زیبای یوسف : ۱۲

نویسنده: Albatross

رقیه با حیرت گفت:
- کجا؟ تازه از بیمارستان بیرون اومدی.
نسیم نالید.
- آبجی خواهشاً دردسر درست نکن. بذار یک روز بگذره.
همتا در جواب غرغرهایشان گفت:
- جای بدی نیست، برمی‌گردم.
فرصت حرف زدن به آن‌ها نداد و رو به کسری گفت:
- می‌بریم؟
کسری با حرکت دادن ماشین جوابش را داد.
رقیه با حرص در ماشین را بست و نسیم با نگرانی به همتا خیره بود.
هنوز از کوچه خارج نشده بودند که کسری پرسید.
- می‌خوای کجا بری؟
همتا از پشت شیشه به بیرون چشم دوخته بود، گفت:
- قبرستون.
کسری از آینه جلو نگاهش کرد و وقتی قیافه غرق فکرش را دید، ساکت شد.
همتا آدرس را داد و به طرف قبرستان رفتند.
پس از پارک کردن ماشین همتا پیاده شد و به طرف پیاده‌رو رفت.
ظهر بود و هوا گرم به همین خاطر کمتر کسی در قبرستان به چشم می‌خورد.
از کی به این‌جا نیامده بود؟
شاید چند سالی میشد.
مهم‌تر از همه از کی به پدرش سر نزده بود؟!
یادی از مادرش می‌کرد؛ ولی پدرش... .
با فرزین کار داشت! هنوز با او تسویه حساب نکرده بود.
به چه حقی باعث شد مردانگی پدرش از نظرش فرو ریزد؟
و او به چه حقی حرف‌هایش را باور کرد؟
بد از دست خودش عصبی بود.
یک عذرخواهی چند ساله به پدرش بدهکار بود.
به قهرمانش، به اسطوره‌اش به... پدرش!
کسری که ظاهراً متوجه دردش شده بود، زیر سایه درختی چند متر دورتر از مزار پدر و مادر همتا ایستاد.
گام‌های همتا به سختی و با سستی به سمت مزارها برداشته میشد.
خجالت می‌کشید.
از پدرش شرمش می‌آمد.
شرمنده بود.
سر مزار مادرش روی پنجه‌هایش نشست.
سنگ قبرش زیاد خاک نگرفته بود، مشخص بود که نسیم فراموششان نکرده.
دستی به سنگ قبر سیاه کشید.
"بهاره آزاد."
متن رویش را خواند.
"مادرم کاش تو باز آیی و من پای تو بوسم
در سجده روم صورت زیبای تو بوسم
هر جا که گذشتی و دمی جای گرفتی
آن‌جا روم و گریه‌کنان جای تو بوسم"
نیش اشک چشمانش را سوزاند.
بغض گلویش را می‌فشرد و اجازه حرف زدن به او را نمی‌داد.
با کشیدن آهی چشمانش را بست و گفت:
- نیومدم بگم سلام. با چه رویی بگم آخه؟ فقط... .
آب دهانش را قورت داد.
- فقط اومدم بگم که کمکم کن بتونم شوهرت رو راضی کنم من رو ببخشه. باهاش حرف بزن تا آروم بشه. خیلی ازش خجالت می‌کشم. باز این دختر بدت سر به هوایی کرد و کاری که نباید می‌کرد و انجام داد.
با همان چشمان بسته سمت قبر کمی خم شد و آرام‌تر لب زد.
- به با... به ب... ب... .
از کی نگفته بود بابا؟
دلتنگ این واژه شده بود آن هم زیاد!
قطره اشکش چکید و گفت:
- به بابا ب... بگو من رو ببخشه. بگو نادونی کردم. باشه؟
اجازه داد اشک‌های جمع شده چشمانش از زیر مژه‌هایش سر بخورند.
پدرش کنار مادرش خوابیده بود، منتهی تختشان کمی سخت نبود؟
فقط یک متر با هم فاصله داشتند.
زن و شوهر هیچ‌وقت از هم سوا نمی‌شدند.
رویش نمیشد بلند شود و جلوی قبر دیگر بشیند.
خودش آن فاصله یک متری را به صدها فرسنگ کشاند.
این حجم از شرمندگی حقش بود، نبود؟
اصلاً از کجا سختی هشت ماهه‌اش بابت آه پدرش نباشد؟ دل گرفته‌اش؟ قضاوت بدی که شده بود؟
اما نه!
پدرها این‌گونه نبودند.
پدرها... این‌گونه نبودند!
دست‌هایشان پینه می‌بست؛ اما برای پینه نبستن دل فرزندانشان لبخند می‌زدند.
درد داشتند؛ اما برای درد نگرفتن دل فرزندانشان لبخند می‌زدند.
گریه داشتند؛ اما... لبخند می‌زدند.
پدرها...‌ کینه‌ای نبودند!
بی صدا هق میزد و تکان خوردن‌های شانه‌اش را کسری هم می‌دید.
از گوشه چشم به سنگ قبر پدرش نگاه کرد.
روی اسمش ثابت ماند.
"حشمت آزاد."
با آشفتگی به آسمان آبی نگاه کرد.
دلش بد گرفته و قلبش مچاله شده بود.
به سینه چپش چنگ زد و دوباره چشم‌هایش را بست.
نه، نمی‌توانست پای آن مزار بشیند.
لب پایینش را محکم گاز گرفت تا بتواند بغضش را که بالا می‌آمد پایین دهد؛ اما در عوض اشک‌هایش بودند که پایین می آمدند.
- ب... ب... .
لعنتی سر "ب" زبانش بند می‌آمد.
از شدت شرمندگیش بود؟
شاید خودش را لایق صدا زدن اسم مقدس "بابا" نمی‌دید.
ناله‌اش بالاخره بلند شد.
به زمین خیره شد و گفت:
- بابا؟
هق‌هق کرد.
- من رو می‌بخشی؟
آرام‌تر و با صدایی خفه نالید.
- من رو ببخش که بدت رو شنیدم و بد کردم. من رو ببخش که نفهمیدم مردونگی تو اندازه نداره و بی جهت بریدم و دوختم.
چانه‌اش می‌لرزید.
- بابا... دلتنگتم، خیلی زیاد!
و کسری چندین قدم عقب‌تر تنها صدای ناله‌ مانندش را می‌شنید.
***
کسری در را باز کرد و اجازه داد اول همتا وارد راهرو شود.
همتا در سکوت از پله‌ها بالا رفت.
نگاهش به قدم‌هایش بود و دست‌هایش مشت.
چشمانش سرخ و درونش سرخ‌تر.
فرزین داخل خانه بود دیگر؟
برایش داشت!
دستگیره در را با ضرب کشید و وارد سالن شد.
از صدای بد در بامداد که داشت فیلم نگاه می‌کرد، سرش را به سمتش چرخاند.
همتا چند قدم برداشت و عصبی غرید.
- فرزین؟
فرزین گوشه سالن روی مبل لم داده بود و داشت با گوشی پویا بازی می‌کرد.
از صدای بلندش نیشخندی زد و گفت:
- آهان حالا شد همتای خودمون!
نیشخند دوباره‌ای زد و از روی مبل بلند شد.
از پیچ سالن گذشت که همتا را وسط سالن دید.
همین که همتا چشمش به او و لبخند گشادش افتاد، دستش بیشتر مشت شد و با چند قدم بزرگ خودش را به او رساند.
اول کاری مشتش را روی صورتش خالی کرد که فرزین از شدت ضربه روی زمین افتاد.
خب توقع این استقبال گرم و با حرارت را نداشت.
مثلاً نزدیک یک سال همدیگر را ندیده بودند!
بامداد که ظاهراً نمایش جالب‌تری از سریال در حال پخش می‌دید، لبش کش رفت.
آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشت و چانه‌اش را به کف دستش تکیه داد.
همتا با سردی لب زد.
- بلند شو.
فرزین چانه‌اش را تکان داد تا درد صورتش کم شود.
بلند شد و دوباره نیشخند زد.
خواست حرفی بزند؛ ولی همتا مشت دیگری نثارش کرد.
دوباره رو به فرزین که پخش زمین شده بود، آرام گفت:
- بلند شو.
صدای وحشت زده نسیم از پشت سرش به گوشش خورد، انگار تازه از پله‌ها پایین آمده بود.
- همتا؟!
همتا خیره به فرزین دوباره گفت:
- بلند شو.
اخم فرزین درهم رفت.
هیچ خوشش نیامده بود که نسیم آن حالش را تماشا می‌کرد.
ایستاد که همتا دوباره مشتش را به سمت صورتش شوت کرد؛ اما فرزین سریع به مچ دستش چنگ زد.
جفتشان چشم در چشم با اخم به‌هم زل زده بودند.
- وحشی رفتی، درنده برگشتی.
همتا نیشخندی زد و گفت:
- هنوز ندریدمت!
دندان‌هایش را به روی هم فشرد و دستش را با غیظ آزاد کرد.
- بار آخرت بود که دست نجست بهم خورد.
نسیم نزدیک شد و گفت:
- این‌جا چه خبره؟
بامداد عصبی گفت:
- عه بکش کنار.
با لبخند رو به همتا ادامه داد.
- بذار کارش رو انجام بده.
نسیم اخم کم رنگی کرد و نگاه از بامداد گرفت.
خطاب به همتا آرام گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
همتا لحظه‌ای هم از اخم و نگاه گستاخ فرزین چشم نمی‌گرفت.
در جواب نسیم زمزمه کرد.
- بین خودمونه.
نسیم هاج و واج به فرزین نگاه کرد.
دوباره رو کرد به همتا و پرسید.
- یعنی چی؟
همتا اعتنایی به حرفش نکرد و به فرزین گفت:
- چرا بهم دروغ گفتی؟
فرزین با گیجی پوزخندی زد و پرسید.
- کدوم دروغ رو میگی؟
همتا دوباره دندان به روی هم فشرد.
- چرا حرفه اصلیش رو ازم مخفی کردی؟ چرا پلیس بودنش رو ازم پنهون کردی؟
- کی رو میگی؟
همتا با خشم داد زد.
- همونی که بهم گفتی یک پست و خلافکاره. همونی که باعث شدی برام بمیره حتی این‌جا!
و با کف دستش محکم به قلبش کوبید.
نمی‌خواست نسیم متوجه بحثشان شود به همین خاطر رمزی صحبت می‌کرد و فرزین هم منظورش را گرفت.
از صدای دادش پویا که روی مبل خوابش گرفته بود، با تکانی از خواب پرید.
فرزین نیم نگاهی به نسیم که مبهوت و گیج بود، انداخت.
اخم درهم کشید.
همتا از کجا متوجه شد که پدرش پلیس است؟
به کسری که در نزدیکشان به دیوار تکیه داده بود و با خونسردی تماشایشان می‌کرد، نگاه کرد.
حتماً کار خود نامردش بود.
او هم پلیس بود دیگر.
روی گرفت و چیزی نگفت که همتا خواست به طرفش خیز بردارد؛ ولی نسیم سریع بازویش را گرفت.
همتا خیره به فرزین با چشمانی سرخ زیر لب غرید.
- برای چی وارد زندگیم شدی؟ هدفت چی بود فرزین؟
فرزین باز هم جواب نداد، حتی نگاهش هم نمی‌کرد.
همتا با تلخی لب زد.
- انتقام چی رو ازم گرفتی؟
سکوت فرزین خشمش را بیشتر کرد.
چشمانش را بست و گفت:
- از این‌جا برو.
تیز به فرزین زل زد و اضافه کرد.
- گورت رو گم کن و الا ناجور گمت می‌کنم!
پویا مات و مبهوت کنج دیوارِ پیچ سالن نگاهشان می‌کرد.
خیر سرش خواست کمی چرت بزند.
کسری با آرامش گفت:
- کسی جایی نمیره.
همتا عصبی به سمتش سر چرخاند که تکیه‌اش را از دیوار گرفت و نزدیکشان شد.
- ما جمع شدیم تا رئیس سایه‌ها رو پیدا کنیم. کینه و مشکلات شخصیتون رو بذارید واسه بعد از عملیات.
همتا پوزخندی زد و عصبی روی گرفت.
نفس‌نفس داشت و کاملاً درجه خشمش مشخص بود.
فرزین نفسی گرفت و سینه سپر کرد.
در سکوت به طرف خروجی سالن رفت و سریع خانه را ترک کرد.
بعداً این حقارت را جبران می‌کرد.
در حین پایین رفتن از پله‌ها داشت در ذهنش برای همتا خط و نشان می‌کشید که یک دفعه شخص نسیم نامی جفت پا وارد افکارش شد.
سر جایش خشکش زد.
با کلافگی چشمانش را محکم بست.
لحظه‌ای برگشت و به در بسته سالن نگاه کرد.
نسیم، نسیم.
نفسش را پر فشار خارج کرد و باقی پله‌‌ها را هم پایین رفت.
***
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و با آرامشی کذایی گفت:
- بی‌خود جمعشون نکن، من جایی نمیرم.
همتا با اخم داشت چمدانش را می‌بست.
از روی تخت بلند شد تا مدارک لازم را هم داخل چمدان بگذارد و در حین این‌که داخل کشوی میز آرایشی به دنبال دفترچه بیمه بود، گفت:
- میری خونه عمه، بگو چشم.
نسیم پوزخندی زد و با ابروهایی بالا رفته لب زد.
- یک بار گفتم چشم، چشمم کور شد.
لبخند حرصی زد که گونه‌هایش بالا رفت.
شمرده‌شمرده گفت:
- من باهاتون میام.
همتا عصبی نگاهش کرد که فوراً از اتاق خارج شد.
همتا فک منقبض کرد و سریع اتاق را ترک کرد.
- تو جایی نمیای نسیم.
نسیم داشت به طرف پله‌ها می‌رفت که با خشم به شانه‌اش چنگ زد و او را رخ به رخش کرد.
قبل از این‌که اعتراضی بکند، نسیم با اخمی غلیظ و لحنی که تا به حال سابقه نداشت، گفت:
- همتا لازم باشه بمیرم هم می‌میرم؛ ولی دیگه حتی واسه یک روز هم تنهات نمی‌ذارم. اگه زنده‌زنده بسوزونم هم باز هم باهات میام. می‌خوای قهر کنی، ناراحت بشی، داد بکشی، من میام همتا، میام!
صدایش بالا رفته بود و همتا با اخم و درماندگی نگاهش می‌کرد.
نسیم پس از مکثی با گستاخی لب زد.
- خوب شد لباس‌هام رو هم جمع کردی به هر حال من هم قراره بیام آمریکا دیگه!
نفسی گرفت و با غروری کاذب به طرف پله‌ها رفت.
همتا کف دستش را روی پیشانیش گذاشت و نفسش را پر فشار خارج کرد که رقیه همان لحظه از اتاقش خارج شد.
لباسش دستش بود و داشت جمعش می‌کرد.
همان‌طور که به سمت همتا می‌رفت، با خنده گفت:
- خواهر خودته دیگه، لجباز!
نگاهش را از لباسش گرفت و نفس عمیقی کشید.
- بذار بیاد، اون دیگه مار گزیده شده.
همتا پرخاش کرد.
- بیاد که... مگه نمی‌دونی ما با چه حیوون‌هایی طرفیم؟
رقیه تیز در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- برای همین هم اون نمی‌خواد تنهات بذاره. مهم نیست زور بازو داشته باشی یا نه.
به قلبش اشاره کرد و گفت:
- این‌جات که بجوشه، همه چی تمومه. نسیم نگرانته، بفهم.
همتا نیشخندی زد و با خشم سمت اتاقش رفت.
رقیه تندی گفت:
- به دایی خان خبر نمیدی؟
همتا جلوی در رسیده بود که از حرفش ایستاد.
بدون این‌که به طرفش بچرخد، زمزمه کرد.
- نه. نه تا وقتی که خودش نخواد.
دستگیره را محکم کشید و وارد اتاقش شد.
باید وسایلش را جمع می‌کرد.
فردا صبح اول وقت پرواز داشتند؛ اما چگونه راضی به رفتن میشد وقتی قرار بود در این بازی خطرناک نسیم هم همراهشان باشد؟
قطعاً این ماموریت سخت‌تر و سری‌تر از ماموریت قبلیشان بود، این‌بار می‌خواستند رئیس سایه‌های شب را پیدا کنند، کسی که سازمان زیر دستش بود!
به دست‌هایش که روی میز بود، تکیه داد.
سرش را بالا آورد و به چشمان سیاهش در آینه نگاه کرد.
قلبش آشفته بود.
درونش پریشان.
نسیم نباید با آن‌ها همراه میشد؛ ولی می‌خواست همراه شود و این هیچ خوب نبود.
چه می‌کرد؟
چه‌طور راضیش می‌کرد؟
نفس عمیق و پر دردی کشید و تکیه‌اش را از میز گرفت.
چه‌طور مانع نسیم میشد؟
نسیم طوری رفتار می‌کرد انگار این هشت ماهی که نبود، به اندازه هشت سال پخته‌تر شده.
و این‌طور هم بود، نبود؟
وقتی تمام کست را لابه‌لای حکم و قانون گم کنی، وقتی مونست یک اتاق و یک شیشه عطر شود، وقتی حرف‌هایت شوری اشک باشد و نفست کابوس‌، پخته می‌شوی. پخته که سهل است، ته دیگ می‌شوی آن هم سوخته!
نیمه‌های شب بود که نسیم از فرط استرس و هیجان نتوانست بیشتر از این طاقت بیاورد و از اتاقش خارج شد.
داخل راهرو کسی نبود.
همه جا ساکت بود و تاریک.
دستگیره اتاق رقیه را کشید.
طبق حدسش او و مهسا بیدار بودند.
به هر حال فردا قرار بود به آمریکا بروند و اولین قدم را به سمت مرگ بردارند، محال بود که با آرامش خوابیده باشند.
مهسا و رقیه پایین تخت مقابل هم نشسته بودند و در تاریکی اتاق که فقط نور چراغ خواب آن را می‌شکست، با هم صحبت می‌کردند.
مهسا که موهای قهوه‌ایش باز و رها روی کمرش ریخته بود و یک تیشرت به تن داشت، بالش را بغل زده بود و سوالی نگاهش می‌کرد؛ ولی رقیه پرسید.
- تو هم خوابت نگرفت؟ بیا بشین.
نسیم در را بست و به طرفشان رفت.
ناخوداگاه تن صدایشان پایین رفته بود.
- چراغ رو چرا روشن نمی‌کنین؟
مهسا جواب داد.
- من گفتم این‌طوری بهتره.
رقیه رو به نسیم گفت:
- باهات حرف نزد؟
نسیم نفسش را صدادار خارج کرد و گفت:
- حتی یک کلمه. کل شب رو باهاش حرف زدم؛ اما همچنان اخم داشت.
نالید.
- گاهی وقت‌ها خیلی غد میشه.
مهسا بازویش را نرم فشرد و با لحنی مهربان گفت:
- باید درکش کنی. اون خواهرته، نگرانه.
- من خواهرش نیستم؟ نگرانش نمیشم؟
رقیه آهی کشید و گفت:
- جبهه نگیر نسیم، باید قبول کنی که تو با همتا خیلی فرق داری. همتا حریف خودش هست، تو چی؟ همتا آموزش دیده‌ست، تو چی؟ همتا دل این کارها رو داره، تو داری؟
نسیم تخس گفت:
- به هر حال اولین دفعه‌ی هر کاری سخته. بالاخره واسه من هم تجربه میشه.
مهسا به رقیه نگاه کرد که رقیه دوباره آه صداداری کشید و سرش را به معنای"چه میشه کرد" تکان داد.
نسیم به مهسا نگاه کرد.
دختری برنزه و نسبتاً توپر.
لب زد.
- جالبه من هنوز درست نمی‌شناسمت؛ اما قراره باهات وارد یک کار خطرناک بشم.
سرش را تند به چپ و راست تکان داد و گفت:
- یک خرده هیجان دارم.
رقیه: هنوز هیجانش رو ندیدی.
مهسا: با شناختی که من از همتا دارم، بعید می‌دونم بذاره زیاد به کارمون نزدیک بشی.
رقیه با خونسردی گفت:
- اون که صد در صد.
نسیم لب زد.
- برام مهم نیست. فقط می‌خوام کنارش باشم، حتی اگه لازم باشه حکم یک خدمتکار رو داشته باشم و لباس‌ها رو بشورم یا غذا درست کنم.
رقیه لودگی کرد.
- جان من لباس‌ها رو می‌شوری؟ اگه این‌طوره که من لباس‌ چرک‌هام رو هم بیارم.
نسیم چپ‌چپ نگاهش کرد که مهسا ادامه داد.
- ولی غذا رو بیخیال شو. سجاد محاله اجازه آشپزی به کسی رو بده. تو همون لباس‌ها رو بشوری کفایت می‌کنه البته می‌تونی خونه‌ رو هم تمیز کنی.
نسیم "پرروها"ای زمزمه کرد و روی گرفت که لبش کج شد و خنده کوتاهی کرد.
ساعت‌های پنج صبح بود ‌که کم‌کم داخل سالن جمع شدند.
دیشب کسی راحت نخوابیده بود، البته که بامداد و آرکا کلاً مستثنی بودند!
آن دو حتی شامشان را هم دو لپی خوردند.
به قول سجاد هیچ چیزی این دو غول را نگران نمی‌کرد، حتی سختی حبس هم یک کیلو از هیکل درشتشان کم نکرده بود.
همانی بودند که بودند، درشت و غول مانند.
نسیم به سختی داشت چمدانش را از پله‌ها پایین می‌آورد که همتا ساک به دست سریع و با اخم از کنارش گذشت.
نسیم به رقیه که پشت سرش بود، نگاه کرد و رقیه در جوابش سرش را کج کرد.
ظاهراً همتا قهر کرده بود که با نسیم یک کلام هم حرف نمیزد، هر چند به قدری عصبی بود که با کسی هم کلام نشود.
وارد سالن شدند.
همه وسط هال ایستاده بودند، انگار همان لحظه قرار بود خانه را ترک کنند.
کسری گفت:
- همگی آماده‌این دیگه؟
فقط نسیم بود که جواب داد.
- بله.
تمام نگاه‌ها به طرفش سر خورد.
فرزین اخمی کرد و بامداد طعنه زد.
- ما قرار نیست بریم سوغاتی بیاریم.
نسیم با اخم پشت چشم نازک کرد.
کارن با حیرت رو به همتا گفت:
- قراره بیاد؟
همتا خشمگین نفسش را رها کرد و به طرف کاناپه‌ها رفت.
ساکش را روی یکیشان پرت کرد و خودش هم با غیظ نشست.
کارن رو کرد به نسیم و با تردید گفت:
- بهتره این‌جا بمونی.
نسیم عبوس دسته چمدانش را رها کرد و دست به سینه شد.
کارن ادامه داد.
- ببین خانوم کار ما بچه بازی نیست.
- و شما چرا خیال می‌کنین من بچه‌ام؟
کارن متعجب نگاهش کرد که مهسا گفت:
- ولش کنین. اون فکرهاش رو کرده.
فرزین خیلی غیر ارادی گفت:
- خیلی غلط کرده.
نگاه حیرت زده نسیم که رویش نشست، با دستپاچگی حرفش را اصلاح کرد.
- منظورم اینه که... .
نگاه نسیم را طاقت نیاورد و سمت همتا چرخید.
- تو واقعاً می‌خوای بذاری خواهرت با ما بیاد؟
نسیم قبل از این‌که همتا جوابش را بدهد، گفت:
- آقا فرزین لطفاً شما تو کار من دخالت نکنین. مگه من چه مزاحمتی برای شما دارم؟
همتا پوزخندی زد و فرزین با بهت به نسیم نگاه کرد.
عصبی خطاب به بقیه گفت:
- یکی بهش بگه.
- کسی لازم نیست چیزی به من بگه، من خودم می‌دونم دارم چی کار می‌کنم.
فرزین اخم درهم کشید و قدمی نزدیکش شد؛ ولی فقط یک قدم!
- می‌دونی؟ واقعاً می‌دونی؟ پس حکم مرگ... .
حرفش را قطع کرد.
یعنی زبانش نچرخید که ادامه دهد.
آرام‌تر لب زد.
- این کار خطرناکه.
نسیم با لجبازی گفت:
- من همتا رو تنها نمی‌ذارم.
- همتا تنها نیست، پس ما چی‌ایم؟
نسیم عصبی نگاهش کرد و گفت:
- شماها قبلاً هم باهاش بودین که آبجیم افتاد گوشه زندان.
فرصت حرف زدن به فرزین نداد و محکم گفت:
- نمی‌خوام دیگه حرفی بشنوم!
خواست قدم بردارد که بامداد لب زد.
- فقط اجازه هست بپرسم... صبحانه چی قراره بخوریم؟!
نگاه تند بقیه را که روی خودش دید، با گیجی لب زد.
- چیه خب؟ قرار نیست صبحانه بخوریم؟
خطاب به آرکا گفت:
- اون‌جا که بهمون می‌دادن.
نسیم نفسش را رها کرد و به طرف در سالن رفت تا چمدانش را آن‌جا بگذارد.
فرزین مات و مبهوت نگاهش را از روی نسیم گرفت و به همتا داد.
همتا با اخم به نسیم زل زده بود و یک کلام هم نمی‌گفت، حتی وقتی فرزین در کارشان دخالت کرد و با خواهرش دهان به دهان شد، چیزی نگفت.
با این‌که به شدت از او نفرت داشت؛ ولی برای منصرف کردن نسیم به هر چیزی چنگ میزد.
فرزین نیشخندی زد و زمزمه‌وار گفت:
- عالی شد!
قلبش به شدت می‌کوبید و وزن زیادی را روی شانه‌هایش احساس می‌کرد.
وزنی که وظیفه‌ای را برایش تحمیل می‌کرد.
نگاه خشک شده‌اش روی نسیم وظیفه‌اش را مشخص می‌کرد.
نمی‌خواست و نباید اجازه می‌داد که اتفاقی برایش بیوفتد.
همین یک وظیفه شانه‌هایش را به درد آورده بود.
همین یک وظیفه باعث تپش قلبش شده بود.
همین یک وظیفه بد عصبیش کرده بود.
♡ زلیخا که یوسفش را می‌دید، تپش قلب می‌گرفت.
عاشق که معشوق را می‌دید، تپش قلب می‌گرفت.
به گمانم من هم عاشق شده‌ام... عاشق نگرانی! ♡
سوار هواپیما شدند.
همتا و سجاد با هم افتاده بودند، رقیه و مهسا با هم.
نسیم کنار خانمی جوان نشسته بود و بقیه هم پخش و پلا شده بودند.
نسیم از آن جهت که تا به حال سوار هواپیما نشده بود، استرس داشت و هم از این جهت که قرار بود وارد ماجراجویی‌ای مخوف و ترسناک شود.
تنها خوش شانسیش این بود که کنار پنجره قرار داشت.
جرئت نگاه کردن به پایین را نداشت چون به اندازه کافی هیجان داشت که نیاز به هیجان ارتفاع گرفتن نداشته باشد، همین که می‌توانست به آسمان نگاه کند کمی آرامش می‌کرد.
خیره به آبیِ آسمان چشمانش را بست و در دل حرف‌هایی را زمزمه کرد.
- بابا؟ مامان؟ می‌دونم که صدام رو می‌شنوین و مطمئنم که می‌دونین چی می‌خوام بگم. می‌دونین چه‌قدر دوستون دارم؟ خب دروغ نیست اگه بگم همتا رو بیشتر از شما دوست دارم. دلخور نشین ازم؛ ولی لحظه به لحظه بودین و دیدین که همتا چه‌قدر برام از خودش گذشت، نه؟ اون برام همه چیزه. کمکم کنین تا بتونم کمکش کنم، تا بتونم همراهش باشم، تا بتونم مثل اون از خودم به خاطرش بگذرم.
***
دماغش از بوی عطری که حس کرد، چین برداشت.
به رامبد چپ‌چپ نگاه کرد و گفت:
- باز ور یکی دیگه بودی؟
رامبد که یک طرفی نشسته بود و آرنجش را روی تاج مبل گذاشته بود، اعتنایی به حرفش نکرد.
هم زمان با این‌که داشت سرش را با همان دستش ماساژ می‌داد، چشم بسته گفت:
- چرا گفتی بیام؟
ایمان پوشه را برداشت از پشت میز کارش بلند شد. به طرف مبل‌ها رفت و روبه‌روی رامبد نشست.
پوشه را به طرفش روی میز پرت کرد که رامبد با خونسردی به پوشه نیم نگاهی انداخت و پرسید.
- چیه؟
- رمز رو پیدا کردم.
رامبد با حیرت نگاهش کرد و درست نشست.
- جان من؟ چه زود!
ایمان با سردی لب زد.
- چهار ساله درگیر صادق‌زاده‌ام یک و نیم سال از وقتم رو روی این کدها گذاشتم، میگی چه زود؟
رامبد سمت میز خم شد و پوشه را باز کرد.
- باشه. چیَن؟
و کاغذها را از داخلش برداشت.
ایمان از تلفن روی میز به منشیش دستور داد دو فنجان قهوه بیاورد.
رامبد با خواندن متن‌های چاپ شده چشمانش گرد شد.
به ایمان که با آن چشمان سرد و سیاهش به او زل زده بود، نگاه کرد.
- واقعاً؟!
ایمان نفسش را رها کرد و در جواب رامبد گفت:
- به طبیعت صادق زاده نمی‌خوره که بخواد برنامه کودک نگاه کنه، مخصوصاً باب اسفنجی!
رامبد در سکوت نگاهش می‌کرد.
تقه آرامی به در خورد و منشی وارد شد.
سینی فنجان را روی میز گذاشت و با اجازه ایمان از اتاق خارج شد.
پس از رفتنش رامبد زمزمه کرد.
- خب؟
ایمان در ادامه حرفش گفت:
- تک‌تکشون رو نگاه کردم.
رامبد از حرفش جا خورد.
ایمان بی توجه به حالت نگاهش گفت:
- کارتون‌هایی که توی فلش بودن خیلی کوتاه و مختصر بودن. بعضی‌هاشون رو انگار فقط چند بخشش رو با هم یکی کردن چون با نسخه اصلی فرق داشتن. بعضی‌های دیگه‌شون هم از ترکیب چند کارتون ساخته شده بودن.
رامبد دوباره لب زد.
- خب؟
- حرف‌هایی بین شخصیت‌ها رد و بدل میشد رو ثبت کردم.
با آرامش فنجانش را برداشت و دو جرعه از قهوه‌اش نوشید.
زبان روی لب‌هایش کشید و تلخی قهوه را بیشتر مزمزه کرد.
با لحنی مرموز و نگاهی مرموزتر گفت:
- حرف‌هایی که بینشون رد و بدل میشد مثل این بود که دو شخص بخوان با هم قرار بذارن یا نشونه‌ای بدن.
پوزخندی زد و به فنجانش نگاه کرد.
- کسی که برنامه‌ها رو سانسور کرده، شخص واقعاً ماهری بوده. طوری کنار هم چیده بودشون که انگار یک کلیپ درست کرده.
رامبد نفسش را پر فشار خارج کرد و لب زد.
- مغزم سوخت. چی شد؟!
اخمی کرد و با تردید پرسید.
- یعنی این‌ها با سانسور کردن برنامه‌ها پیام‌هاشون رو به‌هم میگن؟!
ایمان جرعه دیگری قهوه نوشید و دوباره زبان روی لب‌هایش کشید.
آرام گفت:
- این‌طوری کسی هم بهشون شک نمی‌کنه. به هر حال کارتون واسه بچه‌هاست، هر کسی که اون‌ها رو ببینه ممکنه حتی روشون مکث نکنه، اگر هم بازشون کنه فقط یک کلیپ از چند برنامه دیده که باز هم چیز شک برانگیزی نیست.
رامبد تک‌خندی زد.
هنوز از ترفند صادق‌زاده و افرادش شوکه بود.
- عجب پدر سوخته‌هایین.
به برگه‌ها نگاه کرد و یکیشان را برداشت.
چند جمله‌ای از رویشان خواند.
- گروهبان برات یک ماموریت دارم... میای بریم دریا؟... آرِندِل در برف رفته فرو. بگی نگی باعث شدی یک زمستون ابدی همه جا رو بگیره.
چیز زیادی از آن‌ها متوجه نشد و به ایمان نگاه کرد که داشت حالا قهوه او را می‌خورد.
- حالا این‌ها چیَن؟
ایمان سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- من فقط ثبتشون کردم.
با انگشت اشاره به شقیقه‌اش زد و گفت:
- این‌جا مرتبشون کردم!
انتظار نگاه رامبد وادارش کرد ادامه دهد.
به پشتی مبلش تکیه داد و گفت:
- دوباره بخونشون.
رامبد با صدای بلندتری تکرارشان کرد.
- گروهبان برات یک ماموریت دارم... میای بریم دریا؟... آرندل در برف رفته فرو. بگی نگی باعث شدی یک زمستون ابدی همه جا رو بگیره... خب؟
- واقعاً هیچی نفهمیدی؟
رامبد حرفی نزد که گفت:
- گروهبان ماموریت داره، یک برنامه دیگه توی کلیپ پخش میشه و یک دختر به معشوقش میگه میای بریم دریا؟ از اون طرف اون دختره از یک زمستون ابدی میگه.
با درنگ تیرش را زد.
- ماموریتشون جاییه که هواش سرده و نزدیک دریاست!
ابروهای رامبد بالا رفت و لب زد.
- واو! عه... ‌.
پس از مکثی اخم کرد و گفت:
- حالا اون‌جا کجا هست؟
ایمان نیشخندی زد و گفت:
- اینش دیگه با خودته. من رمز رو پیدا کردم، تو جا رو پیدا می‌کنی. بگرد ببین کدوم شهر بندری تو این ماه سردتره. به هر حال برف خودش یک نشونه‌ست. باید سردترین جا رو پیدا کنیم‌.
رامبد با حیرت گفت:
- باور کن حوصله ندارم یک ساعت بشینم جمله‌ها رو معنی کنم. بچه هم که بودم فارسیم زیر ده بود. جان تو راست میگم.
ایمان سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- نگران نباش، خودم پشت برگه‌ها پیام رو نوشتم. شما لازم نیست به مغزتون فشار بیارین، فقط جا رو پیدا کن.
نگاه متاسفی به سر تا پایش انداخت و گفت:
- حالا اگه یک شب بی هم‌خواب بخوابی نمی‌میری.
- ببین شروع نکنا. کار جدا، زندگی شخصی جدا!
- به شرطی جداست که من نخوام بیام دنبالت. انگار نه انگار شریکی پی این موضوعیم. همه‌اش باید بیام پیِت تا بگم بیا فلان کار رو بکن. لازمه یادآوری کنم که کلی از بچه‌هامون رو مسخره خودت کردی و به دنبال یک دختر گشتین؟
رامبد هم زمان با بلند شدنش گفت:
- اوه خیلی‌خب خیلی‌خب، باز شروع نکن خواهشاً.
اخم درهم کشید و گفت:
- هر وقت یادش می‌افتم عصبی میشم. چه بی عرضه بودن که یک دختر از دستشون در رفت. احمق‌ها!
- من کاری به زندگی تو ندارم، البته اگه دخلی به زندگی من نداشته باشه و زندگی من الآن فقط کاریه که دنبالشم. می‌فهمی که؟ می‌خوای بری دنبال دختر بازیت برو، با اهلش می‌خوای باشی، باش؛ ولی پای بچه‌ها رو وسط نکش. در ضمن به بچه‌ها بگو حواسشون به لپ‌تاپ صادق‌زاده باشه، باید از پیام‌هایی که بهش ارسال میشه مطلع باشیم.
رامبد به سمت خروجی اتاق رفت و عبوس و بی حوصله لب زد.
- هست بابا، هست.
و از اتاق خارج شد.
هر وقت یاد آن دختر چشم آبی می‌افتاد، عصبی میشد.
اسمش جواهر بود دیگر؟
از این‌که یک دختر خیلی ساده از دست آن نرهای بی مصرف در رفته بود، خشمگین بود.
برای پیدا کردنش مجبور شد از بچه‌های گروهشان استفاده کند که تا ایمان متوجه این موضوع شد، یک بار نبود بحثشان به حماقتش نکشد و سرزنشش نکند.
با پوشه دستش سریع از شرکت خارج شد و ماشینش را به طرف ویلایش راند.
***
کم‌کم بغض کرد.
کم‌کم نیش اشک چشم‌هایش را سوزاند.
کم‌کم لب‌هایش به دو طرف کش رفت.
با صدای لرزانش به آرزو گفت:
- واقعاً داریم برمی‌گردیم ایران؟
آرزو در حالی که پشت میز داشت با آرامش صبحانه‌اش را می‌خورد، بدون این‌که نگاهش کند، لب زد.
- آره.
جواهر سریع مقابلش روی صندلی نشست و گفت:
- پس... پس برمی‌گردم پیش خونواده‌ام؟
مشتش را با دست دیگرش گرفت و جفت دست‌هایش را به سینه‌اش چسباند.
با بغض گفت:
- خدایا دلم خیلی براشون تنگ شده. چند روزه ندیدمشون؟
با گریه تک‌خندی زد و گفت:
- فکر می‌کنم یک سال شده.
آرزو با خونسردی گفت:
- هنوز یک ماه هم نشده.
آهی کشید و لقمه دستش را روی پیش‌دستیش گذاشت.
- ببین نمی‌خوام بی جهت ذوق کنی که بعداً زیر ذوقت بخوره. گوش کن، درسته قراره برگردیم ایران؛ ولی به این معنی نیست که تو می‌تونی پدر و مادرت رو ببینی.
جواهر شوکه شده زمزمه کرد.
- چرا؟!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.