تا رسیدن به ماشین آن پرستار همراه همتا بود.
همتا سوار ماشین شد و بعد از رفتن پرستار، وکیل نگاهی به آرتین و کسری انداخت سپس دست کارن را گرفت و نرم فشرد.
کارن نیز دستش را فشرد و گفت:
- از کمکتون ممنونم.
چون ظاهراً زمان خداحافظی رسیده بود، آرتین و کسری هم پیاده شدند.
وکیل به کسری دست داد و گفت:
- اگه باز هم به کمکم احتیاج داشتین، در خدمتم.
کسری کوتاه گفت:
- ممنون.
وکیل به آرتین هم دست داد و سر تکان داد که متقابلاً آرتین هم چنین کرد.
***
رقیه غرق در فکر داشت روی کابینت کنار سینک مرغ را تکهتکه میکرد.
چند دقیقه قبل با کارن تماس گرفته بود و کارن گفته بود تا فردا به تهران میرسند.
نسیم آنقدر هیجان زده شده بود که حالش بد شده بود.
پویا هم به او سرم زده و با تزریق آرامشبخش مدتی آرامش کرده بود.
در این چند وقت هیچ کدامشان خواب راحتی نداشتند.
مهسا پشت میز ناهارخوری دست زیر چانهاش برده بود و با انگشتان دست دیگرش روی میز میزد.
رقیه با کلافگی چاقو و باقیمانده مرغ را داخل سینک انداخت و کمرش را به کابینت تکیه داد.
رو به مهسا که پشت به او نشسته بود، گفت:
- به نظرت تا فردا چهقدر طول میکشه؟
فرزین وارد آشپزخانه شد و عوض مهسا جواب داد.
- سه روز.
رقیه با نفرت نگاهش کرد و گفت:
- من با تو بودم؟
فرزین پوزخندی زد و بی توجه به تکههای مرغ دستش را شست که رقیه با چشمانی گرد او را هل داد.
- کوری نمیبینی مرغ رو؟
- فکر نکنم مرغ رو داخل سینک بندازن.
و شیر آب را سمت سینک دیگر چرخاند.
رقیه با چپچپ نگاهش گفت:
- حالا از کجا میای که دستهات رو میشوری؟
فرزین از گوشه چشم نگاهش کرد سپس خیره به طرح دیوار پشت شیر آب، با خونسردی جواب داد.
- مستراح.
مهسا که به آنها زل زده بود، از حرفش جا خورد.
رقیه جیغ زنان گفت:
- چی؟! خیلی چندشی. چرا اینجا دستهات رو میشوری؟
مهسا با صورتی مچاله شده گفت:
- خیلی کثیفی فرزین.
فرزین دستهایش را از عمد محکم تکان داد که آبش روی رقیه و مهسا چکید.
رقیه: چندش!
مهسا: کرم داری؟
فرزین نیشخندی زد و گفت:
- وقتی این سگدونی یک سرویس داره و دستشوییش هم خرابه باید هم اینها رو تحمل کنین دیگه.
مهسا رو به او که به چهارچوب آشپزخانه رسیده بود، گفت:
- خب چرا تو روشویی دستهات رو نشستی مریض؟
فرزین قبل از خارج شدن سرش را به طرفش چرخاند و با لحنی آرام گفت:
- میدونی که پویا دوست نداره موقع مسواک زدن کسی اون رو ببینه.
رقیه با غیظ خیره به فرزین گفت:
- ولش کن مهسا.
فرزین برای حرصی کردنش چشمکی زد و رفت.
رقیه با خشم چشمانش را بست و زیر لب غرید.
- این من رو دیوونه میکنه. کی بشه از شرش خلاص شم خدا!
فرزین نگاهی به اطراف انداخت.
ساعت ده شده بود؛ اما هنوز رخت و پتوها داخل سالن پهن بود.
خوابآلوهای بینشان هم سجاد، بامداد و آرکا بودند، البته که پویا هم تازه بیدار شده بود.
وقتی حال نسیم بد شد، رقیه با جیغجیغ پویا را بیدار کرده بود.
به طرف پلهها رفت.
تا به حال به طبقه بالا نرفته بود.
داخل طبقه دوم سه در به چشمش خورد.
سمت یکی از اتاقها رفت.
دستگیرهاش را کشید که از وسایل داخلش متوجه شد اتاق مشترک رقیه و مهساست.
زیاد به آن توجه نکرد و سمت اتاق دیگر رفت.
نمیدانست برای چه اینجا آمده.
برای دیدن اتاقها یا دیدن شخصی؟!
دستگیره اتاق را کشید.
با باز کردنش موجی از سیاهی به چشمش خورد.
حیرت زده وارد اتاق شد.
دیوارها پر شده بودند از عکس همتا.
اتاق کوچک بود و منظم؛ اما با این حال از کوچکی اتاق نفسش میگرفت.
به طرف تابلو نقاشیای رفت.
یک ابرویش بالا پرید.
مشخص بود هنرمند ماهری این نقاشی را کشیده.
پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- چه خودشیفته!
خب همتا خودشیفته بود که مدام از خودش تابلو گرفته بود.
ولی او چه میدانست؟
از دلتنگیهای خواهرانه.
از گریههای شبانه.
از خاطرات دلگیرانه.
از بغضهای صمیمانه.
چه میدانست که تکتکشان را نسیم کشیده بود تا جای خالی خواهرش پر شود؛ اما پر نمیشد که هیچ، انگار هر چه بیشتر دست به قلم میشد، جای خالی همتا بزرگتر میشد.
نفس عمیقی کشید.
قرار بود همتا را فردا ببیند.
رقیبی که قرار بود برای مدتی رفیقش باشد.
به تابلو خیره شده بود.
رفتهرفته فکری از سرش خطور کرد.
نباید برای آمدن یک رقیب رفیق شده هدیهای آماده میکرد؟
با نگاهی شیطانی به اطراف نگاهی انداخت.
پارچ آبی را روی عسلی کنار تخت دید.
به طرفش رفت و لیوان کنار پارچ را پر آب کرد.
از آب گرمش مشخص بود که پارچ مدت زیادیست داخل آن اتاق است.
لیوان شیشهای را برداشت و با لذت و پلیدی به آب داخلش چشم دوخت.
برگشت و به تابلوی مورد نظرش نگاه کرد.
خودش را به آن رساند.
کجخندش هر لحظه داشت عمیقتر میشد.
دلش برای قدیم تنگ شده بود.
از کی کسی را اذیت نکرده بود؟
خب همین چند دقیقه پیش حرص رقیه را درآورده بود؛ اما نه، دلش برای حرصی کردن همتا تنگ شده بود.
وقتی با آن نگاه حرصی و گرگیش نگاهش میکرد.
لیوان را بالا برد و خیلی آرام و خونسرد آن را بالای تابلو کج کرد که آب آرام روی تصویر سر خورد.
بابت پررنگ بودن چشمهای همتا رنگهای سیاه بیشتری از آن قسمت بههم خوردند.
- هین!
با صدای رقیه به سمت در چرخید.
رقیه خیره به تابلوی داغان شده لب زد.
- تو چی کار کردی؟!
فرزین با نیشخند انگشت اشارهاش را خم کرد و به ظاهر اشک چشم همتا را پاک کرد.
خیره به قطرات سیاه روی انگشتش گفت:
- فکر کنم دلتنگم شده بود.
به رقیه و چشمهای وق زدهاش نگاه کرد.
- تا من رو دید زد زیر گریه. به مرگ تو!
انگشتش را نشان داد و با نیشخند گفت:
- ببین، ریمیلهاش هم خراب شد.
رقیه مات و مبهوت سمت تابلو رفت.
سرش را به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد.
- نسیم تو رو میکشه.
حرف از نسیم شد؟!
فرزین اخم درهم کشید و گفت:
- چه ربطی به اون داره؟
رقیه با حرص نگاهش کرد و گفت:
- چون این رو اون کشیده.
نیشخندی زد و گفت:
- وقتی بفهمه چه گلی به آب زدی، بیچارهات میکنه.
فرزین شوکه شده لب زد.
- چ... چی؟ ای... اینها رو نسیم کشیده؟!
و به تابلوهای دیگر نگاه کرد.
باورش نمیشد.
این هنر از انگشتهای نسیم پیاده شده بود؟
رقیه سرش را به چپ و راست تکان داد و با لذت لب زد.
- بیچاره شدی!
و به طرف در رفت.
میان راه یک لحظه ایستاد.
سریع چرخید و گفت:
- وایسا ببینم، تو اینجا چی کار میکنی؟ زود باش برو بیرون.
با تاکید اضافه کرد.
- اینجا اتاق همتاست. اگه بفهمه اومدی اتاقش، اون هم بیچارهات میکنه.
پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.
فرزین هیچ اهمیتی به تهدید دومش نداد، فقط نمیدانست چرا تهدید اولش مدام در سرش میچرخید؟
با بهت و ناباوری به تابلوها نگاه کرد.
واقعاً همهشان را نسیم کشیده بود؟
به شاهکارش نگاه کرد.
"نسیم تو رو میکشه!"
با اخم خیره تابلو بود.
خب الآن وقت فکر کردن به هنر دست نسیم نبود. باید یک فکری به حال این اشکهای سیاه میکرد.
یک لحظه سرش را چرخاند و از خلوتش که مطمئن شد، سریع تابلو را از دیوار جدا کرد.
نگاهش را در اطراف چرخاند.
کجا قایمش میکرد؟
چشمش به کمد لباس که چند قدم جلوتر از او بود، افتاد.
کمی از دیوار فاصله داشت.
بهترین جا بود، نه؟
به طرف کمد رفت و تابلو را پشتش انداخت.
خب این هم از این.
یقهاش را مرتب کرد و خیلی آرام و شیک از اتاق خارج شد.
هم زمان زمزمه کرد.
- من که چیزی ندیدم.
مهسا به رقیه نگاه کرد که هم زمان با فحش دادن به فرزین مرغ را محکم و با وسواسی داشت میشست.
حوصلهاش داشت سر میرفت.
گرسنهاش هم بود.
مشخص نبود حبیب به کدام نانوایی رفته که اینقدر لفتش میداد.
با غرغر از پشت میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.
- این نره غولها هم معلوم نیست تا کی میخوان بکپن، ظهر شد.
به طرف بامداد و بقیه که روی تشکهایشان پخش شده بودند، رفت.
سجاد بابت جفتک پرانیهای بامداد از تشکش خارج شده بود.
آرکا به روی شکم خوابیده بود و جفت دستهایش زیر بالش بود، همچنین یک پایش هم به سمت بدنش خم شده بود.
مهسا با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بلند شین... با شماهام. بلند شین میگم.
واکنشی ندید.
نفسش را با کلافگی خارج کرد و سمت سجاد رفت.
بازویش را گرفت و تکانش داد.
- سجاد؟ سجاد؟
- هوم؟
- بیدار شو. تا کی میخوای بخوابی؟
سجاد با خوابآلودگی میان پلکهایش را باز کرد.
مهسا دوباره لب زد.
- بلند شو.
- ساعت چنده؟
- داره یازده میشه.
سجاد دستش را بلند کرد که مهسا دستش را گرفت و کمکش کرد بشیند.
سجاد تازه متوجه سرامیکهای زیرش شد.
نگاهی به بامداد انداخت.
کمرش روی تشک خودش بود، پاهایش روی تشک او.
با حرص نفسش را رها کرد و بلند شد تا به روشویی برود.
مهسا چشمانش را در حدقه چرخاند و ایستاد.
- بامداد؟ پوف بامداد؟!
سجاد دستگیره روشویی را کشید که یکی از پشت محکم دوباره آن را بست.
سجاد شوکه شده "اهم"ای کرد و گفت:
- ببخشید.
خیال کرد رقیه یا نسیماند؛ اما با شنیدن صدای گنگ پویا اخم درهم کشید.
- زهرمار، زود باش دیگه.
پویا دهانش را شست و در را باز کرد.
- زیر د... ده دقیقه مسواک حس... ساب نمیشه.
سجاد با غرغر لباسش را کشید و او را از روشویی به بیرون پرت کرد و خودش وارد آن شد.
مهسا عصبی به پای بامداد زد و گفت:
- مردی؟ بلند شو دیگه.
بامداد غلتی زد و با کلافگی "نچ"ای کرد.
- دیگه دارین عصبیم میکنینها، عه! بلند شین.
از صدای بلندش بامداد اخم درهم کشید و با چشمان بسته محکم به ساق پایش کوبید که مهسا پایش لیز خورد و به جلو افتاد.
بامداد از سنگینی وزنی چشمانش را باز کرد که با دیدن دو چشم قهوهای و گرد در نزدیکی صورتش لحظهای شوکه شد.
مهسا خجالت زده سریع بلند شد؛ ولی از درد ساق پایش روی تشک نشست.
با حرص مشتش را به بازوی قلنبه بامداد کوبید و گفت:
- مگه الاغی که جفتک میزنی؟
بامداد با آرامش روی کمرش چرخید و لب زد.
- فکر کردم اونجام، آخه کسی حق نداشت مزاحم خوابم بشه.
مهسا عصبی نگاهش کرد و گفت:
- دوباره اونجا اونجا نکنا!
بلند شد و گفت:
- اصلاً به من چه؟
از روی تشکها داشت رد میشد و هم زمان لند کرد.
- اینقدر بخوابین تا عمرتون کم بش... .
آرکا یک لحظه چرخید که جای پایش عوض شد و باعث شد مهسا پایش به پای او بخورد و تعادلش را از دست بدهد.
از صدای محکم افتادنش روی زمین آرکا لای باریکی از چشمانش را باز کرد.
چرا مهسا روی زمین پخش شده بود؟
مهسا با درد بلند شد و نالید.
- الهی بمیری!
سمت آرکا چرخید.
وقتی چشمهایش را باز دید، بیشتر عصبی شد و پایش را محکم به زانویش زد.
آرکا؛ اما خیلی خونسرد سر چرخاند و در همان حالت رو به شکم خوابیدهاش دوباره چشمانش را بست.
رقیه وارد اتاق نسیم شد.
سرم تمام شده بود؛ ولی نسیم هنوز خواب بود.
به آرامی به طرف تخت که فاصله نه چندان زیادی با دیوار داشت، رفت.
سرم را از دست نسیم جدا کرد و آن را روی عسلی گذاشت.
روی تخت نشست و دستش را گوشه بالش گذاشت و به دستش تکیه داد.
تا چندی به نسیم خیره بود.
لبخندی زد و دست دیگرش را بلند کرد و سر نسیم را نوازش کرد.
- قشنگم؟ نسیم؟
نسیم با گیجی و خماری پلکی زد.
- بلند شو قربونت برم. صبحانه هم هیچی نخوردی، لااقل پاشو ناهارت رو بخور، پاشو.
نسیم دوباره پلک زد و با درنگ لب زد.
- میل ندارم.
- نشد دیگه. نکنه میخوای وقتی همتا اومد یک تیکه استخون باشی؟ من به اون دختر قول دادم مواظبت باشم، بد قولم نکن دیگه. پاشو.
نسیم چشمش را مالید و با خمیازه گفت:
- اون حق نداره طلبکار باشه.
خمیازهاش تمام شد و هم زمان با نشستنش ادامه داد.
- خیلی بدهکارتر از اینه که بخواد طلبکار باشه.
رقیه دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
- فکر نمیکنی باید یک خرده درکش کنیم؟
نسیم با اخم نگاهش کرد و گفت:
- حتی یک ذره!
آهی کشید و خیره به پتوی روی پاهایش گفت:
- خوابش رو دیدم. خواب خونوادهام رو.
سرش را بلند کرد.
رو به سقف پلکهایش را روی هم گذاشت و با لبخندی کوچک لب زد.
- مامان بابام هم بودن، توی همین خونه.
چشمانش را باز کرد و خیره به سقف گفت:
- ولی دلتنگ اونها نیستم.
سرش را سمت رقیه چرخاند و با تلخی ادامه داد.
- وقتی یکی بمیره میدونی که دیگه نمیبینیش؛ اما بحث زندهها جداست. زندهان و تو نمیبینشون، این حریصت میکنه، بیشتر دلتنگت میکنه.
رقیه آرام شانهاش را فشرد و زمزمه کرد.
- میفهمم چی میگی.
نسیم لبخند تلخی به او زد و از تخت پایین رفت.
سر گیجه نداشت؛ اما پاهایش سست بود، انگار بدنش هنوز میخواست بخوابد.
رقیه هم از اتاق بیرون رفت.
وقتی نسیم را دید که به طرف اتاق همتا میرود، پرسید.
- نمیخوای غذا بخوری؟ آمادهستا.
نسیم در اتاق همتا را باز کرد و گفت:
- چند دقیقه دیگه میام.
رقیه خیره به جای خالی نسیم زیر لب زمزمه کرد.
- باشه.
و به طرف پلهها رفت.
نسیم سمت میز آرایشی که نزدیک در بود، قدم برداشت.
عطر همتا دیگر داشت تمام میشد.
این چند ماه آنقدر که از عطرش روی بالشش میزد تا با بویش خوابش بگیرد، داشت مایع سبز و خوشبویش تمام میشد.
عطر را سمت بینیش گرفت و عطرش را با نفس عمیقی به ریهاش کشاند که چشمانش هم بسته شد.
- عاشقتم آبجی.
به تابلوی بالای تخت نگاه کرد.
- بالاخره میبینمت، نه؟
عطر را روی میز گذاشت و نگاهی به دور و بر انداخت.
وقتی متوجه شد خواهرش میخواهد برگردد، تمام وسایلش را به اتاق خودش برگرداند.
میخواست مطمئن شود که چیزی کم و کسر نباشد.
خواست از اتاق خارج شود که چشمش به دیوار افتاد.
یک میخ چرا بی خودی داخل دیوار فرو رفته بود؟
قبلاً یک تابلو آنجا نبود؟
تابلوها را شمرد.
چهارده تا بودند؛ اما مطمئن بود که آخرین تابلویی که کشیده بود پانزدهمین بود.
دوباره شمرد و باز هم چهارده تا!
اخمش درهم رفت.
وارد سالن شد.
رقیه و مهسا را دید که دو طرف سفره را گرفته بودند و داشتند بازش میکردند.
به طرف رقیه رفت و بی توجه به حضور مردها گفت:
- رقیه تو تابلو رو از داخل اتاق برداشتی؟
توجه همه جلبش شد، مخصوصاً فرزین!
فرزین سریع خودش را با گوشیش سرگرم کرد.
رقیه اخم کم رنگی کرد و گفت:
- تابلو؟ کدوم تابلو؟
- خب نمیتونم نشونه بدم که، فقط یکی از تابلوها نیست.
رقیه با حیرت تکرار کرد.
- نیست؟
فکری از سرش خطور کرد.
به فرزین که روی کاناپه نشسته بود، نگاه کرد.
با شیطنت دوباره گفت:
- نیست؟
- اگه تو برنداشتی پس کی رفته اتاق همتا؟
مهسا با کنجکاوی پرسید.
- چه تابلویی بوده؟
رقیه با نیشخند لب زد.
- یک تابلوی نقاشی.
نسیم با گیجی پرسید.
- پس تو هم نرفتی مهسا جون؟
- نه. چرا باید این کار رو بکنم؟
سفره را پهن کرد و گفت:
- حالا خیلی مهم بود؟
نسیم جواب داد.
- واسه من آره.
فرزین از حرفش محکم چشمانش را بست.
مهسا با خونسردی گفت:
- خب بعد ناهار میگردیم پیداش میکنیم.
رقیه دوباره به فرزین نگاه کرد.
هنوز یادش نرفته بود که وقتی انگشتر را اشتباهی دور انداخت، فرزین چهطور پشتش را خالی کرد و ماکان را به جانش انداخت.
وقت تلافی نبود؟
- عه یک چیزی یادم اومد.
فرزین بدون اینکه لحظهای به پشت سرش نگاه کند، گوشیش را محکم در مشتش فشرد و آب دهانش را قورت داد.
با این لحن رقیه آشنا بود، خیلی آشنا!
نمیدانست چرا مضطرب است؟
او که بدتر از اینها را هم انجام داده بود ککش نگزید، حالا به یک تابلوی تشنه آب داده بود از استرس کم مانده بود عرق کند.
مسخره بود، نبود؟
برای خودش که این حالش مسخره بود.
اصلاً چرا زبانش بند آمده بود؟
چرا از آن چشمکهای مخصوصش نمیزد؟ یا پوزخندهای حرصدرآرش؟
رقیه در جواب نگاه منتظر نسیم خطاب به فرزین گفت:
- فرزین تو توی اتاق همتا کاری داشتی؟
همه نگاهها به جز آرکا که روی مبل نشسته و چشم بسته بود، سمت فرزین چرخید.
فرزین از نگاههای رویش نفس عمیقی کشید و با گذاشتن آرنجش روی کاناپه به عقب چرخید.
به نسیم نگاه نمیکرد، زهر چشمهایش رقیه را نشانه گرفته بود.
کاش میتوانست خفهاش کند.
رقیه با پوزخند تکرار کرد.
- توی اتاق همتا کاری داشتی؟
فرزین خیرگی نگاهش را از روی رقیه برنمیداشت.
به گونهای با چشمهایشان برای هم خط و نشان میکشیدند.
نسیم با تعجب خطاب به رقیه لب زد.
- آقا فرزین چرا باید برن اتاق همتا؟
و نگاهش سمت فرزین سر خورد.
رقیه رو به فرزین زمزمه کرد.
- نمیخوای جواب بدی؟
فرزین سعی کرد خونسردیش را به دست آورد.
دوباره تکیهاش را به کاناپه داد و لب زد.
- همینجوری رفتم.
رقیه: احیاناً یک تابلو ندیدی؟
فرزین خیره به صفحه گوشیش لب زد.
- چرا.
رقیه کجخندی زد که فرزین با آرامش نگاهش کرد و گفت:
- نه یکی، خیلی زیاد بودن، شاید ده تا شاید هم بیشتر.
رقیه نیشخندی زد و گفت:
- عه؟
- آره.
نگاه نسیم روی آن دو میچرخید.
فضا برایش سنگین شده بود به همین خاطر رو به رقیه لب زد.
- بیخیال. دلیلی نداره آقا فرزین تابلو رو بردارن.
رقیه با غیظ پوزخندی زد و گفت:
- آره، دلیلی نداره.
و عبوس به طرف آشپزخانه رفت تا بقیه ظرفها را بیاورد.
نسیم با درنگ نگاهش را از موهای فر و دو رنگه فرزین گرفت و سمت آشپزخانه رفت.
فرزین از صدای قدمهایی با احتیاط به عقب چرخید که مهسا را مقابلش دید و یکه خورد.
مهسا با چشمانی تنگ شده آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشت و به طرف فرزین خم شد.
زمزمهوار با لحنی شکاک گفت:
- کجا گذاشتیش؟
فرزین دستش را بالا برد و انگشت وسطش را زیر انگشت شستش برد سپس با فشار رهایش کرد که انگشت وسطش با ضرب به پیشانی مهسا خورد.
مهسا سریع دستش را روی پیشانیش گذاشت و از کاناپه فاصله گرفت.
- خیلی حیوونی فرزین.
فرزین اعتنایی به او نکرد، از روی کاناپه بلند شد و سمت سفره رفت.
بقیه پسرها هم کمکم دور سفره جمع شدند.
بعد از ناهار پسرها به جز آرکا بیرون رفتند.
همهشان به یک دور پیرایش و آرایش نیاز داشتند.
آرکا دلیلی برای کوتاه کردن موهای بلندش که تا پایین شانههایش میرسید، نمیدید، فقط کمی ریشش را کوتاهتر کرد تا به اندازه قبلیش برسد، همان نیم وجبی خرمایی.
ساعت حول و حوش شش بود که پسرها تک و توکی به خانه برگشتند.
اول سجاد به خانه رسید، بیست دقیقه بعدش هم پویا.
رقیه مشغول شستن ظرفها بود و مهسا خواب بعد از ظهریش را میکرد.
نسیم سالن را مرتب میکرد که دوباره صدای زنگ بلند شد.
از آنجا که سجاد دستشویی بود و پویا ته سالن روی مبل، گرم گوشیش بود، ناچاراً به طرف آیفون رفت و بدون جواب دادن کلید "در باز کن" را زد.
خب میدانست غریبه نیست و لابد باز یکی از پسرها برگشته بود.
دوباره به طرف میز تلوزیون رفت تا آن را دستمال بکشد.
در سالن باز و حبیب وارد شد.
پشت سرش فرزین به داخل آمد و در را بست.
نسیم نیم نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند کدامشان برگشتهاند که با دیدن فرزین لحظهای خشکش زد.
فرزین موهای فرش را که بابت رشد موهایش دو رنگه سیاه و طلایی شده بود، یک دست به همان رنگ قبلی طلایی مایل به قهوهای رنگ کرده بود.
چون موهایش را کوتاه هم کرده بود، خالکوبی عقرب سیاه پشت گوشش که تا روی گردنش میرسید، بیشتر توی دید قرار گرفت.
کمی صورتش را درهم کشید و با اخمی کم رنگ رویش را گرفت.
چه چندش شده بود!
هیچ از نقاشی کردن روی پوست خوشش نمیآمد.
فرزین با غرور به نسیم که روی پنجههایش نشسته بود و داشت میز تلوزیون را تمیز میکرد، نگاه کرد.
دستی به موهایش زد و آرام سمت کاناپه رفت تا رویش بشیند.
احتمالاً نسیم هنوز متوجهاش نشده بود، نه؟
گلویش را صاف کرد و با درهم کشیدن ابروهایش خودش را به ظاهر مشغول گوشیش کرد.
سنگینی نگاهی را روی خودش حس نکرد.
زیر چشمی به نسیم نگاه کرد و وقتی هنوز او را مشغول دید، دوباره گلویش را صاف کرد و به گوشیش چشم دوخت.
باز هم واکنشی ندید.
حرصش گرفته بود؛ ولی نمیدانست چرا؟
خب... خب... اصلاً زشت نبود که نسیم پشت به او نشسته بود؟
باید جایش را عوض میکرد تا نسیم هم پشت به او نباشد!
پویا را دید.
به طرف مبلها که سمت راستش بود، رفت.
پویا روی مبل دو نفره تقریباً دراز کشیده بود.
فرزین نیم نگاهی به نسیم انداخت.
اینطوری نیم رخش را میدید.
نا محسوس به پای پویا زد تا درست بشیند.
پویا نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت و "نچ"ای کرد.
فرزین با ضربه دیگری که زد پویا را وادار کرد تا درست بشیند.
خب آن مبل دو نفره به گونهای مقابل نیم رخ نسیم قرار داشت البته نه که این دلیلش باشدها! از جای مبل خوشش آمده بود... فقط نمیدانست چرا نگاهش زیر زیرکی روی نسیم میلغزید!
نگاهش را به پویا داد و با صدای نسبتاً بلندی که به گوش بعضیها برسد، گفت:
- خوب شد رفتیم آرایشگاه. مثل میش پر پشم شده بودیم.
و گوشه چشم نامحسوسی به نسیم انداخت.
نسیم به او نگاه کرد که فوراً سرش را به طرف گوشی پویا خم کرد و زمزمهوار گفت:
- داری چی کار میکنی؟
تازه متوجه برنامه شد.
سفیهانه نگاهش را بالا آورد و گفت:
- داری بازی میکنی؟
پویا با خونسردی لب زد.
- خب چی کار... ک... کنم؟
فرزین چپچپ نگاهش کرد و با درنگ دوباره به نسیم چشم دوخت که... با جای خالیش مواجه شد!
کی رفت؟
اصلاً کجا رفت؟!
با نیشخند زمزمه کرد.
- دِکی.
با درنگ پرسید.
- میگم چهطور شدم؟
پویا در حالی که به دسته مبل تکیه داده بود، نگاه معمولیای به او انداخت و لبهایش را به معنای "فرقی نکردی" آویزان کرد.
فرزین با حرص گفت:
- نسبت به چند ساعت قبل رو میگم.
پویا نگاه دوبارهای به او انداخت.
- قابل ت... تحمل شدّی، همون فر... فر... فرزین همیشگی.
فرزین با قیافهای دمغ سرش را به تایید تکان داد.
قابل تحمل!
آهی کشید و به گوشی پویا نگاه کرد.
گوشی را گرفت که اعتراض پویا بلند شد.
- عه!
- نچ حالا تو هم. یک دور بازی کنم ببینم به سنت میخوره یا نه.
پویا عصبی گفت:
- خب تو... تو گوشی خودت نصب... نصب کن.
- هیس.
***
کارن در را برای همتا باز کرد و همتا پیاده شد.
کسری زنگ در را به صدا در آورد و زیاد منتظر نماند چون در خیلی سریع باز شد.
ظاهراً اهالی خانه انتظارشان را میکشیدند.
آرتین بعد از پارک کردن ماشین او هم به طرف خانه قدم برداشت.
کارن به همتا کمک میکرد تا مسیر را درست برود.
تماس فیزیکی با او نداشت بلکه با حرف هدایتش میکرد.
صدای قدمها توی راهرو پیچید که نسیم با پریشانی سریع در را باز کرد.
کسری جلوی دیدش را گرفته بود.
کسری به آرامی از چند پله آخر هم بالا رفت و وارد خانه شد.
نسیم با ترس و هیجان به پلهها نگاه کرد.
چشمش به دو جفت پا افتاد، یکی زنانه و لاغر دیگری مردانه.
قلبش تندتر تپید.
تمامش چشم شده بود و افراد پشت سرش را حس نمیکرد.
مثلاً رقیهای که دم در خشکش زده بود یا مهسائی که با کنجکاوی به همتا خیره بود؛ پسرها هم که بدتر، انگار آمده بودند تماشای دعوا که کلهکله بالا میآوردند و توی راهرو سرک میکشیدند.
نگاه نسیم بالاتر رفت.
تن یکیشان لاغر و نحیف بود، تن دیگری؛ ولی توپر و نسبتاً درشت.
آب دهانش را قورت داد.
بدنش سست شد و تکیهاش را به در داد.
بالاتر رفت.
شال زن را دید.
بالاتر.
پوست سفید و رنگ پریده دختر نظرش را جلب کرد.
با بستن چشمانش نفس عمیقی کشید.
هر آن ممکن بود هوشیاریش را از دست بدهد.
با درنگ بین پلکهایش را باز کرد و با همتا چشم در چشم شد.
نفسش بند آمد از آن تیلههایی که باید سیاه میبودند؛ ولی خاکستری شده بودند!
نفسش گرفت وقتی نگاه همتا را طور دیگری دید.
نفسش بالا نیامد وقتی همتا بدون هیچ واکنشی به افق خیره بود و او را نمیدید.
زانوهایش لرزید و به گلویش چنگ زد.
نمیتوانست نفس بکشد.
روی زمین افتاد و محکمتر به گلویش چنگ زد.
کسی متوجه او نبود و همه محو همتا شده بودند.
کارن با کلافگی سر پایین انداخت و به پلهها چشم دوخت.
فرزین با دیدن نسیم سکوت را شکست.
با نگرانی گفت:
- برین کنار.
خیلی ناخودآگاه بقیه را که جلویش سد شده بودند کنار زد و به طرف نسیم رفت.
بقیه تازه متوجه نسیم شدند که از هوش رفته بود.
فرزین او را روی دستانش بلند کرد و وارد سالن شد.
به گونهای از جو ایجاد شده فرار کرد.
به هیچ عنوان نمیتوانست آن چشمها را تحمل کند.
به قدری رنگ باخته بودند که هر بی سوادی هم متوجه کوریش میشد.
نسیم را به اتاقش رساند.
او را روی تخت گذاشت و با نفسنفس همانطور خم شده چشمانش را بست.
چه دید و چه شد؟
آن دختر لاغر و مردنی واقعاً همتا بود؟
آخرین بار که او را دید اینگونه نبود.
لاغر بود، درست؛ اما نه در این حد!
پوست سفیدش مثل مردهها شده بود، بی روح و رنگ پریده.
چشمانش را باز کرد و به نسیم نگاه کرد.
قلبش فشرده شد و ندانست چرا؟
خیره نسیم مانده بود و نمیدانست چرا؟
خیمهاش را از رویش برداشت و صاف ایستاد.
تازه توانست نفس راحتی بکشد؛ ولی هنوز سنگینی روی سینهاش را احساس میکرد.
به در نگاه کرد.
پایین برود؟
پایین برود که چه کند؟
اصلاً این حالات چه بود که به او دست داده بود؟
خب همهشان شوکه شده بودند.
توقع این برخورد سرد را از همتا نداشتند.
توقع دیدن او را اینگونه نداشتند.
دوباره به نسیم نگاه کرد.
با کلافگی محکم چشمهایش را بست و از اتاق خارج شد.
قلبش یاغی شده بود و تند میکوبید.
کارن آرام بقیه را کنار داد و به همتا گفت:
- برو جلو.
همتا از راهرو خارج و وارد سالن شد.
رقیه با بغض و ناباوری شانه مهسا را که کنارش بود، محکم فشرد.
فشرد تا به خودش آید.
فشرد تا اطراف را حس کند.
مهسا با غم دستش را روی دست رقیه گذاشت و آن را به نرمی فشار داد.
فشرد تا هوشیارش کند.
فشرد تا آرامش کند.
رقیه به سمت همتا که وسط سالن بلاتکلیف ایستاده بود، تلو خورد.
چرا همتا حرف نمیزد؟
چرا با او سلام نکرد؟
چرا نگاهش نکرد؟
برای چه مثل رباتها رفتار میکرد؟
اینقدر سرد و بی روح؟
به کسری نگاه کرد تا او جوابش را بدهد؛ ولی کسری از نگاه ماتم زدهاش به پشت گردنش دست کشید و به طرف کاناپهها رفت.
خودش را روی یکیشان پرت کرد و چشمانش را بست.
رقیه اینبار به کارن نگاه کرد.
کارن با تاسف سرش را تکان داد و او نیز چشمانش را بست!
رقیه به سختی داشت نفس میکشید.
پاهایش به زحمت وزنش را تحمل میکردند.
مقابل همتا ایستاد.
همتا؛ ولی جای دیگری را نگاه میکرد.
این چشمها... حتماً که لنز بود، آری، لنز بود.
قطره اشکی که چکید، چیز دیگری میگفت.
با چانهای لرزان دستش را به سمت صورت همتا بلند کرد.
همتا حتی پلک هم نمیزد.
خنثی و بی حالت ایستاده بود، انگار منتظر بود تا نمایش تمام شود.
قطره بعدی هم از چشم رقیه چکید.
با سر انگشتهایش که پوست سرد همتا را لمس کرد، به یکباره زانوهایش از توان افتاد و روی زمین افتاد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳