وقتی دید نمیتواند طناب را باز کند، به طرف ستون رفت.
لبههای ستون تیز بود.
مثل خرسی که میخواست پشتش را بخارد، بالا و پایین میرفت تا طناب ساییده شود.
مچهای دستش و همینطور بازوهایش به شدت درد گرفته بود.
طناب که پاره شد، فوراً به طرف پسرها خیز برداشت.
یکیشان را که باز کرد، تندی گفت:
- برو بازشون کن، بدو.
و دو نفری طنابها را باز کردند.
نمیدانست چند دقیقه گذشت، فقط وقتی خارج شد با حیاط بزرگی روبهرو شد.
نمیدانست از کدام طرف برود که صدایی از پشت سرش ترساندش.
- پنج دقیقه شد.
به ایمان نگاه کرد که به دیوار همان کارگاه تکیه داده بود.
به دنبالش دویدند که صدای پاهایی باعث شد رقیه به عقب نگاه کند.
با دیدن محافظها داد زد.
- دنبالمونن!
ایمان جلوتر از بقیه بود.
در جوابش گفت:
- برای همین گفتم پنج دقیقه.
رقیه ماتم زده جیغ زد.
- چی؟!
- زبونت نجنبه، پاهات بجنبه. جا بمونی برات نمیمونم.
رقیه سعی کرد به او نزدیکتر شود.
- چرا زودتر نگفتی؟
- چون تا اون موقع سر و کلهشون پیدا نمیشد. شماها باید زودتر میاومدین.
رقیه با تاسف داد زد.
- تو واقعاً یک تختهات کمه.
ایمان به حرفش اعتنایی نکرد و با زبان خارجه خطاب به همه گفت:
- سعی کنین خودتون رو برسونین. ماشین منتظرمونه.
رقیه با حیرت پرسید.
- ماشین از کجا گیر آوردی؟
ایمان جوابش را نداد.
از اینکه محافظها اجازه شلیک نداشتند و همینطور فاصلهشان نسبتاً زیاد بود، راحتتر توانستند از دیوارها به داخل کوچه بپرند.
ماشین بزرگ و سیاه رنگی داخل کوچه بود.
در کشویی خودکار باز شد و بقیه به داخل پریدند.
رقیه از اینکه ایمان به راننده دستور میداد، متوجه شد یکی از افرادش است.
نگاه از آرکا که روی صندلی آخر با آرامش دراز کشیده بود و جا برای بقیه کم میکرد، گرفت و روی صندلی پشت سر ایمان نشست.
خطاب به ایمان که کنار راننده بود، گفت:
- این ما رو از کجا پیدا کرد؟
ایمان گوشه چشمی نثارش کرد و دوباره رو به مسیر شد.
رقیه با حرص به بازوی سنگمانندش زد و گفت:
- میمردی میگفتی با افرادت هماهنگ کردی؟
ایمان خطاب به راننده که مشخص بود از همین وطن است، گفت:
- بچهها آمادهان؟
- بله.
- قرارشون کجاست؟
راننده از آینه بغل به پشت سرش نگاه کرد.
بابت سرعت زیادش و دیر جنبیدن محافظها کسی به دنبالشان نبود.
نگاهش را از آینه گرفت و به جاده داد.
- مایکل گفت اونها قراره از جاده (...) به سیاتل برن.
ایمان کمی مکث کرد و با اخم گفت:
- بچهها الآن اونجان؟
- نزدیکشن.
ایمان سر به تایید تکان داد و به خیابان نگاه کرد.
رقیه کمی جلو خزید و دستش را روی صندلی راننده گذاشت و خیره به ایمان گفت:
- کیا قراره از اون جاده رد بشن؟
- لیدی و افرادش.
رقیه وحشت زده گفت:
- همتا اینا هم باهاشن؟
ایمان طوری گوشه چشم به او انداخت که متوجه سوال احمقانهاش شد.
عقب خزید و به صندلی تکیه داد.
با گیجی زمزمه کرد.
- هنوز نفهمیدم اون مارمولک چهجوری تونست فرار کنه.
ایمان در جوابش گفت.
- از طریق دستگاهی که روی دندون آسیبابش جاساز شده بود.
- جان؟! او... اون دستگاه دیگه چهطور کار میکنه؟
- از طریقش میتونن بههم دیگه پیام بدن. البته یک سری کد و فرمول داره.
رقیه اخمی از شکی که به دلش افتاد کرد و با بدبینی پرسید.
- تو از کجا فهمیدی؟
ایمان همچنان نگاهش نمیکرد.
با اینکه حالت چهرهاش را ندید؛ ولی متوجه لحنش شد؛ اما اهمیتی نداد و با خونسردی گفت:
- چیزی از شنود از راه دور شنیدی؟ آدمهام جاسازش کردن.
سر چرخاند و گفت:
- سوالات تموم شد؟
رقیه دوباره پرسید.
- این همه مدت گذشت، چرا همون اول بهشون پیام نداد؟
ایمان نفسش را رها کرد و دوباره پشت به او شد.
- به گفته خودش به خاطر اون ضربهها فکش درد میکرد و اون دستگاه هم کمی ناجور شده بود. نشد سریع خبرشون کنه.
رقیه زیر لب غر زد.
- کاش فکش میشکست دخترهی حروم!
فاصله زیادی تا شهر سیاتل داشتند به همین خاطر قرار بود بین راه لیدی را غافلگیر کنند.
مسیرشان به جاده خاکی میخورد.
همان راهی که لیدی مد نظر داشت.
جاده بین تپهها بود.
تپهها ارتفاع زیادی داشتند و به گونهای کوه مانند بودند.
چند ساعتی گذشت تا به آن جاده برسند و چون یک ماشین بودند، زودتر از لیدی و افرادش به محل رسیدند.
ماشینهای افراد ایمان که تعدادشان کمتر از ماشینهای لیدی بود، از قبل پشت تپهها پارک شده بودند.
رقیه از فرط استرس سر انگشتهایش سرد شده بود و مدام گلویش خشک میشد.
ایمان بیرون از ماشین رئیس مابانه با افرادش صحبت میکرد و رقیه از پشت شیشه به او خیره بود.
از چهل دقیقه هم بیشتر گذشت که گرد و خاک ماشینهای لیدی و محافظهایش به چشم خورد.
ایمان دوربین را از مرد کنارش گرفت و به ماشینها نگاه کرد.
دو جیپ مشکی بین سه ماشین شاسیکوتاه سفید داشتند به آنها نزدیک میشدند.
ایمان سریع دوربین را به سمت مرد پرت کرد و پس از دستور آماده باشی که به افرادش داد، به طرف ماشینش رفت.
رقیه از استرس زیاد حالت تهوع به او دست داده بود و گه گاهی آروق میزد.
و آرکا هنوز با چشمانی بسته دراز کشیده بود!
ماشینها رد شدند که ماشینهای ایمان پشت سرشان حرکت کردند و تیراندازی شروع شد.
ایمان حدس زده بود به خاطر محاصره بودن چیپها بچهها داخل آنها باشند به همین خاطر گفته بود شلیکها به سمت چرخهای ماشینهای شاسیکوتاه باشد.
جیپها فوراً پشت سر شاسیها متوقف شدند.
افراد لیدی هم پیاده شده و پشت ماشینها شروع به تیراندازی کردند.
به گونهای ماشینها حکم سنگر را برای هر دو گروه داشت.
رقیه از ون پایین پرید و پشت صندوق ماشین دیگری دوخَم شد.
چشم ریز کرده بود تا داخل جیپها را ببیند؛ اما شیشههای جیپ دودی بود.
با حرص مشتش را آرام به صندوق زد.
نمیتوانست بی کار بایستد.
عجولانه به اطراف نگاه کرد.
تمام مردهای اطرافش اسلحه داشتند؛ اما کلت اضافهای نمیدید.
یادش آمد ایمان از داخل داشبورد اسلحهای برداشت.
سریع به سمت ون رفت و روی صندلی راننده نشست.
ون چون پشت دو ماشین دیگر بود، امنیت بیشتری داشت.
خم شد و داشبورد را باز کرد.
دو اسلحه داخلش دید.
چشمانش برق زد و سریع به یکیشان چنگ زد.
قبل از اینکه از ماشین پایین بپرد، چشمش به آرکا افتاد.
با حرص گفت:
- ببخشید که بد خوابت میکنیم!
جوابی نشنید.
چشم غرهای برایش رفت و زیر لب فحشی نثارش کرد.
از ماشین پیاده شد و به جلو رفت.
ضامن را کشید و آماده شلیک شد.
همه جا سر و صدای تیراندازی بود و بوی باروت.
رقیه نفسزنان در حالی که تا حدودی به صندوق ماشین تکیه داده بود، نشانهگیری کرد؛ ولی گلوله با جاخالی دادن محافظ هدر رفت.
تعداد افراد لیدی دو برابر آنها بود و فرزتر از آنی بودند که به راحتی کشته شوند؛ ولی از افراد ایمان دو نفر مجروح شده بودند.
بینابین آن همهمه صدای موتوری توجه هر دو گروه را جلب کرد.
به اطراف نگاه کردند؛ ولی موتوری آن حوالی نبود.
نگاهشان به سمت تپه سمت چپ کشیده شد.
صدای موتور از آن بالا بود.
یک دفعه موتورسواری با لباسهای مشکی مخصوص و همینطور کلاه ایمنی مشکیای که داشت، از پرتگاه پایین پرید.
همه محو حرکات او شده بودند.
موتور سوار خیلی ماهرانه بلند شد و با فشار به موتور کمی بالا پرید و چتر نجاتش را باز کرد؛ اما موتور با سرعت روی زمین افتاد و دو تکه شد.
موتور سوار هم زمان با فرودش دو اسلحه را از کمرش که گیرِ کمربندش بود، برداشت و به سمت افراد لیدی شلیک کرد.
اسلحهها یک نفس و بی وقفه شلیک میکردند و افراد لیدی از شدت شوک حتی نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند.
مرد به محض اینکه پاهایش زمین را لمس کرد، سریع به چتر که رویش افتاده بود، چنگ زد و به سمت سنگ بزرگی که کنار تپه مقابلش بود، خیز برداشت.
به سه قدمیش که رسید، با پرشی چرخشی پشتش سنگر گرفت که همان لحظه گلولهای از خشاب افراد لیدی خارج شد؛ اما به او برخورد نکرد.
مرد کوله را از روی شانههایش برداشت و چتر را جدا کرد.
به اطراف نگاه کرد و چند پاره سنگ داخل چتر انداخت.
ایمان و افرادش که مقابلش بودند، خیرهخیره نگاهش میکردند.
بعد از اینکه چتر را جمع کرد، نیم خیز شد.
با قدرت چتر را به سمت ماشینهای لیدی پرت کرد که محافظها با فکر اینکه داخل چتر بمب است، به دنبال سنگر گشتند که موتور سوار از پشت سنگ بیرون پرید و دوباره شلیک کرد.
تمام این اتفاقات شاید دو دقیقه هم نشد.
همه چیز شوکه کننده و سریع پیش رفت.
مرد چشم از جنازه محافظها گرفت و به جیپها نگاه کرد.
در یکی از آنها باز و لیدی پیاده شد.
مرد دسته اسلحهاش را میان مشتش فشرد که با دیدن آرتین که کلت را پشت کمر لیدی گرفته بود، مکث کرد.
نگاه دیگری به جیپها انداخت.
همتا و بقیه هم داشتند پیاده میشدند.
ظاهراً از فرصتی که در این درگیری برایشان پیش آمده بود، توانسته بودند خودشان را آزاد کنند و با عده کمی که داخل ماشین نگهبانی میدادند، مقابله کنند.
موتور سوار خیره به نسیم کلاه ایمنیش را از سر برداشت.
نسیم با دیدن فرزین و آن چشمهای عسلی مطمئنش شوکه شد.
رقیه با ناباوری و بدنی سست از بازو به ماشین تکیه داد.
هم زمان با نشستنش مبهوت نالید.
- برای یک بار توی زندگیش کار درست رو انجام داد.
بامداد با دیدن مهسا که بازویش را گرفته بود و لنگزنان همراه بقیه به طرف ماشینهای ایمان میرفت، گفت:
- خوشگل شدی همستر.
مهسا چپچپ نگاهش کرد و گفت:
- ریخت خودت از من بدتره.
***
ساختمان دیگری را با امکانات کاملش اجاره کرده بودند.
لیدی بعد از اینکه دقیقتر وارسی شد، کسری او را به دستور مافوقش، سرهنگ نیک نژاد به پلیسهای آمریکا داد؛ البته که رامبد ساکت نایستاد و قبل از انتقالش یک دل سیر کتکش زد؛ اما لیدی هم کم نمیآورد و با فحشهایش رامبد را حرصیتر میکرد طوری که در آخر جیغ دردناکش هم زمان شد با شکستن یکی از استخوانهای دندهاش.
داخل اتاق نشیمن که نسبتاً کوچک بود، روی کاناپهها که چیدمانی "L" مانند داشت، نشسته بودند.
آشپزخانه درست پشت سرشان بود و رقیه داشت چای دم میکرد.
فرزین از دستشویی خارج شد که چشمش به نسیم افتاد.
نسیم از اتاقش خارج شده بود و با اخمی درهم همانطور که داشت زیر لب حرفهایی زمزمه میکرد، به سرعت به طرف نشیمن میرفت.
دستش مشت بود، انگار چیزی داخلش بود.
نسیم تا متوجه فرزین شد، لحظهای مکث کرد.
قبل از اینکه به سمت نشیمن برود، به طرف فرزین که هنوز نزدیک دستشویی ایستاده بود، قدم برداشت.
فرزین در سکوت نگاهش میکرد که نسیم مشتش را باز کرد و گفت:
- آقا فرزین شما میدونین این چیه؟
فرزین نگاه از چشمانش گرفت و به دستش داد.
با دیدن ردیاب داغ شد و سریع آن را برداشت.
سر انگشتهایش که به کف دست نسیم خورد، بیشتر احساس گرما کرد.
نسیم متعجب لب زد.
- چیز خطرناکیه؟
فرزین آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه نگاهش کند، منمنکنان گفت:
- نه.
- اما فکر کنم هست. به نظرم اون زن این رو بهم چسبونده.
فرزین با تردید پرسید.
- کجا بود؟
نسیم از حرفش جا خورد و نگاه گرفت.
او هم داشت گرمش میشد.
- اِ ب... به لباسم وصل بود.
فرزین دوباره روی گرفت و سر تکان داد.
نسیم معذب نگاهش کرد و لب زد.
- خب این چیه؟
فرزین اخم کرد و گفت:
- چیزی نیست.
دستش را مشت و داخل جیبش کرد.
نسیم نگاه از شلوارش گرفت و گفت:
- میشه بدینش؟ میخوام به همتا نشونش بدم، شاید یک ردیاب باشه.
فرزین دستپاچه شده سریع گفت:
- نیازی به این کار نیست. بیخود همتا رو نگران نکن. من... من اِ من همه رو غیر فعال کردم.
نسیم با حیرت زمزمه کرد.
- چیا رو؟!
- هر چی ردیاب و شنود بوده.
- واقعاً؟ اما چهطوری؟ شما مگه (زمزمه) میدونستین؟!
فرزین بالاخره نگاهش کرد، به آن گونههای سرخ.
چرا از آن گلگونها لذت برد؟
- نه؛ اما احتمال دادم. واسه همین غیر فعال کردم.
متوجه نفس آسوده نسیم که با دهان خارجش کرد، شد.
- چهجوری؟
در جوابش مغرورانه گفت:
- هکرم.
نسیم با بهت و چشمانی گرد نگاهش کرد.
با درنگ لب زد.
- پس چیزی نگم؟
- اینطوری بهتره.
نسیم سر تکان داد و زمزمهوار لب زد.
- چشم.
با تردید از کنارش گذشت.
فرزین با نگاهش دنبالش کرد.
چه زود این دختر فریب میخورد؛ اما عوض اینکه مثل همیشه احساس غرور کند، اصلاً از ساده لوحی نسیم خوشش نیامده بود.
این سادگی میتوانست برایش دردسر شود.
خب تقصیرش چه بود؟
ذهن و دلش پاک بود، همه را پاک میدید؛ ولی نمیدانست دیو سیرتهایی هم پیدا می شوند که سیاه و تباه فکر کنند.
نسیم دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که ایستاد و به سمتش چرخید.
- آقا فرزین؟
فرزین که با اخم به زمین چشم دوخته بود، با صدایش از فکر خارج شد.
نسیم تمام رخ به طرفش چرخید.
سرش را زیر انداخت و با لبخندی خجول در حالی که با انگشتهای دستش بازی میکرد، گفت:
- من بهتون یک عذرخواهی بدهکارم.
ابروی فرزین نامحسوس بالا پرید.
نسیم زیر چشمی نگاهش کرد و آرامتر گفت:
- راستش گول ظاهرتون رو خوردم و زود قضاوتتون کردم. خیال میکردم شما... .
لب بالاییش را به دندان گرفت و پس از مکثی گفت:
- شما سر به هوا و بی فکر باشین؛ اما با اون کاری که کردین... .
سرش را بالا آورد و لبخند کمرنگش را تکرار کرد.
- باید بگم حرفم رو پس میگیرم. شما خیلی مردین. ممنون که نجاتم دادین.
سریع چرخید و به طرف هال رفت.
و ندانست این حرفش علاوه بر خودش حرارت بدن فرزین را هم بالا برد.
فرزین خیره به جای خالیش کمکم لبهایش کش رفت.
همین که به خودش آمد، فوراً اخم کرد.
چرا لبخند زد؟
اصلاً مگر چه اتفاقی افتاد؟
اخم غلیظتری کرد؛ ولی لبخند پشت لبهایش میرقصید.
دلش چه؟
لامروت بندری میزد!
کارن در ادامه بحث گفت:
- لیدی اعتراف نمیکنه.
پویا با چشمهایی که از شدت ورم به سختی باز میشد، غر زد.
- اون زنیکه(...) معلومه که دهن وا... وا نمیکنه. آخه خ... خودش هم همکاسه اون لاش... لاشخورهاست. کاسبیش رو که بههم نمیزّنه.
رامبد لب زد.
- ما اومدیم بلکه بتونیم از طریق لیدی به چیزی برسیم.
به ایمان نگاهی انداخت و گفت:
- اما انگار همون بهتر بود که به صادقزاده بچسبیم
کسری پرسید.
- صادقزاده کیه؟
رامبد جواب داد.
- یک بی ناموسی که به بی غرض نزدیکه.
رقیه طعنه زد.
- بی ناموس؟ فکر نمیکردم شماها هم به هم این حرف رو بگین.
آرکا به حرف آمد.
- اگه اینطور باشه پس باید راه ارتباطیش رو با بی غرض پیدا کنیم. مسلماً نمیاد طوری که با زیر دستهاش در تماسه، با اربابش هم در تماس باشه و الا خیلیهاشون به بی غرض میرسیدن.
مهسا ابروهایش را بالا داد و سر به تایید حرفش تکان داد.
کارن پرسید.
- پس یعنی باید بریم نیویورک؟
***
استکان را برداشت و چایش را نوشید.
چای سرد شده بود.
کمی طعم تلخ کافئینش را مزمزه کرد که متوجه صدای قدمهایی شد.
با دیدن کارن و پشت سرش نسیم، همتا، کسری و آرتین همچنین ایمان و پویا پوزخندی زد و گفت:
- قوم مغول حمله کردن. ببینم شماها بههم وصلین؟
چشمکی زد و گفت:
- چهطوری با هم بیدار شدین کلکها؟
کارن مقابلش نشست و جواب داد.
- داداش ساعت هفت شده. توقع داشتی تا کی بخوابیم؟
پویا هم زمان با نشستنش مزه پراند.
- ن... نیست همهاش تا ل... لنگ ظهر خوابه، فکر میکنه ه... همه عین خودشن.
رو به فرزین طعنه زد.
- داداش یک بار سر و... وقت بیدار شدیا.
کارن گفت:
- حالا بگذریم.
با چشم و ابرو به استکان روی میز اشاره کرد.
- واسه ما هم چای هست؟
- از چهار صبحه، میخوری برو بریز.
کارن با تعجب لب زد.
- دیشب نخوابیدی؟
فرزین به بالشتک پشتش تکیه داد و رو به سقف گفت:
- اولین باره که یک فکر بیدار نگهام داشته.
پویا پرسید.
- چه فکری؟
فرزین درست نشست و چشم در چشم ایمان گفت:
- فکر میکنم بهتره با نقشه شما پیش بریم.
انتظار نگاه ایمان وادارش کرد ادامه دهد.
- اینکه بشیم یکی از اونها و از راهش به صادقزاده نزدیک بشیم.
نفسی گرفت و گفت:
- تنها دستگیرهمون همون افرادین که لیدی آدرسش رو بهمون داد؛ اما مسلمه که تا الآن لیدی بهشون گفته ما دنبالشونیم و حتماً تغییر مکان دادن. نباس وقتمون رو تلف کنیم. شما که میگین نفوذی دارین به همون نفوذیتون بگین پیامهای اخیری که به صادقزاده ارسال شده و فرستاده رو ارسال کنه. شاید از پیامهاشون بفهمیم اونها کجا نقل مکان کردن. به هر حال همهمون دیدیم که بارشون چی بوده. نباید اجازه بدیم بیشتر از این پیش برن. باید یک جورهایی جلوشون رو بگیریم.
کسی حرفی نزد که دوباره خودش بحث را ادامه داد.
- صادقزاده فهمیده که ما دنبالشیم؛ اما نفهمیده که رمز پیامهاش رو فهمیدیم پس هنوز هم میتونیم به اون کلیپها اعتماد کنیم.
سکوت پیش آمده را این دفعه نسیم شکست.
با شعف لبخندی زد و گفت:
- آقا فرزین من بهتون افتخار میکنم، شما واقعاً باهوشین.
همتا چپچپ نگاهش کرد و اعتراض کرد.
- مگه چی گفت؟ دیشب من هم بهش فکر کردم.
دروغ گفته بود!
حسادت خواهرانه بود یا احساس خطر میکرد؟
که مبادا نسیمش خام شود؟
خام آدمی مثل فرزین؟
فرزین با اخم به همتا نگاه کرد و نسیم مظلومانه سر پایین داد.
همتا با همان چهره عبوسش بلند شد و خطاب به نسیم گفت:
- پاشو. باید بریم صبحانه رو آماده کنیم.
پس از رفتنشان فرزین خیره به همتا که داخل آشپزخانه مشغول بود، زمزمه کرد.
- حسود بدبخت.
صبحانه که صرف شد، فرزین بیرون رفت و رامبد با پیتر تماس گرفت.
امیدوار بودند که همه چیز همانطور باشد که فرزین پیشبینی کرده بود.
تا آمدن خبری از پیتر تقریباً کاری نداشتند؛ البته کسری و آرتین در حال اطلاع رسانی به سرهنگ بودند.
به هر حال قرار بود همراه نیروی پلیس پیش بروند.
آرکا از بی کاری دوباره خوابیده بود و سجاد با اینکه خودش هم درد داشت؛ اما به اجبارِ بامداد داشت روی کمرش راه میرفت.
- داداش خستهام، جان عزیزت بذار برم.
بامداد با لذت لب زد.
- بیا بالا، بیا بالا. چپچپچپ. آرهآره همونجا. بیشتر فشار بده... اَه زورت همینقدره؟ بیشتر فشار بده. صبحانه نخوردی؟
دستان سجاد مشت شد.
دلش میخواست لگد بزند؛ ولی میدانست که دلش عقل ندارد.
یک دفعه در اتاق باز شد و مهسا با اخم گفت:
- نوکر بابات غلام سیاه بود.
به طرفشان که وسط اتاق بودند، رفت و دست سجاد را کشید.
لگدی به پهلوی بامداد زد و گفت:
- به چه حقی از داداشم کار میکشی؟ هی من هیچی نمیگم. سه ساعته داداشم داره ناله میکنه آقا سیر نمیشه. انگار مظلوم گیر آورده.
بامداد حتی سرش را از روی بالش بلند نکرد.
با همان صدای آرام و خوابآلودش گفت:
- سجاد؟
سجاد با التماس به مهسا نگاه کرد که مهسا محکم گفت:
- برو بیرون سجاد.
بامداد لب زد.
- اگه بری... نمیری میدونم.
لحنش بد بوی تهدید میداد.
مهسا دوباره به پهلوی بامداد زد و گفت:
- داداشم رو تهدید نکن. سجاد؟ برو.
بامداد هم لب زد.
- برو سجاد!
اما گفتنش از صد مشت بدتر بود.
سجاد کلافه نفسش را خارج کرد و گفت:
- برو مهسا.
خواست دوباره روی کمر بامداد برود که مهسا ساعدش را گرفت.
عصبی گفت:
- بهت میگم برو.
سجاد بی صدا به بامداد اشاره کرد و مهسا گفت:
- هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
سجاد با تردید نگاهش کرد که او را به طرف در هل داد.
- برو بیرون.
سپس در را محکم بست.
سجاد فوراً در را باز کرد و گفت:
- چرا در رو بستی؟
- با این شازده کار دارم.
سجاد به بازویش چنگ زد و او را به خود نزدیک کرد.
زمزمهوار گفت:
- این وحشیه، میزنه ناکارت میکنه.
مهسا با تمسخر به بامداد نگاه کرد و با دست به او اشاره کرد.
- این؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- برو نخندونم، برو.
سجاد بی صدا لب زد.
- مطمئن باشم؟
مهسا چشم غره رفت که سجاد با اکراه سرش را عقب کشید؛ ولی مهسا زودتر از او در را بست و سر سجاد بین در و چهارچوب گیر کرد.
- آی آی!
مهسا عجولانه گفت:
- اوه اوه!
و در را باز کرد.
سجاد به گردنش دست کشید و با اخم به مهسا نگاه کرد که مهسا چشم غره رفت و در را بست.
نفسش را رها کرد و منتظر ماند تا صدای پای سجاد به گوشش خورد؛ اما صدایی نشنید.
- تا نری من حرف نمیزنم.
در سریع باز شد که به کمرش خورد.
عصبی چرخید و گفت:
- وحشی!
سجاد نیم نگاهی به بامداد که مثل مردهها روی زمین پخش شده بود، انداخت.
اخمی کرد و رو به مهسا گفت:
- چه حرفی با یک مرد غریبه داری؟
- اِ؟ اینجوریه؟ باشه. پس نیازی نیست که حالیش کنم ازت کار نکشه، خودت هستی دیگه. بیا داخل.
و دستش را گرفت و به داخل اتاق کشید که سجاد ممانعت کرد و با دست دیگرش به دیوار بیرون اتاق چنگ زد.
- نهنه قربونت.
تکخندی کذایی زد و گفت:
- من به تو مطمئنم. راحت باش. تنهاتون میذارم.
با قدمهایی بزرگ از اتاق فاصله گرفت.
مهسا با نگاه سفیهانهاش دنبالش کرد و وقتی از دیدش خارج شد، در را بست.
چرخید و خواست حرفی بزند که بامداد لب زد.
- میدونی اونجا وقتی کسی مانع کار کردن یکی میشد، چی کار میکردم؟
"میکردم"اش میخ شد به ذهن مهسا.
نگفت میکردیم، گفت میکردم!
بامداد سرش را روی بالش جابهجا کرد و گفت:
- مجبورش میکردم کاری رو انجام بده که اون یک نفر رو ازش منع کرد.
با درنگ گفت:
- ده ثانیه وقت داری بیای ماساژم بدی.
مهسا با بهت و حرص پوزخندی زد و بلند گفت:
- هاها به همین خیال باش.
- نمیای؟
مهسا دست به کمر زد و با لحنی محکم؛ ولی ساختگی گفت:
- نه!
تهته صدایش کمی میلرزید.
بامداد لب زد.
- گفتم که من حرفی رو دوبار تکرار نمیکنم... باید میاومدی.
این را گفت و بلافاصله بلند شد که مهسا از سرعت عملش جا خورد.
بامداد به طرفش چرخید و گفت:
- که به نوکر بابام میگی بره؟
مهسا سعی کرد ترسش را نشان ندهد.
چه خوب که تپش قلب دیدنی نبود.
- نوکر بابات غلام سیاه خدابیامرز بود.
بامداد به یک قدمیش رسید که ناخودآگاه قدمی به عقب تلو خورد و به در چسبید.
- چرا اینقدر داری میای نزدیک؟
بامداد دستهایش را داخل جیبهای شلوارش کرد و سمتش کمی خم شد.
در حالی که به چشمهای قهوهایش خیره بود، جواب داد.
- میخوام نوکر جدیدم رو خوب ببینم.
مهسا صدایش را بالا برد.
- چی؟! با من بود... .
در با شتاب باز شد که مهسا توی بغل بامداد افتاد.
آرکا با خشمی کنترل شده گفت:
- داری چی کار میکنی؟
مخاطبش بامداد بود.
بامداد لب زد.
- تو دخالت نکن، بحث زن و شوهریه.
مهسا متعجب نگاهش کرد و وقتی وضعیتشان را دید، سریع فاصله گرفت.
آرکا خیره به چشمان بامداد گفت:
- جیغجیغهاش نمیذاره بخوابم.
با طعنه ادامه داد.
- زنت رو ساکت کن.
مهسا پوزخند صداداری زد و گفت:
- الهی! تازه میخواستی بخوابی؟ سه ساعته گم و گور شدی.
غرزنان ادامه داد.
- عین کرگدن هیکل کردی؛ ولی همهاش خوابی.
آرکا حتی نگاهش هم نکرد.
مهسا از این بی توجهای خونش به جوش آمد.
یک دفعه بامداد را هل داد و در را بیشتر باز کرد.
چشم در چشم آرکا گفت:
- واسه چی برای من قیافه میای؟ اونی که باید سرد باشه منم نه تو!
آرکا پوزخند کم رنگی زد و گفت:
- مگه غذایی؟
مهسا با نفرت به او و بامداد نگاه کرد.
- جفتتون عین همین.
رو به آرکا گفت:
- بکش کنار.
آرکا بابت لحن دستوریش هیچ واکنشی نشان نداد.
مهسا کمکم داشت جرئتش را زیر آن نگاه ترسناک آرکا از دست میداد.
نه که آرکا طور خاصی نگاهش کند؛ بلکه نگاهش طور خاصی بود.
همیشه ترسناک و ترسناک!
اصلاً آن تیلههای قهوهای فرق داشتند.
مهسا نفسزنان گفت:
- برو کنار، میخوام برم.
صدایش میلرزید.
بامداد از پشت سرش لب زد.
- بکش کنار، طفلکی ترسیده.
مهسا تند نگاهش کرد و گفت:
- از کی ترسیدم مثلاً؟
سر چرخاند و هم زمان گفت:
- از ای... .
جای خالی آرکا حرفش را قطع کرد.
از اتاق خارج شد و رو به آرکا که داشت پشت به او با آرامش قدم برمیداشت، گفت:
- من ازت نمیترسم!
- آرومتر هم میگفتی صدات رو میشنید.
مهسا پرخاش کرد.
- ساکت شو!
و به طرف هال رفت.
نسیم داشت اپن را دستمال میکشید.
با دیدن مهسا که اخمو و عبوس روی کاناپه نشست، متعجب شد.
داخل هال کسی نبود پس گفت:
- مهسا جون خوبی؟
مهسا جوابش را نداد.
دستمال را روی اپن گذاشت و از آشپزخانه خارج شد.
به طرفش رفت که صدای فرزین از ورودی هال بلند شد.
- بقیه کجان؟
نسیم به سمتش چرخید که با دیدنش جا خورد.
دختر بود و جزئیبین دیگر.
نگاهش از گردنش به روی دستش سر خورد.
با اینکه آستین لباسش پایین بود؛ اما حدس زد که آن خالکوبی هم پاک شده.
به چشمانش نگاه کرد.
فقط نفهمید چرا این پسر حال برایش مرد شده بود؟
مخصوصاً که اخم کم رنگش با ابهتش میکرد!
به خودش آمد و با منمن گفت:
- نمیدونم. احتمالاً دارن استراحت میکنن.
فرزین سری تکان داد و به مهسا اشاره کرد.
با حالت چهره پرسید.
- چشه؟
نسیم به عقب سر چرخاند و به مهسا نگاهی انداخت.
رو به فرزین کرد و گفت:
- نمیدونم.
فرزین دوباره سر تکان داد.
چرخید تا از هال خارج شود که نسیم تندی گفت:
- آقا فرزین؟
فرزین نگاهش کرد؛ ولی نسیم نتوانست حرفش را بزند، انگار آن عسلیها لبهایش را بههم میچسباندند.
- هیچی.
حیف که نتوانست بگوید چهقدر بدون خالکوبی جذابتر است.
و او چه میدانست که فرزین به خاطر او آن کار را کرد؟!
اویی که از شانزده سالگی دست به خالکوبیهای موقت میزد.
فقط یک خالکوبی ابدی داشت که آن هم روی کتف چپش بود.
ستارهای سیاه داخل دایرهای تیرهتر.
برای آن دیگر نتوانست کاری انجام بدهد.
فرزین با درنگ نگاهش را از رویش گرفت و رفت.
نسیم به جای خالیش خیره بود.
غرق در فکر لبخندی کنج لبش نشست.
باز هم آن صحنه به خاطرش آمده بود.
دست خودش نبود، هر وقت که به یاد آن صحنه تیراندازی و حضور ناگهانی فرزین میافتاد، ناخودآگاه پوستش دوندون میشد و انرژیای مثل موج از روی شکمش رد میشد.
بعد از ظهر بود که پیتر کلیپها را به همراه تمام جزئیاتش مخصوصاً آدرس فرستنده برای رامبد ارسال کرد.
همه توی سالن پایین کاناپهها نشسته بودند و ایمان و کسری مشغول بررسی کلیپها بودند.
رقیه هم تندتند مطالب را روی کاغذ مینوشت.
بابت سرعت زیادش دست خطش بد شده بود و انگشتانش درد گرفته بود.
عصبی رو به ایمان که بی وقفه جملات را به زبان میآورد، گفت:
- اِ آرومتر.
ایمان با اخمی غلیظ گفت:
- بده به یکی که عینت کند نباشه.
- من کند نیستم، درست حرف بزنا! این تویی که ور ور ور ور تند میگی.
ایمان با چشم غره تهدیدآمیز گفت:
- اعصاب ندارم، پا رو دمم نذار.
رقیه هم چهرهاش را کج و معوج کرد و گفت:
- جمعش کن تا نره زیر پام و الا دیدی حوصلهام رو سر برد قیچیش کردما.
فرزین که کنار ایمان به نشیمنگاه کاناپه تکیه داده و یک پایش را از زانو خم کرده بود، در حالی که آرنجش روی زانویش بود، با نیشخند گفت:
- بهتره باهاش دهن به دهن نشی.
رقیه پوزخند زد که اضافه کرد.
- با بچه نباید بحث کرد.
اینبار ایمان پوزخند زد و قبل از انفجار رقیه گفت:
- راست میگی.
رو به رقیه طعنه زد.
- ببخشید عمو!
با شیطنت به کاغذ روی میز نگاه کرد و چشم در چشم رقیه گفت:
- باشه. آرومتر هم میگم!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳