زیبای یوسف : ۲۰

نویسنده: Albatross

صادق زاده از فرصت استفاده کرد و با کنار رفتن دو دکتر تخت را به سمت خودش کشید و سپس به طرف در هدایتش کرد.
هم زمان با حرکتش چند محافظ هم همراهش بودند و به سمت ساختمان‌ها شلیک می‌کردند.
هنوز به در نرسیده بودند که چند نفر اسلحه به دست وارد شدند.
از چهره‌های پوشیده‌شان مشخص بود ک پلیس نیستند!
***
فرزین سوار ماشین شد و خطاب به پشت خط داد زد.
- گمشون نکنین سجاد. برین، ما هم داریم میایم.
صدای حبیب میان آن سر و صدای خیابان و فشار باد با فریاد شنیده شد.
- فقط بجنبین. ممکنه بفهمن که دنبالشونیم.
تماس قطع شد و فرزین به بقیه که برای تکان خوردن لب‌هایش چهار چشم شده بودند، نگاه کرد.
عصبی لب زد.
- بی غرض رو دزدیدن.
رقیه نفس حبس کرد و زمزمه‌وار گفت:
- وای!
***
باز هم پویا در خانه مانده بود با مهسا و نسیم.
باز هم اشک‌هایشان ریخت.
باز هم دلهره‌ها به جان افتاد.
فقط این‌بار بیشتر درک کردند.
این‌بار نسیم اصرار به همراهی کردن نکرد و در عوض محکم‌تر همتا را در آغوش فشرد.
این‌بار فقط اشک ریخت و دعا کرد.
و این بار فرزین بیش از پیش با حسرت نگاهش کرد!
بیش از پیش تنش سرد شد.
بیش از پیش جای خالی میان بازوانش را حس کرد.
تخته گاز به سمت آدرسی که سجاد برایشان فرستاده بود، می‌رفتند.
سجاد گفته بود بی غرض را دزدیده‌اند؛ اما حرفی از صادق‌زاده نزد!
صادق‌زاده در حالی که کتف چپش به شدت می‌سوخت و روی شکم افتاده بود، تکانی خورد.
با این‌که همهمه خوابیده بود و جز چند جنازه کس دیگری روی پشت بام نبود؛ اما هنوز کسی شهامت آمدن به پشت بام را نداشت. حتی نگهبان‌های بیمارستان هم جرئت آمدن نداشتند.
صادق‌زاده به سختی بلند شد که جای گلوله روی کتفش بیشتر تیر کشید.
خون دهانش لب پایینش را قرمز کرده بود؛ اما با چهره‌ای پر درد بلند شد.
تلو می‌خورد و به خاطر کمبود اکسیژنی که به او می‌رسید، رنگش سرخ شده بود و رگ سبز پیشانیش قلنبه.
به طرف در تلو خورد.
خواست وارد راهرو شود که زانوهایش سست شد و به عقب تلو خورد.
جای زخمش هم زمان با نشستنش به دیوار کشیده شد که از درد بیشتر چهره درهم کشید و محکم پلک‌هایش را به‌هم فشرد.
تا چند ثانیه حتی نتوانست نفس بکشد.
با هر نفسی که می‌کشید و سینه‌اش تند بالا و پایین میشد، دردش بیشتر میشد.
با دست راستش به سختی گوشیش را از داخل جیب کتش برداشت.
حس می‌کرد دست چپش بابت کتفش فلج شده.
از میان مخاطب‌ها فرامرز را پیدا کرد.
گوشی را کنار گوشش گذاشت.
چشمانش خمار شده بود و هر لحظه مرگ‌ را نزدیک‌تر می‌دید.
با برقراری تماس لب زد.
- فرا... مرز!
نفسش بالا نیامد.
گوشی از دستش افتاد و نگاهش تا چندی به افق خیره ماند.
با خارج شدن آخرین نفسش سرش سمت دیوار کج شد.
حتی کسی نبود چشمان بازش را ببندد.
***
محافظ‌ها مانند پشه‌هایی که به دور چراغ شب بودند، اطراف درِ ویلا پرسه می‌زدند.
آرکا دوربین را از جلوی چشم‌هایش پایین داد و پشت ماشین کنار بقیه نشست.
کارن حین قدم زدنش با کلافگی گفت:
- حالا چه‌جوری بریم اون تو؟
رامبد که روی صندوق نشسته بود، جواب داد.
- چاره‌ای جز حمله کردن داریم؟
حبیب آرام گفت:
- ولی جون مردم به خطر می‌افته.
یک خیابان دورتر از ساختمان پشت ماشین‌ها نشسته بودند.
هر عابری که از کنارشان می‌گذشت، با دیدنشان متعجب میشد.
رامبد دوباره گفت:
- پس شبیخون بزنیم.
همتا روی صندلی شاگرد نشسته بود؛ اما پاهایش روی زمین بود.
خطاب به بقیه گفت:
- چه‌طوره طعمه بشیم؟
نگاهش کردند که گفت:
- این‌طوری از داخل بهشون حمله می‌کنیم.
رقیه که روی زمین چمباتمه زده بود، سرش را به بالا تکان داد و گفت:
- ولی ریسکش زیاده.
کسری بلند شد و با جدیت گفت:
- اما تنها چاره‌مونه.
کارن با حیرت پرسید.
- واقعاً می‌خواین طعمه بشیم؟!
همتا پیاده شد و گفت:
- در واقع اون‌هان که طعمه میشن نه ما.
رو کرد به ایمان و آمرانه گفت:
- به آدم‌هات بگو سر وقت بیان.
رقیه بلند شد و چند بار به پشتش دست کشید تا گرد و خاک روی مانتویش پاک شود.
پرسید.
- حالا چه‌طور طعمه بشیم؟
آرکا همان‌طور که پاهایش را خم و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود، سرش را به بدنه بالای چرخ ماشین تکیه داده بود.
با چشمانی بسته گفت:
- چون داخل شهرن اگه بخوان بیرون درگیر بشن، پای پلیس میاد وسط. اون طرف هر کسی که هست مطمئناً میونه خوبی با پلیس نداره پس کاری هم نمی‌کنه که اون‌ها رو ترغیب کنه.
کارن با بهت گفت:
- و این‌جوری ما رو می‌برن داخل و... .
ابروهایش بالا رفت و ادامه داد.
- می‌تونیم رئیسشون رو ببینیم!
آرکا بلند شد و گفت:
- ولی بهتره شب بریم. این‌طوری امنیت هم بیشتره.
رقیه با حرص گفت:
- اوکی باشه. فقط میشه بگین چه‌جوری قراره بریم اون تو؟
تا چندی کسی حرفی نزد.
بامداد به چانه‌اش دست کشید و گفت:
- من یک فکری دارم؛ اما... .
و شیطنت‌بار به رقیه نگاه کرد و حرفش را کامل کرد.
- نمی‌دونم قبول می‌کنی یا نه؟
رقیه با تعجب به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
بامداد لب زد.
- باید کسی بره نزدیکشون تا حواسشون رو پرت کنه. این‌طوری ما هم غافلگیرشون می‌کنیم و ما رو وارد ویلا می‌کنن. فقط... .
زبان روی لب‌هایش کشید و با چشمانی که می‌خندیدند، نقشه‌اش را گفت.
رقیه با بهت به بقیه نگاه کرد.
چشمانش داشت از کاسه درمی‌آمد.
فرزین زیر زیرکی داشت می‌خندید و پوزخند کنج لب ایمان بود.
البته کارن و بقیه هم به سختی خودشان را کنترل کرده بودند.
وقتی سکوت بقیه را دید، تک‌خند عصبی‌ای زد و گفت:
- شوخی می‌کنین؟
جوابی نشنید.
با خشم دندان به روی هم فشرد و محکم گفت:
- محاله! چرا من؟
بامداد زمزمه کرد.
- چون ریزتری.
رقیه داد زد.
- جان؟! خودت ریز... .
با دیدن هیکل بامداد پلکش پرید و زمزمه کرد.
- چیز.
دوباره صدایش را بالا برد.
- اصلاً این فکر احمقانه‌ست.
همتا با احتیاط گفت:
- رقیه... .
رقیه با خشم به طرفش چرخید و غرید.
- نه، همتا نه! دفعه قبل تن به ذلت دادم؛ اما این‌بار دیگه نه.
فرزین لودگی کرد.
- منظورت لذته دیگه؟
رقیه با چشمانی گرد شده پرخاش کرد.
- خفه شو!
خم شد و سریع کفشش را از پا درآورد.
هم زمان غرید.
- اصلاً هر چی می‌کشم تقصیر... .
کفش را به طرف فرزین پرت کرد و گفت:
- توئه!
فرزین سریع جاخالی داد و گفت:
- اِ!
رقیه با چشم غره نگاه از او گرفت و چشمانش را بست.
شمرده‌شمرده همراه با نفس زدن‌هایش گفت:
- من این کار رو نمی‌کنم!
***
کوچه عریض بود و شیب داشت.
تاریکی شب را چراغ‌های داخل کوچه می‌شکست.
همان‌طور که داشت به سمت ویلا لنگ میزد، ماشینی با سرعت از خیابان پشت سرش گذشت.
از هیجان نفس‌نفس میزد.
لباسی که به او داده بودند، زیادی بزرگ بود و در تنش زار میزد.
آستین‌هایش دست‌هایش را بلعیده بودند؛ اما با این حال طبق نمایشش دست راستش را بالا آورده بود و از مچ خم کرده بود.
دست دیگرش نزدیک شکمش از آرنج خم بود و با قدم‌هایی کج لنگ میزد.
با این‌که تیله‌هایش به سمت آسمان سیاه بود؛ اما زیر چشمی محافظ‌ها را می‌دید.
زیر همان لب‌های کج شده‌اش لند کرد.
- الهی خودت به همین روز بیوفتی بامداد که من رو مجبور به این کار نکنی.
گفته بودند باید شبیه معلول‌ها باشد و از این رو لباس بیمارستان را تنش کرده بودند.
از این‌که مجبور بود آب دهانش را قورت ندهد تا از لب‌هایش آویزان شود و شرایطش را طبیعی‌تر جلوه دهد، چندشش میشد.
تقریباً چانه‌اش خیس شده بود و این حالش را بد می‌کرد.
موهای قهوه‌ای کلاه‌گیسش پنج_شش سانت بودند؛ اما شلخته و درهم.
پابرهنه بود و کف پاهایش خنکی آسفالت را حس می‌کرد و کمی از سنگ‌ریزه‌هایی که به پاهایش فشرده میشد، معذب بود.
به ویلا رسید؛ اما چرخید و به ظاهر اطراف را نگاه کرد.
حواس محافظ‌ها جلبش شده بود و او به شدت مضطرب.
به آرامی در حالی که پای راستش شرق می‌رفت و پای چپش به سمت شمال، از کنار ویلا رد شد.
در همین حین همتا و پسرها از کوچه عقبی ویلا آرام‌آرام نزدیک شدند.
ایرپاد رقیه که زیر موهای خرماییش بود، صدای لرزش از خودش داد که رقیه همان لحظه طبق نقشه روی زمین افتاد.
غرورش اجازه نمی‌داد جلوی محافظ‌ها ناله کند.
این یک عمل را دیگر نمی‌توانست انجام دهد.
تا این‌جا هم خیلی بود.
محافظ‌ها به‌هم نگاهی انداختند و یکیشان با بهت زمزمه کرد.
- انگار از بیمارستان فرار کرده.
مردی که نزدیک در بود، خیره به رقیه با بی تفاوتی لب زد.
- ظاهراً گم شده.
رقیه می‌شنید و از فریب خوردنشان بیشتر ترغیب به ادامه دادن نمایشش میشد؛ اما عوض گریه سعی داشت با سستی بلند شود.
صدای دیگری شنید.
- زنگ بزنیم بیان دنبالش؟
مرد اولی با تندی گفت:
- می‌خوای بریزن این‌جا و رئیس کلکمون رو بکنه؟
با سر و صدایی که شد، آن دو نفر به سمت صدا رفتند.
ناگهان از پشت دیوار اسپری‌هایی به چشمشان خورد و با ناله عقب‌نشینی کردند.
- سوختم!
دیگری فریاد زد.
- لعنتی!
بقیه محافظ‌ها فوراً اسلحه‌هایشان را به سمت فرزین و بقیه گرفتند که آن‌ها نگاهی به‌هم انداختند و آرام دست‌هایشان را بالا بردند.
مردی که اول کنار در بود، غرید.
- اسلحه‌هاتون رو بندازین پایین.
پشتشان به رقیه بود.
کارن محتاطانه داشت از سمت دیگر ساختمان نزدیک میشد و رقیه متوجه‌اش شد.
نگاهی به محافظ‌ها انداخت و به آرامی بلند شد.
سجاد با دیدن رقیه که داشت همراه کارن سمت در می‌رفت، سریع اسپری دستش را انداخت و گفت:
- هی‌هی رفیق، ما فقط می‌خوایم رئیستون رو ببینیم.
مرد به یقه‌اش چنگ زد و غرید.
- خفه شو.
رو به بقیه گفت:
- بیارینشون.
وقتی چرخید با جای‌خالی آن پسر معلول مواجه شد.
با حدس این‌که از ترس فرار کرده، نگاه گرفت و سمت در رفت.
وارد حیاط شدند.
داخل حیاط محافظ بیشتری بود.
محافظ‌ها با دیدن گروگان‌ها حواسشان جلبشان شد و رقیه و کارن از فرصت استفاده کردند و سعی کردند از طریق پنجره یا بالکن وارد ساختمان شوند.
زمان حمله افراد را قرار بود کارن و رقیه مشخص کنند فقط اول بایستی از بی غرض و شرایط مطمئن می‌شدند.
محافظ‌ها همتا و پسرها را به سمت ورودی سالن هدایت کردند.
حیاط ویلا برخلاف فضایش زیبا بود.
از روی پلی که رود کم عرضی زیرش جریان داشت، گذشتند.
سنگ‌ فرشی به سمت ورودی می‌رفت.
محافظ‌ها با ضربه زدن به پشت زانوی همتا و بقیه آن‌ها را روی زمین انداختند.
یکیشان رو به دو محافظ کنار در گفت:
- به رئیس بگین بیاد.
چند دقیقه گذشت و صدای قدم‌هایی را شنیدند.
ورزیده و قباد در درگاه ایستادند و ماکان جلو آمد و بینشان ایستاد.
سجاد به آن سه نفر نگاه می‌کرد؛ اما بقیه به زمین خیره بودند.
ماکان با دیدن تعدادشان زمزمه‌وار لب زد.
- چه کم!
چشمش که به نگاه گستاخ رامبد افتاد، با نیشخند گفت:
- پَ مهمون‌های ویژه‌ای داریم!
با شنیدن صدایش فرزین و همتا با شوک سرشان را بالا آوردند؛ اما ایمان از فرط حیرت چشمانش گرد شده بود و در همان حالت خشکش زده بود.
صدا صدای ماکان بود، صدای ماکان!
ماکان هم زمان با چرخاندن نگاهش روی بقیه سرش را هم با تمسخر تکان می‌داد.
چشمش که به فرزین افتاد، جا خورد.
با دیدن همتا و آن تیپ پسرانه‌اش همین‌طور موهای سیاه و کوتاهش بیشتر حیرت کرد.
اخم درهم کشید و به طرفشان رفت.
- شماها؟!
فرزین نیشخندی زد و روی گرفت.
ماکان با بهت پرسید.
- شماها این‌جا چی کار می‌کنین؟
و دوباره به بقیه نگاه کرد.
از میانشان مردی سرش افتاده بود؛ اما توجه‌ای نکرد و دوباره چشم در چشم همتا شد.
فرزین در جوابش گفت:
- اومدیم صفاسیتی. جات خالی خیلی هم خوش می‌گذره!
با غیظ بلند شد که محافظ پشت سرش شانه‌اش را گرفت.
فرزین عصبی رو به ماکان غرید.
- اجازه هست بلند بشیم؟
ماکان با همان اخمش به محافظ اشاره کرد.
با جدیت گفت:
- باید بگین چرا این‌جایین و... .
به رامبد نگاه کرد و ادامه داد.
- و چه صنمی با اون دارین!
همتا در سکوت ایستاد و گفت:
- مهمون‌نواز خوبی نیستیا.
ماکان با بدبینی نگاهش کرد.
چانه‌اش را تکان داد و در نهایت نیشخندی زد.
- باشه، بیاین داخل.
رو به محافظ‌ها کرد و آمرانه گفت:
- حواستون به اطراف باشه.
وارد سالن شدند و ایمان عقب‌تر از بقیه قدم برمی‌داشت.
ورزیده که پشت سرش بود، به کتفش زد و گفت:
- داداش صبحانه نخوردی؟
ایمان جوابش را نداد.
در بد مخمصمه‌ای افتاده بود، مخصوصاً که هیچ گریمی نداشت!
حتی ته‌ریش‌های مصنوعیش را هم برداشته بود.
اگر ماکان می‌فهمید که... .
چشمانش را با استیصال محکم بست و دستانش را مشت کرد.
ماکان خودش را در محل اتصال دو کاناپه که گوشه ایجاد کرده بودند، پرت کرد و دست‌هایش را روی تاج کاناپه‌ها گذاشت.
- بشینین.
بقیه آرام نشستند و ماکان به همتا نگاه کرد که حین نشستنش داشت به اطراف نگاه می‌کرد، انگار به دنبال چیزی بود شاید هم کسی!
- خب؟
همتا از صدایش سر چرخاند و نگاهش کرد که متوجه خیرگیش شد.
آرام گفت:
- خب چی؟
لب ماکان به طرفی کش رفت و گفت:
- قهوه میل دارین یا چای؟
همتا متوجه طعنه‌اش شد و نفسش را رها کرد.
هنوز خودش در بهت بود و گیج، آمادگی توضیح دادن نداشت؛ ولی نگاه منتظر ماکان حرف حالیش نبود.
***
رقیه از پشت پنجره به تخت که نزدیک کمد دیواری بود، نگاه کرد.
سر خم کرد و رو به کارن که پایین پایش روی نرده بالکن ایستاده بود و با گرفتن طاقچه پنجره تعادلش را حفظ داشت، پچ زد.
- خوابن.
کارن سر به تایید تکان داد و او هم خودش را به کمک نرده‌های کوتاه دور طاقچه بالا کشید.
رقیه به آرامی پنجره را به سمت بالا کشید و محتاطانه وارد اتاق شد.
پشت سرش کارن پایین آمد.
تخت مقابلشان با چند قدم فاصله قرار داشت و شخصی که خوابیده بود، زیر پتو بود.
داشتند از مسیر راهرو مانند می‌گذشتند.
کارن آرام لب زد.
- چه زود هم می‌خوابن.
رقیه بدون این‌که به سمتش بچرخد، پچ زد.
- ببخشید که ساعت یازدهه و همچین زود هم نیست.
از راهرو خارج شدند که یک دفعه آباژوری به سمتشان حمله کرد.
رقیه جیغ زد و کارن با لگد آباژور را پرت کرد.
سر چرخاند که با دیدن شخص مقابلش اخمش باز شد.
میترا هم محو رقیه شده بود.
جواهر با ترس گوشه اتاق کز کرده بود و میترا حیرت زده می‌نمود.
رقیه تک‌خندی از سر بهت زد و گفت:
- امسال آشنا، پارسال دوست.
میترا لب زد.
- شما دو نفر این‌جا چی کار می‌کنین؟
رقیه کم‌کم به خودش آمد.
خنده کوتاهی کرد و رو به کارن گفت:
- باز هم دست سرنوشت ما رو به‌هم رسوند.
میترا لبخند مصنوعی و کم جانی زد؛ اما نگاه و اخمش چیز دیگری می‌گفت.
***
ماکان به جمع نگاه کرد و آن مرد هنوز هم سر پایین بود.
به هیکلش نمی‌خورد که ترسو یا خجالتی باشد.
باز هم اهمیتی به او نداد و خطاب به همه گفت:
- زیر لفظی می‌خواین؟
- تغییری نکردی.
صدای رقیه توجه‌اش را جلب کرد.
ماکان با دیدن او و کارن همچنین میترا و جواهر با حیرت گفت:
- شما دو نفر؟!
به بقیه‌شان نظری انداخت و با بدبینی گفت:
- پس دسته جمعی اومدین!
میترا به طرفش رفت و لب زد.
- حرف دارن.
کنارش نشست و دوباره گفت:
- بهشون فرصت بده.
نگاهش مطمئن می‌نمود و ماکان با اخم به بقیه چشم دوخت.
و اما صدای نفس‌های ایمان داشت کر کننده میشد.
چشمانش را بسته بود و پلک‌هایش می‌لرزید.
گل بود به تره نیز آراسته شد!
میترا دیگر این‌جا چه می‌کرد؟
مشت‌هایش را محکم‌تر کرد طوری که پوست گندمیش داشت سفید میشد.
جواهر روی مبل دیگر در کنار میترا نشست که رامبد را در ردیف مقابلش سمت راست دید.
چشمانش گرد شد و نفسش رفت و برنگشت.
رامبد؛ اما هنوز متوجه‌اش نشده بود.
کسری بود که بحث را باز کرد.
- می‌دونیم بی غرض پیش توئه.
ماکان: از کجا؟
- چون خودمون هم دنبالش بودیم.
ماکان به رامبد نگاه کرد.
از او مطمئن نبود و با بدبینی گفت:
- حتی تو؟
تازه متوجه موردی شد و شوکه شد.
سریع سر چرخاند که هم زمان با او بقیه هم به جواهر نگاه کردند.
میترا وحشت زده به دست جواهر چنگ زد و گفت:
- جواهر؟
جواهر مات و مسکوت به رامبد خیره بود.
رامبد هم از دیدنش در عجب بود و اخم داشت.
میترا با نگرانی به دست جواهر نگاه کرد.
دستش داشت می‌لرزید.
سر چرخاند و به رامبد نگاه کرد.
به اویی که بی رحمانه جواهر را درید و حال خیره‌اش بود.
با خشم بلند شد و مقابل جواهر ایستاد تا تماس چشمیشان را قطع کند.
- بلند شو بریم یک آبی به صورتت بزنی.
چانه جواهر لرزید.
مشخص بود که می‌خواهد حرف بزند و نمی‌تواند.
میترا دست‌هایش را کشید؛ ولی جواهر چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- نمی‌تونم.
نمی‌توانست چون ران‌هایش می‌سوخت.
زانوهایش سست بود.
نمی‌توانست چون بغضش تمامش را به بازی گرفته بود.
بدتر از همه این بود که قفل کرده بود و نمی‌توانست گریه کند.
- فقط من غریبه بودم که بیدارم نکردین؟
آرزو وارد سالن شده بود و از بازو به کنج دیوار تکیه داده بود.
جواهر با احساس تهوع ملتمس زمزمه کرد.
- ببرم بیرون. ب... ببرم بیرون.
میترا دست‌هایش را کشید و جواهر دوباره چشمانش را بست تا مبادا رامبد را ببیند.
به کمک میترا از سالن خارج شد و همین که دیگر حضور رامبد را حس نکرد، سست شد و روی زمین افتاد.
صدای جیغ میترا وارد سالن شد.
- ماکان جواهر!
جواهر را به اتاق برگرداندند.
دخترک بیچاره از شدت شوک بی‌هوش شده بود.
دوباره در سالن جمع شدند تا بحثشان را ادامه دهند.
ماکان پرسید.
- پس می‌خواین بی غرض رو به پلیس‌های ایران بدین.
آرتین گفت:
- باهاش چی کار کردی؟
ماکان جواب داد.
- هه کاری کردم که واقعاً به کما بره. زنیکه‌ی (...).
کسری با اخم گفت:
- باهاش چی کار کردی؟!
- نترس بابا. اون همین‌طوریش هم نمی‌تونست حرف بزنه؛ اما نفس می‌کشه، نگران نباش.
- من نگران اون نیستم. فقط نمی‌خوام تصمیم‌گیری از سر احساسات مشکلی ایجاد کنه.
میترا با نفرت نگاهش را از روی رامبد برداشت و سعی کرد حواسش را به بحث بدهد؛ اما نمی‌توانست.
آن مردک پست تمام ذهنش را درگیر داشت.
حتی شرمنده هم به نظر نمی‌رسید.
با این‌که از بحث‌هایشان متوجه شده بود که او هم در پی بی غرض بوده؛ ولی نمی‌توانست بیخیال این شود که به مانند یک درنده به تن نحیف جواهر حمله کرد.
نفسش را رها کرد و نگاهش را بالا آورد که مرد مقابلش توجه‌اش را جلب کرد.
شاید یک ساعت هم بیشتر میشد که آمده بودند؛ اما آن مرد هنوز سرش پایین بود.
با اخم و کنجکاوی نگاهش می‌کرد.
آن جناب مشکلی داشت که سرش پایین بود؟
چرا مثل بقیه در بحث شرکت نمی‌کرد؟
نظر کوتاهی به بقیه انداخت.
وقتی حواس پرتشان را دید، کمی به طرف چپ مایل شد و سرش را خم کرد تا بتواند شخص مقابلش را ببیند؛ ولی فقط توانست چروک ریز پیشانیش را که بابت اخمش بود، ببیند.
درست نشست و دوباره زیر چشمی به بقیه نگاه کرد.
این‌بار به سمت راست کج شد.
شکستگی روی ابرویش اخمش را درهم برد.
دقیق‌تر نگاه کرد.
چشم‌های بسته و گونه‌اش را دید؛ اما کافی نبود.
نیم رخ آن هم از زاویه دید او که به درد نمی‌خورد.
نگاهش پایین رفت و به مشت‌هایش رسید.
این دست‌ها... .
دوباره سر خم کرد و ابروی شکسته‌اش را دید.
این ابرو... .
به تمامش نگاه کرد.
این هیکل... .
چشمانش را بست.
امکان نداشت. نه، امکان نداشت!
قلبش تند میزد و نفس‌هایش تندتر خودشان را به ریه‌هایش می‌کوبیدند.
بی اختیار بلند شد.
احساس عجیبی داشت. اصلاً درکش نمی‌کرد، فقط مغزش دستور می‌داد که به طرف آن شخص برود.
این مرد... این مرد... .
مقابلش ایستاد و سایه‌اش که روی ایمان افتاد، ایمان چشمانش را باز کرد.
دیدن جفت پای میترا حالش را آشفته کرد.
ماکان و بقیه هم ساکت شده بودند و با کنجکاوی به میترا نگاه می‌کردند.
صدای نفس‌های بلند میترا به گوش ایمان می‌رسید و این حال ایمان را بدتر می‌کرد.
قطره اشک که از چشم میترا چکید، ماکان اخم کرد.
- میترا چی شده؟
بلافاصله به ایمان نگاه کرد.
این مرد واقعاً چرا سرش پایین بود؟
دوباره به میترا نگاه کرد و گفت:
- میترا؟
میترا دندان‌هایش را به روی هم فشرد تا بغضش را کنترل کند؛ اما قطرات اشک گوله‌گوله از چشمانش می‌چکیدند.
روی زانوهایش نشست و حال راحت‌تر توانست آن مرد را ببیند.
خشکش زد. دهانش نیمه باز ماند و چشمانش ماتم زد.
اخم ایمان از خیرگی نگاهش غلیظ‌تر شد.
با استیصال و از سر اجبار نگاهش را بالا آورد.
حال دو جفت گوی سیاه به هم خیره شده بودند.
نفس میترا منقطع از دهانش خارج شد، مثل یک هق‌هق نصف و نیمه.
ایمان از گوشه چشم به ماکان نگاه کرد.
برادر کوچکش چه اخم و تخمی کرده بود.
خب به او حق می‌داد.
خواهرش، ناموسش یک دفعه جلوی یک مرد غریبه زانو زده بود.
بالاخره سرش را بالا آورد و مستقیم نگاهش کرد.
چشم‌های ماکان هم زمان با دهانش بازتر شد.
چند ثانیه همان‌طور مانده بود.
یک دفعه خنده‌اش گرفت و ایمان که متوجه حالش شد، چشمانش را بست.
ماکان خیره به ایمان می‌خندید و چشمانش؛ ولی می‌گریست.
دل درد گرفته بود؛ ولی همچنان می‌خندید.
میترا روی نشیمن‌گاهش نشست و در حالی که یک دستش روی زمین بود، دست دیگرش را روی دهانش گذاشته بود و بیچاره‌وار هق میزد.
ماکان میان خنده‌هایش لب زد.
- زن... زنده‌ست که... زنده... ست. این‌که... زنده‌ست!
ایمان طاقت نیاورد و از کاناپه پایین رفت.
میترا را محکم در آغوش گرفت و لب‌هایش را روی شانه‌اش فشرد.
میترا فقط هق‌هق می‌کرد.
بار داشت به بزرگی یک بغض.
بغض داشت به بزرگی چند سال.
بغض داشت به بزرگی ندیدن جنازه پدر و مادر.
بغض داشت به بزرگی ندیدن جنازه برادر.
چند ثانیه بعد میترا هم دست دور کمر برادر حلقه کرد و بلندتر گریه کرد.
رقیه هم بغضش گرفته بود.
دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زمزمه کرد.
- وای!
چشمانش پر شد؛ اما سریع پلک زد.
دلیلی نداشت بگرید، داشت؟
یک دفعه بغضش ترکید و چرخید و همتا را که کنارش بود، بغل کرد و گریه کرد.
همتا هاج و واج آرام به کمرش زد.
ماکان با صورتی خیس از اشک آرام گرفته بود و به ایمان نگاه می‌کرد.
کم‌کم داشت عصبی میشد.
کم‌کم داشت دستش مشت میشد.
کم‌کم داشت بغضش فریاد میشد.
ایمان در تمام این سال‌ها زنده بود؟!
از کاناپه بلند شد.
به آرامی به طرفش رفت.
حال نگاه‌ها روی او زوم شده بود.
رقیه دماغش را به لباس همتا کشید و به ماکان نگاه کرد که همتا از چندشی چهره درهم کشید و رقیه را از خودش دور کرد.
به او که حواسش پرت خواهر و برادرها بود، چشم غره رفت و سپس به ماکان نگاه کرد.
ماکان بالای سر ایمان ایستاد.
میترا هم ساکت شده بود و تندتند در آغوش ایمان نفس می‌کشید.
دستان ایمان با دیدن پاهای ماکان از دور میترا شل شد و سرش را بالا آورد.
میترا هم چرخید و به ماکان نگاه کرد؛ ولی ماکان فقط به چشمان سیاه ایمان زل زده بود.
ایمان نفسش را رها کرد و به آرامی از میترا فاصله گرفت.
بلند شد و ایستاد.
صدای مشت شدن دست راست ماکان به گوش ایمان رسید.
به یک‌باره ماکان مشتش را به صورتش زد که رقیه شوکه شده دهانش باز شد.
ماکان لب زد.
- همیشه که نباید بزرگ‌ترها بزنن. بزرگ‌ترها هم اشتباه می‌کنن.
لعنتی!
دوباره داشت اشک‌هایش می‌چکید.
- چرا؟
صدایش می‌لرزید.
بغض زبان نفهمش زبان نمی‌فهمید که، به او هم اجازه نمی‌داد از زبانش استفاده کند.
به سختی نفسی گرفت و گفت:
- چرا خودت رو پنهون کردی؟
ایمان نگاهش را بالا آورد و با گرفتگی لب زد.
- مگه نمیگی اشتباه کردم؟ برای اشتباهم بهونه بیارم؟
ماکان تکرار کرد.
- برای چی خودت رو پنهون کردی؟
ایمان با استیصال پشت چشم نازک کرد و دست به کمر زد که لبه‌ کاپشنش کنار رفت.
با درنگ گفت:
- باید بی غرض رو پیدا می‌کردم. نمی‌خواستم بلایی سر شما بیاد.
ماکان نیشخندی زد که نگاهش کرد.
- می‌دونی این مدت چی کشیدم؟ (موکد) چی کشیدیم؟!
اشاره‌اش به خودش و میترا بود.
- می‌دونی چی به سر میترا آوردن؟
با خشم به سینه‌اش زد و داد زد.
- نمی‌خواستی به دردسر بیوفتیم؟!
میترا با نگرانی وسطشان ایستاد و سعی کرد ماکان را آرام کند.
- داداش لطفاً!
صدای او هم می‌لرزید.
ماکان توجه‌ای به او نکرد و گفت:
- چرا خیال کردی باید تنها بری دنبال بی غرض؟
بلندتر داد زد.
- نکنه خیال کردی فقط پدر و مادر تو کشته شدن؟!
ایمان هم صدایش را بالا برد و غرید.
- نمی‌خواستم شما هم مثل اون‌ها جلوی چشم‌هام کشته بشین و نتونم کاری انجام بدم!
ماکان دوباره نیشخند زد.
- هان! پس می‌خواستی زندگی کنیم؟
به میترا که دوباره گریه‌اش گرفته بود، با تلخی گفت:
- چند روز زندگی کردیم؟
با طعنه دوباره گفت:
- زندگی!
سبزی نگاهش دوباره می‌رفتند تا زیر باران خیس شوند.
همه محو آن صحنه احساسی شده بودند حتی رامبد.
خب ایمان که به او از تمام زندگیش نگفته بود.
رامبد فقط رفیقش بود، نه چیزی فراتر.
مگر همه رفیق‌ها باید شانه‌شان از اشک شخص، تر شود؟
یا گوش باشند برای درد دل‌هایش؟
بعضی‌ها رفیقند تا کنارت باشند.
تا بودنشان به تو بگوید تنها نیستی.
همین و... همین!
ماکان انگشت شستش را زیر دماغش کشید و بدون این‌که به ایمان نگاه کند، گفت:
- برو. تا الآنش خودمون بودیم، از این پسش هم خودمون هستیم.
میترا با بهت گفت:
- داداش!
ماکان با خشم نگاهش کرد و گفت:
- می‌خوای تو هم باهاش برو.
ایمان لب زد.
- باز داری بچه میشی. این ادای گندت رو فکر کردم کنار گذاشتی.
- آره، بچه شدم فقط هری!
این را گفت و با اخم‌هایی درهم از سالن خارج شد که یک دفعه برگشت و به همتا و بقیه اشاره کرد.
پرخاشگرانه گفت:
- با اون زنیکه می‌خواین هر غلطی بکنین، بکنین. فقط ورش دارین و برین.
صدایش را بالا برد.
- می‌خوام تنها باشم.
رو به ورزیده، قباد و آرزو گفت:
- شماها هم می‌رین. اصلاً همه‌تون می‌رین! اومدم هیچ کدومتون رو نبینم.
رفت و ورزیده که آرنجش روی دسته کاناپه بود، دستش را به طرف جای خالی ماکان دراز کرد و لب زد.
- این باز سیم‌هاش قاطی کرد.
ایمان: یک کم با خودش خلوت کنه، خوب میشه. همیشه همین‌طوره.
از سنگینی نگاهی به میترا چشم دوخت که با نگاه دلخورش مواجه شد.
- داداش، ماکان خیلی اذیت شد. اون‌قدر که اون اذیت شد، من نشدم. سختی که اون تو این سال‌ها کشید، تو قدیم یک صدمشون رو هم نکشید. خیلی بد کردی!
ایمان نفسش را آه مانند رها کرد و نگاه گرفت.
رقیه سمت همتا خم شد و در حالی که به ایمان و میترا نگاه می‌کرد، گفت:
- معلوم نیست اخمش بابت عصبی بودنشه یا شرمندگیش. یک عذرخواهی هم نمی‌کنه. عجب آدمیه واقعاً.
همتا لب زد.
- تو دخالت نکن.
صدای تیراندازی همه را تکان داد.
ایمان به رقیه نگاه کرد که رقیه به کارن چشم دوخت.
کارن لب زد.
- من نگفتم حمله کنن.
ایمان لب‌هایش را به‌هم فشرد و سریع سمت خروجی رفت که میترا وحشت زده جیغ زد.
- ایمان!
رقیه به سمتش رفت و سعی کرد آرامش کند.
ایمان در را باز کرد تا به افرادش ایست‌باش بدهد؛ اما به محض باز کردن در گلوله‌ای از کنار گردنش رد شد.
حیرت زده به افرادی نگاه کرد که با محافظ‌ها درگیر بودند.
فوراً در را بست و قفلش کرد.
چرخید و رو به فرزین که جلوتر از بقیه بود، گفت:
- آدم‌های من نیستن.
کارن با بهت لب زد.
- بی غرض!
ایمان سریع از در فاصله گرفت و هم زمان گوشیش را از داخل جیبش برداشت.
شماره یکی از بچه‌ها را گرفت تا وارد ویلا شوند.
ماکان از سر و صداها به داخل سالن پرید و گفت:
- چی شده؟!
سجاد جواب داد.
- انگار افراد بی غرض حمله کردن.
ماکان زیر لب غرید.
- لعنتی‌ها!
به ایمان نگاه کرد و گفت:
- چی کار کنیم؟
- دخترها رو ببر طبقه بالا.
رقیه تندی گفت:
- گفته باشم‌ها، من جایی نمیرم.
ایمان به یک باره داد زد.
- گفتم همه دخترها برن بالا!
رقیه از فریادش کپ کرد.
خب... ترسناک شده بود.
همتا و رقیه پشت سر میترا و آرزو از سالن خارج شدند.
کسری گفت:
- چند دقیقه دیگه پلیس‌ها هم می‌رسن.
ماکان پرسید.
- پلیس؟!
کسری نگاه از او گرفت و تندی گفت:
- آره. فکر نمی‌کردیم به تو بربخوریم.
کارن لب زد.
- الآن رو چی کار کنیم؟                                   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.