جنگل به اندازهای پیچ در پیچ و بزرگ بود که بارها از مسیر اصلی خارج شوند.
کسری چند بار خود را به بالای درختها رساند تا رودخانه را پیدا کند.
گاهی عوض نزدیک شدن به آن بیشتر فاصله میگرفتند.
کسری کمکم داشت عصبی میشد، مخصوصاً که غرغر و نالههای پشت سرش تمامی نداشت.
دوباره داشت شب میشد و هوا تاریک که صدای ذوقزده دختر توجهشان را جلب کرد.
- اونجا رو! اوه خدای من بالاخره رسیدیم.
بلافاصله به سمت نورهای ریز که فاصله زیادشان را نشان میداد، پا تند کرد.
یکی از پسرها هم به دنبالش دوید.
انگار نه انگار که تا چندی پیش از خستگی رو به مرگ بودند.
کسری و بقیه؛ اما به همان آرامی مسیر را ادامه دادند.
تقریباً دختر و پسر از دیدشان خارج شده بودند که صدای جیغ وحشت زده دختر با فریاد پسر آنها را متوقف کرد.
کسری با اخمی درهم دستش را بالا آورد تا دو همراهش جلو نروند و خودش آرام و با احتیاط به جلو دوید.
هر چه نزدیکتر میشد صدای جیغجیغ دختر و فحشهای پسر واضحتر به گوشش میرسید و همچنین آن نورها را بیشتر درک میکرد که در واقع نور چراغ خانه نبودند و از دو ماشین غول پیکر بودند!
با دیدن چند مرد سریع پشت یک درخت مخفی شد و سرک کشید.
یکی از مردها در جواب تقلا و جیر و ویر دختر سیلی محکمی به او زد که دختر از هوش رفت و مرد هم او را روی شانهاش انداخت.
پسر تا آن صحنه را دید، بیشتر تقلا کرد تا بازوهایش را از چنگال دو مرد کنارش آزاد کند؛ اما داد و فریادهایش با اسلحهای که روی پهلویش فشرده شد، خفه شد.
داشتند آن دو را سوار ماشین میکردند.
دست کسری روی تنه زمخت درخت مشت شد.
صدای خشخشی را از پشت سرش شنید که چشمانش کمی گشاد شد.
قدمها با احتیاط به سمتش برداشته میشد.
دستش بیشتر مشت شد.
طی یک حرکت چرخید و یقه مرد مقابلش را گرفت و بلافاصله مشتش را به شقیقهاش کوبید.
وقتی جسم نحیف مرد از دستش آویزان شد، تازه متوجه شد دو پسر همراهش به سمتش آمده بودند.
پسر دیگر با بی تفاوتی به اویی که بیهوش از دست کسری آویزان بود، نگاه کرد.
کسری نفسش را رها کرد و زمزمهوار لب زد.
- احتمالاً منتظرمون بودن. باید بریم.
مخاطبش؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد.
حتی نگاهش را هم از روی پسر برنداشت.
کسری پسر از هوش رفته را روی کولش انداخت و آرام از محل دور شد.
نمیتوانست خطر کند و با آن مردها که مسلح بودند، درگیر شود.
او که دست تنها نمیتوانست کاری از پیش ببرد، میتوانست؟
اینبار رودخانه را دنبال نمیکردند.
مشخص نبود به کجا میروند، فقط قصد داشتند از صاحبهای آن دو ماشین فاصله بگیرند.
کسری از حمل پسر به نفسنفس افتاده بود.
عرق از روی گردنش به سمت یقهاش سر میخورد و کمی هم باعث خارشش میشد.
با شانهاش عرقش را پاک کرد و کمی پسر را روی کولش جابهجا کرد تا راحتتر بتواند حملش کند.
حرکتش به خاطرش کند شده بود؛ ولی با این وجود پسر دیگر هنوز هم از او عقب افتاده بود.
نمیدانست دردش چیست و علاقهای هم به دانستنش نداشت.
فعلاً گرفتاریای که در آن پاگیر شده بودند، مهمتر از فضولیهای بی مورد بود.
از تپه به سختی بالا رفت.
حتی چند بار پایش روی سنگریزهها لیز خورد و روی زانویش افتاد.
به سختی خودش را به بالای تپه رساند و از خستگی زیاد دستهایش را از زیر پسر رها کرد و کمر صاف کرد که پسر روی زمین افتاد.
برایش مهم نبود ممکن است وقتی بههوش آید دردش بگیرد، کمر خودش مهم بود که داشت چهارشقه میشد.
به شدت خسته شده بود و خوابش میآمد.
با بی توجهای روی زمین دراز کشید و چشمانش را بست.
بندبندش او را فحش میدادند.
تمامش درد میکرد.
دستانش کنار بدنش روی زمین بود و سینهاش از فرط نفسهایش تکان میخورد.
به قدری خسته بود که نفهمید کی خوابش گرفت.
کسی داشت صورتش را خیس میکرد.
صدای چکچکی را هم در اطرافش میشنید.
با اخم بین پلکهایش را باز کرد که با برخورد قطرهای به زیر چشمش، چشمانش را بست.
با درد نشست و خواست خودش را به زیر درخت برساند که چشمش به آن پسر بی تفاوت افتاد.
زیر درخت چمباتمه زده به جایی خیره بود.
از اینکه شاهد خیس شدنش بود و بیدارش نکرده بود، لحظهای عصبی شد؛ اما وقتی خودش هم زیر درخت دیگری نشست، بیخیال پسر از هوش رفته شد.
خواب بود دیگر، چیزی هم متوجه نمیشد.
با اینکه لاغر بود؛ ولی وزن زیادی داشت لاکردار.
از حمل کردنش عصبی شده بود و خیلی میل داشت تا خشمش را که قطعاً بابت وزن زیادش نبود، روی او خالی کند.
عصبی بود؛ بابت دزدیده شدن خودش، گیر افتادنش در جنگل، دزدیدن آن دو نفر؛ اما هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه خودخوری کند.
پاهایش را از زانو خم کرد و دستهایش را از زانوهایش آویزان کرد.
نگاه او نیز رو به افق بود.
افکارش حوالی آن خالکوبی میپلکید.
شاید نیم ساعتی گذشت که به خودش آمد و سر سمت پسر چرخاند که طرف چپش با چند درخت فاصله نشسته بود.
- هی تو؟
پسر نگاهش نکرد؛ اما چشمانش را بست.
- کسی رو سراغ داری توی شهر که بریم پیشش؟ خونوادهای؟ دوستی؟ رفیقی؟
سکوت پسر باعث شد لب بزند.
- هان؟
پسر پوزخندی زد و سر خم شدهاش را به درخت تکیه داد.
کسری با اخم گفت:
- ببین هر لحظه ممکنه پیدامون کنن. احتمالاً تمام جادههایی که به شهر ختم میشن رو زیر نظر دارن. بالاخره باید توی شهر جایی داشته باشیم تا پناه بگیریم. من کسی رو ندارم، تو چی؟
پسر سفیهانه و با تمسخر نگاهش کرد.
بالاخره لب باز کرد.
- چرا... دارم.
- خب پس وقتی رسیدیم شهر باید باهاشون تماس بگیری. نباید زیاد توی شهر دیده بشیم.
زمزمهوار ادامه داد.
- البته اگر برسیم.
پسر پوزخندی زد و گفت:
- دارم... اما اینجا... نه!
داشت با انگشت وسطش به سرش اشاره میکرد.
کسری با اخمی ریز نگاهش کرد که پسر پوزخند دوبارهای زد و چشمانش را بست.
کسری با درنگ پرسید.
- حافظهات رو... از دست دادی؟!
پوزخند تلخ پسر جوابش شد.
اخم کسری غلیظتر شد.
سوالی داشت دقش میداد پس بی صبرانه گفت:
- چهطوری گرفتنت؟
- ... .
- گوش کن. باید هر طور شده خودمون رو نجات بدیم. من چیز زیادی از اونهایی که ما رو گرفتن نمیدونم، شاید با چیزهایی که تو میدونی بتونیم بیشتر بشناسیمشون.
پسر با بی تفاوتی پاهایش را دراز کرد و زمزمه کرد.
- برای من که فرقی نمیکنه. حافظهام خالیه، زندگیم هم خالی بشه. مهم نیست.
کسری دندان به روی هم فشرد و گفت:
- برای تو مهم نیست، برای بقیه؛ ولی مهمه. اون دختر و پسر رو دزدیدن، باید بتونیم مدرکی پیدا کنیم تا نجاتشون بدیم. باید با پلیس در جریان بذاریم.
پسر با نیشخند لب زد.
- اونها هم برام مهم نیستن.
کسری با غیظ بلند شد و به سمتش خیز برداشت.
از یقه او را بلند کرد و به درخت کوباند.
زیر لب غرید.
- احمق ما نمیتونیم بی تفاوت بگذریم. وقتی ما رو گرفتن، مطمئن باش خیلیهای دیگه رو هم گرفتن. امید تکتکشون الآن به ماست، لااقل اون دو نفر ازمون توقع دارن نجاتشون بدیم.
یقهاش را تکان داد و گفت:
- میفهمی؟
پسر با نگاهی آرام خیرهاش بود.
در جواب چشمان وحشی کسری لب زد.
- خیلیها رو گرفتن؛ اما نمیتونی کاری بکنی.
لبش کج شد و اضافه کرد.
- پس بیخیال شو.
کسری با خشم دستانش را که یقهاش را به چنگ گرفته بودند، به سینه استخوانیش فشرد.
- تو حق نداری بیخیال باشی.
- میگیرنمون.
- نه تا خودمون نخوایم.
- اون دو نفر خواستن؟
پلک کسری پرید و گفت:
- پس نباید بذاریم دوباره حماقتی پیش بیاد.
پسر به یکباره گفت:
- اون پیرزن زرنگتر از این حرفهاست.
کسری از حرفش جا خورد.
مشتش شل و بدنش سست شد.
- گفتی... پیرزن؟!
پسر چشم در چشمش با سردی گفت:
- میدونه دست رو چه کسایی بذاره. کسایی که بی پدر و مادرن، بی کس و کار. کسایی که پول ندارن گور بخرن. یک مشت از دنیا افتاده.
با نیشخند پرسید.
- احتمالاً تو رو هم از بیمارستان دزدیدن، آره؟
پلک کسری دوباره پرید.
ماتم زده زمزمه کرد.
- بیمارستان؟!
پسر آهی کشید و به آسمان چشم دوخت.
- کسی رو نداشتم که بهم جا بده. دکترها گفته بودن حافظهام رو از دست دادم. یک دفعه سر و کله یک خیر پیدا شد، یک پیرزن. وقتی از بیمارستان مرخص شدم من رو به خونهاش برد؛ اما صبح که چشم باز کردم دیدم عوض اینکه روی تخت باشم گوشه یک انباریم.
این زندگینامه آشنا نبود؟
به کسری نگاه کرد و گفت:
- این پسره رو میبینی؟
کسری حتی چشم از چشمانش برنداشت.
پسر ادامه داد.
- یک یتیمه آس و پاسه. اون دو نفری هم که دزدیده شدن، مطمئن باش مرگ براشون بهتر از این زندگیشونه.
دوباره لبش از پوزخندش تلخ شد.
- نه کسی، نه خونوادهای، نه دوستی. بذار بمیرن، بی خود داری میدوئی. اونها ما رو از این زندگی نکبتی نجات میدن.
کسری نفسزنان از او فاصله گرفت.
پسر با سردی لب زد.
- هیچ اثری از خودشون به جا نمیذارن. نمیتونی علیهشون مدرکی پیدا کنی.
صبح شدت باران به نمنم رسید.
کسری در تمام آن چند ساعت غرق فکر بود و آن پسر هم نشسته خوابش گرفته بود.
صدای آه و ناله پسر بعدی نگاه کسری را گرفت.
با درد نشست.
آه و نالهاش داشت به غرغر تبدیل میشد.
کسری چشمانش خیره او بود؛ ولی ذهنش نه.
پسر از سنگینی نگاهش چشم در چشمش شد.
وقتی اخم و نگاه خیرهاش را دید، با قیافهای درهم از درد، سرش را به معنای "چیه؟" تکان داد.
کسری؛ اما مسیر نگاهش را عوض نکرد که پسر عصبی روی گرفت.
نگاهی به اطرافش انداخت.
لباسهایش خیس شده بود و نمنم باران دلیلش را میگفت.
خاک نرم گلی بود و لباس و شلوارش را هم کثیف کرده بود.
با آشفتگی خطاب به کسری لب زد.
- حالا چی کار کنیم؟ اون دو نفر رو که گرفتن، چهطوری فرار کنیم؟
نگاه کسری هنوز بی حرکت بود.
ذهنش داشت حرفهایی میزد.
پسر پرخاش کرد.
- هی؟ با توئم؟
میدانست خطاب قرار دادن کسری بهتر از هم صحبت شدن با پسری بود که در آن انباری سرد و تاریک آن همه با او درد دل کرد؛ ولی کوچکترین واکنشی هم از او ندید.
کسری به خودش آمد و ایستاد.
- باید رودخونه رو دنبال کنیم.
- چی؟!
پسر وحشت زده سریع بلند شد که کمرش گرفت.
- آخ! دیوونه شدی؟
- باید برسیم به شهر.
- اما اونها سر راهمون بودن، مگه ندیدی؟
کسری با درنگ لب زد.
- چارهای نداریم.
پسر لب باز کرد اعتراض کند که کسری مهلت نداد و مسیری را گرفت.
صدای پسر از پشت سرش بلند شد.
- این حماقته پسر.
اعتنایی به حرفش نکرد که صدای تند قدمهایش را شنید.
- کجا داری میری؟
دستش کشیده و با او چشم در چشم شد.
پسر با خشم غرید.
- داری به کشتنمون میدی. اونها هنوز هم اونجان.
کسری بی تفاوت لب زد.
- باید بریم.
پسر به سینهاش کوبید و او را هل داد.
- تو عقلت رو از دست دادی؟ میخوای بمیری؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با فکی منقبض گفت:
- اما من نمیخوام بمیرم.
- پس راهت رو جدا کن.
پسر جسورانه غرید.
- حتماً این کار رو میکنم!
قدمی نزدیکش شد و با نیشخند و چشمان گرد شدهاش زمزمه کرد.
- میخوام ببینم وقتی گیر افتادی چهطوری میخوای فرار کنی؟
کسری با آرامش لب زد.
- سعی کن اونقدر فاصله بگیری که نبینی چون مطمئن باش تو رو هم قاطی ما میکنن.
پسر با نفرت و تاسف نگاهی به سر تا پایش انداخت و پشت به او به طرفی رفت.
کنار پسر بی تفاوت ایستاد و با تندی گفت:
- تو هم میخوای باهاش بری؟
جوابش پایین رفتن مخاطبش از تپه شد.
با حیرت و خشم رو به آن دو صدایش را بالا برد.
- شماها دیوونه شدین. اونها بهتون رحم نمیکنن. بهتره تا دیر نشده از اینجا فرار کنیم.
کسری هم زمان با اینکه از تپه پایین میرفت، صدایش را بالا برد.
- امیدوارم هلاک نشی.
فریاد پر حرص پسر به گوشش خورد.
- برید بمیرید احمقهای بی عقل!
و خودش خلاف جهت آنها قدم برداشت.
کسری و همراهش تمام مسیر رفته را دوباره طی کردند.
تنه افتاده درخت جلوی راهشان بود.
کسری با فرزی از رویش پایین پرید و دوباره قدم برداشت.
صدای رودخانه را داشت میشنید؛ اما اثری از آدمرباها نمیدید.
در فکر بود که ناگهان صدای ناله خفیف پسر توجهاش را جلب کرد.
شوکه شده به عقب چرخید، همان لحظه ضربه محکمی به سرش خورد.
با لگدی که به سینهاش خورد، با درد روی زمین افتاد.
حتی فرصت نکرد چشم باز کند تا آن مرد سیاه پوست را که دستمالی دور سر خونیش بود و یک نفس کتکش میزد، ببیند.
ظاهراً مرد داشت چهار برابر تلافی آن دو ضربه را سرش درمیآورد.
مردها کسری و پسر را که از هوش رفته بودند، کشانکشان سمت ماشینها که پشت درختها پارک بودند، رساندند.
خیلی وقت بود که منتظرشان بودند.
یکی از مردها همانطور که سمت در راننده میرفت تا پشت فرمان بشیند، تلفن همراهش را برداشت تا به بقیه شکارچیها خبر دهد دنبال قناریها نگردند.
***
روی یک کاغذ بود.
طرح خالکوبی روی یک کاغذ کشیده شده بود.
کاغذی مثل صفحات پرونده.
فقط همین، چیز دیگری به خاطرش نمیآمد.
سر و صدای بیرون از اتاق تمرکزش را بههم میریخت.
نمیتوانست درست فکر کند.
از وقتی آنها را به این اتاق آورده بودند، از وقتی که نا آرامی و پریشانی بقیه را دید، از وقتی که آن احساس خطر را زیادی آشنا حس کرد، خاطرهای خاکستری و نا معلوم به خاطرش آمده بود.
البته زیاد مطمئن نبود که خاطره باشد.
شک داشت که ذهنش آن را نساخته باشد.
آخر این اواخر زیاد به آن خالکوبی فکر میکرد.
با تمام اینها قلبش میگفت آن طرح روی یک کاغذ ساخته ذهنش نیست بلکه واقعیتیست در گذشتهاش.
شک داشت که آن را جایی دیده باشد؛ اما الآن... شکش داشت به یقین تبدیل شد.
دوباره ذهنش پرسید.
چه کسی است؟
او که بود؟
برای چه باید با چنین افرادی سر و کله بزند؟
صدای داد پسر دیگری بلند شد.
نمیدانست چرا هر روز چند نفرشان را بیرون از اتاق میکشیدند.
مگر آن بیرون چه اتفاقی میافتاد؟
با پسرها چه میکردند؟
احتمالاً اتفاق خوبی نمیافتاد که آنگونه صدای فریادشان بلند میشد.
صدای فریاد پسر گوشخراش و دردآلود شد.
داشت ناله میکرد.
درست مثل چند نفر قبلی.
صدای او هم داشت آرام میگرفت.
درست مثل چند نفر قبلی.
ساکت شد!
درست مثل چند نفر قبلی!
گوشه اتاق نشسته بود.
اتاقی بی روح و خالیای که بیشتر شبیه سوله بود تا اتاق.
به بقیهشان نگاه کرد.
هفت نفری میشدند.
پنج نفرشان صورتشان از وحشت پریده و خیس اشک بود؛ اما او و همراهش، آن پسر بی تفاوت، فقط به جایی خیره میشدند.
پسر دیگری که آنها را ترک کرده بود تا به خیال خودش راه خروج از جنگل را پیدا کند، بعد از دستگیریشان خبرش رسید که به خاطر فرارش آن مردها به او شلیک کرده بودند و در جواب رئیسشان که گفته بود "جایی گم و گورش کردین که برامون دردسر نشه؟" گفتند "بله. احتمالاً تا الآن هم خوراک لاشخورها شده."
نزدیک هفتهای میشد که آنها را در اینجا زندانی کرده بودند.
نزدیک هفتهای میشد که اسیر آن حیوان صفتها شده بودند.
کسانی که کشتن دیگران برایشان از جویدن آدامس هم سرگرم کنندهتر بود.
نزدیک هفتهای میشد که فقط تاریکی اتاق را دیده بود.
روزی یک وعده آن هم ناهار برایشان آب و غذا میآوردند.
انگار قربانی اسیر کرده بودند.
وقتی آمده بود تعدادشان زیادتر بود، شاید بیست نفر؛ اما الآن... .
حتی امروز قبل از طلوع یکیشان از وحشت درجا سنکوپ کرد و داد و فریاد بقیه هم کار را به جایی نرساند.
کسی برای کمک نیامده بود و صبح چند نفر جنازه پسر را بیرون بردند.
افرادی که روی گردنشان آن خالکوبی را داشتند!
به اتاق نگاهی انداخت.
نه پنجرهای، نه دریچهای.
درش هم از آن چوبیهای قطور بود.
اتاق کوچک بود، خیلی کوچک.
اوایل آنقدر بین آن همهمه جا تنگ بود که نفس، نفس را آتش میزد؛ ولی الآن... اتاق لحظه به لحظه داشت گشاد و گشادتر میشد.
هیچ درزی برای سرک کشی به بیرون نبود.
البته اگر آن سوراخهای روی سقف را ندید میگرفت.
آهی کشید و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد.
داشت کلافه میشد.
او نیامده بود تا شاهد مرگ بقیه باشد.
مثلاً دم به تله داده بود تا وارد دستگاهشان شود.
از کار و بارشان بفهمد.
مدرک پیدا کند.
اما همچنان اسیر بود که اسیر بود.
باید راهی پیدا میکرد.
و الا نوبت او هم میشد.
با درنگ ایستاد.
سمت در رفت.
گوشش را به در چسباند تا بلکه صدایی بشنود.
هر چند که میدانست فایدهای ندارد.
همان روز اولی که صدای داد و فریادها را شنید، گوش ایستاد؛ ولی جز همان عربدهها چیز دیگری نشنید.
انگار کسی جز پسرها در بیرون از اتاق حضور نداشت.
طبق حدسش صدایی نشنید.
حتی به کوچکی یک ناله بی جان.
نفسش را رها کرد و کمی قدم برداشت.
به پشت گردنش دست کشید.
سرش را با همان دستش خاراند.
دوباره به گردنش دست کشید.
به ته ریشش هم همچنین.
تازه متوجه شد تهریشش دارد ریش میشود.
آخرین بار کی اصلاح کرده بود؟
چند هفته پیش؟
هم زمان با قدم زدنش دو دستی به گردنش دست کشید که پوست گردنش کمی سوخت؛ ولی بی توجه به آن چشمانش را بسته بود.
الآن که وقت فکر کردن به ظاهرش نبود.
باید راهی پیدا میکرد.
فقط هفت نفر باقیمانده بود.
از آن جمعیت زیاد فقط هفت نفرشان مانده بودند.
باید راهی پیدا میکرد.
باید فرار میکردند؛ اما قبلش مدرکی هم گیر میانداخت!
- دیگه نمیتونم، دیگه نمیتونم.
صدای ناله پسر توجهاش را جلب کرد.
همان پسر به طرف در خیز برداشت و به آن مشت زد.
مشتهایش بی جان بودند و آرام.
- لعنتیها در رو باز کنین. دیگه نمیتونم خودم رو نگه دارم. دارم میترکم.
جوابی نشنید.
بیشتر در خودش جمع شد.
پاهایش درهم پیچ خورده بودند.
مثانهاش گرفته بود و کلیه راستش درد گرفته بود.
خب چند روز زمان کمی نبود.
کسری با دیدن خیس شدن شلوارش سریع نگاهش را از رویش برداشت.
ناله ماتم زده پسر زمزمهوار بلند شد.
- لعنتیها!
خطابش به آن انساننماهایی بود که فقط ظاهر انسان را داشتند؛ اما باطنشان از خوک هم نجستر بود و حیوانتر.
پسر با زاری و با تکیه به دیوار سر خورد و نشست.
نگاهش خیره به آن مایعهای زرد رنگ و تیره بود که روی زمین سیمانی سر میخورد.
ادرارش بابت کم آبی بدنش تیره شده بود.
تشنهاش بود و جانی برایش نمانده بود.
در واقع همهشان به اجبار نفس میکشیدند.
به سختی داشتند خودشان را برای ساعات بعد میکشیدند، در حالی که بوی مرگشان را نزدیکتر از هر زمانی حس میکردند.
کسری دوباره گوشه دیگری از اتاق نشست.
نمیدانست در چه حیطه زمانی هستند.
فقط بابت مهتابی که وارد اتاق میشد، میدانست شب است.
- مامان، ما... مان!
هقهق پسر دیگری از گوشه اتاق بلند شد.
همانطور که از پهلو به دیوار تکیه داده بود، اشکهایش روی صورت تیرهاش میریخت.
با آن لبهای درشت و ترک خوردهاش دوباره تکرار کرد.
- مامان، مامان.
چشمانش را بسته بود و آرام هق میزد.
کسری با بی طاقتی نگاه گرفت و دوباره بلند شد.
نمیتوانست بی کار بایستد.
باید کاری میکرد، حرکتی میزد.
دوباره سمت در رفت.
گوشش را به در چسباند و چشمانش را بست تا تمامش گوش شود و فقط بشنود.
دقیق شد.
سعی کرد تمرکز کند و به نالههای آن پسر مادر مرده هم توجه نکند.
اخمش از تمرکز زیادش درهم رفته و دستش روی در مشت شده بود.
هیچ صدایی نمیشنید، حتی صدای قدم زدن.
یعنی کسی آن بیرون نبود؟
چند ساعتی میشد که مردی به داخل اتاق نیامده بود.
حسابشان را داشت.
روزی فقط یک بار به اتاق سر میزدند و چند نفر را بیرون میبردند که چند دقیقه بعدش داد و فریادها بلند میشد.
فریادهایی از درد.
باید به حدسش اعتماد میکرد؟
که الآن نیمه شب است که خبری از آن گرگها نبود؟
پیشانیش را به در چسباند و زمزمه کرد.
- فکر کن، فکر کن.
هیچ راهی جز شکستن در به ذهنش نمیرسید.
اگر درست حدس زده باشد و نیمه شب باشد، میتوانست در را بشکند.
احتمالاً محافظ زیادی برایشان نگذاشته بودند چون ظاهراً نه راه فراری داشتند، نه آنقدر جانی برای فرار.
اما نمیتوانست تسلیم بدنش شود.
باید فرار میکرد.
در را لمس کرد.
بخشهایی از آن کمی فرو رفته بود که نشان میداد کهنه و قدیمیست.
جنس فرسودهاش میگفت سالهای زیادی عمر کرده پس شکستنش راحتتر میشد.
رو به پسر کنار در لب زد.
- برو کنار.
پسر با بی حالی نگاهش کرد.
کسری دوباره گفت:
- برو کنار.
پسر پوزخند بی حالی زد و نظری به در انداخت.
چشم در چشم کسری طعنه زد.
- میخوای... این در رو... بشکنی؟
به قدری بی جان بود که لحنش کشیده و منقطع باشد.
کسری تکرار کرد.
- برو کنار.
پسر تکخندی زد و گفت:
- هذیون میگی؟
کسری معطل نکرد و عصبی بازوی لاغرش را گرفت و او را به عقب پرت کرد.
پسر بی هیچ دفاعی روی زمین افتاد.
خیره به سقف کمکم چشمانش بسته شد.
کسی به کسری توجهای نمیکرد و این برای کسری خیلی خوب بود چون میتوانست بهتر تمرکز کند.
ماهیچههای پاهایش را چند بار منقبض کرد.
سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
- تو میتونی.
باید میتوانست!
♡ گاهی به جایی میرسی که حق انتخابت را یک باید از تو میگیرد.
تو میمانی و بایدی که باید است! ♡
سعی کرد با کمترین ضربه بیشترین فشار را به در وارد کند، به همین خاطر لگدهایش را در قسمت حساس، در نزدیک لولای آن زد.
با پاشنه میزد تا حداکثر فشار را وارد کند.
امیدوار بود بتواند در را بشکند.
دو لگد پشت سر هم زد و از پشت روی زمین پرت شد.
دوباره بلند شد.
حتی نمیخواست به گوشهایش فرصت دهد صدایی از آن پشت بشنود.
نمیخواست تصور حمله محافظها ناآرامش کند.
دوباره ضربههایش را زد.
اینبار جابهجا شدن در را زیر پایش احساس کرد.
ضربه بعدیش محکمتر بود.
هم زمان با پرشش به عقب، پاشنه کفشش را محکم به در کوبید که در به سمتش افتاد.
چون هنوز کاملاً تعادلش را حفظ نکرده بود، وقتی در را گرفت، سنگینی زیادش او را روی زانو انداخت.
با فشردن دندانهایش در را به طرفی هل داد.
نفسنفس میزد.
پسرها به جز آن یک نفر که مشخص شده بود چیزی او را هیجانزده نمیکند، همه با حیرت و شوک نگاهش میکردند.
پسری که تا چندی پیش دستش میانداخت، جا خورده بلند شد و به عقب رفت.
همه به خارج اتاق خیره بودند که تاریک و ساکت بود.
کسری با درنگ ایستاد و سمت چهارچوب قدم برداشت.
بقیه به جز آن یکی، ایستادند؛ اما همان کنار دیوار ماندند و جلو نرفتند.
کسری محتاطانه به بیرون نگاه کرد.
اینبار را اشتباه کرده بود.
تعداد محافظها کم نبود بلکه اصلاً محافظی آن حوالی به چشم نمیخورد.
نفسش را رها کرد و رو به بقیه کرد.
نگاهش روی چهرههای ماتم زدهشان چرخید و در آخر روی پسری که نشسته بود، مکث کرد.
دوباره نفسش را رها کرد و پشت به آنها از اتاق خارج شد.
کمی طول کشید تا بقیه به خودشان آیند و با ترس و لرز خارج شوند.
هنوز هم دیده را باور نداشتند.
واقعاً داشتند نجات پیدا میکردند؟!
آن پسر هنوز هم عقبتر از بقیه گام برمیداشت.
انگار واقعاً برایش خالی شدن زندگیش اهمیتی نداشت.
انگار مشتاقانه منتظر مرگ بود.
کسری به اطراف نگاه کرد.
داخل سالن طویلی بود.
سقفی نداشت و هنوز اسکلت بود.
کف سالن لخت بود و کثیف.
لکههای تیره زیادی به چشم میخورد، بیشتر در قسمت مرکزی سالن دیده میشد.
چشمش که به وسایل روی میزها افتاد، گرد شد.
دو میز چسبیده به دیوارِ کنار در، نزدیک هم قرار داشتند.
رویشان وسایل عجیبی قرار داشت.
دستگاههای کوچک و بزرگ و انواع چاقو.
بهت زده به طرفشان رفت.
نگاه پسرها هم روی میز بود.
وقتی خون خشک شده روی چاقوها را دیدند، نفسشان از وحشت و حیرت حبس شد.
یکی از آنها که طاقت نیاورد و از هوش رفت.
کسری آب دهانش را قورت داد و با رسیدن به میز دستش را سمت دستگاهی که چند قطره خون رویش خشک شده بود، دراز کرد؛ ولی بین راه منصرف شد و دستش را کنار بدنش آویزان کرد.
نگاه بی قرارش دوباره چرخید.
سطلی چند متر دورتر نظرش را جلب کرد.
به طرفش رفت و با دیدن لباس و شلوارهای پاره سریع چشمانش را بست.
نهنهنه امکان نداشت!
یعنی آن سر و صداها، آن داد و فریادها، آن ساکت شدنها دلیلش این بود؟
آنها را که زندهزنده تکهتکه نمیکردند؟!
دوباره به میز نگاه کرد.
وسایل روی میز، سطل زبالهای که لباسهای همان پسرها را قورت داده بود، چیز دیگری میگفت.
چیزی که هیچ میل شنیدنش را نداشت، حتی نمیخواست باورش کند.
اخم کرد و محکم چشمانش را بست.
ضربانش بالا بود؛ ولی بدنش سست و وا رفته.
پس از چندی بین پلکهایش را باز کرد و دوباره آن لکههای تیره کف سالن را دید.
اصلاً نمیخواست باور کند که آن لکهها، لکههای خون هستند.
خون آن پسرهایی که... .
به در خروجی نگاه کرد.
در سالن هم قدیمی و زنگ خورده بود، با این تفاوت که بزرگتر از در اتاق بود.
نباید اجازه میداد کس دیگری قربانی شود.
به شدت احساس سرپرست بودن میکرد.
احساس منجی بودن برای بقیه.
گویی نجات دادن بقیه وظیفهاش بود، با اینکه چندان انرژیای هم برایش باقی نمانده بود.
آرام در را باز کرد.
این یکی قفل نبود.
در رو به بیابان باز شد.
با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه کرد.
فعلاً که کسی را نمیدید.
بدون اینکه به عقب برگردد، آرام و محتاطانه خارج شد.
بقیه هم احتیاط را همپای خود کرده بودند و سه قدم عقبتر از او حرکت میکردند.
کسری سرش را به چپ و راست چرخاند تا مبادا کسی را ببیند.
به طرف عرض سوله رفت که ماشین پشت دیوار متوقفش کرد.
باز هم به عقب نچرخید؛ ولی خم شدنش و حرکت آرامترش به بقیه فهماند فعلاً حرکتی نکنند.
به دیوار چسبید و سرکی کشید.
دو ماشین جلوی دیدش را گرفته بودند.
هیجان زده آب دهانش را قورت داد و نفس گرفت.
با درنگ سمت ماشینی رفت و از صندوقش سرک کشید.
چند نفر را تکیه داده به دیوار در حال خواب دید.
با دیدن چند لیوان و شیشهای که در بینشان روی زمین افتاده بود، متوجه شد خمارِ خمارند.
پس به همین خاطر بود که متوجه سر و صدایشان نشده بودند!
نگاهش روی زمین چرخید و اسلحهها را در کنارشان دید.
دوباره به چشمان بستهشان نگاه کرد.
خیره به اسلحهها سمتشان رفت و از کنار ماشین دوم گذشت.
تا حد امکان سعی داشت صدای قدمهایش بلند نباشد.
وقتی که به آنها رسید، در حالی که هیجان زده به صورتهایشان نگاه میکرد، سمت زمین خم شد و اسلحهها را برداشت سپس عقبکی گام برداشت.
به محض زیاد شدن فاصلهشان سریع خود را به بقیه رساند.
توانسته بود سه کلت بردارد.
لب باز کرد.
- از بینتون کسی هست نشونهگیریش خوب باشه؟ شاید لازممون شد.
پسرها وحشت زده به کلتها خیره بودند.
بالاخره یکیشان جلو آمد و با تته پته لب زد.
- من... من فکر کنم بتونم.
و آب دهانش را قورت داد.
کسری بیخیال هیکل ضعیفش شد و به ناچار اسلحه را به دستش داد.
بقیه را هم از نظر گذراند؛ ولی کسی پیش نیامد.
دوباره لب زد.
- تا فرصت هست فرار کنین.
معطل نکرد و پسر از هوش رفته را که دو نفر از بازو نگهاش داشته بودند، روی شانهاش انداخت و با همان نفس نصف شدهاش دوید.
کمی آن طرفتر مردی از پشت بوتهها بلند شد و شلوارش را بالا کشید.
با خماری خواست خودش را به بقیهشان برساند که با دیدن کسری و پسرها چشمانش گرد شد.
دندان به روی هم فشرد و به دنبالشان دوید.
هم زمان فریاد زد.
- دارن فرار میکنن!
ولی صدای عربدهاش به گوش محافظها نرسید.
مرد با خشم دست به پشت کمرش رساند و کلتش را برداشت.
پسرها ترسان و لرزان فقط میدویدند.
کسری داد زد.
- به پشت سرتون نگاه نکنین. بدویین، بدویین!
مرد خطاب به همکارهایش با حرص دوباره فریاد زد.
- کرین پدر سگها؟!
و بلافاصله شلیک کرد؛ اما تیرش به هدف نخورد.
نزدیک پانزده قدمی عقبتر بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳