زیبای یوسف : ۲۱

نویسنده: Albatross

فرزین به سمت پنجره رفت و گفت:
- نباید بذاریم بیان داخل.
بدون این‌‌که پنجره را باز کند، به یکی از افراد بی‌غرض تیر زد.
تعداد زیادی از آن افراد مثل آب سیاه داخل ویلا جاری شده بودند.
با دیدن چند نفرشان که به سمتش نشانه می‌گرفتند، داد زد.
- بخوابین.
بلافاصله دراز کشید که چندین سوراخ کنار سوراخی که روی پنجره ایجاد کرده بود، تشکیل شد و تکه‌های شیشه علاوه بر او روی کمر و سر بقیه هم ریخت.
بامداد سرش را بلند کرد و گفت:
- احمق این دیگه چه کاری بود؟
فرزین هم سرش را بلند کرد و گفت:
- خواستم بفهمن دست خالی نیستیم.
بامداد طعنه زد.
- هان، خوب کردی، آفرین!
آرکا سینه خیز از پنجره فاصله گرفت و پشت سرش بقیه هم از سالن خارج شدند.
***
میترا سرش را میان دست‌هایش می‌فشرد و هم زمان با راه رفتنش زیر لب حرف‌هایی میزد.
رقیه روی تختی که جواهر خوابیده بود، نشسته بود.
گفت:
- یعنی من که چند روزه با داداشت بودم فهمیدم چه گردن کلفتیه. اون وقت تو چند ساله باهاش بودی، نشناختیش؟
- نگرانم، دست خودم که نیست.
رقیه روی گرفت و تخس گفت:
- خب نگران نباش.
و اما قلبش دو برابر داشت میزد!
ناگهان در باز شد که میترا و رقیه جیغ زدند.
میترا با دیدن ایمان فوراً به طرفش دوید و بغلش کرد.
- داداش!
ایمان او را از خودش جدا کرد و خطاب به همه گفت:
- فقط چند دقیقه وقت دارین. بچه‌ها تا حواسشون رو پرت می‌کنن از پنجره برین پایین. سریع خودتون رو برسونین به زیرزمین. ماکان گفت اون‌جا امنه.
رقیه بلند شد و گفت:
- ولی جواهر هنوز بی‌هوشه.
- اون با من، شماها برین پایین.
میترا با وحشت به یقه‌اش چنگ زد که ایمان دست روی دستش گذاشت و با ملایمت گفت:
- این‌بار رو قول میدم پیشتون برگردم. فقط الآن باید برین.
میترا با گریه گفت:
- مواظب خودت باشی.
- هستم. برین!
و او را به سمت پنجره هدایت کرد که میترا تازه متوجه حرفش شد و گفت:
- خیلی ارتفاع داره که!
- بچه‌ها کمکت می‌کنن نترس.
- اما من می‌ترسم.
رقیه دست میترا را گرفت و گفت:
- نگران نباش، ما باهاتیم.
رو کرد به ایمان و گفت:
- مواظب هم باشین.
به طرف پنجره قدم برداشت و اول از همه خودش پایین رفت.
نفر بعدی آرزو بود.
آرزو تازه پا روی نرده بالکن گذاشته بود که رقیه داد زد.
- برین بالا، برین بال... .
صدایش با شلیک گلوله‌ای قطع شد.
همتا با وحشت فریاد زد.
- رقیه؟!
ایمان دستپاچه شده سریع دست آرزو را گرفت و او را وارد اتاق کرد.
همتا خواست از پنجره پایین بپرد؛ اما ایمان به بازوهایش چنگ زد و به وسط اتاق پرتش کرد.
همتا به سمتش حمله کرد و با صدایی که داشت حنجره‌اش را می‌درید، غرید.
- برو کنار، رفیقم اون پایینه.
ایمان با تاسف سرش را پایین انداخته بود و مثل یک سد جلوی پنجره ایستاده بود.
همتا هلش داد؛ اما کنار نرفت.
به بازویش زد و گفت:
- گفتم برو کنار. برو کنار رفیقم داره می‌میره.
ایمان بازوهایش را گرفته بود و سفت نگه‌اش داشته بود.
همتا برای اولین به حالت زار گریست.
به حالت زار سست شد.
با چشمانی بسته و لحنی بیچاره‌وار گفت:
- رفیقم داره می‌میره.
و هق زد.
میترا با ناباوری یک دستش را روی دهانش گذاشته بود و دست دیگرش روی همان دستش بود.
آرزو هنوز هم تپش قلب داشت.
یک دفعه چه شد؟!
مرگ چه بی خبر در میزد.
نه، مرگ اصلاً در نمیزد.
کاش کسی این رسم ادب را یادش می‌داد.
مرگ خیلی بی ادب بود، نه؟
یک دفعه سر و کله‌اش پیدا میشد و برایش هم مهم نبود بقیه در چه حالند. می‌خندند؟ می‌گریند؟ بیمارند یا تازه سلامتیشان را به دست آورده‌اند؟ در آرامشند یا فلاکت؟
پلیس‌ها بالاخره آمدند؛ ولی دیر!
آن‌قدر دیر که بوی خون و باروت نمای زیبای ویلا را جهنم کرد.
بی غرض با دستانی دست بند زده از شدت حال خرابی لنگ میزد و وزنش روی ماموری که بازویش را گرفته بود، بود؛ ولی با این حال شش مامور دورتادورش بودند.
چند مامور هم داشتند جنازه‌ها را روی برانکار می‌گذاشتند.
همتا یک دستش را روی دیوار گذاشته بود و به مشت دیگرش محکم گاز میزد.
چشم‌های پرش روی رقیه‌ بود.
رقیه را در پشت هاله اشکش تار می‌دید.
رقیه‌ای که دو مرد با لباس‌های مخصوصشان او را روی برانکار گذاشتند.
***
ماکان به حلوا شکریش گازی زد و همان‌طور که از بازو به در تکیه داده بود، دوباره با پشت انگشت‌هایش به در کوبید.
- همتا تا سه می‌شمرم بیا بیرون.
لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
- یک.
گاز دیگری به حلوا زد و با دهان پر گفت:
- دو.
کمی مکث کرد؛ اما خبری نشد.
سری تکان داد و از کمر به در تکیه داد.
خیره به سقف گفت:
- دو و یک صدم. دو و دو صدم. دو و سه صدم... دو و نوزده صد... .
در با شتاب باز شد که لحظه‌ای تعادلش را از دست داد.
همتا تشر زد.
- چیه؟
ماکان با بهت لقمه را قورت داد و گفت:
- خواستم بگم که چه زشت شدی، نه، یعنی این‌که این ریخت بهت نمیاد، توجه می‌نمویی؟ مثلاً این چشم‌هات قرمزه. لاغر هم که شدی.
با خنده ادامه داد.
- اوه دختر واقعاً از ریخت افتادیا.
همتا با غیظ در را بست که فوراً ماکان دستگیره را کشید.
- اِ داشتم حرف می‌زدما.
همتا چشمانش را بست و زیر لب غرید.
- اعصاب ندارم ماکان. می‌خوام تنها باشم.
ماکان توجه‌ای به حرفش نکرد و گفت:
- حلوا می‌خوری؟
همتا با خشم نگاهش کرد که لب زد.
- خب نخور.
تکیه‌اش را از در گرفت و گفت:
- میگم زمین چه‌قدر مکعبه. هر گوشه‌ای که میرم به تو می‌رسم. دیدی باز هم، هم رو دیدیم؟ جالبه نه؟
همتا کلافه و عصبی نگاهش می‌کرد.
انگار فقط منتظر بود تا پر گپی‌هایش تمام شود.
- حالا اخم‌هات رو وا کن.
دستش را به سمت پیشانیش دراز کرد که همتا به عقب مایل شد و چشم غره رفت.
ماکان با بیخیالی لب زد.
- باشه.
و گستاخانه وارد اتاق شد.
- ماکان روی اعصاب نباش. برو بیرون.
ماکان؛ ولی با چپاندن باقی‌مانده حلوا به داخل دهانش پوشش را مچاله کرد و داخل اتاق پرت کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و چون تخت و صندلی‌ای به چشمش نخورد، ناچاراً کنار دیوار روی زمین نشست و به بالش پشت سرش تکیه داد.
با احساس خفگی‌ای که به او دست داد، چند مرتبه آب دهانش را قورت داد؛ ولی عوض بهتر شدن بیشتر احساس خفگی کرد.
به سینه اش زد و رو به همتا که مثل جلاد کنار در ایستاده بود، لب زد.
- آب، آب!
نفس صداداری کشید و گفت:
- به‌ خدا دارم خفه میشم. آب بیار.
همتا؛ ولی همین‌طور ایستاده بود.
کم‌کم راه نفس ماکان باز شد.
گلویش را صاف کرد و کمی سینه‌اش دورانی ماساژ داد.
- اوف لامصب چربی بد چیزیه اگه تو گلوت گیر کنه.
به همتا چپ‌چپی رفت و گفت:
- چه سنگ‌دلی تو! داشتم می‌مردم.
همتا پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.
- حرف می‌زدیم که. ای بابا صبر کن.
سریع بلند شد و به دنبالش رفت.
- نازت هم خیلی زیاد شده. از پارسال تا حالا خیلی فرق کردی.
روبه‌رویش ایستاد و گفت:
- زندان نازت رو زیاد کرده؟
نگاه همتا که شاکی شد، سریع حرفش را اصلاح کرد.
- منظورم این بود که... وقتی شنیدم رفتی اون‌جا واقعاً متاسف شدم چون به این امید بودم که باز هم ببینمت و شماره بگیرم ازت... خیلی سخت گذشت بهت؟
همتا با حرص پرسید.
- کی این رو بهت گفت؟
ماکان پوزخندی زد و مغرورانه گفت:
- ماکان رو دست کم گرفتی‌ها.
همتا سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- برو کنار.
ماکان نچی کرد و رویش را سمت دیوار چرخاند که همتا بلافاصله از کنارش گذشت.
ماکان متوجه‌اش شد و تندی گفت:
- ای بابا تو چرا این‌قدر درمیری دختر؟ دو کلام می‌خوام باهات حرف بزنم.
همتا همان‌طور که جلوتر از او از راهروی بین سالن‌ها می‌گذشت، با صدای بلندی گفت:
- بقیه کجان که تو چسبیدی به من؟
ماکان گفت:
- ایمان و برادران نظامیمون که رفتن پی کارهای پرونده. اون‌های دیگه هم زدن بیرون. اون دختره جواهر که هی به‌هوش میاد و ناله می‌کنه باز هم از هوش میره.
با لبخند گفت:
- ولی خوشم اومدها. خوب فهمیدی که حوصله‌ام سر رفته!
تازه متوجه حرفش شد و اخم کرد.
دوباره مقابل همتا ایستاد که همتا با کلافگی مکث کرد.
- حرفت بهم برخوردوند‌‌. یعنی چی؟ می‌خوای بگی من هر وقت حوصله‌ام سر بره می‌افتم دنبال بقیه؟
با درنگ لب زد.
- اگه این‌طور فکر کردی باید بگم درست فهمیدی.
همتا نفس عمیقی کشید که ماکان لب زد.
- اوه مثل این‌که بد عصبی‌ای.
همتا با چند قدم خودش را به میز رساند و روی صندلی نشست.
آرنجش را روی میز و سرش را روی دستش گذاشت.
ماکان کنارش نشست و گفت:
- سر درد گرفتی؟
- آره‌آره. از وراجی‌های تو سر درد گرفتم!
ماکان کمی خیره نگاهش کرد؛ ولی همتا با اخم چشم بسته بود.
ماکان سمتش خم شد و گفت:
- می‌دونم نگران رفیقتی.
همتا لای پلک‌هایش را باز کرد که ادامه داد.
- ولی نگران نباش. آخه می‌دونی چیه؟ از قدیم گفتن که... .
به بالا نگاه کرد؛ ولی ادامه حرفش یادش نیامد.
- بیخیال. یادم نمیاد؛ ولی کلاً به حرف قدیمی‌ها باور داشته باش.
همتا سرش را بلند کرد و دستش را روی میز گذاشت.
- خیلی احساس خوش‌مزگی می‌کنی؟
نیش ماکان شل شد و گفت:
- کنار گوشت تلخی مثل شما بله.
همتا پشت چشم نازک کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
ماکان از فرط بی کاری با پای راستش روی زمین ضرب گرفت که همتا گفت:
- نکن.
ماکان پاهایش را در هم قلاب کرد و به زیر صندلیش رساند.
به اطراف نگاه کرد و با انگشت‌هایش به میز زد که همتا گفت:
- نکن.
ماکان نیم نگاهی حواله‌اش کرد و نفسش را فوت مانند رها کرد.
تکیه‌اش را به تاج صندلی داد و نفسش را دوباره رها کرد.
همتا عصبی نگاهش کرد و سپس محکم چشمانش را بست.
از این‌که نسیم و بقیه مجبورش کرده بودند امروز در بیمارستان نباشد، عصبی بود.
روزش شب نمیشد و تمام فکرش سمت رقیه بود که با گذشت چند روز هنوز به‌هوش نیامده بود.
چند روزی که در آن خیلی اتفاقات افتاد.
همان شب به ساختمان ایمان برگشتند چون ویلای ماکان بابت تیراندازی‌ها داغان شده بود.
بی‌غرض را به ایران منتقل کرده بودند و کسری و همکارهایش درگیر پرونده‌اش بودند.
به زودی خودشان هم به ایران برمی‌گشتند فقط کافی بود رقیه به‌هوش آید.
ماکان زیر چشمی به همتا نگاه کرد و با احتیاط حلوا شکری دیگری از جیب شلوار راحتیش بیرون کرد.
صدای خش‌خشش باعث شد همتا به میز بکوبد.
- اَه چرا این‌قدر سر و صدا می‌کنی؟
ماکان با تخسی و چشم غره به همتا و اخمش نگاه کرد و در همان حین پوش حلوا را باز کرد و گاز بزرگی به آن زد.
سپس بلند شد و به طرف تلوزیون رفت.
همتا پوفی کشید و با حرص از سالن خارج شد.
طاقت نمی‌آورد و کسی درکش نمی‌کرد.
***
نسیم با درک سنگینی نگاهی، به شیشه اتاق نگاه کرد که فرزین را آن پشت دید.
جا خورد و از روی صندلی کنار تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد.
- آقا فرزین؟!
فرزین آرام لب زد.
- سلام.
- سلام. شما چرا اومدین این‌جا؟
فرزین به من‌من افتاد.
نسیم چشمش که به بسته خوراکی دستش افتاد، با تعجب گفت:
- این‌ها واسه منه؟
فرزین تندی گفت:
- آره، اومدم این رو بهت بدم.
نسیم به سختی جلوی لبخندش را گرفت؛ اما با این حال لب‌هایش کمی کش رفت.
پلاستیک را گرفت و گفت:
- ممنون. چرا زحمت کشیدین؟
- زحمتی نیست. بشینیم؟
نسیم به صندلی‌های انتظار نزدیک اتاق نگاه کرد و گفت:
- بله.
روی صندلی‌ها با یک متر فاصله کنار هم نشستند.
فرزین به اطراف نگاه کرد.
راهرو به سمت راست ادامه داشت.
چند قدم دورتر از آن‌ها پرستارهایی در حال رفت و آمد بودند.
همچنین خانمی همراه دختر بچه‌اش روی صندلی‌های انتظار سالن نشسته بود.
به اتاق رقیه نگاه کرد و گفت:
- از دیشب این‌جایی؟
- بله. متوجه نشدین؟
سوال نسیم دو پهلو بود یا او این‌طور احساس کرد؟
نسیم احیاناً طعنه که نزد؟!
نسیم با انتظار به فرزین خیره بود که فرزین گفت:
- چرا. همین‌جوری پرسیدم.
سریع بحث دیگری باز کرد.
- بیمارستان اذیتت نمی‌کنه؟
نسیم شانه‌هایش را تکان داد و گفت:
- چه میشه کرد؟
فرزین با جدیت گفت:
- اگه اذیتی بگم مهسا بیاد.
- نه، نیازی نیست.
- خب مگه اذیت نیستی؟
نسیم سر به زیر همان‌طور که با پلاستیک خوراکی که روی پاهایش بود، ور می‌رفت، لب زد.
- چرا؛ ولی راحتم.
- چرا تعارف می‌کنی؟ میگم یکی دیگه بیاد دیگه.
نسیم متعجب نگاهش کرد.
دروغ بود اگر می‌گفت از گیر دادنش کلافه شده.
لذتی مثل موج روی شکمش رد شد؛ اما به آرامی گفت:
- آقا فرزین گفتم نیازی نیست.
روی گرفت و با خجالت آرام‌تر گفت:
- ممنون که به فکرمین.
فرزین هم با درنگ نگاه گرفت.
چند ثانیه گذشت که فرزین دوباره پرسید.
- خسته نیستی؟
- نه؛ اما انگار شما خسته‌این. چشم‌هاتون قرمزه، دیشب نتونستین خوب بخوابین؟
فرزین دستی به ته‌ریشش کشید و گفت:
- راستش رو بگم؟
- خب بله.
فرزین آهی کشید و رو به روبه‌رو گفت:
- دیشب اولین شبی بود که فکر یک نفر نذاشت بخوابم.
حرف نسیم او را از حال عمیقی که در آن فرو رفته بود، خارج کرد.
- اما یادمه شما یک بار دیگه این حرف رو زدین.
فرزین با دستپاچگی گفت:
- نه. اون... اون موقع من چرت هم می‌زدم؛ اما دیشب... اصلاً پلک روی هم نذاشتم.
نسیم ابروهاش را بالا برد و سر تکان داد.
دوباره نگاهش کرد و گفت:
- فکر کی نذاشت بخوابین؟ بی غرض؟
فرزین پوزخند زد و گفت:
- اون دیگه خر کیه؟
عمیق نگاهش کرد، به آن چشمان سیاهی که تصویر خودش را رویشان می‌دید.
آن‌قدر پاک بودند که مثل یک آینه شفاف عمل می‌کردند.
همین چشم‌ها بود که او را قفل کرد.
همین چشم‌ها بود. لامروت‌ها درست در اولین برخورد تیرشان را زدند.
اصلاً سرّ این چشم‌ها چه بود؟
نسیم پلک زد که به خودش آمد.
استرس داشت و از حرفی که می‌خواست بزند مطمئن نبود؛ ولی انتظار همان چشم‌ها می‌گفت باید حرفش را بزند.
- دیشب من به ت... .
صدای زنگ تماس گوشی نسیم جفتشان را از خلسه خارج کرد.
نسیم گوشیش را از داخل روپوشش برداشت و گفت:
- همتاست.
بسته را روی صندلی گذاشت و بلند شد.
- جانم آبجی؟
فرزین به صورتش دست کشید.
انگار صدای زنگ تازه بیدارش کرده بود.
داشت چه می‌کرد؟
اگر آن حرف را میزد، همتا را چه می‌کرد؟!
نسیم به طرف شیشه رفت و به رقیه نگاه کرد.
- بی‌هوشه بابا. مگه دکترش نگفت خون زیادی از دست داده طول می‌کشه به‌هوش بیاد؟ این‌قدر بی تاب نباش دیگه. گفتم خودم هر وقت به‌هوش اومد خبرت می‌کنم... نخیر لازم نیست بیای، چند شبه اصلاً نخوابیدی. خونه می‌مونی و خوب استراحت می‌کنی... چی؟ اون‌جا هم خواب نداری؟ اوف همتا!... باشه بابا، خودم حواسم بهش هست. اصلاً تا انگشتش تکون خورد خبرت می‌کنم... نه‌نه این چه حرفیه؟... پوف باشه ببخشید که نگفتم دور از جونش! من هم منظورم این نبود که کماییه، تو بد می‌گیری... چشم به خودم هم می‌رسم. حالا میشه این‌قدر سفارش نکنی؟ یکی لازمه به خودت سفارش کنه‌ها... خیلی‌خب، تو هم مواظب خودت باش. خداحافظ.
هم زمان با چرخیدنش گفت:
- همیشه نگران... .
با دیدن جای‌خالی فرزین شوکه شد.
ماتم زده زمزمه کرد.
- کجا رفت؟
به اطراف نگاه کرد.
ظاهراً رفته بود.
لب‌هایش آویزان شد و به بسته نگاه کرد.
ناخودآگاه آهی از سینه‌اش خارج شد.
***
مهسا مشغول چیدن استکان‌ها به روی سینی بود.
بامداد وارد آشپزخانه شد و هم زمان با نزدیک شدنش گفت:
- کمک نمی‌خوای؟
مهسا گوشه چشمی نثارش کرد و پوزخند زد.
- مگه تا حالا کردی؟
- فقط خواستم به رسم ایرانی بودنمون یک تعارف کرده باشم.
مهسا چپ‌چپ نگاهش کرد و سینی را از روی سینک برداشت.
چرخید و آن را به طرف بامداد گرفت.
آمرانه گفت:
- ببرش بیرون.
بامداد با ابروهایی بالا رفته لب زد.
- گفتم فقط یک تعارف کردم. اومدم ببینم چایی به کجا رسید. ورزیده مخمون رو خورد.
- بی خود شکم خودت رو گردن بقیه ننداز.
سپس از کنارش گذشت و گفت:
- لااقل قندون‌ها رو بیار. روی میزه‌.
میز به اپن چسیده بود و چند صندلی در اطرافش قرار داشت.
آشپزخانه را ترک کردند و وارد سالن شدند.
همه به جز رامبد و جواهری که هنوز تب داشت و حالش خوش نبود، روی مبل‌ها نشسته بودند حتی رقیه با آن دست گچ گرفته و آویزان شده از گردنش.
مهسا سینی را روی میز گذاشت و خواست بشیند، چشمش به بامداد افتاد که کنار آرکا نشست.
با تعجب گفت:
- پس کو قندون‌ها؟
- تو آشپزخونه‌ست.
- مگه نگفتم بیارشون؟
بامداد پشت چشم نازک کرد که مهسا غر زد.
- تو دیگه... .
با حرص نفسش را خارج کرد و به آشپزخانه برگشت.
قندان‌ها را محکم روی میز کوبید و روی دسته مبل نشست.
رو به بامداد خط و نشان کشید.
- تو فقط یک دونه قند بخور... .
حرفش هنوز تمام نشده بود که بامداد با خونسردی سمت میز خم شد و یک حبه قند داخل دهانش پرت کرد.
مهسا فقط تند نفس می‌کشید و بامداد خیره به او خِرخِر قند می‌خورد.
کاملاً مشخص بود که قصد دارد حرصش دهد به همین خاطر مهسا با غیظ روی گرفت.
ماکان به ران ایمان که کنارش بود و با تاسف به رقیه که مقابلشان روی مبل تک‌نفره نشسته بود، نگاه می‌کرد، زد و گفت:
- آره دیگه داداش. خانوم یک دفعه زدن و تمام زحمتمون رو به باد دادن.
رقیه هم در جوابش گفت:
- اصلاً به من چه؟ هی اون قضیه رو تو سرم می‌کوبه. خودتون باید عقلتون می‌کشید و مدرک رو تو انگشتر نمی‌ذاشتین. آخه کی تو انگشتر مدرک به اون مهمی می‌ذاره؟... در ضمن این‌قدر به من گیر ندین. یک ساعته برادرها فقط رو من کلیک کردین، سوژه دیگه‌ای پیدا نمی‌کنین؟ من مریضم!
ماکان با پوزخند گفت:
- وای‌وای‌وای!
ایمان با جدیت گفت:
- سر به سرش نذار ماکان.
رقیه از این حرفش برای ماکان قیافه آمد که حرف بعدی ایمان کفریش کرد.
همان‌طور خیره به رقیه ادامه داد.
- فهمیدم نباید ازش توقعی داشته باشی.
رقیه شوکه شده نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:
- جان؟!
میترا: اِهّ بس کنید دیگه. بعد یک عمر به آرامش رسیدیم، شماها ول کن نیستین؟
سمت میز خم شد و استکانی برداشت.
جرعه‌ کمی از چاییش هورت کشید و با لبخند گفت:
- به جای این بحث‌ها از عصرونه‌تون لذت ببرین.
رقیه طعنه زد.
- هه آره، اون‌ هم کنار همچین آدم‌هایی!
و بدون این‌‌که سرش را بچرخاند، با دست سالمش به ایمان و ماکان اشاره کرد.
میترا که کنارش روی مبل تک نفره دیگری نشسته بود، استکانش را به طرفش گرفت و لب زد.
- بگیر بخور.
رقیه نگاهی به بقیه انداخت و رو به او با دلخوری گفت:
- الآن غیر مستقیم گفتی دهنم رو ببندم؟
میترا لبخند زد و گفت:
- محترمانه گفتم.
رقیه چپ‌چپی نثارش کرد و استکان را گرفت که از صدای جیغ جواهر چای داغ روی شلوارش ریخت.
***
- نه... نه.
زیر لب ناله می‌کرد و هذیان می‌گفت.
با افتادن سایه‌ای رویش وحشت زده چشم‌هایش را باز کرد؛ ولی فقط سقف سفید را دید.
قلبش تند میزد.
پس کابوس دیده بود.
رامبد بالای سرش نبود.
طعم دهانش تلخ بود و احساس ضعف می‌کرد.
سردش بود؛ ولی بابت عرق روی پیشانیش حدس میزد که تب کرده.
سرم را از دستش خارج کرد و از تخت پایین رفت.
سرش گیج نمی‌رفت؛ اما بابت سست بودنش تلو می‌خورد.
از اتاق خارج شد.
اتاق، خانه، همه چیز برایش نا آشنا بود؛ اما اهمیتی نداد. فقط می‌خواست به یک فضای باز برسد.
باید هوا می‌خورد.
با تکیه به دیوار داشت قدم برمی‌داشت.
صدای بحث بچه‌ها را از فاصله دوری می‌شنید؛ اما باز هم اهمیت نداد.
هوا می‌خواست، هوا.
باد سرد و به همراهش بوی سیگار را از روبه‌رو احساس کرد که سرش را بلند کرد.
با دیدن رامبد که پشت به او در چهارچوب ورودی ایستاده بود، دوباره آن وحشت به جانش افتاد؛ اما این‌بار خشم هم همراهش بود.
این هیکل را هیچ وقت نمی‌توانست فراموش کند.
حس می‌کرد چشمانش در کوره آتش می‌سوزند و نفس‌هایش داغ‌تر از آن بود.
به اطراف نگاه کرد.
چشمش به گلدان روی قفسه کمد دیواری زینتی که سمت چپش قرار داشت، افتاد.
به رامبد نگاه کرد.
رامبد پشت به او داشت سیگار می‌کشید.
خیلی میل داشت در جمع سیگار بکشد، حیف که بقیه مانعش شدند.
جواهر خیره به او به دسته گل چنگ زد که گلدان هم به دنبالش از روی قفسه بلند شد.
آرام و بی صدا داشت جلو می‌رفت.
چشمانش آتش داشت و تصویر رامبد درون مردمک‌هایش می‌سوخت.
به یک قدمیش که رسید، رامبد متوجه‌اش شد؛ اما جواهر سریع‌تر از او به خودش جنبید و با جیغ گلدان را به سرش کوبید.
طولی نکشید که همه داخل راهرو ریختند و با دیدن رامبد از هوش رفته و خون روی سرامیک‌ها جا خوردند.
میترا هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
با بهت گفت:
- جواهر؟!
جواهر وحشت زده به عقب رفت.
یک نگاهش روی رامبد بود، یک نگاهش روی بقیه.
با لرز و ترس گفت:
- م... من... من... .
روی زمین افتاد که میترا به طرفش رفت.
پویا به سمت رامبد رفت و گفت:
- ان‌شاءالله که ض... ضربه س... سطحیه.
کنارش روی پنجه‌هایش نشست و موهایش را کنار داد تا بتواند زخم را ببیند؛ ولی خون با فشار داشت خارج میشد.
رو به بقیه کرد و گفت:
- متاسفانه نی... نیست. زنگ بزنین اورژانس.
مهسا نچی کرد و حبیب حین تماس گرفتن از جمع فاصله گرفت.
این اواخر چه‌قدر پایشان به بیمارستان کشیده میشد.
جواهر با گریه گفت:
- دورش کنین. از جلو چشم‌هام دورشون کنین. دورشون کنین!
صدایش رفته‌رفته داشت بین هق‌هق‌هایش بلندتر میشد، طوری که دیگر داشت جیغ می‌کشید.
- فدات بشم آروم باش، الآن می‌برنش.
جواهر حرف‌های میترا را درک نمی‌کرد و بلند هق میزد.
میترا عصبی گفت:
- مگه حالش رو نمی‌بینین؟ ببرینش دیگه.
پویا که دستپاچه شده بود، لکنتش هم بیشتر شد.
- ن‌... نمی... نمیشه که. ممکنه س... سرش آسیب ببینه.
به مهسا نگاه کرد و گفت:
- خب ب... ببرینش از این‌جا.
مهسا به کمک میترا رفت تا جواهر را بلند کند.
جواهر با زاری قدم برداشت.
پشت سرش بقیه دخترها هم به طرف اتاق رفتند.
جواهر را روی تخت که گوشه اتاق بود، گذاشتند.
میترا وادارش کرد دراز بکشد که ممانعت کرد.
- نه.
میترا آهی کشید و کنارش نشست.
رقیه طرف دیگر جواهر روی بالش نشست و با تاسف به همتا که کنار پنجره ایستاده بود، نگاه کرد و سر تکان داد.
همتا چشم از او گرفت و رو به جواهر گفت:
- ازش شکایت کن.
میترا یک لحظه از حرفش شوکه شد؛ ولی او هم به جواهر که مبهوت و وحشت‌زده می‌نمود، گفت:
- آره، شکایت کن. شکایت کن تا پدرش رو دربیارن.
جواهر با بغض زمزمه کرد.
- حکمش چیه؟
آرزو که انتهای تخت نشسته بود، خیره به زمین جواب داد.
- اعدام.
جواهر پرسید.
- به نظرتون اون بهش تن میده؟ تسلیم میشه؟
سکوت بقیه باعث شد دوباره اشک‌هایش سرازیر شود.
- اون بی ناموس... .
هق‌هق کرد که رقیه با همان دست سالمش بغلش کرد.
- رامبد برات بمیره.
جواهر در حالی که سرش روی شانه‌ رقیه بود، لب زد.
- هیچ وقت نمی‌بخشمش. به خدا واگذارش کردم. خدا جوابش رو بده.
رقیه بازویش را نرم فشرد و آهی کشید.
آرزو برای این‌‌که حالش را بهتر کند، پرسید.
- می‌خوای با مادرت صحبت کنی؟
جواهر شوکه شده سرش را از روی شانه رقیه برداشت و گفت:
- میشه؟
میترا دستش را دور شانه‌هایش حلقه کرد و با لبخند جواب داد.
- چرا نشه؟ الآن دیگه همه چیز تموم شده.
جواهر دوباره هق زد و میترا با چشم و ابرو به آرزو که پشت سرش بود، اشاره کرد سریع شماره‌گیری کند.
آرزو پرسید.
- شماره‌اش چنده؟
جواهر دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
خیره به گوشی شماره را گفت و آرزو همین که متوجه بوق تماس شد، گوشی را به طرفش گرفت.
علاوه بر جواهر بقیه هم هیجان داشتند.
با صدایی که در گوش جواهر پیچید، جواهر با گریه نالید.
- مامان!
مشخص نبود شخص پشت خط چه می‌گفت، فقط صداهای نامفهومی از او شنیده میشد.
صداهایی مثل ناله و گریه که با جیغ همراه بود.
جواهر پشت سر هم او را صدا میزد و احتمالاً چیزی هم از حرف‌هایش نمی‌فهمید.
نسیم از صحنه پیش آمده بغضش گرفت و از اتاق خارج شد.
مهسا زمزمه کرد.
- این‌که مادرش رو سکته داد.
آرزو نگاهش را از او گرفت و به جواهر داد.
حال جواهر به گونه‌ای نبود که بتواند درست صحبت کند.
نود و نه درصد فقط داشت گریه می‌کرد، البته که صدای گریه مادرش هم شنیده میشد.
آرزو از تخت پایین رفت و به گوشی چنگ زد.
- الو؟ سلام.
از اتاق خارج شد که ادامه حرف‌هایش شنیده نشد.
جواهر به سکسکه افتاده بود و میترا با گریه او را در آغوش گرفته بود.
نیش اشک چشمان همتا را خیس کرد.
لبخند تلخی زد و به حیاط نگاه کرد.
مادر نعمت بود؛ ولی بعضی‌ها از این نعمت محروم بودند.
وقتی دید بغضش نمی‌خواهد ساکت بایستد، تک‌خندی زد و سریع از اتاق خارج شد.
***
ایمان سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- من چی به تو بگم؟
رامبد عصبی گفت:
- خواهشاً هیچی.
ایمان تکیه‌اش را از دیوار کنار پنجره گرفت و رو به او که روی تخت دراز کشیده و سرش هم باندپیچی شده بود، گفت:
- هیچی؟ واقعاً توقع داری هیچی نگم و بیخیال بگذرم؟
- این زندگی منه، لازم نیست تو دخالت کنی.
- زندگی تو؟!
دوباره اخم کرد و به تخت نزدیک‌تر شد.
- زندگی تو زد و زندگی یک دختر معصوم رو به لجن کشوند.
دوباره سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- من واقعاً چرا باهات رفیقم؟
رامبد پوزخندی زد و گفت:
- تازه به این فکر افتادی؟
در تمام مدت نگاهش نمی‌کرد و با تخسی اخم کرده بود.
- گفتم رامبد متجاوزه اشکالی نداره. حداقل با اهلشه. چرا اون دختر رامبد؟ هان؟ چرا اون؟ اون که نه هر*** بود، نه ج*** چرا با اون، اون کار رو کردی؟
رامبد چشمانش را محکم بست و دندان به روی هم فشرد.
- هه آره باید هم ساکت باشی، آخه جوابی نداری که بدی!
شقیقه‌هایش را با انگشت‌های اشاره و شست یک دستش فشرد و گفت:
- اوف رامبد هر وقت بهش فکر می‌کنم مغزم سوت می‌کشه!
- ... .
چشم غره رفت و گفت:
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
- چرا... برو.
- باشه، میرم. فقط فعلاً دور و بر خونه من آفتابی نشو.
رامبد با حیرت چشمانش را باز کرد و بالاخره نگاهش کرد.
نیشخندی زد و گفت:
- قطع رفاقت؟!
ایمان تخت را دور زد و به سمت پارچ روی عسلی رفت.
در همان حین گفت:
- خفه شو بابا. دختره اون‌جاست، هر وقت تو رو می‌بینه تشنج می‌کنه.
نگاه رامبد سرد و گستاخ شد.
- اون‌که حقش.
آب توی گلوی ایمان پرید.
- رامبد خیلی پررویی!
رامبد بدون این‌که نگاهش کند، صدایش را کمی بالا برد.
- بحث پررو بودن من نیست. می‌خواست تو کارم دخالت نکنه.
ایمان لیوان را روی عسلی کوبید و گفت:
- تو هم این‌جوری تنبیه‌اش کردی آره؟
- ببین داداشِ من، من که شرمنده نمیشم پس نه خودت رو خسته کن، نه سر من رو درد بیار. الآن هم برو. مرسی که اومدی و سرم رو خوردی. نمیام خونه‌ات تا مهمون‌هات گم‌ شن. خیالت راحت شد؟ حالا برو.
ایمان زمزمه کرد‌.
- خیلی پررویی.
رامبد با چشمانی بسته و اخمی درهم لب زد.
- این رو یک بار گفتی.
***
پویا مقابل در ورودی سالن روی اولین پله نشسته بود.
میترا آرام نزدیکش شد و کنارش نشست.
پویا تا متوجه‌اش شد، کمی کنار کشید و دوباره به درخت‌ها نگاه کرد.
میترا هم خیره به درخت‌های حیاط گفت:
- شنیدم که اون روز شما جونم رو نجات دادین.
پویا به طرفش سر چرخاند که میترا هم نگاهش کرد.
- وقت نشد ازتون تشکر کنم. ممنون که جونم رو نجات دادین. شاید اگه شما نبودین، من هم الآن این‌جا نبودم.
پویا نگاه گرفت و زمزمه کرد.
- ن... نه بابا این چ... چه حرفیه. و... وظیفه‌ام رو انجام دادم.
و چه خوب بود که میترا از فحش‌هایی که به او داده بود چیزی نمی‌دانست!
- این‌جا چی کار می‌کنین؟
میترا با شنیدن صدای ماکان فوراً به آب‌پاش که روی باغچه کوچک کنارش بود، چنگ زد و حین آب دادن گل‌ها گفت:
- دارم گل‌ها رو آب میدم.
پویا هاج و واج نگاهش کرد.
ای نامرد!
چرخید و به ماکان که با اخم کم رنگی نگاهش می‌کرد، نگاه کرد.
آب دهانش را قورت داد.
بلند شد و میترا زیر چشمی نگاهش کرد.
پویا با دست به گل‌ها اشاره کرد و گفت:
- گ... گ... گ... گل‌ها... گل‌ها قشنگن.
لب ماکان به طرفی کج شد و گفت:
- آره، حیاط جاهای قشنگ زیادی داره!
پویا کنایه‌اش را گرفت و با خشم زیر چشمی به میترا نگاه کرد.
مارمولک!                                           
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.