زیبای یوسف : ۱۹

نویسنده: Albatross

رقیه از فرط خشم خودکار را میان مشتش فشرد.

به همتا نگاه کرد که همتا با درماندگی چشمانش را بست.

ظاهراً داستان رقیه و فرزین تمام شده بود، به جایش داستان رقیه و ایمان داشت شروع میشد!

کسری که بینشان بود، با جدیت گفت:

- فکر نکنم بی کار باشیم.

حرفش به نوعی آتش بس بود؛ اما فعلاً!

نگاه خشمگین رقیه و پوزخند ایمان می‌گفت حالاحالاها این داستان ادامه دارد.

کسری با دیدن کلیپی اخم کرد.

آن را پخش کرد و گفت:

- این‌که همونه.

به ایمان نگاه کرد و گفت:

- یعنی قرارشون باز هم سان فرانسیسکوئه؟

به انتهای کلیپ رسیده بود که جوابش را گرفت.

عوض دختر یک آدم برفی داشت صحبت می‌کرد.

- چی میشد برف زرد می‌بود؟

کسری پخش کلیپ را متوقف کرد.

حبیب زمزمه کرد.

- برف زرد می‌بود؟!

اما چیزی نفهمید.

ایمان خیره به آدم برفی لب زد.

- من نزدیک دو ساله که روی زبونشون کار کردم.

به جمع نگاه کرد و گفت:

- این‌بار قراره یک جای گرم بریم.

فرزین ادامه داد.

- و یک ساحل دیگه!

همه به او نگاه کردند که گفت:

- دریا مدام تکرار میشه. به نظرتون این عجیب نیست؟

کارن غرق در فکر لب زد.

- ممکنه که... .

با کشف موردی سرش را بالا آورد و رو به بقیه گفت:

- معامله اصلی از طریق دریا پیش بره!

رقیه نیشخندی زد و گفت:

- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به این‌جا برسم و انیمیشن تجزیه کنم!

کسری به تایید حرف کارن گفت:

- از طریق کشتی راحت‌تر می‌تونن جنس‌ها رو رد کنن.

رامبد لب زد.

- شاید هم زیر دریایی.

آرتین زمزمه کرد.

- هر چیزی ممکنه.

بامداد هم زمان با دراز کشیدن روی کاناپه نیشخندی زد و گفت:

- حس می‌کنم این ماجرا دیگه داره زیادی طولانی میشه.

سرش را روی بالشتک گذاشت و با جدیت ادامه داد.

- داره حوصله‌ام رو سر می‌بره.

رقیه هم نالید.

- من هم.

حرف نسیم توجه‌ها را جلب کرد.

- به زمان ارسالشون نگاه نمی‌کنین؟

توجه‌ها را که روی خودش دید، به کسری و ایمان گفت:

- من توی لپ‌تاپ لیدی دیدم که تمام کلیپ‌هاش در یک روز و ساعت خاص ارسال می‌شدن.

همتا با حیرتی که باعث اخمش شده بود؛ البته کمی هم شکایت گفت:

- مگه تو داخل اون لپ‌تاپ رو دیدی؟

نسیم لب بالاییش را به دندان گرفت و هم زمان با بازی کردن انگشتان دستش سر به تایید تکان داد.

همتا شاکی نگاهش کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

کسری نگاه از آن دو گرفت و به لپ‌تاپ چشم دوخت.

هر چه بیشتر کلیپ‌ها را بررسی می‌کرد، بیشتر به موردی شک می‌کرد.

چند دقیقه بعد آرتین پرسید.

- چی شد؟

کسری پس از مکثی سرش را بالا آورد و لپ‌تاپ را خاموش کرد.

چشم‌هایش را با دو انگشتش فشرد و ایمان جواب داد.

- هر بابایی تو زمان خاصی حق ارسال پیام داشته. حتی لیدی هم با وجود این‌که تو دردسر بود؛ ولی توی یک زمان خاص کلیپ رو ارسال کرده. این رو از بقیه کلیپ‌ها فهمیدیم.

کمی درنگ کرد و سپس سمت میز خم شد.

- اما چیزی که عجیبه اینه که تمام روزها درگیرن الا پنجشنبه. اون روز هیچ پیامی ارسال نشده.

رامبد با اخم لند کرد.

- لابد اون روز میره سر قبرش.

فرزین خیره به موکت لب زد.

- عجب!

به نسیم نگاه کرد که کاملاً خوشحال به نظر می‌رسید؛ ولی فقط چشمانش این را فاش می‌کرد، به سختی سعی داشت خودش را عادی جلوه دهد.

- کارت خوب بود!

نسیم از حرفش سرخ شد و دیگر نتوانست لبخندش را مخفی کند.

فرزین رو به همتا که مثل دختر بچه‌های تخس اخم کرده بود، گفت:

- عوض سرزنش کردن تشویقش کن. شاید اگه اون نبود ما هم متوجه این موضوع نمی‌شدیم.

همتا در جوابش گفت:

- تو به تشویق و سرزنش من کاری نداشته باش.

- ولی من تشویقش می‌کنم!

همتا به او چشم غره رفت و رقیه هاج و واج به نسیم و فرزین نگاه می‌کرد.

نسیم زیر چشمی به فرزین نگاه کرد که نگاه خیره‌اش را روی خودش دید.

لب فرزین به یک طرف کش رفت که لبخند نسیم هم بزرگ‌تر شد و سر پایین انداخت.

رقیه زمزمه کرد.

- دارم بالا میارم.

بلافاصله بلند شد و به بازوی نسیم چنگ زد.

نسیم حین بلند شدنش با تعجب گفت:

- داری چی کار می‌کنی؟

رقیه بدون این‌که نگاهش کند یا دستش را رها کند، گفت:

- یک دقیقه بیا کارت دارم.

با رفتنشان همتا در حالی که به فرزین چشم غره می‌رفت، گفت:

- حالا... .

نگاهش را به کسری و ایمان دوخت و ادامه داد.

- باید بفهمیم اون روز چی کار می‌کنه!

***

نسیم از درد بازویش لب زد.

- آی رقیه خیلی فشار میدیا.

رقیه وقتی از دید بقیه خارج شدند و به پشت هال رسیدند، موشکافانه نگاهش کرد.

نسیم با تعجب هم زمان با ماساژ دادن بازویش رو به او که چشمانش را ریز کرده بود و سرش را به بالا و پایین تکان می‌داد، گفت:

- چرا داری این‌جوری نگاهم می‌کنی؟

رقیه نزدیکش شد که به دیوار چسبید.

- رقیه؟!

رقیه آرام و بی مقدمه لب زد.

- فرزین رو دوست داری؟

نسیم از حرفش شوکه شد.

تا چندی فقط نگاهش کرد.

- می‌فهمی چ... چی داری میگی؟

رقیه آهی کشید و صورتش آویزان شد.

به دور خودش چرخید و ناله‌وار گفت:

- وای انکار کردی، پس دوستش داری!

نسیم چشم گرد کرد و گفت:

- من که انکار نکردم.

رقیه با پریشانی تند گفت:

- انکار نمی‌کنی؟!

دوباره به دور خودش چرخید و نالید.

- وای انکار نمی‌کنه، پس دوستش داره.

نسیم به اطراف نگاه کرد و وقتی از خلوتشان مطمئن شد، نچی کرد و دستش را گرفت تا ثابت نگه‌اش دارد.

- ساکت باش، الآن صدات رو می شنون.

رقیه با نگرانی‌ای که در چشمانش بود، جفت دستی دستش را گرفت و گفت:

- گوش کن. به عنوان یک خواهر می‌خوام بهت بگم که فرزین اصلاً اون‌جور که فکر می‌کنی نیست. اون یک شارلاتانِ بی شخصیتِ عوضیِ نامردِ بی شعورِ حیوونِ پست فطرتِ... .

نسیم میان حرفش پرید.

- باشه‌باشه، فقط میشه بگی چه‌طور این همه ویژگی مثبت ازش دیدی؟!

رقیه با بهت گفت:

- تو عصبی شدی؟!

صدای خفه‌اش را بلندتر کرد.

- تو از این‌که بهش فحش دادم عصبی شدی؟ وای خدایا!

نسیم با اضطراب گفت:

- چی برای خودت می‌بری و می‌دوزی؟ هی داری واسه خودت می‌گیا.

رقیه باز هم خیره‌اش شد.

باز هم دستش را میان دستانش گرفت و گفت:

- ببین نسیم‌. من باهاش زندگی کردم... .

نسیم با حیرت نگاهش کرد که لحظه‌ای ساکت شد.

- الآن... حسودی کردی؟!

نسیم مات و مبهوت گفت:

- هان؟ نه.

- چرا کردی؟

- نه.

- کردی!

نسیم نچی کرد و گفت:

- یک لحظه فکر کردم منظورت ازدواجه... .

رقیه میان حرفش پرید و بشکن زد.

- واسه همین حسودی کردی.

- اِ رقیه؟!

رقیه نفسش را رها کرد و گفت:

- باشه پس مطمئن شم که تو اون رو دوست نداری دیگه؟

نسیم حرفی نزد و گیج و درمانده نگاهش کرد.

رقیه با تاکید گفت:

- این سکوتت رو می‌ذارم پای جواب مثبتت نه تردیدت!

بازوی نسیم را فشرد و گفت:

- خواهر من عاقله، نه؟

نسیم فقط آشفته می‌نمود.

رقیه بیشتر بازویش را فشرد و آرام‌تر گفت:

- همتا اگه بفهمه شر میشه‌ها. می‌دونه که؟

با چشمانی گرد اضافه کرد.

- اون از فرزین متنفره!

نچی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

- چی دارم میگم‌؟ تو که اون رو دوست نداری.

با تردید و زمزمه‌وار تکرار کرد.

- دوست نداری.

فشار بیشتری به بازویش داد که ناله نسیم بلند شد.

- آی!

رقیه به خودش آمد و با لبخند مصنوعیش چند بار آرام به بازوی نسیم زد.

- دوست دارم.

این را گفت و سریع به طرف ورودی هال رفت.

چون پشتش به نسیم بود، هیچ کدامشان چهره آشفته دیگری را ندید.

رقیه کنار بقیه نشست و گفت:

- خب چی شد؟ بحث به کجا رسید؟

بامداد همان‌طور که روی کاناپه دراز کشیده و ساعدش روی سرش بود، گفت:

- هنوز تو راهه.

رقیه چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:

- یادم باشه از این به بعد خورشت درست نکنم. خوشمزگی تو بسه.

و پشت چشم نازک کرد.

رامبد لب زد.

- الآن مشخص میشه به کجا رسیده.

شماره پیتر را گرفت و روی بلندگو زد.

چند ثانیه طول کشید تا تماس برقرار شود.

می‌دانستند که این تاخیر به خاطر کوتاهی پیتر نیست؛ بلکه به دنبال مکانی امن است.

- بله رئیس؟

رامبد با اخمی درهم گفت:

- پیتر ازت یک چیزی می‌پرسم راستش رو میگی.

- من همیشه راستش رو بهتون گفتم.

- صادق‌زاده پنجشنبه‌ها کجا می‌رفت؟

پیتر با حیرت زمزمه کرد.

- پنجشنبه‌ها؟!

کمی در سکوت گذشت که این‌بار ایمان به حرف آمد.

صدایش را بالا برد و گفت:

- پیتر خوب فکر کن. جوابت خیلی مهمه.

پیتر با تردید گفت:

- قربان شرمنده‌ام که این رو میگم؛ اما... آهان! یادم اومد.

همه سر جایشان جابه‌جا شدند، حتی بامداد دستش را از روی سرش برداشت و به طرف رامبد سر چرخاند.

پیتر ادامه داد.

- صادق‌زاده اون روز میره بیمارستان.

رامبد با تاکید گفت:

- مطمئنی؟

- بله رئیس. خودتون گفتین که رفت و آمدش رو زیر نظر داشته باشم. من هم بهتون گفتم که اون گاهی به بیمارستان میره.

بقیه به رامبد نگاه کردند که رامبد بی صدا لب زد.

- یادم نمیاد.

خطاب به پیتر گفت:

- دقیق‌تر بگو.

- قربان چند ماه پیش خودتون گفتین که حواسم به صادق‌زاده باشه. وقتی بهتون گفتم... .

رامبد حرفش را قطع کرد.

- آره‌آره، یادم اومد.

رو به بچه‌ها گفت:

- فهمیدم به ملاقات یک بیمار کمایی میره.

ایمان هم که ظاهراً در جریان آن موضوع بود، سری تکان داد.

آرتین آرام گفت:

- یک روز کامل رو برای یک بیمار کمایی؟

به بقیه نگاه کرد و گفت:

- شک دارم!

ایمان پرسید.

- پیتر مطمئنی؟

- بله رئیس. خودم تعقیبش کردم. اون پنجشنبه‌ها به بیمارستان می‌رفت.

ایمان خطاب به بقیه لب زد.

- فکر کنم همین‌طور باشه. حالا که فکرش رو می‌کنم، اون پنجشنبه ‌ها هم به شرکت نمی‌اومد.

رامبد لب زد.

- پس حله.

و تماس را قطع کرد.

رقیه شوکه شده پرسید.

- تو لغت‌نامه‌ی تو چیزی به اسم خداحافظی نیست؟

رامبد در جوابش گفت:

- دهنت رو وا کن بببینم. دندون‌هات می‌خاره؟ چیه؟ از یک دم داری پاچه همه رو می‌گیری؟

اخم داشت حسابی!

کاملاً مشخص بود که خشمگین است.

رقیه خواست جوابش را بدهد که کارن با ملایمت گفت:

- رقیه الآن که وقت این حرف‌ها نیست.

و چشم غره خفیفی به او رفت.

رقیه اجباراً ساکت شد و روی گرفت.

رامبد نفسش را رها کرد و خیره به زمین گفت:

- حالا که این‌طور شد... .

نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم ایمان حرفش را کامل کرد.

- می‌ریم نیویورک؟

کسری با آرتین چشم در چشم شد سپس نیم نگاهی به کارن که غرق در فکر با اخم روی موکت کرمی نقش‌های فرضی می‌کشید، انداخت.

بلند شد و از پشت پایین لباسش را درست کرد.

جمع را ترک کرد و شماره سرهنگ را گرفت.

از هال خارج شد که چشمش به نسیم افتاد.

نسیم چمباتمه زده سرش روی زانوهایش بود.

از آن‌جا هم فاصله گرفت و داخل بالکن شد.

- الو؟ کسری؟

- سلام سرهنگ.

- سلام پسر. خوش خبر باشی.

کسری کمی جلوتر رفت و نزدیک نرده ایستاد.

به ساختمان‌ها نگاه کرد و گفت:

- خبر که... سرهنگ ما قراره به نیویورک بریم تا از نزدیک صادق‌زاده رو زیر نظر بگیریم.

- بچه‌ها که حواسشون بهش هست. چی شده که این تصمیم رو گرفتین؟

- فعلاً از چیزی مطمئن نیستم؛ ولی خبرتون می‌کنم. زنگ زدم بگم که دوباره پیام‌هایی بینشون رد و بدل شده.

- چه پیام‌هایی؟

کسری نفسش را آه مانند خارج کرد و گفت:

- افرادی که تو سان فرانسیسکو بودن به شهر دیگه‌ای مهاجرت کردن. هنوز معلوم نیست کجا. کارن کلیپ رو بهتون می‌فرسته. ایمان میگه گرم‌ترین شهر ساحلی مد نظرشونه. در ضمن به این هم شک کردیم که معامله‌ها ممکنه از طریق کشتی شاید هم زیر دریایی انجام بشه.

- دارین خوب پیش می‌رین. اون کلیپ رو حتماً برام بفرست. من با پلیس‌های نیویورک هماهنگ کردم، تو به بقیه کاری نداشته باش. حواسمون به تمام مرزهای آبی هست. فقط سعی کنین رئیس اصلی رو پیدا کنین.

- حتماً، خبرتون می‌کنم.

- باشه، پس فعلاً.

کسری آرام‌تر لب زد.

- خداحافظ.

گوشی را خاموش کرد و با تکیه به نرده به پایین نگاه کرد؛ ولی چیزی نمی‌دید چون تمامش خیره افکارش بود.

***

کنار بیمارستان فرزین، ایمان و حبیب داخل ون بودند.

ایمان و بقیه برای این‌که شناخته نشوند، صورتشان را پوشانده بودند؛ اما نه خیلی تابلو بلکه شال بزرگی را به دور گردنشان پیچیده بودند و با این کار تا حدودی قیافه‌شان نا معلوم ماند.

در کشویی یک دفعه باز شد و رقیه داخل شد.

- پسرها داره میاد، حجاب‌ها رعایت.

روی صندلی کنار کارن و مقابل ایمان و فرزین نشست.

پشت سرش پرستار جوانی کنار در ایستاد.

زن با ترس به پسرها نگاه کرد که رقیه با لبخند گفت:

- چیزی نیست، نگران نباش. بیا بالا.

پرستار اخم کرد و گفت:

- همین جا راحتم. بفرمایین.

و یک قدم به عقب برداشت.

رقیه خواست اصرار کند که ایمان گفت:

- همه چیز رو بهش گفتی؟

رقیه نفسش را رها کرد و گفت:

- آره.

ایمان با سر به رقیه اشاره کرد و رقیه ناچاراً پاکت پول را به دست پرستار داد و گفت:

- بگیرش. فقط حواست باشه که کجا جاسازشون می‌کنیا. می‌خوام به تخت خوب دید داشته باشه.

پرستار با اضطراب فوراً پاکت را داخل جیب فرمش کرد و گفت:

- اما گفته باشم. مطمئن نیستم بتونم برم اون اتاق چون دکترهای مخصوصش بهش سر می‌زنن.

فرزین زیر لب طعنه زد.

- دکتر مخصوص!

کارن هم زیر لب غرولند کرد.

- کفتار، نه دکتر.

ایمان با بی حوصلگی گفت:

- سعی کن بتونی. این همه هزینه بی‌خود نکردیم.

قیافه پرستار درهم و درمانده بود.

فرزین سریع گفت:

- راستی حواست باشه که... .

با انگشت اشاره روی لبش کشید که پرستار منظورش را گرفت.

با ترس لب زد.

- من تا حالا همچین کارهایی نکردم.

فرزین با نیشخند گفت:

- همچین مبلغی هم گیرت نیومده.

پرستار نفسش را پر فشار خارج کرد و از ون فاصله گرفت.

راننده کلید را زد و در خودکار بسته شد.

رقیه از پشت شیشه با نگاهش پرستار را دنبال می‌کرد.

رو به پسرها کرد و گفت:

- به نظرتون می‌تونه؟

ایمان لب زد.

- آدم‌ها هر کاری می‌تونن انجام بدن.

فرزین لپ‌تاپ را که کنارش روی صندلی بود، برداشت و روی ران‌هایش گذاشت.

هم زمان با باز کردنش گفت:

- بریم سر کارمون.

طبق زمانی که تعیین شده بود، دوربین و شنود را فعال کردند.

شنود زیر تخت آن بیمار نصب شده بود و دوربین که گرد و کوچک بود، به کمد دیواری که تقریباً مقابل تخت بود.

چند روزی میشد که به نیویورک برگشته بودند و در خانه ایمان اقامت می‌کردند.

برای رسیدن به روز پنجشنبه کمی معطل شدند.

دیروز حبیب در بیمارستان منتظر بود و با آمدن صادق‌زاده تعقیبش کرد.

فقط توانست طبقه مورد نظرش را بفهمد چون اجازه پیش رفتن نداشت.

از همین رو فرزین بلافاصله در زمان ناهار کارکنان بیمارستان دوربین‌های همان طبقه را هک کرد و توانستند با دیدن خروج صادق‌زاده از اتاقی متوجه اتاق بیمار شوند.

لپ‌تاپ روی میز کوچک بین دو صندلی قرار گرفت تا کارن و رقیه هم شاهد باشند.

تصویر اتاق روی صفحه افتاد.

اتاقی بی روح با یک تخت.

ظاهراً اتاق خصوصی بود.

دور تا دور تخت پرده‌های پلاستیکی آویزان بود و چون کمد از تخت فاصله داشت، دیدشان کمی سخت بود؛ اما به صداها دسترسی خوبی داشتند.

بیمار لاغر و باندپیچی شده‌ای روی تخت دراز کشیده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.

فرزین لب زد.

- فکر کنم واقعاً رو به موت باشه.

ایمان لب زد.

- فعلاً بهتره بریم.

از شیشه طرفش به بیمارستان نگاه کرد و سپس به راننده که در پشت سرش بود، گفت:

- حرکت کن.

***

وارد سالن شدند.

سالن بزرگ بود و جا باز و مجبور نبودند مثل دفعه‌های قبل کنار هم و درهم بشینند.

همه به جز بامداد که بیرون رفته بود، روی مبل‌های زرشکی نشسته بودند.

مبل‌ها در انتهای سالن قرار داشتند.

پرده‌های حریر سفید پنجره را کنار زده بودند؛ اما با این حال باز هم نور خوبی به خاطر عصری بودن زمان وارد سالن نمیشد و لوستر بالای مبل‌ها را روشن کرده بودند.

همچنین که پرده ضخیم زرشکی رنگی که روی پرده‌های سفید تا نیمه کشیده شده بود، آویزان شده و تا حدودی مانع ورود نور میشد.

لپ‌تاپ روی میز قرار داشت و همتا، رقیه، رامبد و پویا که مقابلش نشسته بودند، به صفحه‌اش خیره بودند.

نسیم حتی دل نگاه کردن نداشت و کنار مهسا روبه‌روی پویا نشسته بود

همتا اخم داشت و افکارش خاطره‌ای را برایش یادآوری می‌کرد.

این بیمار باندپیچی شده، این اتاق، دکترهای مخصوص، روز پنجشنبه و دیدارهای مرموزانه صادق‌زاده همه‌شان برایش خاطراتی را رقم میزد.

انگار می‌توانست سیاهی ذهن‌های آن‌ها را لمس کند. به هر حال زمانی لازم بود خودش هم نجس شود و سیاه فکر کند.

به یک‌باره لب باز کرد.

- اون بیمار نیست!

رقیه با تعجب سر بلند کرد و پرسید.

- منظورت چیه؟

همتا هنوز به صفحه خیره بود.

تکرار کرد.

- اون بیمار نیست.

رامبد پرسید.

- از کجا این‌قدر مطمئنی؟

- کی و کجا نداره. مطمئنم.

نگاهش را به بقیه داد و گفت:

- وقتی دکترش اومد مشخص میشه.

حالش با مرور شدن گذشته بد شده بود.

جمع را ترک کرد و به طرف خروجی سالن رفت.

وارد حیاط شد.

عصر بود و هوای خنکش.

عصر بود و باد تندش.

از پله‌ها پایین رفت و به طرف صندلی‌هایی که دور میز بودند، قدم برداشت.

میز زیر سایه دو درخت قرار داشت.

با این‌که هوا سرد بود؛ اما باز هم زیر سایه نشست و اجازه داد باد افکار آزاردهنده‌اش را ببرد.

از خلوتش پنج دقیقه هم نشد که پنجره باز و صدای هیجان زده رقیه بلند شد.

- همتا بدو بیا. دکترِ اومد!

با شنیدن این حرف همتا سریع از روی صندلی بلند شد و به طرف پله‌ها دوید.

نشستنش روی مبل هم زمان شد با بلند شدن بیمار.

همه با بهت و حیرت به بیمار نگاه می‌کردند، حتی همتایی که خودش حدسش را میزد.

نسیم هم که متوجه بازی شده بود، از فرط کنجکاوی پشت مبلی که همتا و رامبد رویش نشسته بودند، به طرف میز خم شده بود تا دید بهتری به لپ‌تاپ داشته باشد.

مرد لاغر و قد بلندی که از روپوش سفید و بازش مشخص بود دکتر است، داشت پرده‌ها را می‌کشید.

با کنار رفتن پرده از جلوی دید دوربین تازه توانستند موهای سفید بیمار را ببینند و شوک بعدی را زمانی خوردند که آن مرد هم زمان با کشیدن پرده‌ها لب باز کرد.

- رئیس، صادق‌زاده میگه این‌جا دیگه امنیت سابقش رو نداره. گفت بهتون بگم که پس فردا ساعت شش صبح شما رو منتقل می‌کنه به روسیه.

سپس پشت سر بیمار ایستاد و باندهای صورتش را به آرامی باز کرد.

باندها که کنار رفت، نفس همه حبس شد.

پلک مهسا پرید و رقیه با بهت زمزمه کرد.

- بی غرض یک زنه؟!

بی غرض برخلاف موهای سفیدی که نشان می‌داد باید سن بالا باشد، خیلی جوان به نظر می‌رسید.

چشمان طوسیش از آن فاصله هم قابل دیدن بود.

چهره خیلی سفید و مرده مانندی داشت.

رنگ پریده و سفید.

حتی مژه‌هایش هم سفید بودند.

هیچ شباهتی به ایرانی‌ها نداشت.

یک دقیقه شاید هم دو دقیقه میشد که با سکوت گذشت.

رامبد نیشخندی زد.

دوباره نیشخند زد.

عبوس و گیج در حالی که لب‌هایش به دنبال نیشخند کج شده بود، گفت:

- باورم نمیشه که یک زن بازیم داده.

همتا که کنارش بود، چشمانش را محکم بست.

رامبد دوباره لب باز کرد.

این‌بار خشن‌تر.

- یک زن یک عالم رو به بازی گرفت؟!

همتا با خشم از گوشه چشم نگاهش کرد.

زیر لب غرید.

- چرا زن زن می‌کنی؟ مگه چی شده؟

رامبد پوزخند زد و روی گرفت که همتا چشمانش را باریک کرد و گفت:

- یادت نره وقتی بچه بودی یک زن بود که بزرگت کرد. وقتی آب دماغت آویزون بود، یک زن تمیزت کرد. اگه همون زن نبود هنوز هم نیاز داشتی پوشکت کنن!

رامبد با فکی منقبض شده خشمگین نگاهش می‌کرد.

همتا ادامه داد.

- اگه بی غرض زن نبود باید تعجب می‌کردی. این رو یادت باشه که یک زن اگه بخواد شیطان رو هم درس میده. پس اگه پستت به بره‌هاش خورده خیال نکن همه‌شون عین همن.

با درنگ نگاه گرفت از چشمان وحشی رامبد و گفت:

- حالا برنامه چیه؟

کمی زمان برد تا بقیه به خودشان آیند.

آرتین جواب داد.

- نباید بذاریم از شهر خارج بشه. غیر از ما افراد خودش هم حواسشون بهش هست، پس باید خیلی دقیق پیش بریم.

کسری: این گروهی که با کلیپ به‌هم پیام میدن، مرموزتر از اینین که به راحتی دستگیر بشن.

نفسش را رها کرد و گفت:

- فکر کنم وقتشه پلیس هم بیاد وسط.

پویا با ناباوری لب زد.

- ب... ب... بالاخره ب... به آخر رسیدیم؟!

بقیه با تردید نگاهش کردند و نیش اشک چشمان پویا را سوزاند و باعث شد پلک‌ روی هم بگذارد.

نسیم از پشت شانه همتا را نرم فشرد و همتا نفسش را آه مانند رها کرد.

چه کسی از آینده می‌دانست.

شاید این ورق مقدمه‌ای بود برای شروع.

شاید هم نه! پایان داستان میشد.

نسیم با ترس لب زد.

- اگه اون رو بگیرین اعتراف می‌کنه؟

چند ثانیه گذشت که کسری با اخم و خیره به افق گفت:

- مسلمه که نه.

نسیم با تعجب نیم نگاهی به همتا انداخت.

هنوز دستش روی شانه‌اش بود.

به کسری و بقیه نگاه کرد و حیران و متعجب زمزمه کرد.

- پس... .

ادامه نداد که کسری نگاهش کرد و گفت:

- همچین شخصی وقتی خودش بالای برجه، خطر سقوط رو هم به جون خریده. اعتراف گرفتن از همچین افرادی فقط وقت تلف کردنه.

این‌بار مهسا پرسید.

- پس چه‌طوری می‌خواین بفهمین بقیه دم و دستگاهش کجاست؟

کارن جواب داد.

- از طریق زیر دست‌هاش. اون‌ها دلشون به رئیسشون گرمه، وقتی بفهمن دیگه رئیسی نیست که ساپورتشون کنه، مجبور میشن که اعتراف کنن.

کسری دوباره لب باز کرد.

- فعلاً تمرکزمون باید روی بی غرض باشه. نباید بذاریم در بره.

رقیه نالید.

- اوف خدا فقط تموم شه.

***

نزدیک صبح بود؛ ولی نسیم هنوز بیدار بود.

به سمت راستش که رقیه خوابیده بود، نگاه کرد.

طرف دیگر رقیه، مهسا بود و مهسا هم چشمانش بسته بود.

آهی کشید و به پهلو چرخید که همتا لب زد.

- واسه چی نمی‌خوابی؟

نسیم متعجب گفت:

- بیداری؟

همتا میان پلک‌هایش را باز کرد و پس از مکثی به طرفش روی پهلو چرخید.

نسیم مغموم لب زد.

- آشفته‌ام، دلشوره دارم. حالم اصلاً خوب نیست.

همتا که ساعد دستش زیر سرش بود، با دست دیگرش بازوی نسیم را نوازش کرد و گفت:

- طبیعیه. من هم حالم خوب نیست.

نسیم طعنه زد.

- یادمه می‌گفتی تو واسه این کارها آموزش دیدی.

همتا پوزخندی زد و گفت:

- حتی اگه استاد هم باشی، باز هم شرایطی هستن که نگرانت کنن.

نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:

- می‌دونی چیه؟ به نظر من آدم‌ها تا وقتی که نگران میشن، مضطرب میشن، می‌تونن زندگی رو بیشتر حس کنن، بیشتر زندگی رو درک کنن. کسی که نترسه و چیزی حس نکنه، دنیا به نظرم خیلی براش کسل کننده میشه. اون نفر دیگه زندگی نمی‌کنه، فقط ادای زنده‌ها رو درمیاره.

همتا آهی کشید و حرفی نزد.

نسیم دوباره گفت:

- وقتی این ماجرا تموم شد به زندگی قبلیمون برمی‌گردیم؟

همتا نگاهش کرد و لبخند تلخی زد.

این‌بار با شستش زیر چشمش را نوازش کرد و گفت:

- آره. باز هم می‌شیم خودمون. من، تو و رقیه.

نسیم با شنیدن حرفش عوض این‌که آرام شود حس کرد چیزی از درونش فشرده شد.

- میگم با... ارتباطمون با بقیه قطع میشه؟

- مثلاً کیا؟

نسیم با دستپاچگی گفت:

- مثلاً... مثلاً... آهان! همین مهسا.

همتا با بی تفاوتی گفت:

- بستگی به خودش داره.

- این مدت حس کردم عضو یک خونواده بزرگم. تو این‌طور حس نمی‌کنی؟

همتا به فکر فرو رفت و جوابی نداد.

روی کمرش چرخید و با درنگ بلند شد.

نسیم هم نشست و رو به او که داشت به طرف در می‌رفت، گفت:

- کجا میری؟

همتا دستگیره را گرفت و به سمتش سر چرخاند.

- خوابم نمی‌بره. لااقل برم ببینم تو بیمارستان چه خبره.

نسیم سریع پتو را از رویش کنار زد و گفت:

- وایسا من هم باهات بیام.

داخل سالن نیمه تاریک بود.

نسیم چراغ را روشن کرد و کنار همتا پشت میز گردی که شش صندلی به دورش چیده شده بود، نشست.

همتا لپ‌تاپ را روشن کرد و صفحه مورد نظرش را آورد که با دیدن اتاق خالی و مهم‌تر از آن جهت دید دوربین یکه خورد.

دوربین داشت از سمت راست تخت صحنه‌ها را ثبت می‌کرد!

مشخص بود که کسی جابه‌جایش کرده!

نسیم هاج و واج به همتا نگاه کرد که همتا فوراً فیلم های ذخیره شده‌ را زد.

اتاق تاریک بود و ساعت دوربین چهار و پنجاه و هشت دقیقه را نشان می‌داد.

درست بیست و پنج دقیقه قبل!

در اتاق باز شد و این‌بار یک خانم با میز چرخان وارد شد.

خانمی لاغر و کشیده با موهای طلایی که تارهای سیاه نیز داشت.

به طرف بی غرض رفت و باندهای صورتش را باز کرد.

از روی میزی که به ظاهر وسایل دارویی رویش بود، قوطی کرم را که شبیه قوطی قرص بود، به دستش داد.

بی غرض در سکوت و با آرامش مشغول کرم زدن صورتش شد و در همان حین با دست راستش بشکنی زد.

زن جلو آمد و با صدایی خشک و جدی با زبان خارجه گفت:

- بله رئیس؟

از ظاهرش هم مشخص بود که ایرانی نیست.

بی غرض با انگشت اشاره‌اش چند بار به تخت اشاره کرد.

- ببخشید متوجه نشدم.

بی غرض به سمتش سر چرخاند و با حرکات دست به او چیزی گفت.

ظاهراً نمی‌توانست صحبت کند.

زن با فهمیدن حرفش شوکه شده اخم کرد.

سریع روی پنجه‌هایش نشست و زیر تخت را نگاه کرد.

با خش‌خشی که همتا و نسیم شنیدند، متوجه شدند که شنود را لمس کرد!

زن شنود را برداشت و ایستاد.

با اخم و گیجی گفت:

- ولی کسی که غیر از ما به اتاقتون نیومده.

بی غرض دوباره با حرکات دست به او چیزی گفت و زن گفت:

- الآن چک می‌کنم.

بلافاصله وجب به وجب اتاق‌ را گشت.

همتا با استیصال نفسش را رها کرد و با تکیه دادن به تاج صندلی چشمانش را بست.

می‌دید که چه؟

مشخص بود که دوربین را پیدا کرده‌اند.

نسیم؛ اما هنوز به صفحه زل زده بود.

زن به کمد رسید و چشمان سرد و ترسناکش نزدیک‌تر شد.

همین که با دوربین چشم در چشم شد، نسیم با وحشت لب پایینش را به دندان گرفت.

زن طوری عمیق به دوربین خیره بود که انگار او را می‌دید.

نسیم از شدت ترس حرف نمیزد تا مبادا صدایش را بشنود.

زن با خشم و نگاه وحشیش فحشی زیر لب داد و با چنگ زدن به دوربین آن را روی زمین پرت کرد که نسیم ناخودآگاه هینی کشید و دست‌هایش را روی دهانش گذاشت.

♡ باز کردی میدان را

دعوت کردی شیطان را

غوطه زدی در امواجی تاریک

در گودالی نحس و باریک ♡

حبیب و سجاد با بهت به‌هم نگاه کردند.

صدای هلیکوپتر نبود؟

حبیب که پشت فرمان نشسته بود، سریع در را باز کرد و پیاده شد.

سجاد هم پیاده شد و به آسمان نگاه کرد.

حبیب با دیدن هلیکوپتری که داشت به بیمارستان نزدیک میشد، داد زد.

- سجاد سریع زنگ بزن.

سجاد شکه شده فوراً نشست که سرش به سقف ماشین خورد؛ اما اهمیتی نداد و شماره فرزین را گرفت.

صدای چرخش پره‌های هلیکوپتر کر کننده بود.

دکترها داشتند بی غرض را که روی تخت چرخ‌دار بود، به سمت لبه پشت بام می‌رساندند.

علاوه بر دکتر و پرستارها چند محافظ هم روی پشت بام بودند که البته تمامشان از افراد بی غرض بودند.

صادق‌زاده با گرفتن بدنه فلزی هلیکوپتر زودتر سوار شد.

پشت سرش دکترها بی غرض را روی برانکار گذاشتند و بلندش کردند تا سوار هلیکوپتر کنند که... صدای شلیک!

از پشت بام ساختمان‌های اطراف به هلیکوپتر شلیک میشد.

دکترها سریع بی غرض را روی تخت گذاشتند و دورتادورش ایستادند.

پره‌های هلیکوپتر صدمه دید و دود از میان چرخشِشان بلند شد.

داشت به پایین سقوط می‌کرد که صادق‌زاده سریع روی پشت بام پرید و فورا برای در امان ماندن از سیل گلوله‌ها به یقه دکتری که روبه‌رویش بود، چنگ زد و او را سپر خودش کرد.

تیرها به سینه دکتر خورد و صادق زاده فوراً رهایش کرد و به طرف تخت خیز برداشت.

مرد و زن‌هایی که دور تخت ایستاده بودند، داشتند مقاومت می‌کردند. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.