احساس نفس تنگی داشت.
صدای خر و پفش را میشنید.
گردنش هم درد میکرد.
چشمانش را باز کرد و تازه متوجه خم بودن سرش شد.
با تکیه به دستانش درست نشست و ناله ریزی از میان لبهایش خارج شد.
نگاه گذرایی به اطراف انداخت.
داخل سالن بود؛ اما نمیدانست چرا و برای چه روی مبل خوابیده.
آفتاب از پنجرههای بزرگ به داخل نفوذ کرده بود. به قدری غلیظ بود که زمان را حدس بزند. احتمالاً ظهر یا نزدیک ظهر بود؛ ولی کسی داخل سالن حضور نداشت!
دستش را میان شانه و گردنش گرفت و با صورتی درهم از درد، بلند شد.
کمی داخل سالن را گشت؛ ولی خبری از پسرها نبود.
همه جا ساکت بود و خلوت.
سمت آشپزخانه رفت و وقتی پویا را غرق در فکر پشت میز ناهارخوری دید، اخم محوی کرد.
به طرفش رفت و جلوی رویش بشکنی زد.
- پیشت.
پویا تکانی خورد و از فکر خارج شد.
نگاهش کرد.
مهسا به قندان و لیوان آب قندی که شیرینیش تهنشین شده بود، اشاره کرد و سوالی به نگاه گیج و منگ پویا چشم دوخت.
ناگهان لپهای پویا از عقش پر هوا شد؛ اما حتی از روی صندلی بلند نشد.
این دو ساعت به اندازهای حالت تهوع به او دست داده بود که میدانست معدهاش خالی نمیشود و تنها قصد آزارش را دارد.
با بی حالی و رنگی پریده مشت دیگری از قند را داخل لیوان ریخت و سست و وا رفته محتویات لیوان را هم زد.
مهسا پشت میز نشست و پرسید.
- چته تو؟
رنگ زرد گندمی پویا بابت حال خرابش زردتر هم شده بود. موهای سیاهش شلخته و پریشان روی پیشانی بزرگش ریخته بود. یقه لباسش نیز چروکیده و نامرتب بود.
پویا دوباره فقط نگاهش کرد و باز هم مشت دیگری قند برداشت.
مهسا عاصی شده قندان را سمت خودش کشید.
جز چند حبه دیگر باقینمانده بود.
- میگم چته؟ قندون رو خالی کردی.
پویا با شوریده حالی آب دهانش را به سختی قورت داد.
دوباره لپهایش پر هوا شد.
- حالت بده؟
پویا بالاخره لب باز کرد.
نفسش را پرفشار خارج کرد.
نگاهش همچنان رو به افق و منگ بود.
- هف... هفتمین لی... لی... لیوانیه که میخ... خ... خ.. خورم... ام... م... م.. اما... اما... حالم خ... خ... خوب نم... م... میشّه.
مهسا جا خورده زمزمه کرد.
- چرا اینجوری حرف میزنی؟!
- ه... ه... هم... م... م... مهاش تقصیرّ... رّ... رّ اونه.
- پویا!
پویا وا رفته و با استیصال سرش را روی میز گذاشت.
مهسا ماتم زده به شانهاش زد و گفت:
- گنگ شدی تو؟ چه اتفاقی برات افتاده؟!
پویا عصبی به میز کوبید و ناگهان سر بلند کرد که با دیدن شخص پشت سر مهسا وحشت زده نفسنفس زد.
هنوز هم او را باور نداشت.
مهسا با کنجکاوی رد نگاهش را دنبال کرد و ناگهان با دیدن آرکا جیغ کوتاهی کشید و از جا پرید که صندلی کمی روی زمین کشیده شد.
چشمان قهوهایش نزدیک بود پاره شوند.
تازه به خاطرش آمد که بیهوش شده و برای چه بیهوش شده!
آرکا با درنگ نگاهش را از مهسا گرفت و سمت یخچال رفت.
با خونسردی پرسید.
- چیزی هم واسه خوردن هست؟
حبیب در حالی که سرش گرم گوشیش بود، به آنها نزدیک شد.
- پویا نون گرف... .
نگاهش که بالا آمد و مهسا را با دهانی باز و چشمانی از کاسه در آمده خیره آرکا دید، حرفش را خورد.
او برعکس پویا سر و وضعش مناسب بود. موهای سیاه نسبتاً بلندش را که همیشه قارچی میزد، شانه زده و مرتب بود. لباسش نیز به خوبی هیکل مردانه و درشتش را قاب گرفته بود.
پویا با احساس بالا آمدن محتویات معدهاش سریع از پشت میز بیرون پرید و به قصد دستشویی آشپزخانه را ترک کرد؛ اما میانه راه صدای عقهایش چهره حبیب را درهم کشید.
پویا فقط عق میزد و آب دهانش جاری شده بود.
قبل از اینکه چیزی قی کند، خود را به دستشویی رساند.
حالش هیچ خوش نبود.
حبیب نگاه از مهسا گرفت.
او هم از بهت خارج میشد.
همانطور که آنها خارج شده بودند.
در جواب آرکا که داشت گوجهای نشسته گاز میزد، گفت:
- ماکارونی دیگه.
آرکا سفیهانه به سمتش چرخید و گفت:
- ما که صبحانه ماکارونی نمیخوریم، شما میخورین؟
حبیب گوشیش را داخل جیب شلوارش کرد و سمت یخچال رفت.
- ساعت یازده صبح نیست.
آرکا با آمدنش باقیمانده گوجه را درون دهانش کرد و نگاه دیگری به مهسا انداخت.
هم زمان با اینکه داشت از کنار میز میگذشت تا به سمت سالن برود، دست زیر چانه مهسا رساند و دهانش را بست.
مهسا با همان چشمهای گشاد شده و گرد رفتنش را تماشا میکرد.
پس از چندی بالاخره به خود آمد.
طره موی قهوهایش را که خیلی وقت بود رنگ کرده بود، با انگشت وسط از روی چشمش کنار زد و بدون اینکه مسیر نگاهش را عوض کند، زمزمهوار لب زد.
- چهطور ممکنه؟!
صدایش به گوش حبیب که داشت غذای دیشب را گرم میکرد، نرسید؛ ولی چهرهاش به اندازهای سوالی بود که حبیب با نیم نگاهی که سمتش انداخت، گفت:
- همهاش بازیش بوده بی شرف.
چانه مهسا لرزید و چشمانش به آنی پر شد.
آرکا زنده بود؟
در تمام مدتی که بابت مرگش خودخوری میکرد، او زنده بود؟
زنده بود؟!
کمکم خشم جای حیرتش را گرفت.
نفرت جای ناباوریش را گرفت.
دستش که روی میز بود، مشت شد.
دندانهایش هم را فشردند.
آرکا زنده بود و او خود را مقصر مرگش میدانست؟
آرکا زنده بود؟
با ضرب قدم برداشت و سمت سالن رفت.
و نگاه متعجب حبیب بود که دنبالش کرد.
اشکهایش بی شرمانه و با گستاخی روی لپهایش سر میخوردند.
لپهایی که مثل سابق چندان تپل نبودند.
مرگ آرکا حکم رژیم سخت غذایی را برایش داشت.
دوباره لاغرش کرده بود.
در حد سه کیلو، شاید کمتر و بیشتر.
خود را با قدمهای بزرگ به سالن رساند.
آرکا را دید که میخواست روی کاناپه بشیند.
کنترل دستش بود.
او تمام آن چند روز را خودخوری کرده بود، عذاب وجدان داشت، آن وقت آرکا با خیالی آسوده میخواست فیلم ببیند؟
ابروهایش بیشتر درهم فرو رفتند و دستانش محکمتر مشت شد.
به نگاه خیرهاش ادامه داد.
اشکها بی شرمانه به بازیشان ادامه میدادند.
آرکا برخلاف او که آب رفته بود، هیچ تغییری نکرده بود. حتی به جرئت میتوانست بگوید که بهتر هم شده! هیکلیتر و درشتتر.
شانههای محکمش سمت بازوهایش کشیده شده بودند. بازوهایش از شانههایش هم سفتتر و سختتر بودند. سینه به مانند سنگش قصد داشت لباسش را پاره کند.
هیچ فرقی نکرده بود؛ اما در عوض، او... .
محکمتر انگشتانش را به کف دستانش فشرد، طوری که کممانده بود بشکنند.
خشم و اشک چشمان قهوهایش را سرخ کرده بود؛ اما باز هم چشمانش به مانند چشمان او ترسناک نشده بود. چشمان آرکا بالکل فرق داشت. در آرامترین صحنه هم نگاهش وحشتآور بود. با تمام اینها با برداشتن چند قدم در حالی که دستانش از شدت مشت میلرزید، کنار کاناپه ایستاد و اولین کار مشتش را بلند کرد و سپس محکم به شانه آرکا کوبید.
انگشتان خودش درد گرفت؛ اما کتف آرکا... .
خب هیکل او را که نداشت.
آن درشتی و چهارشانگی را.
آرکا متعجب با آن نگاه ترسناکش به سمتش چرخید؛ ولی مهسا توجهای به چشمانش که با آن حالش هم از آنها خوف داشت، نکرد.
دلش پر بود.
دلش باور نداشت.
مغزش داشت میسوخت.
آرکا زنده بود؟
هقهقی کرد و مشت دیگری زد.
مشت دیگر و مشت دیگر.
آرکا فقط نگاهش میکرد.
ساکت و بی حرف.
- تو... تو زنده بودی و من... من... .
بغضش گندهتر از آنی بود که بتواند حتی نفس بکشد.
مشت دیگری زد و نالید.
- چرا چیزی نگفتی؟ واسه چی ما رو بی خبر گذاشتی؟ هان؟ هان؟! آشغال تو میدونی من چی کشیدم؟ میدونی وقتی اون فیلم لعنتی رو فرستادن چی بهم گذشت؟ میدونی؟!
صدایش لحظه به لحظه بالاتر میرفت، طوری که پسرها خود را به سالن رسانده بودند.
- همهاش فکر میکردم تقصیر منه، تقصیر منه که مردی؛ ولی تو... .
ادامه نداد و با دیدن بامدادی که خونسرد و آرام ایستاده و به دیوار تکیه داده بود، با دست به او اشاره کرد و خطاب به آرکا گفت:
- همین رفیقت میفهمی چی کشید؟ همهمون با دیدن اون فیلم نابود شدیم.
و کسی زمزمه تو دلی پویا را نشنید که با نفرت گفت:
- د... دروغ میگه!
مهسا با هقهق اضافه کرد.
- خیلی بی فکری آرکا، خیلی. تو زنده بودی... م... من... من... .
گریهاش مانع ادامه حرفش شد.
سمت زانوهایش خم شد و آزادانه زار زد، در حالی که یک دستش روی قفسه سینهاش بود.
سجاد تاب نیاورد. نتوانست بیشتر از این اشک خواهرش را ببیند. خود را به او رساند و محکم او را میان بازوهای لاغرش در آغوش گرفت.
آرکا حتی تکان هم نخورده بود.
نگاهش همانطور بی روح بود.
مهسا سر در سینه سجاد لب زد.
- زنده بوده، زنده بوده.
سجاد تنها محکمتر او را به خود فشرد.
***
باز شدن در اتاق او را وادار کرد تا چشم از کتاب بگیرد.
سرش را بالا آورد و به خانم پرستاری که ظرف غذایش را برایش آورده بود، نگاه کرد. اندامی نسبتاً تپل داشت. پوست سفیدش کمی کک و مک داشت و موهای طلاییش را پشت سر بسته بود. رژ لب قرمزی که به لبهای درشتش زده بود، باید او را در برابر نگاه کسری زیبا جلوه میداد؛ اما ظاهراً چشمان قهوهای و تیره کسری همه چیز را سیاه و سفید میدید که هیچ واکنشی به لبخند زن نشان نداد.
پرستار سینی را مقابلش گذاشت.
قبل از اینکه حرفی بزند، کسری سریع نگاهش را به کتاب دستش داد.
به هیچ عنوان نمیخواست با او هم کلام شود.
یعنی آن هیکل و هیبت را نمیدید که با او به مانند بچهها صحبت میکرد؟
حافظهاش را از دست داده بود، سنش را که از او نگرفته بودند.
پرستار؛ اما توجهای به اخم کوچک و حواس به ظاهر پرتش نشان نداد و گفت:
- داری کتاب میخونی؟ بذار ببینم چی میخونی؟
و خود را سمت کتاب خم کرد که کسری خود را کنار کشید و کتاب را هم کمی بست.
پرستار لبخندش را تکرار کرد و صاف ایستاد.
- ناهارت رو خوب بخور، باشه؟
خشم کسری به نگاهش نرسید و آرام و بی حرف به پرستار خیره بود.
با رفتن پرستار عصبی کتاب را بست و به پشت گردنش دست کشید.
آنقدر که داخل این بیمارستان بستری بود، کلافه شده بود.
دکترش به او گفته بود نزدیک هفت ماه در کما بوده؛ اما الآن حتی باند دور سرش را باز کرده بودند؛ ولی هنوز اجازه ترخیص را به او نمیدادند.
اصلاً به او اجازه هم میدادند، جایی را نداشت که برود.
نمیدانست کیست و خانوادهاش کهها هستند.
نفسش را آه مانند رها کرد و کتاب را روی عسلی پرت کرد.
ظرف را سمت خودش کشید و ناهارش را لقمه زد.
اوایل غذای بیمارستان برایش بد طعم و گاهی حتی زیادی کم روغن بود؛ اما حال با گذشت این همه مدت به غذای بیمارستان عادت کرده بود و راحتتر با آن کنار میآمد. جدای از آن باید میخورد تا قوتش برگردد. اوایل به قدری رنجور بود که تمایلی برای قدم زدن هم نداشت؛ اما با مرور زمان دوباره هیکلش روی فرم آمد و با ورزشهای سبک صبحگاهی و گاهی هم شبانه ماهیچههایش سفتتر شدند.
غذایش را تا انتها خورد و سپس ظرف را روی عسلی گذاشت.
پرستارها حالاحالاها به اتاقش نمیآمدند.
شکم سیر او را برای خوابیدن وسوسه میکرد؛ اما ذهن مشغولش خواب و آرامشش را خیلی وقت بود که گرفته بود، درست از همان لحظهای که چشم باز کرد و ندانست کیست!
به بالش پشت سرش تکیه داد و آهی کشید.
با چشمانی بسته زمزمهوار تکرار کرد.
- تا کی؟ تا کی؟ تا کی؟
زبان دکتر و پرستارها را میفهمید؛ اما چیزی که برایش جالب بود زبان دیگری بود که با آن راحتتر بود.
وقتی به دکتر معالجش در آن باره گفت، احتمال دادند فردی ایرانی باشد.
اما ایران کجا و آمریکا کجا؟
یعنی برای زندگی به آمریکا آمده بود یا کار؟
کارش چه بود؟
با تمام افکارش چیزی به خاطرش نمیآمد.
گویی حافظهاش خالیِ خالی شده بود، شاید هم نه.
گاهی فکر میکرد مغزش قصدی جز آزار رساندن به او را ندارد چرا که زبان بینالمللی را به خاطر داشت؛ اما چیزی که باید میدانست را نه! اینکه که بود؟ نامش چه بود؟ اصیلت داشت؟ خانواده داشت؟
از تخت پایین رفت و سمت کمد وسایلش قدم برداشت.
درش را باز کرد و از داخلش تلفن همراهش را برداشت.
دستی کت و شلوار مشکی، ساعتی نقرهای و گوشیای که سوخته بود، تمام وسایلش بود.
با اینکه میدانست گوشیش روشن نمیشود، دوباره کلید کنارش را فشار داد.
از خاموشی صفحهاش آهی کشید و آن را به داخل کمد برگرداند.
کتش را برداشت.
آن را بو کشید؛ اما همه چیزش بوی بیمارستان را گرفته بود.
انگار کمدها را هم با الکل میشستند.
هیچ بوی آشنایی احساس نمیکرد تا خاطرهای برایش روشن کند.
در خاموشی مطلق بود.
صدای باز شدن در باعث شد کمی به عقب متمایل شود تا بتواند از کنار در کمد شخص را ببیند.
دکتر معالجش بود.
مردی نسبتاً جوان، شاید چند سالی از او بزرگتر.
سختی کارش اینجا بود که حتی سنش را هم نمیدانست.
خب وقتی اسمش را به یاد نداشت، طبیعی بود که چیز دیگری از هویتش نداند.
دکتر با لبخندی محو نزدیکش شد و گفت:
- باز هم که با لباسهات درگیری. چیزی به خاطرت اومد؟
کسری سرش را به چپ و راست تکان داد و با گذاشتن کت داخل کمد، در را بست.
سمت تختش رفت و رویش نشست.
دکتر با نزدیک شدن به تخت چشمش به ظرف خالی غذایش خورد.
نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
- این اواخر پرستارها زیادی سر به هوا و تنبل شدن.
بحث را عوض کرد و گفت:
- بذار ببینم خودت چهطوری؟
کسری کوتاه و آرام لب زد.
- خوب.
دکتر کجخندی زد و گفت:
- میخوام مطمئن بشم. دیگه وقتشه که مرخصت کنم.
کسری متعجب نگاهش کرد.
از حرفش از این جهت آسوده شده بود که شر پرستارهای جوانی که مثل مادر با او رفتار میکردند، از سرش کم میشد. همینطور دیگر مجبور نبود لب به آن غذاهای بی مزه بزند؛ اما کمی هم نگران شده بود چون نه جایی برای رفتن داشت و نه کسی را میشناخت.
صدای دکتر به گوشش خورد.
- دیگه فکر نکنم لازم باشه اینجا مهمون باشی.
ضربهای به بازویش زد و گفت:
- فردا دیگه مرخصی.
کسری چشمانش را بست و دیگر متوجه حرفهایش نشد.
صدای قدمهایش بود که او را به خود آورد.
آرام لب زد.
- امروز مرخصم کن.
دکتر به طرفش چرخید و گفت:
- نمیشه، خانم تِرون باید مطلع بشن.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
خانم ترون خیِّر بیمارستان بود و وقتی دکترها از حال او برایش گفته بودند، تمام هزینههای درمانش را متقبل شده بود.
حوصلهاش داشت سر میرفت.
از اتاق خارج شد و به طرف حیاط رفت.
حتی هیکل چهارشانهاش زیر لباسهای زار بیمارستان هم مشخص بود.
ظاهراً سینه پهن و عضلانیش همراه قد بلندش ارثی ارزشمند بود که به او رسیده بود چرا که با وجود ورزشهایی که میکرد، قطعاً نمیتوانست به این سرعت چنین هیکلی بسازد.
باید ممنون والدینش باشد.
وارد حیاط شد.
نسیم نسبتاً ملایمی در جریان بود.
با اینکه پاییز رسیده بود؛ اما هنوز درختی قصد لخت شدن نداشت.
از پلهها پایین رفت و به طرف نیمکتی قدم برداشت.
نیمکت زیر پیادهروی زینتی بود.
از آنها که گاهی بچهها هوس شیطنت میکردند و رویش بازی میکردند.
از همانها که شیب داشت.
دستانش را روی تکیهگاه نیمکت گذاشت.
نفسش را رها کرد و چشمانش را به آسمان دوخت.
خیلی کنجکاو بود بداند چه کسانی به دنبالش هستند تا او را پیدا کنند.
به هر حال خانواده، دوست و آشنا که داشت.
حتماً که بی خبری آن هم چند ماه آنها را دلنگران کرده بود.
ولی از کجا باید میدانستند که او در یکی از بیمارستانهای واشینگتن است؟!
***
نگاهش را از موهای یک در میان سیاه و سفیدش گرفت و رو به زمین با اخمی محو گفت:
- شما لطف بزرگی در حقم کردید؛ اما... .
چشم به چشمان قهوهایش دوخت و گفت:
- نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون باشم.
خانم ترون با آن صدای نحیفش به حرف آمد.
- تو مزاحم نیستی، من هم تنهام. پس تا وقتی که حافظهات رو به دست نیاوردی حق نداری تنها زندگی کنی.
کسری بیشتر از این اصرار نکرد.
ترون همچین اشتباه هم نمیگفت.
سوار ماشین شدند و ترون خطاب به رانندهاش گفت:
- جک برو سمت خونه.
و سپس لبخندی کوچک نثار کسری کرد.
چندی بعد به ساختمان رسیدند.
جک در کشویی را برایشان باز کرد و اول خانم ترون با گرفتن دست جک از ماشین پیاده شد.
کسری نیز آرام از ماشین خارج شد.
نگاهی به اطراف انداخت و هم زمان یقه لباسش را هم مرتب کرد.
ترون برایش کت و شلوار جدیدی خریده بود.
وسایلش را همانجا داخل بیمارستان رها کرده بود.
دیگر به کارش نمیآمدند، باید طور دیگری به دنبال گذشتهاش میرفت.
جک کنار ماشین ماند و نگهبانی درهای حیاط را که ویلایی بود، باز کرد.
کسری پشت سر ترون وارد خانه شد.
داخل ساختمان هم مانند حیاطش بزرگ بود.
چند محافظی داخل خانه و حیاط به چشم میخوردند که نشان میداد ترون شخص با نفوذیست.
ترون شال کم عرضش را از روی موهایش برداشت که آستین گشاد لباسش تا روی آرنجش سر خورد.
کسری با دیدن طرح عجیب خالکوبیای اخم درهم کشید.
برای چند لحظه تمام صداها برایش خاموش شدند.
آن خالکوبی خاکستری_سیاه، آن چشم عجیب... احساس میکرد آن را یک جایی دیده.
همین که ترون شالش را روی ساعدش گذاشت و آن طرح پوشیده شد، کسری به خودش آمد.
ترون رو به یکی از خدمه گفت:
- این آقا رو به اتاقش راهنمایی کن.
- چشم خانوم.
ترون سمت کسری چرخید و گفت:
- برو اتاقت و استراحت کن.
کسری با اینکه این مدت کاری جز استراحت کردن نکرده بود؛ اما حرفی نزد و به تکان دادن خفیف سرش بسنده کرد.
پشت سر خدمتکار به طرف پلهها رفت و سالن را به قصد اتاق مهمان ترک کرد.
ترون با نگاهش دنبالشان میکرد و وقتی از دیدرسش خارج شدند، روی مبلی در همان حوالی نشست و گوشیش را از داخل کیفش برداشت.
هم زمان با اینکه کلاه گیسش را از سرش خارج میکرد تا موهای طلاییش هوا بخورند، شمارهای را گرفت.
- قناری بیست و یک هم شکار شد... بیاین.
بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد و از داخل کیفش آینه دستیش را برداشت.
لنزها اذیتش میکردند.
چشمان آبیش خیلی وقت بود که اسیر آن لنزها شده بود.
باید کاری هم برای آن چین و چروکها میکرد.
تام گریمورش بود.
کسی که کمکش کرده بود تا ترون شود و به اندازه بیست سال پیرترش کرده بود.
کسری از طعم تلخ آب پرتقال چهره درهم کشید.
انگار ترشیش زیادتر از حد معمول شده بود که تلخ مزه بود.
با احساس سنگین شدن پلکهایش و شل شدن بدنش لیوان را روی عسلی گذاشت.
میل به خوردن صبحانه نداشت؛ اما مجبورش کرده بودند که شده حتی دو لقمه بخورد.
میدانست تمامش به خاطر وسواسی ترون است.
آن زن زیادی حساس بود.
خوابش میآمد.
چشمانش را محکم بست و سرش را تکان داد که خواب از سرش بپرد؛ ولی خمارتر از آن بود.
سرش داشت گیج میرفت و پلکهایش سنگینتر میشد.
صدای باز شدن در اتاق که پشت سرش قرار داشت، هم زمان شد با از دست دادن هوشیاریش و به پهلو افتادنش روی مبل.
تکانهای محکمی میخورد.
زیرش هم سفت بود و آن تکانها هم داشت پهلویش را سوراخ میکرد.
چشمانش را با خماری و گیجی باز کرد.
هنوز هم خوابش میآمد؛ اما تکانهای زیرش او را وادار میکرد تا بیدار شود.
پلکی زد و با دیدن محیط تنگ و نسبتاً تاریکی که در آن بود، اخمش درهم رفت.
ظاهراً داخل ماشینی بود.
خواست سریع بشیند؛ ولی دستهای از پشت بسته شدهاش مانعش شدند.
تازه صدای جیغهای خفهای را شنید.
سر چرخاند که با دیدن یک دختر و سه پسر که آنها نیز دست و دهانشان بسته بود، شوکه شد.
دختر کم سن و نوجوان مینمود؛ اما پسرها جوان بودند. با تمام اینها به نظر میرسید بزرگتر بینشان اوست. از لحاظ ظاهری که اینطور معلوم بود.
به سختی و با تکیه به بازویش نشست.
حتی پارچهای که با آن دهان دختر و دو پسر کنارش را بسته بودند، از اشکشان خیس شده بود؛ ولی پسر دیگری بی تفاوت با نگاه سرد و بی روحش به افق خیره بود. انگار برایش اهمیتی نداشت که در بند است و صدایش با دستمالی خفه شده.
دهان کسری را هم بسته بودند.
داشتند آنها را میدزدیدند؟ اما او چهطوری به اینجا آمده بود؟ او که داخل خانه ترون... .
چیزی به خاطرش آمد.
خواب ناگهانیش، خمار شدنش، شل شدن بدنش، آن شربتی که فقط دو جرعهاش را نوشیده بود، باز شدن در اتاقش و دیگر چیزی به خاطر نداشت.
نمیتوانست باور کند که همهاش زیر سر آن پیرزن باشد؛ ولی آن پیرزن که ظاهراً مهربان بود!
یعنی تمامش بازی بوده؟!
باید فکرش را میکرد که چهطور یک خیر ناگهان پیدا شده و تمام هزینه چند ماههاش را داده.
باید شک میکرد؛ ولی نکرد.
نباید اعتماد میکرد؛ ولی کرد!
با خشم دستانش را از روی سرش رد کرد و دستمال را پایین کشید.
نمیدانست چرا این احساس خطر برایش آشناست. انگار بارها و بارها با چنین احساسی روبهرو شده، چنین هیجانی را چشیده.
دختر و دو پسر با التماس و امیدی کم نور نگاهش میکردند.
کسری بی توجه به نگاههایی که رویش بود، خواست دستانش را باز کند؛ اما فکری به ذهنش رسید.
نمیدانست چند نفر جلوی ماشین نشستهاند، یا چند ماشین همراهشان است، حتی نمیدانست کجا هستند.
باید میفهمید.
دستمال را دوباره روی دهانش کشید و دستانش را به پشت سرش رساند.
به آن سه نفر که کنار درهای بسته کز کرده بودند، اشاره کرد کنار بروند.
طوری با حیرت نگاهش میکردند که داشت کلافه میشد؛ اما قبل از اینکه دوباره به آنها اشاره کند، روی زانوهایشان بلند شدند و کشانکشان سمت دیگر ماشین نشستند.
از فرط حیرت اشکهایشان بند آمده بود.
کسری با کشیدن نفسی سمت در رفت.
گوشش را به در چسباند و وقتی صدای سنگریزههای زیر چرخها را به جای سر و صدای ماشین و موتورها شنید، متوجه شد هر جا هستند، داخل شهر نیستند.
قدمی عقب رفت.
با درنگ لگدی به در کوبید که شانه دختر از ترس بالا پرید.
کسری دوباره به در کوبید، دوباره و سهباره.
با مکث ماشین دختر وحشتزده با چشمانی گرد شده به کسری نگاه کرد؛ اما کسری بدون اینکه حتی قدمی به عقب برود، منتظر به در چشم دوخته بود.
از اینکه در طرف شاگرد باز شده بود، متوجه شد بیش از یک نفرند.
صدای فحشهای مردی به گوشش خورد.
درهای فلزی باز شدند و خواست اول کاری لگدی نثار مرد سیاه پوست مقابلش کند؛ اما با اسلحه دستش پایی که میخواست بالا بیاید را محکم به کف ماشین فشرد.
- چیه؟ نکنه هوس مرگ کردی؟
کسری حرفی نزد و در سکوت به آن چشمان نجس خیره بود.
مرد با لحجه غلیظش چند فحش نثارش کرد و با غیظ در را بههم کوبید.
از درختهایی که در اطراف بودند، متوجه شد داخل جنگلند.
به این جوابش هم رسید.
میماند آخرین مرحله!
همینکه ماشین دوباره به راه افتاد، کسری به در کوبید.
پس از چند بار کوبیدنش ماشین دوباره متوقف شد.
اینبار صدای فحشهای مرد بلندتر شنیده میشد.
با خشم در را باز کرد و غرید.
- میخوای بمیری؟!
نگاه خیره کسری جریترش کرد.
چشم غره رفت که سفیدی چشمانش او را ترسناکتر کرد.
لبههای در را گرفت و با آن هیکل گنده و شکم گوشتیش با فرزی داخل ماشین پرید.
ظاهراً به اندازهای بالا و پایین پریده بود که برایش سخت نبود.
آنقدری قناری جابهجا کرده بود که فرز باشد.
اول کاری مشت محکمی به کسری زد که کسری به عقب پرت شد و افتاد.
با خشم دوباره غرش کرد.
- اگه یک بار دیگه سر و صدا کنی مطمئن باش همینجا کارت رو تموم میکنم.
قبل از پیاده شدنش نگاه کثیفی به دختر انداخت که دختر بیشتر در خودش فرو رفت.
مرد نیشخندی زد و از ماشین خارج شد.
کسری بی توجه به درد صورت و شانهاش که بابت افتادنش بود، دوباره ایستاد.
به نگاههای رویش هم اعتنایی نکرد و دوباره به در کوبید.
چهارمین لگد را هم زد؛ اما ماشین نایستاد.
پوزخندی زد و طی یک حرکت خواست دستانش را از روی سرش رد کند؛ ولی درد شانهاش لحظهای مانعش شد.
به حساب آن مرد هم میرسید.
دستانش را باز کرد و با پرت کردن پارچه دور دهانش به عقب رفت.
تپش قلبش بالا رفته بود؛ ولی این هیجان را دوست داشت.
اینکه احساسش برایش آشنا بود را میخواست.
شاید خاطرهای برایش روشن میشد.
به شدت گذشتهاش را حس میکرد.
لگد محکمتری به در کوبید که قفلش کمی جابهجا شد.
لگد بعدیش؛ اما باعث شد قفل باز شود.
به خاطر حرکت ماشین سریع درها را نگه داشت تا باز نشوند و نقشهاش را خراب کنند؛ ممکن بود از آینههای بغل متوجه شوند.
نفسی گرفت و با بستن چشمانش سعی کرد خودش را آرام کند.
درها را آرام باز کرد و با گرفتن لبه بالای در خود را بالا کشید.
محتاطانه روی سقف ماشین ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت.
فقط همین ماشین آنها را حمل میکرد.
ماشین، وانت یخچالداری بود که برای بردن آنها یخچالش را خالی کرده بودند.
پیش از اینکه از آینههای بغل متوجه درهای باز شوند، به سمت شیشه راننده رفت.
چه بد که خیال کردند کسری باز هم فقط در میکوبد و رهایش کرده بودند.
چه بد که فریب نقشهاش را خورده بودند.
روی زانوهایش نشست، طوری که اگر پایین میپرید روبهروی در راننده قرار میگرفت؛ ولی او قصد نداشت بپرد!
با محکم کردن جایش طی یک حرکت پاهایش را به شیشه کوبید.
راننده شوکه شده تعادلش را از دست داد و ماشین به چپ و راست رفت.
کسری فرصت را از دست نداد و دوباره پاهایش را بلند کرد و محکمتر از قبل به شیشه کوبید. میدانست پاشنههایش را دقیقاً کجا محکم کند که شیشه راحتتر بشکند.
با ضربه بعدی شیشههای شکسته همراه لگدش به صورت گوشتی راننده خورد و مرد سیاه پوست که کنارش نشسته بود، برای محافظت از خودش در خودش جمع شد.
کسری پاهایش را از داخل ماشین خارج کرد و روی زمین پرید.
ماشین سریع متوقف شد و کسری در راننده را باز کرد.
خون صورت راننده که بیشتر بابت شقیقه زخمیش بود، نشان میداد جانی برای مقاومت ندارد پس سریع وانت را دور زد و سمت در دیگر رفت.
مرد سیاه پوست با دیدنش جا خورد؛ ولی پیش از اینکه به خودش آید و اسلحهاش را از روی داشبورد بردارد، کسری او را از ماشین بیرون کشید
سرش را محکم به شیشه کوبید که شیشه ترک برداشت.
با ضربه دیگرش شیشه شکست و مرد از هوش رفته را رها کرد.
سمت یخچال رفت و وقتی بقیه را وحشت زده دید، وارد شد.
دستهایشان را باز کرد و نفسزنان گفت:
- باید سریع از اینجا بریم، احتمالاً اینجور افرادی ردیاب دارن. باید سریع از این محل دور بشیم.
اول از همه خودش پیاده شد و با دستانی به کمر زده به اطراف نگاه کرد.
این تیز بینیش، این مهارتهایش با وجود اینکه چند ماه در حالت کما بود، نشان میداد گذشتهاش را با همچین خطراتی سپری کرده.
به راستی که بود؟
برای چه در آمریکا حضور داشت؟
به گردنش دست کشید که از صدای قدمهای بقیه سمتشان چرخید.
یکی از پسرها با اضطراب لب زد.
- ک... ک... کجا بریم؟
کسری نگاهش را رویشان چرخاند.
آن پسر هنوز هم با بی تفاوتی به افق خیره بود.
انگار آزاد شدنش چندان برایش خوشحال کننده نبود.
کسری آهی کشید و لب زد.
- فعلاً باید فقط از اینجا دور بشیم. بعداً یک فکری به اینکه کجا بریم هم میکنیم.
دختر دستانش را که از مچ سرخ شده بودند و رد طناب هنوز رویشان بود، روی دهانش گذاشت و با گریه گفت:
- پیدامون نمیکنن؟
کسری تا چندی به آن دختری که زیادی لاغر و رنگ پریده بود، نگاه کرد.
در واقع همهشان رنگ پریده و نا خوش احوال بودند.
آهی کشید و قبل از اینکه مسیری را دنبال کند، سمت راننده و مرد سیاه پوست رفت تا اسلحههایشان را بردارد.
کلت را از روی داشبورد برداشت و بالا تنهاش را از ماشین خارج کرد.
سمت راننده که بی هوش بود، رفت.
کلتش را زیر ژاکتش که زیپش باز بود، دید.
خم شد تا آن را بردارد، چشمش به طرحی آشنا افتاد.
روی گردنش درست زیر گوشش آن چشم و خنجر را دید.
مکث کرد و روی پنجههایش نشست.
یقه لباس راننده را پایین داد تا بهتر آن طرح را ببیند.
آن خالکوبی روی ساعد پیرزن نبود؟
چرا خالکوبیهایشان شبیه هم بود؟
نسبتی با هم داشتند؟
برای مطمئن شدن از حدسش ماشین را دور زد و سمت مرد سیاه پوست رفت.
او هم آن خالکوبی مرموز را داشت.
چه رازی پشت این طرح بود؟
برای چه برایش آشنا بود؟
انگار یک جایی آن را دیده بود؛ ولی کجا؟
یعنی در گذشتهاش نقش داشتند؟
آنها که بودند؟
مهمتر از همه... خودش که بود؟!
تا شب فقط راه رفتند؛ اما تمام چیزی که میدیدند درخت بود و درخت، گویا از جنگل خلاصی نداشتند.
یکی از پسرها با سستی روی زمین نشست و نالید.
- دیگه... نمیتونم. تشنمه.
و از پشت روی زمین دراز کشید.
کسری هم از حرکت زیاد عرق کرده بود.
خسته شده بود و به شدت تشنه.
لبهایشان خشک و گلویشان بدتر.
کتش را خیلی وقت بود که از حرارت بالای بدنش داخل جنگل پرت کرده بود.
دو دکمه اول لباسش را باز کرد و اجازه داد کمی خنک شود.
به اطراف نگاهی انداخت.
نه چشمش رودخانه میدید، نه گوشهایش صدای شرشر آبی میشنید.
دو نفر دیگر هم نشستند؛ ولی آن پسر عجیب هنوز ایستاده و خیره به زمین بود.
کندتر از همهشان راه میرفت، انگار حتی علاقهای به نجات دادن خودش هم نداشت.
کسری به درختها نگاه کرد.
باید مسیر آب را دنبال میکردند؛ ولی اول باید میفهمید رودخانهای این حوالی است؟
با پیدا کردن درخت بلندی سمتش رفت.
راحتتر از آن چیزی که فکرش را میکرد توانست از شاخههای درهم پیچیدهاش بالا برود.
زمانی که متوجه شد به اندازه کافی بالا رفته، نگاهی به اطراف انداخت.
خب احمقانه بود اگر خیال میکرد در شب میتواند رودخانه را پیدا کند.
از درخت پایین رفت و دستهایش را به هم کوبید تا گردهایی که از روی شاخهها به کف دستانش چسبیده بود، پاک شود.
- ظاهراً باید امشب رو اینجا بمونیم.
دختر آب دهانش را قورت داد و خود را بغل گرفته، بازوهایش را فشرد.
قطعاً که سرمای پاییز شب را برایشان غیر قابل تحمل میکرد؛ اما چاره دیگری نداشتند.
کسری به تنه درختی تکیه داد و چشمانش را بست.
هیچ کدامشان حال و حوصله گشتن هیزم نداشتند تا آتش درست کنند، آن هم به روش قدیمی!
که میخواست در آن تاریکی به دنبال سنگ بگردد؟ آن هم نه هر سنگی، سنگ چخماق که پیدا کردنش در شب غیر ممکن بود.
جدا از اینها نباید آتش روشن میکردند و الا احتمال پیدا شدنشان بیشتر میشد.
قطعاً که تا الآن آدمرباها متوجه فرارشان شده بودند و دنبالشان بودند.
باید محتاط میبودند.
هنوز هم بابت حماقت و اعتماد زودش به آن زن عصبی بود.
هر چند که او هم بازیگر ماهری بود.
اجباراً تا دمدمهای طلوع خواب و بیدار ماندند، هر چند که کسری فقط چشم بسته بود؛ ولی هشیارِ هشیار بود.
همین که کسری توانست راحتتر اطراف را ببیند، دوباره از درخت بالا رفت.
نگاهی به دور و بر انداخت؛ اما هنوز هم درختهایی پیدا میشدند که مانع دیدش شوند.
شاخهای که رویش قرار داشت، زیاد بالا نبود پس بالاتر رفت.
خوبیش این بود که شاخههای درختها ضخیم بودند.
دوباره نگاهش را در اطراف چرخاند.
تمامش فقط چشم شده بود.
با دیدن رودخانه در فاصله دوری نفسش را رها کرد و از درخت پایین رفت.
بدون اینکه به کسی نگاه کند، به سمتی قدم برداشت و گفت:
- پیداش کردم. رودخونه رو دنبال میکنیم بلکه به آبادیای رسیدیم. از اونجا خودمون رو به شهر میرسونیم.
بقیه بی حرف دنبالش کردند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳