زیبای یوسف : ۱۶

نویسنده: Albatross

همتا شوکه شده نگاهش کرد که گفت:
- هرگز! فکرش رو هم نکن که من تنها بذارم بری. اتفاقاً الآن که بیشتر با این افراد آشنا شدم محاله بذارم تنها باشی.
همتا عصبی و درمانده صدایش زد.
- نسیم!
- باید با هم حرف بزنیم.
صدای فرزین باعث شد نسیم به عقب بچرخد و همتا با سردی نگاهش کند.
فرزین حین بالا رفتن از پله‌ها گفت:
- ضروریه، تو اتاقت منتظرم.
یک دفعه ایستاد و چرخید.
با تاکید گفت:
- خصوصیه!
نگاه گذرایی به نسیم انداخت و خودش را به طبقه دوم رساند.
نسیم منظورش را گرفت و با اضطراب و کمی هم وحشت به پایین پله‌ها نگاه کرد.
اجباراً رو به همتا گفت:
- من این‌جا منتظرت می‌مونم.
همتا سرش را با تاسف تکان داد و رفت.
نسیم نرده را میان مشتش فشرد و چرخید.
رو به سالن نشست و با تپش قلبی بالا منتظر ماند.
از وقتی که آن چهره رامبد را دید، خوف لحظه‌ای هم رهایش نمی‌کرد.
هنوز هم باور نمی‌کرد که چنین راحت و گستاخانه آن کار را کرده باشد.
از نظر خودش چنین شخصی حتی لایق سلام کردن هم نبود.
از هر طریقی که وارد شدند، نتوانستند زبان لیدی را باز کنند و اعتراف از او بگیرند؛ ولی رامبد توانست.
آن هم به شکل کاملاً حیوانی و وحشیانه!
میان کتک و شکنجه‌هایی که او را می‌کردند، یک دفعه رامبد گفت آن دو را در انباری تنها بگذارند.
ظاهراً رفیقش ایمان می‌دانست که چه کاری می‌خواهد انجام دهد چون بعد از دیدن آن صحنه شوکه نشد.
صدای جیغ و فحش‌های لیدی تا داخل سالن هم می‌آمد.
چند دقیقه بعد که وارد انباری شدند، او را در حالتی فجیح دیدند و رامبد کاملاً بی شرمانه داشت زیپ شلوارش را می‌بست.
لیدی در وسط انباری در حالی که لباسش نا منظم و موهایش آشفته بود، با رد انگشت‌های روی گردنش نشان می‌داد رامبد از چه طریقی از او اعتراف گرفته.
نسیم از این‌که چنین راحت با بزرگ‌ترین ارزش یک دختر رفتار کرد، از او متنفر شده بود.
با این‌که نگاهشان حتی نگاه مردها به جز ایمان نسبت به رامبد با نفرت و تیره شده بود؛ اما رامبد اصلاً اعتنایی نمی‌کرد و همچنان مغرورانه رفتار می‌کرد.
حتی اول کاری وقتی با چهره‌های حیرت زده‌شان مواجه شد، تیکه پراند.
"- هر کسی یک زبونی داره دیگه."
از اعتراف‌های لیدی به سان‌فرانسیسکو رسیدند و قرار بود بعد از شام بقیه وسایلشان را آماده کنند و فردا به قصد سان‌فرانسیسکو، واشینگتن را ترک کنند.
همتا در را بست و رو به فرزین که پشت به او با کلافگی وسط اتاق ایستاده بود، با لحنی سردتر از هوای سان‌فرانسیسکو گفت:
- حرفت رو بگو.
فرزین با تردید به طرفش چرخید.
به موهای فرش چنگ زد و به عقب راندشان.
نفسی گرفت و گفت:
- گوش کن. می‌دونم از نظرت یک آدم لاشی و عوضیم.
همتا زمزمه‌وار گفت:
- چه خوب.
- ببین هر چه‌قدر هم که لاشی باشم عه... .
زبان روی لب‌هایش کشید و گفت:
- عه هر چه‌قدر هم که عوضی باشم... .
دوباره نفسی گرفت و زبان روی لب‌هایش کشید.
نمی‌توانست حرف دلش را بزند.
بیخیال مقدمه چینی شد و گفت:
- تو می‌خوای بذاری خواهرت با ما بیاد؟
همتا به در تکیه داد و گفت:
- فکر نکنم اومدن خواهرم به تو ربطی داشته باشه.
- دِکی ربط داره دیگه. خیر سرمون الآن همه‌مون با هم شِریکیم.
همتا از در فاصله گرفت و به آرامی مقابلش ایستاد.
چشم در چشمش لب زد.
- من هیچ وقت با یک پست شریک نمیشم.
- فعلاً که هدف‌ مشترکمون ما رو کنار هم قرار داده.
تندی گفت:
- گوش کن. الآن بحث من و تو نیست. اومدن نسیم... یعنی اومدن خواهرت درست نیست. اون‌جا معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته و نس..‌. یعنی خواهرت هیچ آمادگی‌ای نداره.
- نگرانشی؟
فرزین از سوالش یکه خورد.
آب دهانش را قورت داد و سییک گلویش تکان خورد.
گلویش را صاف کرد و دوباره آب دهانش را قورت داد.
تکرار کرد.
- نگران؟
با دستپاچگی نیشخند زد و گفت:
- نسیم هم خواهر توئه، برام یک ارزن هم نمی‌ارزه. اگه این رو گفتم واس خاطر این بود که چوب نشه لای چرخمون.
و قبل از این‌که همتا به چشمان نا آرامش پی ببرد، سریع به طرف در رفت.
دستگیره را کشید و خواست بیرون شود که همتا همان‌طور پشت به او لب زد.
- خودم هم تو همین فکرم. نسیم قرار نیست با ما بیاد.
فقط فرزین ندانست چرا دلش با این جمله آرام گرفت؟
زمزمه‌وار گفت:
- خوبه. تنها نیست، مهسا هم قراره بمونه.
و اتاق را ترک کرد.
به پله‌ها که رسید چشمش به نسیم افتاد.
نسیم متوجه‌اش شد و چرخید؛ ولی با دیدن فرزین به آرامی بلند شد.
فرزین تا چندی خیره‌اش بود و این خیرگی نسیم را داشت متعجب می‌کرد.
نسیم با حیرت به فرزین که داشت سریع از کنارش می‌گذشت، نگاه کرد.
پس از رفتنش سر چرخاند و به بالای پله‌ها نگاه کرد.
با درنگ بالا رفت و خودش را به اتاق رساند.
بیشتر از شش ساعت بود که می‌گذشت و مهسا و سجاد همچنان در حال زدن طرح موقتی خالکوبی‌ها به روی گردن بچه‌ها بودند و نزدیک ظهر شده بود؛ ولی کارشان هنوز تمام نشده بود.
به شدت گردن درد گرفته بودند؛ ولی بایستی کار را تا ساعت سه تمام می‌کردند.
از بینشان مهسا و پویا و همین‌طور نسیم قرار نبود با آن‌ها به سان‌فرانسیسکو بروند؛ اما نسیم هنوز راضی نشده بود و صدای بحث او و همتا از طبقه بالا تا سالن می‌رسید.
همتا به لباس دست نسیم که می‌خواست داخل ساک کند، چنگ زد و روی زمین پرتش کرد.
داد زد.
- گفتم نه! تو نمیای نسیم. اون‌جا مرگ و زندگی فقط یک بند انگشت با هم فاصله دارن. من اجازه نمیدم گور خودت رو با حماقتت بکنی.
نسیم هم صدایش را بالا برد.
- من هم اجازه نمیدم گورت رو بکنی همتا. اگه واسه من خطرناکه، واسه تو هم خطرناکه.
- ولی من مثل تو نیستم!
از صدای فریادش و جمله کوبنده‌اش نسیم بغ کرده نگاهش کرد.
همتا آرام‌تر؛ ولی خشن غرید.
- مثل تو بی عرضه نیستم. مثل تو احمق نیستم. مثل تو نیستم تا یک خشونت رو دید ماتش ببره و خودش رو گم کنه.
اشاره‌اش به رفتار رامبد با لیدی بود.
نسیم با اخم لب‌هایش را به‌هم می‌فشرد.
یک دفعه با تخسی گفت:
- می‌دونم این حرف‌ها رو زدی تا من رو خرد کنی، تا قهر کنم و نیام؛ ولی کور خوندی. من میا... .
با سیلی‌ای که به لپش خورد لال شد.
همتا همان دستش را مشت کرد و کنار بدنش نگه داشت.
با تاکید و شمرده‌شمرده گفت:
- حق و حقیقت رو گفتم.
با درنگ اضافه کرد.
- تو جایی نمیای!
و از روی زمین بلند شد و اتاق به‌هم ریخته را که بیشتر بابت لباس‌های پخش و پلا شده نسیم بود، ترک کرد.
سریع از پله‌ها پایین رفت و بلافاصله مشتش را محکم به دیوار کوبید.
نه یک بار، بلکه آن‌قدر زد که انگشتانش بی حس شدند و حبیب که در آن حوالی بود، متوجه‌اش شد.
با حیرت خودش را به او رساند و تا صورت خیس از اشکش را دید، شوکه شد.
بدون این‌که حرفی بزند، راه آمده را برگشت.
نسیم حتی برای ناهار هم پایین نیامد.
همتا از فرط سرد درد چشمانش باز نمیشد و روی مبل ولو شده بود.
چون نزدیک رفتن بود بقیه زیاد اشتها نداشتند و با غذایشان بازی می‌کردند.
لازم بود از آرکا و بامداد گفت؟
از بیخیالیشان و اشتهای نا تمامشان؟
رقیه از سر میز بلند شد و از داخل کابینت جعبه قرص‌ها را برداشت.
به سالن رفت و خودش را به مبل رساند.
پایین مبل کنار همتا نشست و گفت:
- بگیرش، مسکنه.
همتا چشم‌های سرخش را با خماری باز کرد و به لیوان آب و بسته قرص نگاه کرد.
سرش روی دسته مبل بود.
چشمانش بابت سر دردش و همین‌طور اشک‌هایی که ریخته بود، پف داشت.
قرص را بدون آب قورت داد.
حوصله خوردن آب را هم نداشت.
دوباره چشمانش را بست.
رقیه آهی کشید و گفت:
- تو که خودت رو می‌شناسی، آخه چرا زدیش؟
- واسه این‌که بفهمه. واسه این‌که نیاد.
- خب اون هم نگرانته.
- اون حقشه زندگی کنه، بدون هیچ خطری.
رقیه لبخند تلخی زد و گفت:
- ولی زندگی کردن بدون کسایی که دوستشون داری اصلاً شبیه زندگی نیست.
همتا آهی کشید و میان پلک‌هایش را باز کرد.
خیره به سقف گفت:
- نمی‌خوام اتفاقی براش بیوفته.
رقیه شانه‌اش را به نرمی فشرد و همتا دوباره چشمانش را بست.
زمان رفتن رسیده بود.
همتا نمی‌خواست با نسیم روبه‌رو شود به همین خاطر به رقیه گفت ساکش را بیاورد.
همان ساکی که نسیم هم می‌خواست لباس‌هایش را داخلش بگذارد و او آن‌طور وحشیانه برخورد کرد.
هیچ وقت نمی‌توانست خودش را بابت آن سیلی ببخشد.
وقتی یادش از نگاه مبهوت نسیم می‌افتاد، دلش آتش می‌گرفت.
دم در ایستاده بود.
رقیه با دو ساک نزدیکش شد.
همتا ساکش را گرفت و پرسید.
- چه‌طور بود؟
رقیه آهی کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ ولی پله‌ها به چشمش نخورد چون در بخش دیگر سالن بود.
در جواب همتا لب زد.
- هنوز گریه می‌کرد.
همتا با درماندگی و اخم چشمانش را بست و آه کشید.
مردها هم در حال آماده شدن بودند.
خونسردتر از همه‌شان بامداد بود که تازه داشت جوراب‌هایش را می‌پوشید!
برای این ماموریت رقیه و همتا بهتر دیدند که جدا از هویت، جنسیتشان را هم مخفی کنند به همین خاطر با پوشیدن لباس‌های مردانه و کلاه‌گیس مردانه همچنین با رعایت چند نکته جنسیتی آن طرح خالکوبی را روی گردنشان زدند.
مهسا و سجاد را کسی نمی‌توانست از هم جدا کند. انگار قرار بود دیگر همدیگر را نبینند.
هر چند که ممکن بود همین‌طور باشد!
به هر حال جدا شدن خواهر و برادر سخت بود مخصوصاً اگر مثل مهسا و سجاد دو قلو می‌بودند.
به سختی دوران حبسشان را دور از هم تحمل کردند و حال قرار بود دوباره از هم جدا شوند.
بین این همه دلهرگی اشک پویا هم در آمده بود؛ اما باز هم راضی به همراهی کردنشان نمیشد و از این‌که به او گفته بودند مراقب دخترها باشد خیلی هم شاکر بود.
اهل هیجان بود درست، نه دیگر تا این حد!
حتی شیرینی زیاد هم باعث بیماری میشد.
پس از خداحافظی اول از همه آرتین بیرون رفت.
پشت سرش رامبد سپس کارن، ایمان و کسری، بقیه هم خارج شدند.
همتا؛ ولی هنوز دم در بود و رقیه کنارش ایستاده و با تاسف نگاهش می‌کرد.
رقیه چشم از مسیر نگاه همتا گرفت و دستش را روی بازویش گذاشت.
زمزمه‌وار گفت:
- باید بریم.
همتا آهی کشید و چرخید.
پشت سر رقیه خواست بیرون برود که صدای بلند و بغض‌آلود نسیم باعث شد با شتاب بچرخد.
- همتا!
با گریه به طرفش دوید و همتا خیلی سریع او را در آغوشش حل کرد.
هق‌هق نسیم باعث شد مهسا دوباره به گریه بیوفتد و سجاد را بغل کند.
کنار گوش سجاد با صدای تو دماغیش گفت:
- مواظب خودت باشیا. اگه اتفاقی برات بیوفته خودم میام می‌کشمت.
زمزمه بامداد به گوش رامبد که کنارش بود، رسید.
- کسی هم نیست این‌طوری ما رو بغل کنه.
نسیم دماغش را بالا کشید و محکم‌تر همتا را به خود فشرد.
لابه‌لای هق‌هقش لب زد.
- دوست... دارم.
شاید فرزین برای اولین بار بود که با دیدن چنین صحنه‌ای چندشش نمیشد.
حتی وقتی سجاد و مهسا هم را در آغوش گرفتند با چهره‌ای درهم روی گرفته بود؛ اما این صحنه... .
باز هم متوجه نبود چرا هق‌هق‌های نسیم قلب او را مچاله می‌کرد.
شاید قلبش نبود‌.
اصلاً که گفته درد سینه چپ برای قلب است؟
اصلاً برای چه باید قلبش درد بگیرد؟
مگر نسیم که بود؟
چه صنمی با او داشت؟
***
باران تندی می‌بارید و این دید را برایشان در تاریکی شب سخت‌تر می‌کرد.
هوای سان‌فرانسیسکو به راستی که زیادی سرد بود.
پس از اقامت در شهر دو گروه شده بودند.
دخترها به همراه حبیب و سجاد در هتل منتظر بودند و بقیه به محل آدرس که خارج از شهر بود، رفتند.
در فاصله صد و خرده‌ متری‌ای از ماشین‌های یخچال‌دار، بالای تپه، پشت درخت‌ها افراد را که داشتند بسته‌هایی را از کامیون‌ها وارد ماشین‌های یخچال‌دار می‌کردند، زیر نظر داشتند.
فرزین گوشی رامبد را گرفته و از طریق دوربین قویش صفحه را نزدیک‌تر کرده بود و روی صحنه‌ها زوم شده بود.
لیدی با این‌که آدرس و زمان معامله را درست به آن‌ها داده بود؛ ولی هنوز در چنگشان بود و در آن انباری سرد و تاریک روی صندلی بسته بود.
آرتین خمیده به طرف کسری رفت و کنارش روی پنجه‌هایش نشست.
دوباره به اشخاص پایین تپه نگاه کرد و خطاب به کسری که او هم خیره افراد بود، گفت:
- وقتش نیست؟ الآن پایین همهمه‌ست و کسی حواسش نیست.
کسری نگاهش کرد که ادامه داد.
- الآن بهترین فرصته که بهشون اضافه بشیم.
کارن کنار آرتین بود، با تردید گفت:
- مطمئنین که دردسر نمیشه؟ شاید متوجه‌مون شدن.
کسری به ماشین‌ها نگاه کرد و در جوابش گفت:
- نه، نمی‌فهمن. این‌جا مخفی‌گاهشونه و جز خودشون کسی به این قسمت نمیاد به همین خاطر احتمالش کمه که بهمون شک کنن.
نیم نگاهی به آرتین انداخت و رو به کارن به تایید حرف آرتین گفت:
- در ضمن اون‌قدر عجله دارن که نفهمن چند نفر بهشون اضافه شده.
باز هم نگاهش را به ماشین‌ها داد و اضافه کرد.
- ما چند نفر در برابر تعداد اون‌ها هیچیم.
نزدیک ده ماشین پایین تپه بودند و بیش از سی نفر مانند مورچه‌های سیاه در تاریکی شب حرکت می‌کردند.
کسری دوخَم از پرتگاه فاصله گرفت که به دنبالش بقیه هم از درخت‌ها دور شدند.
فرزین پرسید.
- وقتشه؟
کسری دست به کمر زد و به پشت گردنش دست کشید.
نه تنها او بلکه همه مضطرب بودند.
کارن با تردید جواب داد.
- ظاهراً.
رامبد: پس بریم دیگه. معطل چی هستین؟
آرکا خیره به زمین با صدای زمخت و آرامش گفت:
- از پشت بهشون نزدیک بشیم ریسکش زیاده چون حواسشون به اون‌جا هست.
نگاهش را بالا آورد و رو به بقیه ادامه داد.
- باید از جلو بهشون نزدیک بشیم.
رامبد به آن سمت نگاه کرد و با دیدن تپه‌ها که مثل کوه پشت سر هم و تنیده درهم بودند، بهت زده گفت:
- اما شیبشون زیاده!
- واسه همین به اون‌جا توجه نمی‌کنن چون قرار نیست کسی از هوا براشون نازل بشه.
بامداد حرفش را ادامه داد.
- و ما قراره نازل بشیم!
کسری با اخمی که ناشی از ذهن درگیرش بود، گفت:
- درسته. بهتره از جلو بهشون ملحق بشیم؛ اما نه از یک جا، باید پخش بشیم.
بقیه سر به تایید تکان دادند و کارن گفت:
- پس بریم؟
نگاه مضطربی بینشان رد و بدل شد و با درنگ سمت شیب تپه رفتند.
کارن بعد از آرتین بسته بهداشتی را از یخچال برداشت.
بسته‌ها شبیه صندوق‌های شیشه‌ای بودند منتهی بخش زیادی از شیشه‌ها مات و کدر بود برای همین به راحتی داخلش دیده نمیشد.
کارن آن صندوق را که وزن زیادی نداشت، به طرف ماشین دیگر برد.
خیلی کنجکاو بود بداند داخلش چیست و نامحسوس حین حواس پرتی بقیه سرش را به در صندوق نزدیک کرد و با چشمانی باریک شده داخلش را نگاه کرد.
با دیدن اندامی ماهیچه‌ای شبیه به قلب سریع صاف ایستاد.
نفسش از وحشت حبس شده بود.
دستانش که صندوق را گرفته بود تا کتف به مورمور افتادند.
دوباره کنترل نفس‌هایش را از دست داده بود؛ اما خوشبختانه بابت بارش تند کسی متوجه‌اش نبود و افراد فقط سریع می‌خواستند بسته‌ها را جابه‌جا کنند تا بیشتر از این زیر باران نباشند.
پسرها حین جابه‌جایی صندوق‌ها از طریق لنز داخل چشم‌هایشان شماره پلاک تک‌تک ماشین‌ها را ثبت می‌کردند.
قرار نبود با آن‌ها همراه شوند و می‌خواستند بعد از ثبت شماره‌ها همان‌طور که نامحسوس به جمع ملحق شدند، آرام‌آرام هم فاصله بگیرند چون احتمال می‌دادند هر ماشینی متعلق به چند نفر باشد و حضور آن‌ها بعد از پایان کار شک برانگیز میشد.
کسری با فشردن فندک داخل جیبش به بقیه پیام داد که تا یک دقیقه دیگر از ماشین‌ها فاصله بگیرند.
ایده فندک را فرزین داده بود چون ساده‌ترین راه ارتباط بود و کسی هم متوجه نمیشد فقط بایستی رمز و رموزی بینشان ثابت میشد.
***
رقیه هم زمان با خارج کردن نفسش روی تخت نشست.
تخت در وسط اتاق بود. یک طرفش پنجره تمام شیشه‌ای قرار داشت و در طرف دیگرش کمد دیواری.
به همتا نگاه کرد که تکیه داده به تاج تخت با اخم مشغول پیام دادن به نسیم بود تا از حالش مطمئن شود.
نیم ساعتی میشد که خواهرها بیخیال هم نمی‌شدند.
روی تخت دراز کشید که پاهایش آویزان شد.
دستش را بالا آورد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
خیره به سقف گفت:
- احتمالاً الآن دیگه کارشون تموم شده.
همان لحظه گوشیش زنگ خورد.
آن را از داخل جیب شلوارش برداشت و با دیدن اسم کارن سریع نشست.
با هیجان به همتا گفت:
- کارنه!
بلافاصله تماس را وصل کرد و گفت:
- رسیدین؟
- آره. آماده باشین داریم میایم بالا.
رقیه سرش را تکان داد و گفت:
- آماده‌ایم، بیاین.
تماس را قطع کرد و گفت:
- رسیدن.
همتا گوشیش را خاموش کرد و لب زد.
- چه خوب.
به طرف کمد دیواری که آینه‌ بزرگ و مستطیل شکلی هم نصبش بود، رفت.
کلاه‌گیس مردانه‌اش را از کنار آینه که روی قفسه‌ها بود، برداشت و سرش کرد.
برای این ماموریت صلاح دیده بودند که علاوه بر هویت، جنسیتشان را هم مخفی کنند.
در هتل سه اتاق‌ کرایه کرده بودند.
به خاطر تعداد زیاد پسرها دو اتاق متعلق به آن‌ها بود.
صدای در باعث شد رقیه از تخت پایین بپرد و به طرف در بدود.
سریع در را باز کرد و اولین نفر بامداد وارد شد و پشت سرش بقیه.
در را بست و با بی طاقتی پرسید.
- خوب پیش رفت؟
پسرها روی کاناپه‌ها که نزدیک پنجره بودند، نشستند و به بالشتک‌ها تکیه دادند.
رقیه کنار همتا روی تخت نشست و منتظر نگاهشان کرد.
کارن لب زد.
- شماره پلاک‌هاشون رو برداشتیم.
رقیه: شک نکردن؟
- نه.
کسری لب زد.
- باید به سرهنگ خبر بدیم.
این را گفت و گوشیش را از داخل جیبش برداشت.
هم زمان با شماره‌گیری از جمع فاصله گرفت.
رامبد سرش را به عقب مایل کرد و روی بالشتک‌ها که حکم تاج کاناپه را داشتند، گذاشت.
با چشمانی بسته لب زد.
- فردا دیگه کار اصلیمون شروع میشه.
در جواب حرفش آرتین گفت:
- تا سرهنگ نگه، نه.
ایمان بدون این‌که به کسی نگاه کند، گفت:
- درسته هدفمون یکیه؛ اما قرار نیست زیاد هم‌مسیر باشیم.
با درنگ اضافه کرد.
- فردا وارد دستگاهشون می‌شیم.
کسری با پایان مکالمه‌شان تماس را قطع کرد و همان‌طور که به طرف کاناپه‌ها می‌آمد، گفت:
- سر خود عمل کردن شما باعث میشه پلیس نتونه کارش رو درست انجام بده پس بهتره که با هم همکاری کنیم.
ایمان طعنه زد.
- پلیس دیر می‌جنبه.
کسری با درنگ نگاهش را از چشمان گستاخش گرفت و خطاب به همه گفت:
- سرهنگ گفت فردا وارد عمل بشیم.
رامبد لودگی کرد.
- خب من هم همین رو گفتم.
کسری تنها نیم نگاهی نثارش کرد سپس رو به همتا گفت:
- اگه کاری ندارین ما دیگه بریم؟
همتا سرش را به چپ و راست تکان داد و کسری دوباره گفت:
- پس زود بخوابین چون صبح زود قراره راه بیوفتیم.
رقیه از روی تخت بلند شد و پرسید.
- کی آدرسشون رو پیدا می‌کنین؟
کسری کوتاه گفت:
- همین امشب.
و نگاهی اجمالی به پسرها انداخت و به طرف در رفت.
پیدا کردن آدرس ساختمانی که مد نظر داشتند از طریق پلاک ماشین‌ها طولانی‌تر از حد تصورشان بود.
ماشین‌های یخچال‌دار متعلق به آن افراد نبودند و زیادی دست به دست شده بودند بدون این‌که سندی بینشان منتقل شود.
خوب می‌دانستند که این ترفندشان بود تا پلیس نتواند به راحتی پیدایشان کند و همین‌طور هم شد چون هفده روز زمان برد تا به ساختمان اصلی که در بالای شهر بود، برسند!
فرزین و رامبد همین‌طور کسری بابت علم هکی که داشتند در تلاش بودند تا دوربین‌های ساختمان را هک کنند.
حتی دوربین های داخل حیاط هم سفت و سخت رمزگذاری شده بود و شکستن آن کار ساده‌ای نبود.
فرزین به خاطر هوای گرفته اتاق‌ جدا از کسری و رامبد داخل کافی‌شاپ هتل پشت میز بیضی شکل نشسته بود و داشت حین رمزگشایی شربت می‌نوشید.
با این‌که مشتری زیادی داخل کافی‌شاپ نبود و با آن عده کم هم که پشت میزها مشغول گپ و گفت بودند فاصله زیادی داشت، طوری که او نزدیک به دیوار و آن‌ها وسط سالن نشسته بودند؛ اما صداهای اطراف حواسش را پرت می‌کرد برای همین از طریق هدفونش داشت موسیقی ملایم پیانو گوش می‌داد تا ذهنش به آن مسیری که باید برود.
خیره به صفحه لپ‌تاپ لیوان را از روی پیش‌دستی برداشت و جرعه‌ای نوشید.
گوشیش روی میز چوبی لرزید و متوجه پیامک شد؛ اما اهمیتی نداد.
فعلاً وقت پیام بازی نداشت و باید قفل را می‌شکست.
یک دقیقه نشد که گوشیش دوباره و طولانی‌تر لرزید.
اخمش غلیظ‌تر شد و با دست دیگرش گوشیش را از روی میز چوبی برداشت.
سجاد چرا داشت به او زنگ میزد؟!
آن‌ها که داخل یک هتل بودند.
یعنی سختش بود منتظرش بماند یا به دنبالش از اتاق خارج شود؟
لیوان را روی میز گذاشت و گوشی را دست به دست کرد.
با وصل کردن تماس لب باز کرد حرفی بزند که صدای هراسان سجاد دوباره اخمش را گره زد.
- سریع بیا بالا، سریع!
و قطع تماس.
متعجب به گوشی نگاه کرد که با خاموش شدن صفحه تماس تازه متوجه علامت‌‌های هشدار روی گوشیش شد!
هشدارها از طرف مهسا و پویا بودند.
از شدت شوک سر جایش پرید که صندلی کمی عقب رفت.
گیج بود و متحیر.
چشمان عسلیش روی هشدارها نوسان می‌کرد.
اسمی محکم به ذهنش خورد که تازه بوهایی حس کرد. لیدی!
فوراً لپ‌تاپ را بدون این‌که خاموش کند، بست و از کافی‌شاپ خارج شد.
تا آسانسور به طبقه مورد نظر برسد، صبرش پاره‌پاره شد.
به طرف اتاق مشترکش با حبیب، سجاد، ایمان و رامبد رفت.
وقتی درش را باز کرد، کسی را ندید.
با خشم لپ‌تاپ را روی مبل پرت کرد و از اتاق خارج شد.
به طرف اتاق دیگر رفت که از صدای محکم و تند قدم‌هایش قبل از این‌که به جان در بیوفتد، حبیب آن را باز کرد.
حبیب را هل داد و وارد شد.
همه داخل اتاق جمع بودند و سجاد با چشمانی سرخ پایین مبل‌ها که نزدیک دیوار شرقی بود، چمباتمه زده بود و تاب می‌خورد.
همه نگران بودند؛ اما شدت وحشت سجاد و همتا بیشتر از بقیه بود.
کارن نزدیک پنجره تندتند راه می‌رفت.
کسری روی مبل نشسته و سمت پاهایش خم بود.
جفت دستانش پشت گردنش بودند و اخم غلیظی هم داشت.
فرزین نفس‌زنان گفت:
- چی شده؟
کسی جوابش را نداد.
با خشم داد زد.
- میگم چی شده؟!
قلبش بد می‌کوبید.
حبیب نزدیکش ایستاده بود.
با تاسف لب زد.
- برای کسری پیام دادن.
فرزین بلافاصله گفت:
- کی؟
حبیب نیم نگاهی نثارش کرد.
فرزین یقه‌اش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید.
- گفتم کی؟
حبیب با ضرب دست‌هایش را از روی یقه‌اش پایین داد و او هم صدایش را بالا برد.
- لیدی!
فرزین شوکه شده مشتش شل شد.
زمزمه‌وار تکرار کرد.
- لیدی؟!
چرخید و ماتم زده رو به بقیه گفت:
- اون... چه‌طور آخه؟
همتا با خشم از روی تخت بلند شد و گفت:
- معلوم نیست.
چند قدم برداشت و با نگاهی وق زده که افق را نشانه می‌گرفت، گفت:
- معلوم نیست چه‌طوری در رفته.
داد زد.
- معلوم نیست کی کمکش کرده؛ اما الآن نسیم دستشه!
با گفتن این حرف ایستاد و به پیشانیش دست کشید.
سینه‌اش تند بالا و پایین میشد و رنگش سرخ شده بود.
دست‌هایش می‌لرزید و در آن وضعیت، سر دردش هم قوز بالا قوز شده بود.
رقیه که مقابل مبل‌ها روی زمین به دیوار تکیه داده بود، با پاهای لرزانش بلند شد و گفت:
- واسه چی دست‌دست می‌کنیم؟ خب پاشیم بریم دیگه.
آرتین لب زد.
- سرهنگ هنوز خبر نداده باید چی کار کنیم.
فرزین از کوره در رفت و به او که روی مبل نشسته بود، چند قدمی نزدیک شد.
فریاد زد.
- سرهنگ، سرهنگ! الآن لیدی اون سه نفر رو گرفته تو معطل دستور مافوقتی؟
فکش از شدت خشم منقبض شده بود.
با دماغی که سوراخ‌هایش گشاد شده بود، زیر لب غرید.
- شماها رو نمی‌دونم؛ اما من میرم!
به طرف در رفت که همتا با لحنی محکم گفت:
- من هم باهات میام.
رقیه بلافاصله لب زد.
- من هم میرم وسایلم رو جمع کنم.
سجاد هاج و واج دماغش را بالا کشید.
اشک صورتش را خیس و سرخ کرده بود.
از روی زمین بلند شد و گفت:
- داداش وایسا من هم باهات بیام.
فرزین با انتظار به بقیه نگاه کرد که کسری با درماندگی چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- همه با هم می‌ریم.
پیامکی برایش ارسال شد که نه تنها او بلکه چشمان همه روی گوشی داخل مشتش زوم شد.
کسری پیام را باز کرد و با خواندنش دندان به روی هم فشرد.
کارن به طرفش رفت و پرسید.
- اونه؟
کسری نفسش را رها کرد و لب زد.
- آدرس رو داده.
بامداد با پوزخند زمزمه کرد.
- چی بشه این‌بار!
ایمان لب باز کرد.
- قبل رفتن بهتر نیست یک برنامه‌ای بچینیم؟
رقیه با خشم طعنه زد.
- مگه قراره بریم اردوی علمی؟
ایمان با نگاه سردش جواب داد.
- نه، قراره بریم جنگ!
لحنش زیادی کوبنده و خوفناک بود.
بقیه نگاهی به‌هم انداختند و ایمان گفت:
- مطمئناً قرار نیست ازتون پذیرایی بشه، بالاخره باید راهی پیدا کنیم تا بتونیم خودمون رو از منجلاب بکشیم بالا.
سجاد بی حوصله و عبوس گفت:
- حالا اون موقع یک فکری براش می‌کنیم.
ایمان تکرار کرد.
- اون موقع؟! مطمئنی زنده می‌مونی؟
از لحنش خون در رگ‌های سجاد یخ بست.
رقیه نالید.
- چه نقشه‌ای بکشیم؟ اگه همه‌مون نریم شک می‌کنه، اگه بریم که گیر می‌افتیم.
همتا غرق در فکر لب زد.
- نه.
به رقیه نگاه کرد و گفت:
- لیدی تو رو ندیده.
به ایمان و آرکا نگاه کرد.
- شما دو نفر رو هم همین‌طور. شماها می‌تونین همراه ما نباشین.
رقیه با بهت لب زد.
- چی داری میگی؟
- شما باید دنبال بچه‌ها برین.
- اما... .
همتا به میان حرفش پرید و با تاسف گفت:
- تنها راهمون همینه.
رقیه با درماندگی لحظه‌ای چشمانش را بست.
- خیلی خب؛ ولی یادت رفته؟ ایمان هم باهامون به انباری اومد؟
- می‌دونم؛ اما لیدی نیمه هوشیار بود و حال درستی نداشت.
رامبد با نیشخند گفت:
- تو اون حال فقط من رو خوب یادش مونده.
سرش را روی تاج مبل گذاشت و با چشمانی بسته گفت:
- فکر نکنم هیچ وقت فراموشم کنه.
رقیه با نفرت نگاهش کرد و گفت:
- کارت افتخار نداره که این‌طوری حرف می‌زنی!
رامبد تنها پوزخند زد که همتا با حرص نفسش را رها کرد و محکم‌تر حرفش را ادامه داد.
- ما فقط تا روزی که گفته وقت داریم. وقتی رفتیم شما از پشت ما رو ساپورت کنین.
پس از مکثی آرام‌تر لب زد.
- و سعی کنین جای نسیم و بقیه رو پیدا کنین.
رقیه وحشت زده گفت:
- فقط ما سه نفر؟!
همتا تشر زد.
- چاره دیگه‌ای داریم؟
فرزین محکم گفت:
- آره.
وقتی همه نگاه‌ها رویش نشست، ادامه داد.
- من نمیام.
سجاد پرخاش کرد.
- زده به سرت؟
فرزین بی توجه به حرفش گفت:
- من هم‌ میرم دنبال بچه‌ها.
آرتین پرسید.
- و اگه متوجه نبودت شد؟
فرزین پوزخندی زد و جواب داد.
- دقیقاً می‌خوام متوجه بشه! گوش کنین. اگه یک کدوممون تو جمعی که لیدی منتظرشه نباشیم، باعث میشه لیدی دست نگه داره از هر برنامه‌ای که واسه خودش چیده و این‌طوری شانس زنده موندنمون بیشتره.
نگاهش را کمی روی بقیه چرخاند و گفت:
- من یک جور برگ برنده شما محسوب میشم.
سکوت چند ثانیه‌ای را رامبد بود که شکست.
- بد نمیگه.
فرزین با اعتماد به نفس زمزمه کرد.
- من هیچ وقت بد نمیگم!
***
به واشینگتن برگشتند.
لیدی آدرس یکی از بزرگ‌راه را برایشان داده بود.
ردیاب پویا و مهسا هنوز ساختمان خودشان را نشان می‌داد؛ اما می‌دانستند که اگر به آن‌جا بروند فقط با فندک‌ها مواجه می شوند.
مطمئناً لیدی و افرادش پویا و مهسا را بررسی کرده بودند.
غیر از آرکا، ایمان، فرزین و رقیه، بقیه به آن بزرگ‌راه رفتند.                             
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.