.
رقیه دستهایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و نیم خیز شد تا بلند شود که ایمان گفت:
- معذبت میکنم؟
- من مگه بهت توجه میکنم که معذبم کنی؟ تشنهام شده.
- آهان پس میخوای اون یکی کوهانت رو پر کنی.
- عفت کلام داشته باش لطفاً!
قدم دومش به سوم نرسید که ایمان خیره به افق لب زد.
- اون شب که تیر خوردی، نتونستم کاری بکنم چون نمیشد جون چند نفر رو به خطر بندازم.
آرامتر لب زد.
- من واقعاً فکر کردم اونها متوجه اون پشت نیستن. اگه میدونستم نمیذاشتم کسی بره پایین.
- اوهوع اینجا رو ببین.
از دست به میز تکیه داد و از همان فاصله کم چشم در چشم ایمان گفت:
- آقا ایمان عذاب وجدان گرفتن!
لبخندی زد و صاف ایستاد.
- اما نداشته باش چون این دستم رو میبینی؟ حتی میتونه جونور هم هیکل تو رو پرت کنه. پس بیخیال گذشته داداش.
لبخندش را تکرار کرد و خواست قدمی بردارد که ایمان عبوس گفت:
- ولی من از خواهر ضعیف خوشم نمیاد.
رقیه از حرفش جا خورد.
- خب به درک! هوا برت نداره، من از عمد نگفتم. تیکه کلاممه. در ضمن من ضعیف نیستم.
ایمان با سرگرمی نگاهش کرد و گفت:
- ضعیفی و پر حرف.
رقیه پوزخندی زد و چشم غره رفت.
سمتش کمی خم شد و گفت:
- عوضش میدونی تو چیای؟ رو مخ!
با دیدن لبخند ایمان تعجب کرد.
- واسه چی لبخند میزنی؟
ایمان لب زد.
- اون مدتی که ندیدمت گوشهام خالی بود. الآن دارن پر میشن. ادامه بده.
دهان رقیه باز شد.
مردکِ... .
با نفرت فاصله گرفت و رفت.
یک دفعه چیزی به پایش خورد و به جلو پرت شد که ایمان به بازویش چنگ زد.
رقیه هاج و واج نگاهش کرد و ایمان زمزمه کرد.
- خیلی زشته وقتی یک جنتلمن باهات صحبت میکنه مثل بچهها پاشی بری.
رقیه با خشم و بهت پوزخند زد و او هم زمزمهوار گفت:
- واسه من زیرپایی میندازی؟
لب کج شده و نگاه گستاخ ایمان باعث شد با خشم درست بایستد و بازویش را آزاد کند.
- هه جنتلمن! احیاناً شما منظورتون کی بود؟ آخه من همچین نفری رو نمیبینم.
ایمان هم در جوابش گفت:
- شنیده بودم درشتها ریزها رو نبینن؛ ولی نشنیده بودم ریزها تو دیدن درشتها مشکلی داشته باشن. پیشنهاد میکنم یک چشم پزشکی برو.
چشمان رقیه گرد شد.
داشت از خشم منفجر میشد.
- بذار... بذار واسهی امشب آروم باشم.
- من که کاریت ندارم.
- نه اصلاً، ببخشید که بهتون بهتون زدم!
- بخشش از بزرگانه.
رقیه با نفرت چند بار به سرتاپایش نگاه کرد و از میز فاصله گرفت.
به سمت جایگاه عروس و داماد رفت.
با اینکه تو دل زمستان بودند و هوا سرد؛ ولی فرزین و نسیم اصرار کردند که مراسم را در حیاط تالار برگزار کنند.
از پلههای مرمری عریض بالا رفت و خودش را به صندلی نسیم رساند.
نگاهی به فرزین که کنارش نشسته بود، انداخت و طعنه زد.
- یک وقت صندلی رو خالی نکنیا، ممکنه جات رو بگیرن.
فرزین با خونسردی گفت:
- نه، حواسم هست.
رقیه با صورتی درهم گفت:
- چه چندش... نچنچنچ بیچاره نسیم که حیف شد.
- چه بیچاره! حالا خوبه یکی حیف من شد، تو چی؟
نسیم سر به زیر انداخت و لبهایش را داخل دهانش کرد تا لبخندش را کنترل کند.
دیگر به کلکلهایشان عادت کرده بود.
فرزین با لذت به چشمهای حرصی رقیه نگاه کرد که رقیه با غیظ پشت چشم نازک کرد و کنار نسیم ایستاد.
خطاب به او گفت:
- سردت نیست؟
نسیم با اینکه عروس مجلس بود؛ ولی حجابش را داشت.
با لبخند سمتش سر چرخاند و گفت:
- راستش نه، اتفاقاً گرممه.
- خب اینقدر کرم مِرم بهت مالیدن معلومه که مثل عایق عمل میکنن دیگه.
نظری به اطراف انداخت و گفت:
- همتا رو ندیدی؟
نسیم هم به اطراف نگاه کرد و گفت:
- نه، لابد همین دور و وراست.
- لابد.
تمام رخ سمتشان چرخید و گفت:
- تنهاتون میذارم لیلی و مجنون.
فرزین با پوزخند گفت:
- خوب میکنی.
رقیه دست به سینه شد و با جدیت گفت:
- فرزین من دارم سعی میکنم که تمام گذشته رو، هر چی که بینمون بوده رو فراموش کنم. سعی میکنم تو رو به چشم یک اعصاب خورد کن نبینم و به عنوان همسر نسیم در نظر بگیرمت!
فرزین نیم نگاهی به نسیم انداخت و رو به رقیه گفت:
- خوبه، من هم همین کار رو میکنم؛ ولی فقط به خاطر نسیم.
رقیه دستهایش را آویزان کرد و به طرف پلهها رفت که زمزمه مرموزانه فرزین پایش را خشک کرد.
- پا کوتاه!
حین چرخیدنش غرید.
- فرزین؟!
نسیم با خنده سرش را روی شانه فرزین گذاشت و با لحنی کشیده گفت:
- فرزین!
لبخند فرزین بزرگ بود و این حرص رقیه را بیشتر میکرد.
- تو یک جا نمیتونی آروم باشی، نه؟
صدای ایمان توجهشان را جلب کرد.
رقیه با خشم گفت:
- یکی کم بود، شدن دو تا.
- چه خبره رقیه؟ چرا عصبانیای؟
صدای میترا بود.
ماکان و همتا هم داشتند به جمع اضافه میشدند.
رقیه عبوس گفت:
- از خان داداشت بپرس.
ایمان نگاهش را از رویش گرفت و به جمع داد.
نفسی گرفت و دستهایش را داخل جیبهای شلوار جیگریش که هم رنگ کتش بود، کرد.
با لحنی مطمئن و جدی گفت:
- حالا که همه جمعین، میخوام مطلبی رو بگم.
نگاهها به طرفش رفت و خواست حرفش را بزند که با آمدن آرزو، مهسا، کارن و بقیه پسرها به جز آرکا و بامداد که پشت میزشان نشسته بودند، همینطور رامبد که اصلاً دعوت نشده بود! لحظهای مکث کرد.
بچهها جلوی نسیم و فرزین ایستاده بودند و به گونهای جلوی دید مهمانها را گرفته بودند.
مهسا گفت:
- چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟
ماکان: تا فضولها رو پیدا کنیم.
ورزیده که پشت سر ماکان و حبیب بود و دستهایش را روی شانههایشان گذاشته بود، گفت:
- فضول؟ بچهها شما فضولی میبینین؟
ایمان ادامه حرفش را زد.
- میخوام بگم که... اول یک صلوات بفرستین.
میترا با تعجب گفت:
- داداش؟
ایمان با جدیت لب زد.
- بفرست.
همه زیر لب صلوات را فرستادن که میترا دوباره گفت:
- چی شده؟
ایمان نیم نگاهی به رقیه انداخت و سپس رو به همه گفت:
- میخوام شر یکی رو از سرتون کم کنم.
رقیه طعنه زد.
- احتمالاً منظورش خودشه.
با تمسخر به ایمان نگاه کرد و گفت:
- اونوقت شر کی رو؟
ایمان چشم در چشمش گفت:
- تو! میخوام به بقیه لطف کنم و بگیرمت.
تا چند ثانیه بینشان سکوت شد؛ البته اگر همهمه مهمانها و آهنگی که در حال پخش بود را نادیده گرفت!
ماکان تکخندی زد و با ناباوری گفت:
- جون من؟!
بلندتر خندید و سمت همتا که کنارش بود، سر چرخاند.
- شاید باورت نشه؛ اما لاف زدم که میخواست از رقیه خواستگاری کنه. خواستم یک جورهابی بحث رو باز کنم.
و همتا هاج و واج نگاهش کرد.
ماکان توجهای به نگاهش نکرد و سمت ایمان رفت تا بغلش کند که رقیه با اخم گفت:
- وایسا ببینم.
ماکان نگاهی به خودش انداخت و لب زد.
- از این بیشتر وایسم؟
رقیه لبهایش را بههم فشرد و سمت ایمان چرخید.
- تو چی گفتی؟
ایمان با خونسردی گفت:
- همه شنیدن تو نشنیدی؟
- چرا، شنیدم؛ اما میخوام بدونم جرئت داری دوباره حرفت رو تکرار کنی؟
- جرئت دارم، حوصلهاش رو ندارم.
رقیه نفس گرفت؛ اما نتوانست چیزی بگوید.
این پسر آخر پررویی بود.
نسیم نگاهی به بقیه انداخت و با احتیاط گفت:
- پس یک مراسم دیگه افتادیم.
رقیه به او براق شد که لبهایش را بههم فشرد تا جلوی خندهاش را بگیرد.
ماکان به حرف آمد.
- صبر کنین. حالا که حرفش شده، من هم میخوام یک چیزی بگم.
همتا چشمانش را بست و زیر لب غرید.
- ماکان!
ماکان توجهای به او نکرد و گفت:
- من میخوام همینجا تاریخ عقد و عروسی خودم و همتا رو مشخص کنم.
میترا با بهت نگاهش را از همتا که با کلافگی چشم بسته بود، گرفت و رو به ماکان گفت:
- داداش؟!
رقیه وحشت زده گفت:
- همتا همچین خبطی نکنی و زنش بشیا.
ماکان با لبخند گفت:
- بله رو داد.
همتا بدون اینکه لای پلکهایش را باز کند، زمزمهوار لب زد.
- من چیزی نگفتم.
رقیه: خوبه، اصلاً چیزی نگو.
ماکان با اعتماد به نفس گفت:
- سکوت علامت رضاست.
رقیه چهره درهم کشید و گفت:
- جواب ابلهان خاموشیست بدبخت.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳