نسیم با ترس به ساعدش چنگ زد؛ ولی گفت:
- واسه همین میخوام کنارت باشم.
و نگاه حرصی فرزین بود که رویش بود.
دخترهی تخس!
مهسا تندی گفت:
- چه غلطی بکنیم؟
بامداد لب زد.
- خب بریم پایین دیگه.
آرتین با اخمی کم رنگ ضامن کلتش را کشید و همانطور که به طرف پلهها میرفت، گفت:
- تا نریم نمیفهمیم چی شده.
نسیم و مهسا تا چندی مضطرب نگاهش کردند و با پیش رفتن بقیه آنها هم به سمت پلهها قدم برداشتند.
آرتین و فرزین جلوتر از بقیه بودند.
کسری و کارن پشت سرشان.
بامداد و حبیب و سپس دخترها.
آخر از همه آرکا از پلهها داشت پایین میآمد.
فرزین هنوز کاملاً از پلهها پایین نرفته بود که سایهای را پایین دید.
به آرتین اشاره کرد و آرتین با احتیاط بیشتری اطراف را نگاه کرد.
آرتین چرخید و به بقیه اشاره کرد حرکت نکنند و با
علامت دادن به فرزین دو نفری طی یک حرکت نرده سمت خودشان را گرفتند و پایین پریدند.
با دیدن افراد مخفی شده در پشت پلهها که در حالت آماده باش بودند تا آنها را غافلگیر کنند؛ اما به ظاهر خودشان غافلگیر شده بودند، قبل از اینکه به خودشان آیند به آنها حمله و بیهوششان کردند.
فرزین زمزمه کرد.
- انگار ریختن خونه.
با احتیاط بیشتری قدم برمیداشتند.
حال مردها جلوتر از دخترها بودند البته که همتا پشتشان سنگر نگرفته بود!
تنها کسانی که بینشان اسلحه نداشتند، مهسا و نسیم بودند.
چشمشان به تشکهای خالی سجاد و پویا افتاد.
کلتهایشان را محکمتر گرفتند و کسری به بقیه اشاره کرد حواسشان را جمع کنند.
داشتند آرام به جلو میرفتند که صدایی از پشت سر غافلگیرشان کرد.
- بهبه!
سریع چرخیدند و اسلحههایشان را به سمت رامبد و افراد کنارش گرفتند.
رامبد با دیدن اسلحهها دستهایش را بالا برد و لودگی کرد.
- بیخیال رفقا.
نگاه شیطانیش به پشت سرشان رفت که کسری و آرتین چرخیدند و متوجه ایمان و افرادش شدند.
ظاهراً از دو طرف محاصره شده بودند.
رامبد: فقط یک گپ دوستانهست.
همتا اسلحهاش را به طرفش گرفت و غرید.
- با بقیه چی کار کردی؟
رامبد چشم ریز کرد و گفت:
- منظورت اون دختره و پت و متن؟
همتا دسته اسلحه را میان مشتش فشرد.
نگاه تیزش رامبد را وادار به جواب دادن کرد.
- جاشون بد نیست.
ایمان به حرف آمد.
آرام و محکم گفت:
- باید با هم حرف بزنیم. بهتره اسلحههاتون رو بندازین پایین.
بامداد با نیشخند گفت:
- چشم.
اما تکان نخورد و همچنان ایمان را نشانه گرفته بود.
صدای جیغهای خفهای به گوششان خورد.
کارن خطاب به ایمان غرید.
- چی کارشون کردی؟
رامبد جواب داد.
- محترمانه گفتم دهنشون رو ببندن.
رقیه و پسرها آن طرف سالن بحث را میشنیدند.
رقیه نگاهی به دو مرد کنارشان انداخت.
یکیشان سمت راستش با دو قدم فاصله قرار داشت و در حالت آماده باش بود.
تمام حواسش به روبهرو بود و منتظر آمدن شخصی.
از پرتی حواسش استفاده کرد و یک دفعه بلند شد و از بازو خودش را به او زد که مرد شوکه شده چند قدم تلو خورد.
رقیه سریع دوید و مرد دنبالش کرد.
سجاد و پویا هم خواستند بلند شوند؛ اما محافظ کناری اسلحه را به سمتشان گرفته بود.
با اکراه دوباره نشستند و به جای خالی رقیه که تا چندی پیش داشت میدوید، نگاه کردند.
رقیه با رسیدن به ایمان و سه نفر کنارش ناگهان ایستاد.
از صدای قدمهایش همه متوجهاش شده بودند.
نسیم وحشت زده جیغ کشید.
- رقیه؟!
همتا مرد پشت سر رقیه را که میخواست رقیه را ببرد، نشانه گرفت و داد زد.
- ولش کن وگرنه دستت رو قلم میکنم!
چنان محکم و کوبنده گفته بود و نگاهش بران بود که مرد ناخوداگاه به ایمان نگاه کرد و دست رقیه را رها کرد.
ایمان چشم از رقیه گرفت و با حالتی خنثی به همتا نگاه کرد.
- فقط یک گپ دوستانهست.
کسری: کی هستی؟
ایمان دستهایش را داخل جیبهای شلوارش کرد و چند قدمی نزدیکشان شد.
- به اسم و رسم من کاری نداشته باش. ما دنبال یک کسیایم که پیش شماست. بدینش، ما هم رفع زحمت میکنیم.
حبیب غرید.
- کی؟ چی داری میگی؟
رامبد از پشت سرشان گفت:
- لیدی.
کسری اخم کم رنگی کرد و لب زد.
- لیدی؟
بامداد با نیشخند گفت:
- انگار راه رو اشتباهی اومدی.
ایمان: واقعاً؟
- شک نکن. بامداد اشتباه نمیکنه.
ایمان با درنگ چرخید و با حرکت سرش به یکی از افرادش اشاره کرد رقیه را بیاورند.
رقیه پاهایش را به زمین فشار میداد تا او را سمت ایمان نبرند؛ اما تلاشش بی فایده بود.
ایمان از پشت به یقهاش چنگ زد و اسلحه شخص کناریش را گرفت.
رامبد با شیطنت نگاهش را روی بقیه دخترها سر داد و تا به نسیم رسید، فرزین غرید.
- نگاهت چپ بره، چپهات میکنم!
رامبد تنها ابروهایش را بالا برد.
بوهایی نمیآمد؟
دوباره نگاهش شیطانی شد.
صدای ایمان توجهها را جلب کرد.
خطاب به بامداد گفت:
- کمی فکر کن. شاید اشتباه میکردی به هر حال آدم جایزالخطاست.
بامداد با خونسردی و اطمینان سرش را به چپ و راست تکان داد که چشم رقیه گرد شد.
ایمان با یک ابروی بالا رفته لب زد.
- اشتباه نمیکنی؟
لحنش بوی تهدید میداد.
بامداد نیشخند زد و گفت:
- آدم نیستم!
بلافاصله حالت چهرهاش خشن شد و ناگهان به افراد کنار ایمان شلیک کرد.
نسیم در حالی که لنگ به لنگ میپرید، سرش را میان دستانش گرفت و با چشمانی بسته جیغ زد.
تا به حال مردن کسی را ندیده بود.
بامداد چه راحت کشتشان!
به راستی همتا با چه کسانی رفت و آمد داشت؟
رامبد تا این صحنه را دید، از حالت شوخش خارج شد و با جدیت اسلحهاش را به سمتشان گرفت.
ایمان هنوز هم خونسرد مینمود.
انگار مگسهای کنارش را کشته بودند.
کسری رو به او گفت:
- برای چی دنبال لیدیای؟
- پس یادتون اومد.
کسری با سردی گفت:
- فراموش نکرده بودیم.
- اول باید بپرسم چرا گرفتینش؟
کارن: بتوچه؟
نیشخند ایمان پشت دستمال صورتش مخفی ماند.
- همین ربطش بوده که ما رو مقابل هم قرار داده.
کسری حرفش را تکرار کرد.
- چرا دنبالشی؟
ایمان هم با جدیت تکرار کرد.
- چرا گرفتینش؟
کمی با سکوت و خیرگی نگاهشان گذشت.
آرکا با بی حوصلگی دستش را آویزان بدنش کرد و گفت:
- مسخرهها!
با خونسردی داشت به طرف مبلهایی که در آن حوالی بود، میرفت.
روی یکیشان که نشست، چشمش به سجاد و پویا افتاد.
چشمانش را بست و پاهایش را روی میز مقابلش گذاشت.
- شماها که حرف میزنین، پس بشینین و حرف بزنین.
این را گفت و ساکت شد.
رامبد تکخندی زد و زمزمه کرد.
- ازش خوشم اومد.
دستش را آویزان کرد و گفت:
- بد نمیگه.
و به ایمان چشمک زد.
ایمان با درنگ اسلحهاش را پایین داد و بقیه با تردید بههم نگاه کردند.
روی مبل مقابل هم نشسته بودند.
آرکا با همان چشمان بستهاش مثل یک مرز بینشان روی مبل تکنفره نشسته بود.
سجاد و پویا هنوز کنار شوفایژها بودند و حکم گروگان را داشتند.
سکوت را رقیه بود که شکست.
پایین مبلی که ایمان رویش بود، نشسته بود.
جیغهای خفه میکشید که ایمان با بی حوصلگی دستمال را از روی دهانش پایین داد.
رقیه با خشم به طرفش سر چرخاند و گفت:
- مگه سگتم که اینجوری نگهام داشتی؟
ایمان توجهای به حرفش نکرد که دوباره لند کرد.
- خب بذار من هم بشینم.
رامبد در حالی که کنار حسن ایستاده بود و دستش را روی شانهاش گذاشته به او تکیه داده بود، لودگی کرد.
- داداش زبون دخترها رو نمیفهمی؟
با مرموزی و شیطنت گفت:
- داره میگه بغلش کن!
رقیه شوکه شده نگاهش کرد و ایمان چپچپ.
رامبد با حرکت سر به ایمان اشاره کرد؛ اما ایمان با پشت چشم نازک کردن نگاه گرفت.
- بغلش کن دیگه.
رقیه در جوابش جیغ زد.
- دهن کثیفت رو ببند.
- من که بستم.
و با چشم به دستمال اشاره کرد.
صورت سرخ از خشم رقیه را که دید، چشمکی زد.
آرتین بحث را دوباره شروع کرد.
- چه کسی آدرس اینجا رو بهت داد؟ از کجا فهمیدی لیدی پیش ماست؟
ایمان جواب داد.
- شما هنوز جواب من رو ندادین.
کسری پرسید.
- خب چهطور باید بهت اعتماد کنیم؟
- هیچوقت بهم اعتماد نکنین!
رقیه کمی سرش را چرخاند؛ اما نه در حدی که رخ در رخ ایمان شود.
- ببین مردک، ما نه میدونیم چه خری هستی نه میدونیم چه باری میخوای ببری. خب یک نشونه که بده.
ایمان به طرفش خم شد که رقیه شوکه شده کمی به عقب مایل شد و نگاهش کرد.
ایمان با همان فاصله کم لب زد.
- نشونه اینکه، اگه الآن دهنت رو نبندی شاید دیگه هیچوقت نتونی حرف بزنی.
این را گفت و درست نشست.
رقیه بهت زده تکخندی زد و سپس با دندان قروچه روی گرفت.
روی زانوهایش نشسته بود و داشت از آن حالت خسته میشد.
حالا که قرار بود روی زمین بشیند، لااقل درست مینشست.
از حالت زانونشین چهارزانو زد و عبوس به زمین خیره شد.
رامبد رو به رقیه خطاب به ایمان گفت:
- بیا، دختره قهر کرد.
ایمان چشمانش را بست و کشیده گفت:
- رامبد!
همتا سعی کرد به نسیم که با وحشت به او چسبیده بود، توجه نکند.
شاید این ترس لازمش بود تا به عمق خطر کارشان پی ببرد.
کسری نگاه از همتا گرفت و بیشتر از این دستدست نکرد.
با اکراه گفت:
- لیدی کسیه که ما رو بازی داد. یک مدت داخل بیمارستان بودم. به اسم ترون هزینه درمانم رو داد و خب... .
برای لحظه چشمانش را بست و نفسش را آه مانند خارج کرد.
- وقتی به خودم اومدم دیدم وسط یک باندم.
با درنگ پرسید.
- حالا تو بگو.
ایمان به رامبد نگاه کرد.
رامبد با اخم کنارش نشست و رو به کسری گفت:
- چه باندی؟
- ما جوابمون رو نگرفتیم.
رامبد پوفی کشید و به ایمان گفت:
- بگو.
ایمان لب باز کرد.
- فرض کنین ما هم وسط اون باندیم.
آرتین زمزمه کرد.
- گرفتار یا همکار؟
رامبد طعنه زد.
- همکارها هم باشیم لو نمیدیم.
ایمان توجهای به حرفش نکرد و در جواب آرتین گفت:
- گرفتار نه، از کلمهاش خوشم نمیاد... میخوایم گرفتارشون بکنیم!
پس از چندی دوباره گفت:
- شنیدم عمارتش رو هم گشتین. چیزی از لپتاپش دستگیر کردین؟
رقیه پوزخند زد و گفت:
- توقع داری به این زودی بهت اعتماد کنیم؟
- من گفتم اعتماد نکنین.
رقیه نفسهای کشدار میکشید.
یک دفعه با خشم بلند شد و سریع جلو رفت تا کنار همتا بشیند.
هر آن منتظر یک چنگ و چنگال بود؛ ولی ایمان واکنشی نشان نداد.
دوباره نگاهی بین کسری و بقیه رد و بدل شد.
فرزین بود که جواب داد.
- نه. هیچی داخلش نبود.
رقیه تندی گفت:
- چرا. بود!
نگاهها به طرفش رفت که خیره به ایمان گفت:
- یک چیز خیلی مهم. (نیشخند) برنامه کودک! میخوای ببینی؟
فرزین با تاسف لب زد.
- اونها واسه تو مهمن، نه برای بقیه.
رقیه جا خورده نگاهش کرد.
او به ایمان طعنه زد، فرزین چرا داشت گل به خودی میزد؟!
ایمان با اخم گفت:
- گفتی برنامه کودک؟!
نگاهی بین او و رامبد رد و بدل شد.
رامبد تندی گفت:
- الآن لپتاپ کجاست؟
فرزین لودگی کرد.
- انگار واسه شما هم مهمه.
ایمان خشمگین گفت:
- آره مهمن. بگین کجاست. لپتاپ رو که دور ننداختین؟
کسری پرسید.
- برای چی میپرسی؟ یک سری کلیپ چه اهمیتی دارن؟
رامبد: همینه دیگه، شما نمیفهمی. اگه یک تک پا بری و بیاریش بهت میگیم.
کسری لب پایینش را به دندان گرفت و با تردید به کارن و آرتین نگاه کرد.
آرتین نامحسوس سرش را به تایید تکان داد و کسری با حرکت سر به کارن اشاره کرد لپتاپ را بیاورد.
کارن به طبقه بالا رفت و نسیم از سکوت پیش آمده بازوی همتا را فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد.
- آ... آبجی اونها مردهان؟
همتا نیمنگاهی نثارش کرد و نفسش را رها کرد. سپس به رقیه نگاه کرد و وقتی دستهای بستهاش را دید، رو به مهسا گفت:
- زنگ بزن اورژانس تا نمردن.
با این حرفش بقیه تازه متوجه مردهای مجروح و بیهوش که غرق خون بودند، شدند.
مهسا فوراً از جایش بلند شد و به طرف اپن که تلفن بی سیم رویش قرار داشت، دوید.
رقیه با نگاهش دنبالش کرد و وقتی از دیدرسش خارج شد، به همتا گفت:
- یک چیزی بگم؟
همتا در سکوت نگاهش کرد که کفری گفت:
- چرا دستهای من رو باز نمیکنی؟!
همتا در سکوت گره طناب را باز کرد و رقیه برایش چشم غره رفت.
با آمدن کارن، مهسا هم برگشت.
رامبد خواست لپتاپ را از کارن بگیرد که کارن با اخم قدمی عقب رفت.
رامبد با انتظار به کسری نگاه کرد که کسری زمزمهوار خطاب به کارن گفت:
- بدش.
رامبد با گرفتن لپتاپ دوباره کنار ایمان نشست.
ایمان لپتاپ را روی پاهایش گذاشت و روشنش کرد.
رامبد با حیرت گفت:
- این یکی هم رمز نداره!
پوزخندی زد و خیره به صفحه زمزمه کرد.
- چه مطمئن بودن.
فرزین به بقیه نگاه کرد و وقتی دید هیچ واکنشی نشان نمیدهند، خودش بلند شد و به سمت ایمان رفت.
بابت کمبود جا روی دسته مبل نشست؛ اما راحت نبود.
یک دفعه چپچپی به مهسا رفت.
مهسا عادت به نشستن روی دستههای مبل و صندلی داشت.
حتی آن لحظه هم روی دسته مبل نشسته بود.
درکش نمیکرد.
کجای اینطور نشستن راحت بود؟
بیخیال وضعیتش شد و پرسید.
- دقیقاً پی چیای؟
ایمان داشت با دقت کلیپ در حال پخش را نگاه میکرد.
فرزین چشم از لپتاپ گرفت و طعنه زد.
- باند شما کارتون قاچاق میکنن؟
ایمان نیم نگاهی حوالهاش کرد و سپس گفت:
- اگه اهلش باشی تو هم میگیری.
- شرمنده، از بچگی باهاشون حال نمیکردم.
رامبد بی توجه به فرزین خطاب به ایمان گفت:
- این همونی نبود که گفتی؟
ایمان با سر جوابش را داد.
کلیپی که برایش آشنا بود و پخشش کرد، همان پیام ماموریت به بندر را میداد.
رامبد دوباره گفت:
- ممکنه این پیام رو چند نفر دیگه هم داشته باشن.
همتا پرسید.
- در مورد چی حرف میزنین؟
ایمان لپتاپ را خاموش کرد و آن را به رامبد داد.
رامبد لپتاپ را روی میز گذاشت و در سکوت به همتا و بقیه نگاه کرد.
- حرفهاتون رو باور میکنم و فرض میکنم شماها هم دنبال بی غرضین.
رقیه چشم ریز کرد و با شک گفت:
- کی؟
ایمان فقط نیم نگاهی به سمتش انداخت و خواست ادامه بدهد که رقیه با هیجان گفت:
- پس تو هم دنبال بی غرضی؟!
رامبد: یک نقطه مشترک دیگه!
ایمان ادامه داد.
- رو دست همهشون بی غرضه. اطلاعات و پیامهاشون رو نه از طریق تماس و پیامک، بلکه از طریق همین کلیپهایی که میگین بی ارزشن به هم دیگه میفرستن.
کارن و حبیب با بهت زمزمه کردند.
- چی؟!
و بقیه اخم درهم کشیدند.
نسیم بیشتر حواسش پی مردهای مجروح بود که کسی حتی به سمتشان نمیرفت، خودش هم که جرئت نداشت بلند شود.
فرزین سر جایش نشست و گفت:
- اون وقت چهطوری؟
- گفتم که اگه اهلش باشی میگیری.
فرزین بی حوصله لب زد.
- حالا که فهمیدی اهلش نیستم.
رامبد طعنه زد.
- این دیگه مشکل خودته رفیق.
کسری: چهطوری متوجه این موضوع شدی؟
ایمان جواب داد.
- فرض کن چند سال از عمرم رو گذاشتم روش.
رامبد لب زد.
- فرضش منظورش همون واقعیته داداش.
اینبار آرتین پرسید.
- به چیزهایی هم رسیدی؟
ایمان با لحنی سرد گفت:
- اونقدری هست که ازتون جلوتر باشم.
همتا: جلوتری و دنبال ما افتادی؟
- دیگه دارین خیلی سوال میکنین. لیدی کجاست؟
کسری: میخوای باهاش چی کار کنی؟
ایمان ایستاد و گفت:
- کاری که باید تا الآن میکردین و من میخوام انجام بدم.
آرکا بالاخره دست از سکوتش برداشت.
بدون اینکه لای پلکهایش را باز کند، گفت:
- نمیتونی ازش اعتراف بگیری. عوضش سعی کن از همون چیزهایی که داری استفاده کنی.
چشم در چشم ایمان شد و گفت:
- همه چیز همون پیامهاییه که براش فرستادن. پس چیزی نمیتونی از دهنش بکشی بیرون مگر یک مشت لاف و دروغ.
دوباره چشمانش را بست؛ اما ایمان تا چندی خیرهاش بود.
بامداد نگاه از آرکا گرفت و با کجخندی دنداننما گفت:
- بچه ساکتیه؛ حرف هم که میزنه حرف حسابه.
ایمان به رامبد نگاه کرد که رامبد لب زد.
- بد نمیگه.
حین بررسی کلیپهای اخیر اورژانس مردهای مجروح را برد و کارن برای ماستمالی کردن به همراه آنها رفت.
کلیپها مطلب جدیدی نمیگفتند.
پیام همانی بود که قبلاً متوجهاش شده بودند.
قرار بود در یکی از شهرهای ساحلی اتفاقی بیوفتد و معاملهای صورت بگیرد؛ اما مشخص نبود کدام شهر و چه معاملهای!
رقیه پرسید.
- چرا میگی ممکنه سردترین بخش باشه؟ شاید اون برفی که نشون میده از زمان بگه. مثلا زمستون.
ایمان در جوابش گفت:
- خب کدوم ماهش؟ کدوم روزش؟ اونها اینقدر گنگ با هم در تماس نیستن.
همتا: فهمیدین کدوم شهر مد نظرشونه؟
ایمان به رامبد نگاه کرد که رامبد با خونسردی لب زد.
- فعلاً نه.
رقیه: پس چهطوری میخواین بفهمین؟
ایمان با تاکید گفت:
- میخواین؟!
رقیه پشت چشم نازک کرد و گفت:
- گشتن تکتک شهرهای ساحلی وقتمون رو نمیگیره؟ در ضمن ما باز هم نمیدونیم کی قراره هم رو ببینن یا معاملهشون انجام بشه. اگه اینطور باشه که میگین ما فقط از مکانش با خبریم.
ایمان دوباره با تاکید گفت:
- ما؟!
رقیه نفسش را با حرص خارج کرد و اخم کرده نگاهش کرد.
رامبد دست به سینه شد و گفت:
- به این هم فکر کردیم.
رقیه: خب؟
نیش رامبد شل شد.
- واسه همین اومدیم دنبال لیدی.
آرکا کش و قوسی به خودش داد که توجه بقیه جلبش شد.
چشمانش را باز کرد و گفت:
- به کجا رسیدین؟
صدایش کمی گرفته بود.
حبیب با حیرت گفت:
- خواب بودی؟
آرکا جوابش را نداد و فقط نگاهش کرد.
رامبد: بخواب، فعلاً به ایستگاه نرسیدیم.
مهسا لب زد.
- انگار واقعاً چارهای جز اینکه از خود لیدی بپرسیم نداریم.
صدای جیغهای خفهای چشمها را سمت دیگر سالن کشاند.
پویا و سجاد با اخم و خشم نگاهشان میکردند.
مهسا از روی دسته مبلی که همتا، نسیم و رقیه رویش بودند، بلند شد و گفت:
- عه از اینها فراموش کردیم.
به طرفشان رفت که مرد جلو آمد و خواست جلویش را بگیرد.
مهسا با اخم تهدید کرد.
- جرئت داری مانعم شو!
از سینه مرد را هل داد و به سمت سجاد رفت.
هم زمان غر زد.
- دست داداشم رو همچین محکم بستن که انگار غولی، کرگدنی، چیزی گرفتن. یک استخون که این همه محکم کاری نداره.
دستهای سجاد را که باز کرد، با لبخند چشم در چشمش شد که نگاه کفری سجاد تازه او را متوجه حرفش کرد.
زیر چشمی به بقیه نگاه کرد و وقتی توجهشان را دید، سریع روی گرفت و به طرف پویا رفت.
رامبد به رانش زد و گفت:
- خب پس لیدی رو بیارین دیگه.
فرزین: اون جایی نمیاد، ما باس بریم پیشش.
- چرا؟ ناکارش کردین؟
- اینطور فکر کن.
ایمان عصبی؛ ولی آرام گفت:
- میتونه حرف بزنه؟
فرزین با آسودگی گفت:
- اون که آره، حتی میتونه بخنده.
رامبد: حالا کجاست؟
بامداد از روی مبل بلند شد و گفت:
- قبل هر چیزی بگم که... من صبحانه میخوام.
همه سرها به طرفش چرخید که "نچ"ای کرد و گفت:
- ای بابا عجب فرهنگ غلطی دارین شماها.
انگشت اشارهاش را بالا آورد و با تاکید گفت:
- صبحانه اصلیترین وعدهست!
مهسا حین نزدیک شدن به جمع، طعنه زد.
- واسه شما عصرونه هم اصلیترین وعدهست.
- خب هست دیگه.
مهسا نگاهی به هیکل گندهاش انداخت و روی گرفت.
زمزمهوار غر زد.
- نمیفهمم با این همه اشتها و خوراکش چرا شکم نمیکنه؟ انگار فقط منم که نفس بکشم چاق میشم.
بامداد سمتش خم شد که از نزدیکیشان یکه خورد.
- واسه اینه که چهار برابر چیزی که میخورم عرق میکنم.
اشارهاش به ورزشهای بعد از ظهری و شبانهاش بود.
***
- ماکان؟
قباد "نچ"ای کرد و غر زد.
- باز کی این رو بیدار کنه؟
بازوی لخت و عضلهایش را گرفت و تکانش داد.
دوباره صدایش زد؛ اما ماکان که روی شکم خوابیده بود، فقط سرش را چرخاند.
- ماکان عکس طرف رو درآوردم.
- هوم؟ باشه.
لحنش خوابآلود و گرفته بود.
به زور حرف میزد.
قباد عصبی شد و گفت:
- پاشو دیگه.
ماکان از صدای بلندش چشم باز کرد.
اخمو و عبوس تشر زد.
- مرگ! داد نزن.
قباد پاکت را روی کمرش انداخت و با غیظ از اتاق خارج شد.
ماکان چرخید و هم زمان پاکت را برداشت.
همانطور دراز کشیده پاکت را باز کرد که چند برگه توجهاش را جلب کرد.
با تکیه به دستش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
اتاقش به خاطر نزدیک به غروب بودن نیمه تاریک بود.
حوصله بلند شدن نداشت تا چراغ را که کلیدش نزدیک در بود، روشن کند، به همین خاطر سمت عسلی خم شد و آباژور را روشن کرد.
نور نارنجی آباژور کمی دیدش را بهتر کرد.
برگهها را برداشت و دانهدانه نگاهشان کرد.
اخمش کمکم داشت باز میشد و به جایش لبخندش بزرگتر میشد.
برگه آچهار را زیر برگههای دیگر کرد و حین خواندن نوشتههای تایپ شده زمزمه کرد.
- کارت حرف نداشت قباد.
تا به آمریکا بیایند و در یکی از هتلهای نیویورک اقامت کنند، چند روزی گذشت.
قرار بود قباد و ورزیده از رامبد و اطرافیانش اطلاعاتی جمعآوری کنند.
رامبد صاحب چند پاساژ در شهر بود و در کار فروش ملک و املاک هم بود؛ ولی ماکان و بقیه خوب میدانستند که این کارها حرفه اصلیش نیست و با بی غرض هم در تماس است و حال میخواستند چگونگی این تماس را بدانند.
چندین تصویر سیاه و سفید چاپ شده نشان میداد رامبد با چه کسانی و در چه مکانهایی رفت و آمد داشته.
بیشترین رفت و آمدش عادی بود؛ اما هر از چند گاهی حوالی شرکت تجاری هم دیده میشد.
برگهای چند عکس را به نمایش میگذاشت.
یکیشان خود رامبد بود.
عکسهای دیگر برای چند شخص نا آشنا بودند که از سر و وضعشان مشخص بود از آدمهای رامبدند.
دو عکس دیگر در پایین برگه توجهاش را جلب کرد.
هر دو برایش خیلی آشنا بودند.
یکی از مردها چشمان سیاهی داشت.
موهای جو گندمیش ظاهراً ارثی بودند چون با وجود ته ریش پرپشتش چهرهاش حدوداً به سی یا سی و خرده میخورد.
آن چشمها برایش آشنا بودند.
به مرد دیگر نگاه کرد.
عینک مستطیلی و سادهاش چسبیده به چشمانش بود.
این طور استفاده از عینک برایش خاطراتی را زنده میکرد؛ اما مطمئن نبود.
دماغ قلمی و باریکش، چهره کشیده و استخوانیش، تهریش تیغتیغی و جو گندمیش، همینطور موهای کم پشتش... این قیافه را تا به حال ندیده بود؛ اما آن شخص برایش آشنا بود.
دوباره اخم کرد.
به برگهها چنگ زد و از تخت که نزدیک پنجرهی بزرگ قرار داشت، پایین رفت.
اتاق هتل به اندازهای بزرگ بود که حکم هال را داشته باشد.
حمام نزدیک در خروجی قرار داشت به همین خاطر راهرویی را ایجاد کرده بود.
قبل از ترک اتاق لباسش را به تن زد.
باید با قباد و ورزیده صحبت میکرد.
همهشان اتاقهای یک طبقه را اجاره کرده بودند هر چند که به خاطرش هزینه زیادی هم متقبل شدند.
قبل از اینکه به سمت اتاق مشترک پسرها برود، به اتاق آرزو و اتاق مشترک میترا و جواهر در زد.
سریع و پشت سر هم به در کوبید که ورزیده در را باز کرد و غر زد.
- هوی!
ماکان توجهای به چشمان گردش نکرد و هلش داد.
همین که وارد اتاق شد، چشمش به دخترها هم افتاد.
ظاهراً فقط او دیر آمده بود.
داخل اتاق دو تخت مقابل هم قرار داشتند که بینشان فاصله پنج قدمی بود.
وسط اتاق سرویس مبلی قرار داشت و بچهها رویش جای گرفته بودند.
به آن طرف رفت و روی مبل کنار قباد که جای ورزیده بود، نشست.
عکسها را نشانش داد و گفت:
- این دو نفر کین؟
عوض قباد، ورزیده هم زمان با نشستنش گفت:
- تو گفتی زیر و روش رو در بیاریم. ما هم در آوردیم دیگه.
میترا پرسید.
- چیزی فهمیدی داداش؟
ماکان با ناخن شستش زیر لبش را خاراند و گفت:
- این دو نفر برام خیلی آشنان.
برگه را روی میز گرد و چوبی وسطشان انداخت و گفت:
- برای شما آشنا نیست؟
ورزیده در جوایش "نچ"ای کرد و شاهرخ نامحسوس سرش را به نفی تکان داد.
میترا با اخم و خیره به آن مرد چشم سیاه خم شد و برگه را برداشت.
- داداش این مرده آشناست!
به چشمان سبز ماکان نگاه کرد و گفت:
- حس میکنم یک جا دیدمش.
- من هم همین حس رو دارم.
غرق در فکر زمزمه کرد.
- اما نمیدونم کجا دیدمش.
چشم میترا که به عکس دیگر افتاد، چهره درهم کشید و با نفرت برگه را روی میز پرت کرد.
ماکان پرسید.
- چی شد؟
میترا دست به سینه شد و با اخمی غلیظ گفت:
- حالم ازش بههم میخوره.
ماکان نیم نگاهی به عکسها انداخت و گفت:
- کدوم یکیشون؟
- همون عینکیه.
- چرا؟ برات آشناست؟
میترا چشمانش را بست و گفت:
- فقط من رو یاد یکی انداخت.
- کی؟
میترا با غم به ماکان نگاه کرد و لب زد.
- همونی که میخواست عمارت خانبیبی رو بخره و بعدش پاش تو زندگی ما باز شد. همون نامردی که زندگیمون رو خراب کرد.
ماکان حیرت زده لب زد.
- صادق... زاده؟!
بلافاصله به برگه چنگ زد.
چشمش به آن مرد افتاد.
تازه توانست بشناسدش.
چندان هم تغییر نکرده بود منتهی عوض چشمان قهوهایش لنز آبی گذاشته بود تا بیشتر با آن موهای کم پشت جو گندمیش به غربیها بخورد.
آن موقعها ته ریش نداشت؛ ولی الآن... .
موهایش سیاه بودند؛ اما الآن... .
پیرتر هم به نظر میرسید و صورت کشیدهاش چند چین و چروک داشت.
خندید، بلندتر و طولانیتر.
قهقههوار ولو شد که سرش روی بازوی قباد افتاد.
میترا نیم خیز شد و با نگرانی خواست به طرفش برود که ورزیده جلویش را گرفت و با حرکت سر مانعش شد.
و اشک ماکان لابهلای خندههای عصبیش از گوشههای چشمش چکیدند.
اشکی که به اندازه حقیقت زندگیش تلخ بود.
♡ تو زیر باران میگریی تا رسوا نشوی.
من زیر قهقهههایم خیس میشوم. ♡
فرزین مشتش را جلوی دهانش که میجنبید گذاشت و بعد از قورت دادن لقمهاش لب باز کرد تا به همتا حرفی بزند؛ اما توجهاش به نسیم که کنارش بود، جلب شد.
اجباراً سکوت کرد.
بهتر دید با او خصوصی صحبت کند.
همین که همتا از پشت میز بلند شد، نسیم هم بلافاصله قاشقش را روی بشقابش گذاشت و ایستاد.
همتا نیم نگاهی نثارش کرد و خطاب به بقیه لب زد.
- نوش جان.
به طرف پلهها رفت که نسیم هم دنبالش کرد.
در این چند ساعت یک بار هم نسیم از او جدا نشده بود.
جلوتر از نسیم بود و لبخندش را رها کرد.
هنوز کاملاً پلهها را طی نکرده بودند که ایستاد.
نسیم چون غرق خودش بود، با مکث ناگهانیش سرش به کمرش خورد و پلهای عقب رفت.
همتا رخ در رخش شد.
جز آن دو نفر کسی روی پلهها نبود پس گفت:
- حالت خوبه؟
نسیم آب دهانش را قورت داد.
روسری بزرگش را که حکم شال را داشت، روی سرش مرتب کرد و گفت:
- اوهوم.
همتا پوزخندی زد و از کنار به نرده تکیه داد.
- میدونی که دروغگوی خوبی نیستی؟
نسیم اخم کم رنگی کرد و گفت:
- خب یک خرده بابت اون اتفاق شوکهام.
چشمانش را بست و سرش را تند به چپ و راست تکان داد.
همتا یک پله پایین رفت و بازویش را گرفت.
خواهرانه گفت:
- کاری که رامبد با لیدی کرد، فقط یک بخش ماجراست. جایی که قراره بریم بدتر از رامبد هم پیدا میشن.
نسیم تندی گفت:
- هرگز!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳