زیبای یوسف : ۷

نویسنده: Albatross

اخم نسیم پررنگ‌تر شد.
با بی قراری گفت:
- یعنی چی؟
رقیه تک‌خندی زد و گفت:
- راستش کار داشت نتونست بیاد.
پلک نسیم پرید.
با دلخوری لب زد.
- یعنی یک لحظه هم واسه من وقت نداشت؟
- به جون خودم خیلی گیره.
نسیم پوزخندی زد و گفت:
- مشخصه. یک ماهه حتی بهم زنگ نزده. مشخصه چه‌قدر کارهاش براش مهمن!
بغضش شدت گرفت و دماغش را بالا کشید.
- حتی از منی که خواهرشم!
این را گفت و با بالا کشیدن دماغش چرخید و سریع سمت سالن رفت.
رقیه با تاسف نگاهش کرد.
خواست به دنبالش برود؛ اما اجباراً ایستاد تا ندا خانم وارد حیاط شود.
ندا خانم به آن دو نزدیک شد و با اخم و شک رو به رقیه گفت:
- یعنی اون‌ دختر اون‌قدر سرش شلوغ بود که وقت نکرد یک سر به من بزنه؟ من حالا به کنار، نباید یک حالی از خواهرش بپرسه؟ من خیلی دلخور شدم ازش. شماره‌اش رو بگیر، باید باهاش حرف بزنم.
پشت سر هم غرغر می‌کرد.
رقیه با استیصال به یاسین نگاه کرد؛ اما یاسین هم درمانده بود.
به ناچار تک‌خندی زد و گفت:
- ای بابا می‌خواین ما رو این‌جا نگه دارین؟ این رسم مهمون‌نوازی نیست‌ها.
ندا خانم از حرف رقیه با شرمندگی به یاسین نگاه کرد.
خطاب به جفتشان گفت:
- وای خدا ببخشید. این‌قدر این‌ دختر حواسم رو پرت کرده که نمی‌فهمم چی کار دارم می‌کنم. بفرمایین، بفرمایین برین داخل.
رقیه کنار رفت و لب زد.
- اول شما بفرمایین.
ندا خانم هم زمان با داخل رفتنش زمزمه کرد.
- ببخشید.
رقیه نگاه نگرانی به یاسین انداخت که یاسین برای قوت قلب دادن چشمانش را باری بسته و باز کرد.
وارد خانه شدند.
خانه‌ای که هالش بزرگ‌ بود؛ اما نه به اندازه حیاطش.
اصلاً روستا بود و حیاط‌های دراندشتش.
نسیم را داخل هال نمی‌دیدند.
داخل آشپزخانه هم که با یک اپن از هال جدا میشد، به چشم نمی‌خورد.
احتمالاً داخل تنها اتاق این خانه بود.
با تعارف ندا خانم روی زمین نشستند و یاسین تکیه به پشتی داد؛ ولی رقیه پاهایش را سمت شکمش جمع کرده بود و با اضطراب با ناخن‌‌ شستش ور می‌رفت.
ندا خانم نگاهی به یاسین انداخت و گفت:
- من دیگه حافظه‌ام نمی‌کشه، شما رو جایی دیدم؟ برام آشنا نیستین.
یاسین سر جایش جابه‌جا شد و گفت:
- عه نخیر.
بلافاصله رقیه به حرف آمد.
- ایشون یکی از آشناهامون هستن، لطف کردن من رو تا این‌جا رسوندن.
ندا خانم سری به تایید تکان داد و دوباره به یاسین نگاه کرد؛ مردی جوان که مدام چشم‌های سبزش از روی او فراری بود، گویی دستپاچه و نا آرام بود.
ندا خانم دوباره پرسید.
این‌بار روی صحبتش با رقیه بود.
- خب حالا چه کاری داشت که حتی نتونست یک خبری از ما بگیره؟ نسیم خیلی بی قراریش رو می‌کرد، حقش نبود همتا این‌طوری کنه. آخه اون دختر چرا این‌قدر خونسرده؟
رقیه از داخل دهانش پوست پشت لبش را به دندان گرفت تا بغضش نشکند.
به سختی لب‌هایش را کش داد تا طرحی لبخند مانند نشان دهد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
خیره به فرش لب زد.
- دیگه چی بگم؟ کسی حریفش نمیشه که.
برای خلاصی از سوال‌های ندا خانم گفت:
- حالا نسیم کجا رفت؟ مثلاً من هم رفیقشم‌ها، انگار نه انگار بعد یک مدت هم رو دیدیم.
ندا خانم با دلخوری و اخمی کم رنگ گفت:
- تو که پیشش نبودی، بیچاره برادرزاده‌ام اون‌قدر دلتنگ اون چشم سفید شده بود که شب و روز نداشت. وقتی زنگ زدین گفتین میاین، نمی‌دونست از خوشحالی چی کار کنه. حالا هم که... .
دست‌هایش را تکان داد و با تاسف گفت:
- خانوم نیومده. من اون رو ببینم، می‌دونم باهاش چی کار کنم!
رقیه روی گرفت تا قیافه درهم از بغضش را نبیند.
بغضش درد می‌کرد.
بغضش گریه می‌خواست.
- حالا خودت چه‌طوری؟ خوب هستی؟ تو هم کم به من سر می‌زنی‌ها، حواسم هست.
رقیه با لبخند لب زد.
- شرمنده عمه جون. بی معرفتی همتا... .
به بهانه خیس کردن لب‌هایش کمی مکث کرد تا گریه‌اش نگیرد.
وقتی توانست خودش را کنترل کند، ادامه داد.
- به ما هم سرایت کرده.
همتا بی معرفت بود.
بی معرفت بود که او را شریک دردش نکرد.
بی معرفت بود که حلقه‌اش را با او شریک نشد.
حلقه بزرگی بود که، حلقه دار بزرگ نبود؟
بی معرفت بود که سلولش را با او شریک نشد.
بی معرفت بود.
هم زمان با بلند شدنش گفت:
- من برم ببینم کجا رفت.
و به طرف اتاقی که با یک راهروی کوتاه از سالن جدا میشد، رفت.
در سفید اتاق بسته بود.
دستش را روی گلویش گذاشت و آب دهانش را قورت داد.
به سقف نگاه کرد تا اشک‌هایش نریزند.
با درنگ دستگیره‌اش را کشید و وارد اتاق شد.
نسیم را گوشه اتاق کنار رخت‌ها که روی هم مرتب شده بودند، چمباتمه زده دید که خود را در آغوش گرفته بود.
با دیدنش دلش ضعف رفت.
به طرفش رفت و گفت:
- من هم دلم برات تنگ شده بود، نمی‌خواد به خاطرم گریه کنی.
کنارش روی زمین نشست و غر زد.
- واقعاً پی بردم که چه‌قدر دلتنگم شدی!
نسیم روی گرفته بود.
با دلخوری لب زد.
- چرت نگو.
رقیه لودگی کرد.
- چشم نسیم بانو.
به لپ‌های سفیدش نگاه کرد که بابت اشک‌هایش خیس شده بود.
لبخند مهربانی زد و با شستش اشک یک طرف صورتش را پاک کرد.
با لحنی آرام پرسید.
- دلخوری؟
نسیم دماغش را بالا کشید.
دماغی که برخلاف همتا بیشتر گرد بود تا قلمی.
هنوز به رقیه نگاه نمی‌کرد.
با صدایی بغض آلود گفت:
- نباشم؟
رقیه جلوی آهش را گرفت، در عوض بیشتر نزدیک نسیم شد و گفت:
- دیوونه اون رو که می‌شناسی، یک احمق به تمام معناست. تو از یک خل چه توقعی داری؟ اصلاً بیا وقتی رفتیم دو تایی بزنیمش.
از تلخی حرفش چشمانش پر شد و سریع روی گرفت.
نسیم پیشانیش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:
- خیلی دلم براش تنگ شده. فکر می‌کردم اون هم دلتنگمه.
- هست.
صدایش بغض داشت، می‌لرزید.
- باور کن هست، خیلی زیاد.
نسیم سرش را بالا آورد و با آن چشم‌های سیاه و تَرَش نگاهش کرد و گفت:
- پس چرا نیومد؟ اون‌قدری براش ارزش نداشتم که بیاد؟
شاکی بود؛ ولی حق داشت، نه؟
رقیه هم زمان با در آغوش کشیدنش بغض‌آلود زمزمه کرد.
- عزیزم!
چند ساعتی با خط و نشان کشیدن‌های ندا خانم و ناز کردن‌های نسیم گذشت.
بعد از ناهار بالاخره نسیم آماده شد تا روستا را ترک کنند.
یاسین ساک نسیم را داخل صندوق عقب کرد و سپس کنار در راننده منتظر ماند.
ندا خانم دم در رو به نسیم گفت:
- هم رسیدی اون‌جا یک کشیده از طرف من به اون دختره‌ی چشم سفید می‌زنی خب؟
نسیم هم در جوابش گفت:
- نگران نباشین عمه جون، خودم می‌دونم چه‌جوری آدمش کنم.
ندا خانم با اخم و دلخوری گفت:
- بهش بگو اگه یک سر به من بزنه پاش قلم نمیشه.
و رقیه بود که از درون داشت پرپر میشد.
پس از خداحافظیشان سوار ماشین شدند و نسیم روی صندلی عقب نشست.
برای دیدن خواهر بی معرفتش آرام و قرار نداشت.
و این قلب رقیه بود که درد می‌کرد.
می‌دانست امروز و روزهای بعدش به بدترین وجه ممکن تمام می‌شود.
می‌دانست این سکوت آرامش قبل از طوفان است.
نسیم سرش را به شیشه تکیه داده بود و به خیابان خیره بود.
رقیه هم غرق در افکار خود گه گاهی آه می‌کشید.
یاسین بود که زیر چشمی جفتشان را زیر نظر داشت.
مدتی بعد رقیه از سکوت داخل ماشین به عقب نگاه کرد.
وقتی نسیم را غرق خواب دید، با نگرانی گفت:
- چه‌طوری بهش بگیم؟ اگه بره خونه و همتا رو نبینه قشقره به پا می‌کنه.
یاسین پس از نیم نگاهی که از آینه جلو به نسیم انداخت، او هم با تن صدایی پایین گفت:
- می‌خوای اول بریم خونه ما؟
رقیه سفیهانه نگاهش کرد و با حرص گفت:
- که بیشتر شک کنه؟ این دختر فقط می‌خواد خواهرش رو ببینه. نمی‌دونی چه‌قدر به‌هم وابسته‌ان که.
یاسین آهی کشید و لب زد.
- هیچ‌وقت نتونستم همتا رو درک کنم.
رقیه سمت شیشه‌ طرف خودش چرخید و خیره به جاده لب زد.
- من هم.
چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.
ناله‌وار لب زد.
- وای خدا وقتی تنها بشیم چی کار کنم باهاش؟
میان پلک‌هایش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد تا بتواند تصویر نسیم را روی آینه جلو ببیند.
خیره به او لب زد.
- وقتی بفهمه چه‌جوری آرومش کنم؟
یاسین نگاه دوباره‌ای به نسیم انداخت و گفت:
- سعی کن آروم‌آروم بهش بگی.
رقیه با آشفتگی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- این رو نبین این‌جور آرومه. پاش برسه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره. خواهر همتاست دیگه، همون شیری رو خورده که همتا خورده.
آهی کشید و گفت:
- تا برسیم فقط رد همتا رو می‌گیره. شاید بتونم یک ساعت، دو ساعت، اصلاً تا شب بپیچونمش؛ ولی بعدش... .
با درد چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- می‌فهمه!
هنوز به تهران نرسیده بودند که نسیم بیدار شد.
با چشمانی خمار پرسید.
- نرسیدیم؟
رقیه به طرفش چرخید و گفت:
- بیدار شدی؟ نه، یک نیم ساعت دیگه می‌رسیم.
نسیم سرش را به تایید تکان داد و به بیرون زل زد.
هر چه به شهر نزدیک‌تر می‌شدند، قلب نا آرام رقیه محکم‌تر و تندتر می‌کوبید.
نفس‌نفس میزد، طوری که نسیم لحظه‌ای شک کرد.
- رقیه حالت خوبه؟
رقیه بدون این‌که نگاهش کند، با دستپاچگی لب زد.
- آ... آره‌آره، چیزی نیست.
- اما انگار حالت بده‌ها.
- نه‌نه، چیزی نیست.
و پوست شستش را با دندان کند.
نسیم هم بیخیال شد و دوباره به منظره پشت شیشه چشم دوخت.
زیاد طول نکشید که غوغای خیابان‌های شهر آن‌ها را در برگرفت.
رقیه دسته در را محکم میان مشتش فشرد.
یاسین گه گاهی عرق کنار شقیقه‌اش را پاک می‌کرد و این نسیم بود که از همه جا بی خبر شوق دیدن خواهرش را داشت.
برنامه‌ها برایش داشت.
اول سوغاتیش را به او می‌داد، چَک عمه را!
چنان محکم میزد تا دیگر هوس نکند از او دور شود.
خودش هم پشت گوشش را داغ کرده بود تا دوباره به حرفش گوش نکند.
این دوریشان زمانش زیادی طولانی شد، خیلی طولانی.
بی خبری از همتا هم درد دیگری بود.
دختره‌ی بی معرفت نکرد زنگی به او بزند، تماسی بگیرد.
خواهر هم این‌قدر سنگ‌دل؟
به کوچه که نزدیک شدند، قلب نسیم هم بازیش گرفت.
تند میزد و می‌رقصید؛ طفلکی نمی‌دانست چندی بعد عزادار می‌شود!
یاسین و رقیه توجه‌شان به نسیمی بود که اصلاً حواس نداشت.
تمامش پر می‌کشید تا خواهرش را ببیند.
وارد کوچه شدند و نسیم سمت شیشه مایل شد.
انگار می‌خواست همین الآن در را باز کند.
رقیه با دیدن واکنشش نگاه از آینه گرفت و چشمانش را محکم بست.
ذوق نسیم آتش به دلش میزد.
نسیمی که قرار بود خیلی زود لطافتش را از دست بدهد.
با توقف ماشین نسیم بلافاصله دستگیره را کشید و سمت در پرواز کرد.
حتی دلش برای رنگ سفید در هم تنگ شده بود.
زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ماند.
گوش‌هایش له‌له می‌زدند تا صدای آشنای همتا را بشنوند.
یاسین خیره به نسیم تندی به رقیه گفت:
- زود باش برو پایین.
رقیه نالید.
- خدا به دادم برسه!
از ماشین پیاده شد و سمت در رفت.
یاسین هم پیاده شد تا ساک را از داخل صندوق عقب بردارد.
نسیم از صدای قدم‌های رقیه به طرفش چرخید و گفت:
- خونه نیست؟ در رو باز نمی‌کنه.
رقیه با دستپاچگی تک‌خندی زد و همان‌طور که مشغول برداشتن کلید از داخل کیفش بود، گفت:
- چه می‌دونم. کی از کار اون سر درمیاره؟
نسیم که ظاهراً ضد حال خورده بود، اخم درهم کشید و با دلخوری گفت:
- می‌دونست کی قراره بیایم؟
رقیه نگاه سریعی به او انداخت و خودش را مشغول باز کردن در کرد.
می‌ترسید نگاهش همه چیز را فاش کند.
- راستش نه. ما بهش گفتیم قراره شب بیایم.
در باز شد و چشم در چشم نسیم ادامه داد.
- اگه می‌دونست حتما می‌موند.
نسیم پوزخندی زد و به در زل زد.
با تلخی گفت:
- آره، مثل الآن که اومد دنبالم حتماً منتظر می‌موند!
در را هل داد و زیر نگاه غم زده رقیه سمت پله‌ها رفت.
رقیه سمت یاسین که نزدیکش شده بود، چرخید.
ساک را از یاسین گرفت و لب زد.
- میدونی که اوضاع طوری نیست که تعارفت کنم بیای.
یاسین تندی گفت:
- نه بابا، این چه حرفیه.
رقیه آهی کشید و گفت:
- به هر حال ممنون.
- وظیفه بود.
به در نگاه کرد و گفت:
- اگه دیدی خیلی نا آرومی می‌کنه... .
چشم در چشم رقیه شد.
- می‌خواین این مدت پیش ما باشین؟
رقیه چرخید و نگاه گذرایی به پله‌ها انداخت سپس رو به یاسین گفت:
- فعلاً موندم چه‌طوری خبر رو بهش بگم.
دوباره آه کشید و گفت:
- تو برو، بیشتر از این مزاحمت نمیشم.
خداحافظی آرامی از هم کردند و رقیه وارد خانه شد.
در سالن را بست.
نسیم را داخل سالن ندید.
به طرف پله‌ها رفت و خود را به اتاق‌هایشان رساند.
خواست به طرف اتاق نسیم برود که با دیدن در نیمه باز اتاق همتا چشمانش گرد شد.
سریع ساک را رها کرد و به طرف اتاق خیز برداشت.
فوراً در را باز کرد که نسیم ماتم زده به طرفش چرخید.
وسط اتاق ایستاده بود و سرگردان می‌نمود.
رقیه حیران گفت:
- ای... این‌جا چی کار می‌کنی؟
نسیم با شکاکی گفت:
- این‌جا چرا این‌قدر خاک خورده‌ست؟ وسایل همتا کجاست؟ لباس‌هاش داخل کمدش نیست چرا؟
رقیه وحشت زده آب دهانش را قورت داد.
فکر این‌جایش را نکرده بود.
می‌ترسید تیر آخر را بزند.
نسیم با نگرانی و ترس به طرفش رفت و گفت:
- چرا ساکتی؟
صدایش را بالا برد.
- میگم چرا این‌جا این‌جوریه؟
رقیه خواست با من‌من جوابش را بدهد که تندی گفت:
- اصلاً شماره‌اش رو بگیر می‌خوام باهاش حرف بزنم.
رقیه وحشت زده همچنان نگاهش می‌کرد که نسیم داد زد.
- چرا من رو نگاه می‌کنی؟ بهت میگم شماره همتا رو بگیر.
رقیه از جیغ‌جیغ‌هایش چشمانش را برای لحظه‌ای بست و دستگیره در را که همچنان توی مشتش بود، محکم فشرد.
نسیم از سکوتش کلافه شد و او را از سر راهش هل داد.
کیفش پایین داخل سالن بود پس از پله‌ها پایین رفت و مستقیم خود را به کاناپه که کیفش رویش بود، رساند.
رقیه هم با ترس و استرس او را دنبال می‌کرد.
نسیم همان‌طور که کنار کاناپه ایستاده بود، نفس‌زنان و مضطرب شماره همتا را گرفت.
شماره‌ای که بارها با آن تماس گرفته بود؛ ولی جز یک خاموشی چیزی نصیبش نشده بود.
این‌بار باز هم جمله تکراری را شنید"دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً... ."
قلبش تند می‌کوبید.
این‌بار شدت نگرانیش بیشتر بود.
ماتم زده به رقیه نگاه کرد.
گوشی رقیه هم آن وقت‌هایی که زنگ میزد، خاموش بود؛ ولی الآن او را می‌دید، سالم و زنده.
پس همتا کجا بود؟
به طرف رقیه که دو قدمی با او فاصله داشت، تلو خورد.
نگاه ترسیده و بغض کرده رقیه خبر خوبی به او نمی‌داد.
- همتا... همتا کجاست؟
انگار کسی به آرامشش چنگ زده باشد یک دفعه گوشی را رها کرد که گوشی روی زمین افتاد.
توجه‌ای به آن نکرد و یقه رقیه را گرفت.
جیغ زد.
- چرا گوشیش خاموشه؟
رقیه دست‌هایش را روی دست‌های سرد نسیم گذاشت.
- آروم باش دورت بگردم.
- همتا کجاست؟
دوباره صدایش را بالا برد.
- همتا کجاست؟!
رقیه نفس‌نفس میزد.
ناگهان چانه‌اش لرزید.
نسیم هاج و واج به اشک توی چشم‌هایش نگاه کرد.
می‌خواست گریه کند؟ چرا؟
رقیه طی یک حرکت او را محکم توی آغوشش گرفت.
مرگ یک بار، شیون هم یک بار.
می‌گفت و خودشان را خلاص می‌کرد دیگر.
نسیم گناه داشت.
حقش نبود ذوق‌هایش پوچ باشند.
باید بیدارش می‌کرد.
باید او را از رویا بیدار می‌کرد و زندگی سگیشان را برایش نشان می‌داد.
ذوق‌های پوچ می‌توانستند دردناک‌ترین زهر باشند.
نمی‌خواست او بیشتر از این برای خودش زهر جمع کند.
نسیم اخم درهم کشید و با پرخاش او را هل داد.
- چیه؟ واسه‌ی چی داری گریه می‌کنی؟ همتا کجاست؟
رفته‌رفته داشت بغض خودش هم اشک میشد.
بغض دلتنگیش خاردار میشد، دردناک میشد.
قطره اشکش رو گونه‌اش چکید.
- آ..‌ آبجیم... کجاست؟ چرا گوشیش خاموشه رقیه؟
قطره دیگری از اشکش چکید.
- واسه چی گوشی‌هاتون خاموش بود؟ کجا بودین؟ این مدت..‌‌. این مدت کجا بودین؟
رقیه سست شد و دستش را روی تکیه‌گاه کاناپه گذاشت و به کمکش روی زمین نشست.
دست دیگرش را جلوی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بلند نشود و در خود جمع شده گریه می‌کرد.
نسیم گیج و منگ لب زد.
- چرا داری گریه می‌کنی؟
داد زد.
- میگم آبجیم کجاست؟ آبجیم کجاست؟ همتا کجاست؟ همتا؟!
رقیه ترسیده بلند شد و او را که داشت پشت سر هم جیغ میزد، گرفت.
- آروم باش، آروم باش نسیم. تو رو خدا آروم باش.
نسیم بی توجه به او جیغ میزد.
- همتا؟ همتا؟
رقیه او را محکم درآغوشش گرفت و با گریه گفت:
- من رو ببخش. من رو ببخش که مراقبش نبودم. من رو ببخش.
نسیم از حرفش وحشت کرد.
از بغلش خارج شد و گفت:
- مگه... .
قیافه‌اش آویزان شد و وحشت زده نالید.
- چه اتفاقی براش افتاده؟ چه بلایی سر آبجیم اومده؟
صورتش از اشک خیس شده بود.
اشک‌هایی که قرار بود بابت دلتنگی باریده شوند، حال به خاطر ترس و دل‌نگرانی از چشمانش می‌چکیدند.
رقیه با هق‌هق گفت:
- بردنش... بردنش.
- کجا؟ هان؟ کجا؟
به شانه‌اش زد که رقیه نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.
با جیغ گفت:
- با توئم، حرف بزن.
رقیه طاقت از کف داده فریاد زد.
- زندان!
آرام‌تر لب زد.
- پلیس‌ها بردنش.
پلک نسیم پرید.
وا رفته گفت:
- چی؟!
چند بار پلک زد و دوباره زمزمه کرد.
- پلیس‌ها؟ زندان؟!
سرش را تکان داد و گفت:
- اون‌ها چرا... اصلاً واسه‌ی چی باید... من... من نمی‌فهمم. پلیس‌ها به شماها چی کار داشتن؟
با درنگ لب زد.
- مگه... چی کار می‌کردین؟ شما دو نفر چی کار می‌کردین؟ هان؟
رقیه با تردید نگاهش کرد.
درمانده چشمانش را محکم بست و پشتش را به کاناپه تکیه داد.
در حالی که دست‌هایش روی تاج کاناپه بود، خیره به افق لب زد.
- نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه. نمی‌دونم همتا راضیه این رو بگم یا نه؛ ولی... .
آب دهانش را قورت داد و با چشمانی بسته گفت:
- یک دختر رو دیدیم که داشتن به زور می‌بردنش. همه چیز از همون روز تغییر کرد. بدبختیمون از همون روز بود. پامون به یک باند باز شد. ازم نپرس چه باندی فقط این رو بدون... ‌.
سرش را پایین داد و پلک‌هایش را محکم‌تر به‌هم فشرد.
- همتا رو دستگیر کردن چون خیال می‌کردن باهاشون هم دست بوده.
درمانده و با استیصال به نسیم که بهتش برده بود، نگاه کرد و گفت:
- ه... هر کاری که فکرش رو بکنی انجام دادم. به پاشون افتادم، التماسشون رو کردم، قسم خوردم، داد زدم حتی... حتی تهدید کردم؛ ولی همتا رو آزاد نکردن.
بغضش شدت گرفت و از نسیم روی گرفت.
شرمنده‌اش بود.
چندی گذشت.
هیچ حرفی از نسیم نشنید، حتی داد هم نزد.
نسیم ساکت و بی حرف سمت در تلو خورد که حیرت زده پرسید.
- کجا داری میری؟
نسیم ایستاد.
به مانند یک روح چرخید و نگاهش کرد.
آرام لب زد.
- می‌خوام بگم بی گناهه. می‌خوام بگم آبجیم تقصیری نداره. می‌خوام بگم... می‌خوام بگم... .
با التماس و گریه ادامه داد.
- من رو هم پیش آبجیم ببرن. آزادی رو بدون آبجیم نمی‌خوام.
و دوباره به طرف در رفت.
رقیه دماغش را بالا کشید و دنبالش کرد.
- نسیم صبر کن.
نسیم حتی کفش‌هایش را نپوشید و با همان جوراب‌هایش سمت پله‌ها رفت که رقیه دم پله‌ها ساعدش را گرفت.
اشک جفتشان بند نمی‌آمد.
- می‌خوای بری کجا؟
نسیم در حالی که سعی داشت با سستی دستش را آزاد کند، گفت:
- ولم کن. من نمی‌تونم آبجیم رو تنها بذارم. همتا نباید تنها باشه. من هم می‌خوام کنارش باشم. ما همیشه با هم بودیم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- الآن هم باید با هم باشیم.
رقیه هق زد و گفت:
- ولی همتا زندان این‌جا نیست. اون رو معلوم نیست کدوم زندان بردن.
نسیم شوکه شده نگاهش کرد.
رقیه با درد گفت:
- فکر می‌کنی من کاری نکردم؟ خودم رو به هر دری زدم؛ ولی فایده‌ای نداشت. تو هم بری چیزی عوض... .
با سست شدن بدن نسیم و گم شدن سیاهی چشمانش حرفش قطع شد.
نسیم به پشت مایل شد و چون رقیه توقع بی‌هوشیش را نداشت، خودش هم به جلو مایل شد؛ ولی با گرفتن نرده مانع از افتادنش شد؛ اما نسیم روی پله‌ها غلت خورد.
با نگرانی گفت:
- خدا مرگم بده. نسیم؟!
و سریع از پله‌ها پایین رفت."
با کشیدن آهی چشمانش را باز کرد و از فکر خارج شد.
به ساعت نگاه کرد.
باید فکری برای شام می‌کرد.
بالاجبار بلند شد و سمت آشپزخانه رفت.
با حواسی نه چندان جمع پیاز را خرد کرد.
در همان حین که داشت پیاز را خرد می‌کرد، دوباره به فکر فرو رفت.
اصلاً نمیشد که نسیم را ببیند و به همتا فکر نکند.
نمیشد که روزی آن صحنه دار زدنش به خاطرش نیاید.
کسی از اقوام همتا در مورد زندانی شدن او خبر نداشت.
بیشتر اقوام همتا و نسیم داخل روستا بودند که بعد از مرگ پدر و مادر همتا عوض این‌که رابطه‌ اقوام با این دو خواهر یتیم شده بیشتر شود، کمتر شده بود، مگر همتا و نسیم گه گاهی یادی از عمه‌شان می‌کردند.
عمه‌ای که هنوز از همتا خبری نداشت و چیزی در مورد زندانی شدنش به او نگفته بودند.
با تمام شدن کارش دست‌هایش را شست و همان‌طور که دست‌هایش را با پایین تونیکش خشک می‌کرد، از آشپزخانه خارج شد.
به طرف کاناپه رفت تا تلوزیون را روشن کند.
علاقه‌اش را نسبت به فیلم دیدن هم از دست داده بود؛ اما به خاطر ساکت نبودن خانه خواست تلوزیون را روشن کند.
حال حرف فرزین داشت زنده میشد.
خانه سگ‌دانی‌ای شده بود که نفس هر کسی را می‌گرفت، دل را که بدتر.
کنترل را برداشت و خواست روی کاناپه بشیند که صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفون رفت و گوشی را برداشت.
- کیه؟
صدایی نشنید.
اخم کم رنگی کرد و دوباره پرسید.
- کیه؟
- باز کن.
گوش‌هایش سوت کشید.
به آن صدا شک داشت.
شالش را از جالباسی کمد نزدیک در برداشت و روی سرش گذاشت.
سریع از پله‌ها پایین رفت و خودش را به در رساند.
در را با شتاب باز کرد.
با دیدن شخص مقابلش ابروهایش پرید.
شخص مقابلش نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت:
- تغییری نکردی... پا کوتاه!
- خواهشاً دوباره شروع نکن.
صدا صدای کارن بود!
کارن از کنار دیوار فاصله گرفت و مقابل در ایستاد.
فرزین را به داخل هل داد که رقیه مات و مبهوت کنار رفت.
فرزین با زدن پوزخندی به طرف پله‌ها رفت و غر زد.
- باز کارمون به این لونه سگ افتاد.
کارن چشم در چشمان حیرت زده رقیه لب زد.
- سلام.
رقیه پشت سرهم پلک میزد.
کارن پشت سرش را خاراند و نگاهی به کسری که عقب‌تر از او بود، انداخت.
او هم به طرف پله‌ها رفت.
نفر بعدی مهسا بود.
مهسا بازوی رقیه را نرم فشرد و گفت:
- می‌دونم غافلگیر شدی؛ ولی ببخش که بی خبر اومدیم.
و لپ رقیه را بوسید و از پله‌ها بالا رفت.
کسری سری برایش تکان داد و بعد از او چند نفر دیگر هم وارد شدند.
از بینشان فقط پویا و آرتین برایش آشنا بودند.
آرتین همایون‌فر! شخصی که او را بارها سر قضیه حکم همتا دیده بود.
بامداد و آرکا توجه‌ای به او نکردند؛ ولی حبیب آرام سلامی کرد.
آرتین نیز سر تکان داد.
پویا لبخند بی معنایی زد و با حرکت انگشتانش به او سلام کرد.
سجاد آخرین نفری بود که وارد راهرو شد.
در را بست و او هم برای رقیه سر تکان داد و زمزمه‌وار و مودبانه لب زد.
- سلام.
با تردید او نیز از پله‌ها بالا رفت.
رقیه هاج و واج به پله‌های خالی نگاه کرد.
آن‌ها دیگر که بودند؟
اصلاً چرا فرزین و بقیه به این‌جا آمده بودند؟
چه اتفاقی افتاده بود؟!
به خودش آمد و با اخم سریع خود را به سالن رساند.
آن‌ها را دید که خیلی پررو پررو روی مبل نشستند.
اخمش غلیظ‌تر شد و به طرفشان رفت.
- شماها این‌جا چی کار می‌کنین؟
فرزین خطاب به حبیب که کنارش نشسته بود، گفت:
- نگفتم مهمون‌داری بلد نیست؟
رقیه از حرفش دندان به روی هم فشرد و گفت:
- چرا اومدین این‌جا؟ اصلاً... اصلاً این‌ها کین؟
مهسا به حرف آمد.
- رقیه جون بیا بشین، بهت می‌گیم.
- همین‌جوری راحتم!
شاکی و عصبی به نظر می‌رسید.
بیشتر هم از دست کسری و کارن دلخور بود که کاری برای همتا نکرده بودند؛ ولی مگر او چه‌قدر از ماجرا خبر داشت؟
مهسا نگاهی به جمع کرد و دوباره رو به رقیه گفت:
- گوش کن... .
کسری به میان حرفش پرید.
با همان لحن خونسردش خیره به شیشه میز گفت:
- در مورد همتاست.
سرش را بالا آورد و چشم در چشم رقیه محکم گفت:
- بشین.
رقیه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- چشم جناب سرگرد!
بابت تعداد زیادشان تمام مبل‌ها پر شده بود.
مهسا روی دسته مبل نشسته بود و پویا و سجاد هم پایین مبل روی زمین نشسته بودند.
رقیه هم با غیظ روی زمین نشست و دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد.
عصبی و کلافه خیره کسری بود.
***
تابلو را برداشت و از روی چهارپایه بلند شد.
به اطراف نگاهی انداخت تا جای خالی‌ای برای تابلو پیدا کند.
چشمش به تابلوی کاغذی افتاد که با چسب به دیوار بالای تخت نصب شده بود.
سمت تخت رفت و تابلوی دستش را به تاج تخت تکیه داد و خودش هم روی تخت ایستاد.
به تابلوی کاغذی نگاه کرد.
همان تابلویی بود که خودش به همتا هدیه داده بود.
همان روز تولدش.
چند سال قبل بود؟ خیلی پیش.
با نگاهش شعر را خواند.
"کدام شاخه گل خوش‌بو را تقدیمت کنم که وجودت سرچشمه همه زیبایی‌هاست!"
آهی سینه‌اش را خالی کرد.
به تابلو دست کشید.
خاک رویش نشسته بود.
آه دوباره‌ای کشید و با احتیاط چسب‌ها را از دیوار جدا کرد.
به یکی از چسب‌‌ها دست زد.
هنوز خاصیتش را از دست نداده بود.
پوزخندی زد و خیره به تابلوی کاغذی لب زد.
- معرفت این چسب خیلی بیشتر از تو بود همتا... خیلی بیشتر.
تابلوی کاغذی را به کناری پرت کرد و به طرف تابلوی خودش رفت.
آن را به دیوار نصب کرد و با عشقی تلخ به چشمان خواهرش زل زد.
دستش را بالا برد و با شستش زیر چشم همتا را نوازش کرد.
دیگر بغضش نمی‌آمد، آخر بغض برای همیشه خانه‌نشین گلویش شده بود، دلیلی نداشت این همه راه را برود و از آرامش لحظه‌ای تا آشوب ابدی دلش لی‌لی بزند؛ ظاهراً تصمیم گرفته بود برای همیشه در گلویش بخوابد تا بی‌خودی راه نرود.
این‌گونه بهتر بود، نه؟
از تخت پایین رفت.
خسته شده بود و خوابش می‌آمد؛ ولی قصد نداشت به این زودی بخوابد.
خیلی وقت بود که تا سر درد نمی‌گرفت نمی‌خوابید.
خب وقتی از خستگی بی‌هوش نمیشد، افکار به او حمله می‌کردند.
طاقت دیدن آن افکار و خاطره‌ها را نداشت.
نبود همتا کم دردی نبود، نمی‌توانست خاطراتش را هم تحمل کند.
از اتاق خارج شد و با بی حوصلگی از پله‌ها پایین رفت.
توی فکر بود و متوجه اطراف نبود.
وقتی وارد سالن شد، صداهایی را شنید.
صداهایی که تنها متعلق به یک نفر نبود.
مهمان داشتند؟!
از کی بود که این خانه بوی پای مهمان نگرفته بود؟
سمت صدا رفت و از پله‌ها فاصله گرفت.
با برداشتن چند قدم و رسیدن به پیچ سالن چشمانش از دیدن اشخاص مقابلش گرد شد.
این همه نفر؟!
همان‌جا کنار دیوار خشکش زده بود.
ظاهراً بحث داغی هم داشتند که متوجه‌اش نشده بودند.
فرزین انگشت کوچکش را داخل گوشش کرد و گوشش را خاراند سپس نگاهی به ناخنش کرد و آن را به سینه لباسش مالید.
داشت از بحث کسل کننده‌شان خوابش می‌گرفت.
هنوز هفت سال و دو ماه و نیم دیگر تا آزادیش مانده بود؛ ولی به واسطه کسری او و بقیه‌شان را آزاد کرده بودند، البته که حبس پویا، مهسا و سجاد خیلی کمتر بود چون جرم سنگینی نداشتند شاید کمتر از سه ماه حبس کشیدند.        
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.