زیبای یوسف : ۱۴

نویسنده: Albatross

سجاد بلند شد و گفت:
- من میرم بابا.
چندی بعد با یک جفت کفش داخل سالن شد.
کفش‌هایی با پاشنه‌های هرمی شکل و ضخیم که پهنایش به کف کفش چسبیده بود.
پاشنه‌ها را همان داخل سالن داشت می‌شکست.
و آرکا هنوز خواب بود!
همه چشم شده بودند و سجاد روی سرامیک‌ها نشسته بود و با کفش‌ها درگیر بود.
با جدا شدن پاشنه‌ها نگاه بقیه تیزتر شد.
سجاد پاشنه‌ها را زیر و رو کرد؛ ولی سوراخ یا درزی ندید.
با بهت نالید.
- این‌که بسته‌ست!
فرزین گفت:
- خب باهوش داخلش رو بشکاف دیگه.
کسری به سجاد نزدیک‌تر بود و دید بهتری به پاشنه‌ها داشت.
جفتشان را گرفت و دقیق نگاهشان کرد.
لب زد.
- نه.
به بقیه نگاه کرد و گفت:
- پاشنه‌ها طوری تمیز ساخته شدن که مشخصه کار دستگاه‌هاست. داخلش چیزی نکاشتن.
پاشنه‌ها را روی زمین انداخت و دست‌هایش را به‌هم زد تا گرد خاک‌ها از روی دستانش پاک شود.
سجاد پاشنه‌ها را برداشت و سبک سنگینشان کرد.
- آره، راست میگه. هم‌وزنن.
پویا با تاسف گفت:
- آخ... آخه یک مموری چه‌قدر وزن دار... ره؟
و بامداد با لب‌هایی آویزان دستش را به معنای "خاک تو سرت" برایش تکان داد.
حین خوردن ناهار پشت میز ناهار خوری بحث رفتن افراد شد که چه کسی وارد عمارت ترون شود چون بامداد قبول نمی‌کرد دوباره ساختمان را ترک کند.
به قول خودش انرژی زیادی صرف کرده بود.
رای به فرزین افتاد که فرزین غر زد.
- مگه من شاهزاده‌ام که برم دنبال کفش سیندرلا؟
نگاهش را چرخاند و با دیدن آرکا که در سکوت مشغول خوردن بود، گفت:
- آهان. آرکا بره، اون از همه‌مون کمتر کار کرده.
آرکا چپ‌چپ نگاهش کرد؛ ولی چیزی نگفت.
آرتین لب زد.
- من و حبیب می‌ریم.
بامداد گفت:
- دفعه قبل که نیاز به صافکاری بود کسی باهام نیومد. حالا که نه محافظیه، نه سگی، جفت‌جفت می‌خواین برین؟
حبیب قاشقش را روی بشقابش پرت کرد و نفسش را رها کرد.
با کلافگی گفت:
- من میرم.
چون دفعه قبل بامداد عمارت ترون را از هر چه محافظ بود، خالی کرده بود، زیاد رفت و برگشتش طول نکشید.
طبق گفته رقیه حتی زیر تخت ترون را هم گشت؛ اما برخلاف تصورشان همه کفش‌ها داخل جاکفشی مخصوصش که داخل اتاق قرار داشت، بود.
تمامشان را برداشت و به ساختمان برگشت.
این‌بار همه مشغول شکستن پاشنه‌ها بودند البته به جز آرکا!
آرکا پشت به بقیه مقابل تلوزیون روی مبل نشسته بود و با چشمانی بسته داشت به سریال پخش شده گوش می‌کرد.
بقیه وسط سالن روی سرامیک‌ها نشسته بودند و پاشنه‌ها را می‌شکستند.
فرزین با نیشخند غر زد.
- تو عمرم این‌قدر خفت نکشیدم.
تک‌تک پاشنه‌ها سالم بودند حتی یک بریدگی جزئی هم نداشتند.
رقیه لب زد.
- این‌ها که همه‌شون سالمن.
سجاد غرق خودش داشت پاشنه‌ها را با دست‌هایش سبک سنگین می‌کرد سپس نزدیک گوشش تکانشان می‌داد.
سنگینی نگاه بقیه را که حس کرد، سرش را بلند کرد.
- چیه؟
محکم پاشنه دستش را تکان داد و گفت:
- تکونشون که می‌تونم بدم؟ شاید یک صدایی... .
حرفش با شنیدن صدای ریزی از داخل پاشنه قطع شد.
هیجان زده داد زد.
- داخلش یک چیزیه، داخلش یک چیزیه!
بامداد که کنارش بود، سریع به پاشنه چنگ زد؛ اما هنوز تکانش نداده بود که فرزین پاشنه را گرفت؛ ولی بلافاصله کارن به آن چنگ زد.
پاشنه همین‌طور داشت دست به دست میشد که رقیه جیغ زد.
- عه بس کنید دیگه!
سمت آرتین که مقابلش نشسته بود، خم شد و پاشنه را از دستش گرفت.
آرام تکانش داد و با شنیدن صدای ریزی حیرت زده زمزمه کرد.
- راست‌راستکی یک چیزی داخلشه!
کارن که کنار آرتین بود، سمت رقیه خم شد و پاشنه را گرفت.
- کو بده.
و تکانش داد.
- آره، انگار یک چیزیه.
فرزین پاشنه را برداشت و گفت:
- کو بده.
با تکان دادنش لب زد.
- آره، انگار یک چیزیه.
سجاد با دلخوری گفت:
- ببخشید که من هم همون اول همین رو زر زدم.
رقیه گفت:
- عوض حرف زدن پاشنه رو بشکنین.
مهسا برای دیدن فرزین که پاشنه دستش بود، به جلو مایل و به دست‌هایش تکیه داده بود.
تندی گفت:
- فقط با احتیاط‌ها. ممکنه مدرکمون به فنا بره.
همتا با شنیدن اسم "فنا" لحظه‌ای آشفته شد؛ اما فقط یک اخم محو کرد.
بقیه حتی متوجه کلمه "فنا" هم نشدند.
خب خاطره بدی با او نداشتند، خیلی عادی به زبانش می‌آوردند بدون توجه به این‌که ممکن است همین واژه واقعاً زندگی کسی را به فنا برده باشد.
کارن سر پهنای پاشنه را با چاقو برید.
با سر و ته کردن پاشنه جسم ریزی توی دستش افتاد.
چشم‌های همه گرد و کنجکاو به دست کارن زل زده بود.
با دیدن یک لایه جدا شده از داخل پاشنه که نشان از خرابی کفش می‌داد، نفس همه خارج شد.
همتا زیر چشمی به بقیه که خشکشان زده بود و مثل مجسمه هنوز به آن لایه ریز زل زده بودند، نگاه کرد.
آرام لب زد.
- به نظرم بهتره همون پاشنه آشیل رو در نظر بگیریم.
بامداد سرش را تکان داد و او هم زمزمه‌وار گفت:
- موافقم.
سجاد زیر زیرکی به بقیه نگاه کرد و لب زد.
- من هم همین‌طور.
بقیه هنوز ماتم زده بودند.
همتا بلند شد و جمع را ترک کرد.
همین که از سالن خارج شد، با کف دست محکم به پیشانیش زد.
بامداد کنار آرکا نشست و دست روی شانه‌هایش گذاشت.
زمزمه کرد.
- چه فیلم با حالی.
در حالی که هیچ چیزی از زبانش نمی‌فهمید!
سجاد هم سالن را ترک کرد.
هر سه‌ نفرشان احساس می‌کردند این ضایع شدن و وقت تلف کردن به خاطر آن‌هاست.
چند ساعتی می‌گذشت.
همه به نحوی غرق خودشان بودند.
نسیم داخل اتاق مشترکش با دخترها با لپ‌تاپ ترون ور می‌رفت.
از سر کنجکاوی می‌خواست داخلش را ببیند.
خب شاید او به چیزی می‌رسید.
به هر حال هر چه تعداد مغزها بیشتر می‌بود، زودتر به جواب می‌رسیدند.
در ضمن هر عقلی درک عقل دیگر را نداشت!
با همین افکار به خودش اجازه داد لپ‌تاپ را باز کند و واردش شود.
تک‌تک پوشه‌ها را بررسی کرد و در آخر به آن‌ پوشه مضحک رسید.
بازش کرد و چند کلیپی دید.
لب‌هایش را با گیجی آویزان کرد.
خواست از پوشه خارج شود که موردی توجه‌اش را جلب کرد.
اخم کم رنگی کرد و خواست بیشتر روی آن مورد دقیق شود که در باز شد و رقیه به داخل آمد.
رقیه با دیدنش متعجب گفت:
- اون لپ‌تاپ... داری چی کار می‌کنی؟
- بیا این‌جا.
رقیه از لحن عجول نسیم با تعجب نزدیک شد و کنارش ایستاد.
نسیم دستش را به سمت صفحه نمایشگر دراز کرد و با انگشت اشاره‌اش تاریخ ارسال کلیپ‌ها را نشان داد.
- ببین این یکی یکشنبه ساعت هیجده ارسال شده.
به کلیپ دیگری اشاره کرد.
- این رو نگاه... حالا این یکی رو ببین.
و به کلیپ دیگر در ردیف بعدی اشاره کرد.
- این هم یکشنبه‌ست؛ اما هفته بعدش ارسال شده، سر همون ساعت. نگاه ساعت هیجده‌ست.
رقیه اخم کرد و سمت لپ‌تاپ خم شد.
تاریخ‌های ارسال شده را نگاه کرد.
ردیف‌ها یک هفته با هم فاصله زمانی داشتند و ساعت ارسالشان هم یکی بود؛ ولی مشخص نبود از چه کسی ارسال شده، انگار برنامه‌ها دانلود شده بودند!
یکی از کلیپ‌ها را پخش کرد.
نسیم گفت:
- من چند تاییشون رو دیدم.
رقیه نیم نگاهی نثارش کرد و رو به کلیپ در حال پخش گفت:
- چیزی هم فهمیدی؟
نسیم به تکیه‌گاه صندلی تکیه داد و پنچر شده زمزمه کرد.
- نه.
رقیه سریع کلیپ‌ها را تمام می‌کرد و نگاه گذرایی به آن‌ها می‌انداخت، حتی کامل نمی‌دیدشان و مدام پخش را به جلوتر می‌کشاند بلکه مورد خاصی به چشمش بخورد؛ اما به نتیجه‌ای نرسید.
همه‌اش بخش‌های مختلفی از کارتون و انیمیشن‌ها بود.
از میز فاصله گرفت که نسیم پرسید.
- چی شد؟
رقیه لب‌هایش را آویزان کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
نگاه از لپ‌تاپ گرفت و رو به نسیم گفت:
- فکرت رو درگیرش نکن.
- اما آخه... .
رقیه با خاموش کردن لپ‌تاپ حرفش را قطع کرد.
چشم در چشم نسیم گفت:
- ببین این خیلی خوبه که تو می‌خوای کمکمون کنی؛ اما نباید به هر چیز ریزی توجه کنی. ما باید تمرکزمون روی هدفمون باشه. یک کلیپ بچگونه چیزی نیست که ما دنبالشیم.
- خب ترتیبشون تو رو به شک ننداخت.
- نه. شاید اون زمان بی کار بوده و واسه بچه‌اش یا هر کس دیگه‌ای این‌ها را دانلود کرده.
چشم در حدقه چرخاند و اضافه کرد.
- هر چند که خانوم مجرده.
- آخه بچه کلیپ می‌خواد چی کار؟ هیچ‌کدومشون کامل هم نبودن. قر و قاطی بودن، فکر نکنم به درد یک بچه بخوره.
رقیه پوزخندی زد و گفت:
- خودشون آدمن که بچه‌هاشون آدم باشن؟
با بی تفاوتی گفت:
- واسه اطرافیانش شاید به کار رفته.
لپ‌تاپ را بست و شانه نسیم را گرفت.
- در ضمن این لپ‌تاپ اطلاعات خاصی نداشته حتی رمز هم نداشته. ممکنه هر کسی بهش دسترسی داشته باشه. اصلاً ممکنه یکی از اطرافیانش واسه کانالش، چه می‌دونم تو همین اینستا مثلاً، از این کلیپ‌ها می‌ذاره. بی خود ذهنت رو درگیر نکن.
نسیم زمزمه‌وار لب زد.
- اوهوم این هم هست.
رقیه دست روی لپ‌تاپ گذاشت و گفت:
- در ضمن فضول خانوم دوباره دست به این نمی‌زنی، باشه؟ جیزه!
نسیم اخم کرد و کشیده گفت:
- کوفت!
رقیه خندید و گفت:
- پاشو بریم بیرون.
***
رامبد داخل اتاق خوابش بود.
پشت میز کارش که نزدیک در خروجی بود، خواست چند کلیپ ارسال شده‌ را از طریق گوشیش به ایمان بفرستد؛ اما فکری از سرش خطور کرد.
شماره ایمان را گرفت و صندلی چرم چرخ‌دارش را تکان داد که چرخید و پشت به میز متوقف شد.
صدای خواب‌آلود ایمان بلند شد.
- چیه؟
رامبد با حیرت گفت:
- خواب بودی؟
- ... .
- مگه ساعت چنده؟
به ساعت روی میزش نگاه کرد که با دیدن ساعت دو و ربع جا خورد.
- هان! حالا که بیدار شدی... .
صدای بوق توجه‌اش را جلب کرد.
به گوشی نگاه کرد و لند کرد.
- مجبورم می‌کنه تا صبح بیدار باشم، اون موقع حتی به حرف‌هام گوش نمی‌کنه.
نگاهی به برگه‌های پخش شده روی میز انداخت.
با خستگی به بدنش کش و قوس داد و بلند شد.
از کنار کتاب‌خانه دیواریش که مربع شکل و کوچک بود، گذشت و خودش را روی تختش انداخت.
چشمانش آن‌قدر که خیره لپ‌تاپ بود، به درد آمده بود.
با زنگ تماس گوشیش از خواب پرید.
هنوز خوابش می‌آمد و چشمانش به زور باز میشد.
با دستش دنبال گوشیش گشت؛ ولی پیدایش نکرد. به همین خاطر بیخیالش شد و به پهلو چرخید که مقابل دیوار شیشه‌ای قرار گرفت.
به خاطر کنار بودن پرده‌ها نور پشت پلک‌هایش افتاد و اخم کرد.
صدای تماس و آفتاب عصبیش کرد.
"نچ"ای کرد و به پهلوی دیگرش چرخید.
شخص پشت خط دست بردار نبود.
با اخم چشم‌هایش را باز کرد.
برای بلند شدن دودل بود.
اجباراً از تخت پایین رفت و سمت میز که گوشیش رویش بود، قدم برداشت.
اسم مخاطبش را که دید، تازه هوشیار شد.
سریع تماس را وصل کرد.
- چرا جواب نمیدی؟
برخلاف لحن کفری ایمان با آرامش گفت:
- خواب بودم.
صدای نفس ایمان به گوشش خورد.
- چرا دیشب زنگ زدی؟
رامبد حین باز کردن دکمه‌های لباسش گفت:
- میام خونه‌ات، الآن باید برم حموم.
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد و لباسش را بیرون کرد.
بعد از خوردن صبحانه ماشینش را به سمت ساختمان ایمان راند.
چند دقیقه بعد داخل سالن روی مبل به انتظار ایمان که داشت صبحانه‌اش را می‌خورد، نشسته بود.
مدتی بعد ایمان از آشپزخانه خارج شد.
آشپزخانه داخل سالن دیگر قرار داشت.
از راهروی کوچک بین دو سالن گذشت و مقابل رامبد نشست.
دهانش هنوز می‌جنبید.
سرش را به معنای "حرفت رو بگو" تکان داد که رامبد گفت.
- دیشب حین این‌که دنبال مکانشون بودم یک چیزی به ذهنم رسید.
ایمان با زبان و دندان‌های آسیابش درگیر بود و قصد داشت با زبانش سبزی لای دندان‌های بالایش را بیرون کند.
- من فکر می‌کنم بهتره عوض این‌که به قرارگاهشون بریم یارویی که این پیام‌ها رو ارسال می‌کنه، بگیریم.
- چرا؟
- وقتی بریم سر قرار فقط از یک کارشون سر درمیاریم. اصلاً شاید اون چیزی که دنبالش هستیم رو پیدا نکنیم. شاید مثل همیشه مدرک‌هایی گیرمون بیاد که داریمشون.
- نزدیک‌ترین شخص به بی غرض همین صادق‌زاده‌ست.
- خب از طریق بقیه‌شون هم می‌تونیم به بی غرض برسیم. شاید تونستیم بشیم یکی از اون‌ها و مستقیماً وارد معامله‌هاشون بشیم.
ایمان با نگاه خنثی و لحن بی تفاوتش گفت:
- صادق‌زاده من رو می‌شناسه.
- من رو که نمی‌شناسه! درسته عضو گروهشم خیر سرش؛ ولی اون با سر دسته‌ها کار داره نه من رده پایین رو.
سر جایش جابه‌جا شد و سمت زانوهایش خم شد.
- تو فقط تو شرکت با صادق‌زاده شریکی، از اصل کارش بی خبری.
ایمان با یک ابروی بالا رفته تکرار کرد.
- بی خبر؟
- خیلی‌خب؛ اما از همه چیز هم که نمی‌دونی. گوش کن، اگه من بتونم بشم یکی از افراد معتمدش از چم و خم کارهاش هم سر درمیاریم. گرفتی؟
ایمان به فکر فرو رفت.
رامبد با تردید گفت:
- به بچه‌ها بگم آدرس طرف رو دربیارن؟
نگاه ایمان که رویش افتاد، حرفش را کامل‌تر کرد.
- بالاخره یکی این پیام‌ها رو بهش ارسال می‌کنه!
صادق‌زاده معمولاً بعد از ناهارش چرت کوتاهی میزد.
ساعت از سه گذشته بود که رامبد به پیتر پیام داد اطلاعات کسی را که کلیپ‌ها را ارسال می‌کند، برای او بفرستد.
پیتر یکی از افرادشان بود که در نقش محافظ به داخل عمارت صادق‌زاده راه یافته بود.
لپ‌تاپ صادق‌زاده هیچ رمزی نداشت برای همین بود که به راحتی توانست تمام اطلاعاتش را برای رامبد ارسال کند.
کمتر از نیم ساعت پیامی به رامبد ارسال شد.
- قربان چند نفر کلیپ‌ها رو ارسال کردن.
ایمان پرسید.
- چی میگه؟
رامبد جواب داد.
- انگار چند نفر با صادق‌زاده در تماسن.
- عجیب نیست.
صدای دینگ پیام دوباره توجه‌شان را جلب کرد.
- اخیراً یک زن بهش چند فیلم فرستاده. بقیه بیشتر از یک ماه میشه که باهاش در تماس نبودن.
رامبد خطاب به ایمان گفت:
- یک زن با صادق‌زاده در تماسه.
در جواب پیتر نوشت.
- ردش رو بزن. تا شب می‌خوام.
و گوشیش را خاموش کرد و داخل جیب شلوارش کرد.
- پس فعلاً من میرم.
ایمان زودتر بلند شد و همان‌طور که داشت به سمت راهروی بین سالن‌ها می‌رفت، گفت:
- بمون. یک سری کارها مونده که باید با هم انجام بدیم.
برای شام یک غذای آماده سفارش دادند و آن را داخل سالن روی مبل خوردند.
رامبد جعبه اول شامش را که خالی شده بود، روی میز پرت کرد و جعبه دوم را باز کرد.
زبانش را داخل دهانش چرخاند و خواست اولین لقمه را بردارد که به گوشیش پیامی ارسال شد.
زبان روی لب‌های چربش کشید و در حالی که دست راستش مشت بود، انگشت شست و اشاره‌اش را به‌هم‌ مالید بلکه چربیشان پاک شود؛ اما بی فایده بود.
قبل از برداشتن گوشی سمت میز خم شد و یک دستمال کاغذی از جا دستمالی استوانه‌ای بیرون کشید.
با آن دستش را پاک کرد و گوشیش را برداشت.
با دیدن اسم مخاطبش گلویش را صاف کرد و حین خواندن پیام خطاب به ایمان گفت:
- پیتره.
و دقیق‌تر پیام را خواند.
کوتاه نوشت.
- حواست به صادق‌زاده باشه.
گوشی را در کنارش پرت کرد و چشم در چشم ایمان گفت:
- اسم طرف لیدیه. تو وایشینگتنه. آدرسش رو هم داده.
ایمان به فکر فرو رفت.
رامبد لقمه بزرگی داخل دهانش کرد و با همان دهان پرش گفت:
- کی بریم؟ باید بفهمیم طرف تو سازمان چی کاره‌ست.
ایمان بیخیال ادامه خوردنش شد و تکیه‌اش را به مبل داد.
با ذهنی مشغول جواب داد.
- اول چند تا از بچه‌ها رو بفرست. اگه اونی بود که دنبالشیم، می‌ریم.
رامبد لقمه دیگری داخل دهانش چپاند و به تایید حرفش سرش را تکان داد.
بیشتر از بیست و چهار ساعت زمان برد تا آن افرادی را که به واشینگتن فرستاده بودند، از لیدی خبر بدهند.
حسن که از بچه‌های عرب بود و برای آن‌ها کار می‌کرد، با رامبد تماس گرفت.
رامبد حین این‌که با کلافگی کنار دیوار شیشه‌ای اتاقش داشت راه می‌رفت، گفت:
- یعنی هیچ اثری ازش نبود؟ مطمئنی؟ بالاخره یک خدمتکاری، محافظی که داره. از طریق اون‌ها پیداش می‌کردی دیگه.
- متاسفم.
رامبد چشمانش را بست و زیر لب غرید.
- ناموساً تاسف تو به چه درد من می‌خوره آخه؟
- رئیس ما دوربین‌های اطراف رو هم چک کردیم.
رامبد تندی گفت:
- خب؟
- یک مرد لیدی رو سوار ماشین کرد.
رامبد حیرت زده پرسید.
- یعنی دزدیدش؟!
- این‌طور معلوم میشد. زنه بی‌هوش بود.
- خب؟
- رد ماشین رو گرفتیم. مرده زنه رو داخل یک ساختمون برد. چند نفر رو اون‌جا به‌پا گذاشتم. گفتن که همون مرده دوباره به عمارت لیدی برگشته و لپ‌تاپش رو با خودش آورده.
رامبد با اخم زمزمه کرد.
- لپ‌تاپ؟!
اما صدایش به حسن نرسید.
- یک نفر دیگه‌شون هم به عمارت لیدی سر زده و یک سری وسایل با خودش آورده.
- نفهمیدی چه وسایلی؟
- نخیر.
رامبد سرش را به تایید تکان داد.
یک لحظه چیزی یادش آمد و گفت:
- چرا این رو اول نگفتی؟
حسن با جدیت جواب داد.
- رئیس خودتون گفتین مو به مو رو بهتون گزارش کنم.
رامبد به گوشی چپ‌چپ رفت و لب زد.
- خیلی‌خب. هوای اون ساکنین رو داشته باشین، من هم تا چند روز دیگه می‌رسم.
تماس را قطع کرد و شماره ایمان را گرفت.
- الو ایمان؟
***
از کمبود اتاق پویا و سجاد داخل سالن می‌خوابیدند.
پویا غلتی زد و روی پهلویش خوابید.
حرف‌هایی را زیر لب زمزمه می‌کرد و مدام تکان می‌خورد.
حین هذیان گفتنش دستش را بالا آورد و یقه سجاد را که رو به او خوابیده بود، گرفت.
- تو... تو... حرف بزن.
همان دستش با سستی بلند شد و سیلی آرامی به سجاد زد.
صدای خنده شیطانی زن در گوش‌هایش پخش شد.
قسم خورده بود که از او اعتراف بگیرد.
ملچ ملوچی کرد و دوباره یقه سجاد را گرفت.
- حرف ب...زن وگرنه می‌کشمت.
بلافاصله دست سستش به دنبال یک سیلی روی صورت سجاد افتاد.
صدای شکستنی‌ای هم زمان شد با سیلی نسبتاً محکم پویا.
جفتشان از خواب پریدند و نیم خیز شدند.
چشمانشان به سختی باز میشد و گیج خواب بودند.
سجاد لب زد.
- چی شد؟
پویا با اخم چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد.
ظاهراً همه چیز روبه‌راه بود.
ابروهایش را بالا داد و دوباره دراز کشید.
زمزمه‌وار لب زد.
- فکر کنم کابوس دیدم.
سجاد هم اطراف را از نظر گذراند و از سوزش لپش چند بار به صورتش دست کشید.
او هم سرش را روی بالش گذاشت و پتو را تا شانه‌‌اش بالا کشید.
هنوز کاملاً گرم خواب نشده بودند که صدای بسته شدن در سالن چشم جفتشان را باز کرد.
سجاد پرسید.
- این وقت شب کی رفته بیرون؟
پویا لب زد.
- ن... نمی‌دونم.
سجاد بلند شد و با اخم و احتیاط به طرف در سالن رفت.
از تک پله که هم عرض سالن بود، پایین رفت.
به پیچ خانه که رسید، پشت دیوار مخفی ماند.
آرام به بیرون سرک کشید که چیزی به پیشانیش فشرده شد.
نفسش از ترس حبس شد و با چشمانی گرد شده به عقب گام برداشت.
مردی در آن تاریکی کلاه آفتابی به سر داشت و یک دستمال سیاه که دور صورتش پوشیده بود، تیپ سیاهش را تکمیل می‌کرد.
پشت سرش چند نفر مسلح دیگر هم به چشمش خورد.
پویا که متوجه دیر آمدن سجاد شد، او نیز بلند شد و قدمی برداشت؛ ولی پتو به دور پایش پیچیده بود.
عصبی با لگد زدن داشت کنارش میزد که صدای قدم‌های چند نفر به گوشش خورد.
سرش را بالا آورد و با دیدن چند نفر و سجادی که اسلحه روی پیشانیش بود، ماتش برد.
***
رقیه زودتر از بقیه بیدار شد.
برای آماده کردن صبحانه از اتاقش خارج شد و پایین رفت.
آشپزخانه نزدیک در سالن بود.
خواست به آن سمت برود که یک لحظه چشمش به تشک و پتوی سجاد و پویا افتاد.
با حرص گفت:
- عوضی‌ها باز جمع نکردن.
وارد آشپزخانه شد.
آشپزخانه برخلاف آشپزخانه‌های ایرانی بزرگ بود.
میز ناهارخوری خارج از آشپزخانه بود و این رفت و آمد را راحت‌تر می‌کرد.
چای‌ساز را برداشت و روشنش کرد.
مشغول چیدن استکان‌ها روی سینی بود که کسی از پشت سرش گفت:
- واسه ما هم آماده می‌کنی؟
صدای مرد نا آشنا بود و مرموز.
شوکه شده آرام چرخید که با دیدن اسلحه دست مرد با وحشت به چشمان قهوه‌ای تیره‌اش نگاه کرد.
صورت کشیده‌اش پوشیده بود و کلاه آفتابیش روی چشمانش سایه انداخته بود.
به خاطر قد بلندش و فاصله کمشان نگاه کردن به چشمانش سخت بود.
اصلاً چرا پستش این‌قدر به آدم‌های قد بلند می‌خورد؟
بین مردهای بینشان فقط قد سجاد و تا حدودی کارن برایش قابل تحمل بود، بقیه‌شان... .
- آماده کن دیگه.
رقیه سعی کرد ترسش را نشان ندهد.
با لحنی خشن غرید.
- کی هستی؟
- شما رسم دارین واسه پذیرایی کردن طرف رو بشناسین؟
تک‌خندی زد.
- خب آره. باید بدونین مهمونتون کیه دیگه.
پس از مکثی سمتش خم شد و لب زد.
- به ما میگن مهمون ناخونده!
رقیه اخم کم رنگی کرد.
ما؟!
مگر چند نفر بودند؟
تکرار کرد.
- مهمون ناخونده؟
نگاه شیطنت‌بار مرد جوابش شد.
رقیه طی یک حرکت خیلی سریع و غافلگیرانه استکان را از داخل سینی برداشت و به سنگ کابینت زد تا بشکند سپس تیکه شکسته را به پهلوی مرد فشرد؛ ولی نه در حدی که زخمی شود.
- متاسفم؛ ولی من مهمون‌نواز خوبی نیستم.
مرد تک‌خندی زد و گفت:
- خوشم اومد.
- معلوم هست چه خبره رامبد؟
رقیه با شنیدن صدای نا آشنای دیگری در چهارچوب آشپزخانه که پشت سر رامبد قرار داشت، با زانویش به زیر شکم رامبد زد که رامبد خم شد.
به موهایش چنگ زد و وادارش کرد بچرخد.
شیشه را حال به کمرش می‌فشرد.
رامبد با درد لب زد.
- گور خودت رو کندی.
ایمان دستش را داخل جیب شلوارش کرده بود و از بازو به چهارچوب تکیه داده بود.
پارچه به دور صورت او هم بسته بود.
صدای خونسرد و نگاه سفیهانه‌اش رامبد را نشانه می‌گرفت.
- از یک جوجه کتک خوردی؟
رامبد خشن نگاهش کرد و رقیه گفت:
- وایسا ببینم. شماها کی هستین که سر خود و بی اجازه وارد... .
حرفش با حرکت ناگهانی رامبد قطع شد.
رامبد فوراً به مچ دست رقیه که موهایش را گرفته بود، چنگ زد و با پیچاندنش از رقیه فاصله گرفت. سپس با گرفتن مچ دیگرش فشاری به آن وارد کرد که رقیه با درد ناله‌ای کرد و شیشه از دستش افتاد.
- جوجه من مراعاتت رو کردم، تند نرو.
به پشت سرش چنگ زد و این باعث شد شال رقیه به عقب برود.
رقیه را به سمت ایمان پرت کرد و گفت:
- ببندش.
ایمان با تمسخر به رامبد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی چرخید و رفت.
رقیه هاج و واج به ایمان و رامبد نگاه کرد.
از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دوید؛ اما رامبد فرزتر از او عمل کرد و از پشت به لباسش چنگ زد.
رقیه قبل از این‌که رامبد دهانش را بگیرد، تا توان داشت جیغ زد.
رامبد محکم به دهانش کوبید و دهانش را گرفت.
رقیه ورجه‌وورجه داشت تا از او جدا شود؛ اما رامبد سمج‌تر از این حرف‌ها بود.
دو نفر پشت پله‌هایی که به اتاق‌ها ختم میشد، نگهبانی می‌دادند.
رامبد به آن‌ها اشاره کرد تا طناب و دستمال بیاورند.
رقیه‌ی دست بسته را کنار سجاد و پویا که آن‌ها هم دهان و دستشان بسته بود، پرت کردند.
رامبد کنار ایمان که روی مبل نشسته بود، نشست.
همان‌طور که به رقیه که طرف دیگر سالن کنار شوفایژ روی زانوهایش نشسته بود، خیره بود، گفت:
- تا کی منتظر باشیم؟ خب بریم بالا و خلاصشون کنیم دیگه.
ایمان لب زد.
- ممکنه تعدادشون زیادتر از ما باشه.
- ما غافلگیرشون می‌کنیم.
- بذار بخوابن.
با رامبد چشم در چشم شد.
- لااقل آخرین خوابشون رو که براشون زهر نکنیم.
نگاه گرفت و لب زد.
- کم‌کم بیدار میشن، عجله نکن.
رامبد به رقیه که مانند درنده‌ها به آن‌ها زل زده بود، نگاه کرد و گفت:
- من با این دختر کار دارم. موی من رو می‌کشه؟ واسه من دست بلند می‌کنه؟
پوزخندی زد.
- می‌دونم چه‌طوری دستش رو کوتاه کنم!
ایمان متاسف نگاهش کرد و حین چرخیدن چشمانش رقیه هم از نظرش گذشت.
ضربه‌ای به بازوی رقیه خورد که رقیه با اخم به سجاد نگاه کرد.
سجاد به پویا اشاره کرد و نگاه رقیه سمت پویا که طرف دیگر سجاد نشسته بود، رفت.
پویا زیر چشمی به مردها نگاه کرد و وقتی حواس پرتشان را دید، چشمکی به رقیه زد و سرش را نامحسوس به چپ و راست تکان داد.
اخم رقیه غلیظ‌تر شد.
پویا مشتش را که روی کمرش بود، باز کرد و رقیه تا فندک نقره‌ای را دید، جا خورد و گره اخمش باز شد.
متعجب به سجاد و پویا نگاه کرد و پویا سریع فندک را داخل جیب پشتی شلوارش کرد.
فندک گاز نداشت، عوضش کلید هشدار دهنده داشت.
فندک را گروه فرزین همیشه با خودشان داشتند و با فشردن کلیدش به همدیگر پیام می‌دادند.
رقیه از این‌که متوجه شد فرزین و دوستانش الآن پیام را گرفته‌اند، نفس راحتی کشید و چشمانش را بست؛ اما دوباره به رامبد و ایمان نگاه کرد.
مهسا سبک خواب‌تر بود .
از صدای پیامکی که برایش ارسال شد، چشمانش را باز کرد.
گوشیش کنار سرش روی بالش بود.
آن را برداشت و با دیدن علامت هشدار چشمانش گرد شد و سریع نشست.
همتا و نسیم در کنارش هنوز خواب بودند.
بی این‌که لباسش را که یک تیشرت بود با شلوار گشاد، عوض کند، از اتاق خارج شد و سمت اتاق مشترک فرزین، حبیب و آرتین پا تند کرد.
دستگیره‌اش را تند کشید.
پسرها هم خواب بودند.
لاخ مویش را پشت گوشش رساند و به طرف تشک فرزین که نزدیک‌تر بود، رفت.
خیره به صفحه گوشیش با پایش سینه فرزین را تکان داد.
فرزین از خواب پرید و پایش را از روی سینه‌اش کنار داد.
عبوس گفت:
- چته؟ عین آش همم می‌زنی چرا؟
مهسا روی پنجه‌های پایش نشست که باز موهای بازش روی صورتش ریخت.
- پویا هشدار داده.
فرزین اخم کرد و نشست.
- چی؟
- اما این‌جاست.
فرزین با حیرت گوشی را گرفت.
حق با او بود.
ردیاب داخل خانه را نشان می‌داد؛ اما پس چرا هشدار داد؟
مهسا زمزمه کرد.
- ممکنه دستش خورده باشه؟
فرزین خیره به افق گفت:
- گمون نکنم. کلید زیر سر فندکه، دستش می‌خواد چه‌طور بخوره؟
- راست میگیا.
با وحشت گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
حبیب کنار فرزین خوابیده بود، روی آرنجش بلند شد و عصبی گفت:
- چیه هی پچ‌پچ می‌کنین؟
فرزین پتو را از روی پایش کنار زد و هم زمان با بلند شدنش گفت:
- انگار اتفاقی افتاده.
سمت کمد دیواری رفت و از داخل کشویش اسلحه‌اش را برداشت.
حبیب با حیرت چشم از فرزین گرفت، به مهسا نگاه کرد و مهسا صفحه گوشیش را نشانش داد.
چندی بعد همه بیدار شده بودند و بیرون از اتاق‌هایشان در طبقه بالا بحث می‌کردند.
نسیم با اضطراب گفت:
- حالا چی کار کنیم؟ رقیه هم نیست که.
همتا گوشه چشمی نثارش کرد و گفت:
- تو برو داخل اتاق.
نسیم با تخسی گفت:
- نخیر، نمیرم.
همتا تمام رخ به طرفش چرخید و گفت:
- باهام بحث نکن. موقعیت رو درک نمی‌کنی؟ اوضاع خوب نیست.           
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.