زیبای یوسف : ۲۵...پارت آخر

نویسنده: Albatross

میترا گلویش را محکم صاف کرد و گفت:

- ببخشیدا!

سجاد نگاهی به جمع کرد و گفت:

- بزنین کف قشنگ رو.

همه با خنده دست زدند، حتی نسیم و فرزین؛

اما رقیه و همتا... .

همتا همچنان در همان حالت بود؛ ولی رقیه عصبی گفت:

- دارین چی کار می‌کنین؟

دست زدن بقیه مهمان‌ها هم بلند شد.

بی این‌که بدانند برای چه دست می‌زنند، جمع نزدیک عروس و داماد را همراهی کردند.

سجاد نگاهش را از مهمان‌ها گرفت و رو به بچه‌ها آرام لب زد.

- بیچاره‌ها خیال می‌کنن خبریه، دارن میان این سمت.

ورزیده گفت:

- دو عروسی دیگه افتادیم. فقط خواهشاً شماها دیگه تو حیاط نگیرین. اگر هم می‌خواین بگیرین، لااقل زمستون نگیرین. یخ زدیم بابا.

رقیه چشم غره‌ای به ایمان که با آرامش نگاهش می‌کرد، رفت و با حرص از جمع فاصله گرفت.

مهسا لودگی کرد.

- عروس خانوم رفتن گل بچینن.

به دنبال حرفش بقیه هم خندیدند الا همتایی که با اخم به ماکان نگاه می‌کرد.

برادرها جفتشان پررو بودند.

یکی از یکی بدتر.

رقیه خودش را به حوض زینتی که فواره آبی وسطش بود، رساند.

روی لبه حوض نشست و چند بار به صورتش آب زد.

داغ کرده بود حسابی!

نفس‌نفس داشت.

نمی‌دانست حرف‌های ایمان را جدی بگیرد یا بگذارد پای تمسخرش؟

سایه‌ای رویش افتاد.

چرخید و با دیدن ایمان چشمانش را در حدقه چرخاند و غر زد.

- وای!

ایمان آرام گفت:

- گفتن باید جواب رو ازت بگیرم.

رقیه دندان‌هایش را محکم به روی هم فشرد.

بلند شد و مقابلش ایستاد؛ اما پشیمان شد.

با آن هیکل ریزش خط و نشان می‌کشید به کسی مثل ایمان که سه برابرش بود؟

کم نیاورد و گلویش را صاف کرد.

تا چندی نگاهش روی چشمان سیاه ایمان نوسان کرد.

آهی کشید و گفت:

- اون مسخره بازی چی بود که راه انداختی؟

- آره، گرفتن تو واقعاً مسخره‌ست. اعصاب هم می‌خواد!

چشمان رقیه از حرفش گرد شد؛ ولی دوباره دندان به روی هم فشرد و گفت:

- کسی مجبورت نکرده.

- چرا دیگه... فرض کن دلم.

حرف رامبد در گوش رقیه صدا داد.

فرض‌های ایمان عین حقیقت بودند، نه؟

یک لحظه همه جا ساکت شد.

همه جا برای رقیه ساکت شد.

دیگر گوش‌های رقیه چیزی نشنید.

کج‌خند مبهوتی زد و زمزمه کرد.

- چی؟!

ایمان با چهره‌ای خنثی گفت:

- دلم واسه هم جنس‌هام می‌سوزه، نمی‌خوام عمرشون با تو تلف بشه. این فداکاری رو در حقشون می‌کنم.

رقیه تازه متوجه منظورش شد.

- خیلی... خیلی... اصلاً لیاقت صحبت کردن داری؟

از کنارش گذشت که بازویش اسیر شد.

- باز هم داری مثل یک بچه میری. برخوردت برخورد خوبی با یک جنتلمن نیست.

- هه جنتلمن! خواهشاً ما رو نخندون (اخم) ول کن دستم رو.

ایمان رهایش کرد که به بازویش دست کشید.

قدرت دست ایمان کمی زیاد نبود؟

نگاهی به سرتاپایش انداخت و لند کرد.

- نیومد نیومد آخر هم کی اومد!

- پس جوابت مثبته.

رقیه دستش را به معنای "برو بابا" تکان داد و خواست پشت به او دور شود که ایمان گفت:

- میگم ضعیفی، میگی نه.

رقیه متوجه حرفش شد و سریع دستش را از روی بازویش برداشت.

به طرفش سر چرخاند و گفت:

- مثل وحشی‌ها دستم رو که عمل شده بود گرفتی.

- اون یکی دستت نبود؟

رقیه جا خورد.

کمی راست و چپ کرد و با این‌‌که نگاه ایمان می‌گفت دروغش لو رفته؛ ولی کوتاه نیامد.

طعنه زد.

- پس آلزایمر هم داری؟

پشت چشم نازک کرد و قدم برداشت که ایمان با جدیت گفت:

- فقط یک بار دیگه وقتی دارم باهات حرف می‌زنم بری، پاهات رو می‌بندم!

رقیه چشم غره رفت و گفت:

- جان؟! جرئت داری... .

حرفش کامل نشد که ایمان به طرفش آمد.

سریع گفت:

- هی!

- پس مثل بچه آدم بشین.

رقیه نفسش را رها کرد و گفت:

- بشینم که چی؟ مگه چه حرفی هست بینمون؟

- خب نباید تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم؟ ماکان که تعیین کرد نوروز می‌گیره.

- چ... چی؟ همتا موافقت کرد؟!

- آره، رضایت داد.

رقیه باورش نمیشد.

- اما... چه‌طوری؟

- اون که مثل تو پر حرف نیست.

- وای شما داداش‌ها چه‌قدر پررویین! آخه کی گفته سکوت علامت رضاست؟

ایمان با اطمینان گفت:

- ما!

- هاه مشخصه.

سکوت ایمان کلافه‌اش کرد.

- تو واقعاً جدی‌ای؟

ایمان همچنان فقط نگاهش می‌کرد.

خشم و بهت رقیه کم‌کم داشت می‌خوابید.

کم‌کم فهمید باید گر بگیرد.

کم‌کم دوباره تن سرد شده‌اش داغ شد؛ اما این‌بار از شرم.

آب دهانش را قورت داد و با لحنی آرام گفت:

- یادمه یک بار گفتی اگه جا بمونم برام نمی‌مونی.

آرام‌تر پرسید.

- می‌خوای بمونی؟

ایمان پس از مکثی لب زد.

- از زن تنبل خوشم نمیاد. سعی کن فرز بشی.

دهان رقیه باز ماند.

چند بار پلک زد.

دهانش را بست و بهت زده زمزمه کرد.

- چ... چی؟!

♡ این‌بار یوسف‌ها آمده بودند تا تسلیم کنند دیده را برای زیبایی زلیخایشان.

این‌بار یوسف‌ها تن دادند به دام‌ زلیخایشان. ♡

《پایان جلد دوم》

***

لابد براتون سواله که چی به سر رامبد و جواهر اومد؟ یا مهسا و بقیه؟

با سری سوم این رمان در خدمتتون خواهیم بود.

رمان "نفس جهنم" رو از دست ندین!

***

از دیگر آثار این نویسنده:

رمان در بند زلیخا(جلد اول)

رمان سمبل تاریکی(جلد اول)

رمان زوال مرگ(جلد دوم)

رمان بخت سوخته

رمان تاتلافی(جلد اول)

رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)

رمان انقضای عشقمان(جلد اول)

رمان قند و نبات(جلد دوم)

رمان آبرافیون‌ها 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.