زیبای یوسف : ۱۰

نویسنده: Albatross

جیغ زد.
نمی‌دانست چرا؛ ولی احساس می‌کرد دارد منفجر می‌شود، نیاز به تخلیه شدن دارد.
بلندتر جیغ زد و همتا همچنان ایستاده بود و واکنشی نشان نمی‌داد.
رقیه به شالش چنگ زد که موهایش کشیده شد.
چشمانش را بسته بود و بلند و بلندتر جیغ میزد.
مهسا با پریشانی کنارش نشست و گفت:
- رقیه؟ رقیه؟!
رقیه؛ ولی توجه‌ای به اطراف نداشت.
مهسا رو به پسرها فریاد زد.
- چرا بر و بر ما رو نگاه می‌کنین؟ برین یک کدومتون آب بیاره دیگه.
پویا فوراً به داخل آشپزخانه پرید و از شیر آب لیوانی پر کرد.
تا به جمع برسد، نصف آب ریخته بود.
مهسا لیوان را از پویا گرفت و پویا دست خیسش را با پشت شلوارش خشک کرد.
مهسا لیوان را به طرف رقیه گرفت و گفت:
- رقیه؟ عزیزم؟ به خودت بیا. رقیه؟ رقیه من رو نگاه کن. رقیه؟
فرزین عصبی به لیوان چنگ زد و آب داخلش را محکم به صورت رقیه کوبید و گفت:
- خاموش شو دیگه.
و رقیه ساکت شد.
از سکوتش همه جا ساکت شد.
چشمان باز و وق زده‌اش به یک خلاء خیره بود.
مهسا با نگرانی دست روی شانه‌اش گذاشت و آرام تکانش داد.
- رقیه؟
رقیه هاج و واج سرش را بالا آورد و به همتا نگاه کرد.
این بت، این مجسمه رفیقش نبود، نه نبود، نبود، نبود!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
پشت سر هم زمزمه‌وار تکرار کرد.
- نه‌نه‌نه.
دوباره چشم‌هایش را بست و سرش را میان دست‌هایش فشرد.
- نه‌نه‌نه.
صدایش رفته‌رفته داشت دوباره بلند میشد.
- نه‌نه‌نه.
فرزین "نچ"ای کرد و روی گرفت.
رقیه با وحشت و ناباوری به همتا نگاه کرد‌.
- خودش نیست.
این را زمزمه کرد و سریع بلند شد.
رو به کارن گفت:
- همتا کجاست؟ (جیغ) همتا کجاست؟!
نمی‌خواست این دختر را باور کند.
او رفیقش همتا نبود.
کارن به او نزدیک شد و گفت:
- آروم باش، باید حرف بزنیم.
- آ... آره، آره باید حرف بزنیم، باید حرف بزنیم.
به سمت کسری رفت که دوباره زانوهایش لرزید و روی زمین افتاد.
نتوانست بیشتر از این تحمل کند و زیر گریه زد.
با بیچارگی و استیصال میان گریه‌اش نالید.
- توضیح بدین. رفیقم کجاست؟ رفیقم کجاست؟
کارن به مهسا گفت:
- همتا رو ببر اتاقش.
مهسا با آشفتگی ایستاد و به رقیه نگاه کرد.
با کشیدن آهی دست همتا را گرفت.
طفلکی خیلی لاغر شده بود.
در زندان چه بر سرش آمده بود؟
با بغض لب زد.
- عزیزم دنبالم بیا.
رویش را خلاف جهت همتا چرخاند و اجازه داد بغضش بی صدا بشکند.
او را به اتاقش رساند و کمکش کرد روی تخت بشیند.
چشمش به تابلوها افتاد.
آن چشم‌های سیاه کجا، این چشم‌های رنگ پریده کجا!
نتوانست جو سنگین اتاق را تحمل کند و سریع بیرون رفت که هق‌هقش بلند شد.
روی کاناپه نشسته بودند.
به خاطر تعداد زیادشان چند نفری روی زمین نشسته بودند.
کسری سکوت کرده بود و اجباراً کارن جواب‌گوی آن همه نگاه کنجکاو و حیرت زده شده بود.
نگاه از رقیه که مقابلش روی کاناپه جای گرفته و با چشمانی خیس به او خیره بود، گرفت و با اخم گفت:
- خودمون هم توقعش رو نداشتیم. وقتی وکیل تونست همتا رو ملاقات کنه، بهمون گفت شرایط جسمی همتا خوب نیست. خودمون هم... آه خودمون هم تو جلسه دادگاه دیدیمش. تا قبل از اون جز وکیل کس دیگه‌ای اجازه نداشت ببینتش.
با سکوتش مهسا تندی گفت:
- بعدش چی شد؟
کارن نیم نگاهی حواله‌اش کرد و گفت:
- بعد دادگاه یک مدت تو بیمارستان معطل شدیم. همتا رو معاینه کردن و خب دکترش گفت... .
سمت پاهایش خم شد و به موهایش چنگ زد.
رقیه با بغض فقط نگاهش می‌کرد.
مهسا با بی طاقتی گفت:
- بگو دیگه.
کارن بغض گلویش را قورت داد و خواست حرف بزند؛ ولی نتوانست.
عصبی رو به آرتین گفت:
- تو چرا چیزی نمیگی؟
آرتین با آزاد کردن نفسش نگاهش را از رویش گرفت.
آرام‌تر از کسری و کارن به نظر می‌رسید.
دست به سینه شد و گفت:
- دکترش گفت همتا بابت اتفاقاتی که براش توی زندان افتاده، آسیب‌هایی به مغزش وارد شده که باعث شده حافظه‌اش رو از دست بده. البته همیشگی نیست و سلول‌هاش ترمیم میشن.
مهسا با دهان نیمه باز به رقیه نگاه کرد و رقیه انگار توی این دنیا نبود، انگار توی دنیای مرده‌ها سیر می‌کرد.
پس از چندی بالاخره به خودش آمد.
نفس‌زنان لب زد.
- یعنی همتا..‌. من رو نمی‌شناسه؟
بغض صدایش به دماغش زد و باعث شد دماغش بسوزد.
دوباره چشم‌هایش پر شد و لپ‌هایش خیس.
به کسری و کارن نگاهی انداخت و گفت:
- مگه باهاش چی کار کردن که حافظه‌اش رو از دست داده؟ چه بلایی... چه بلایی سر رفیقم آوردن؟
آرتین خیره به افق لب باز کرد.
- زندان فنا هر جایی نیست. شکنجه‌هایی که باهاش زندانی‌ها رو وادار به کار می‌کنن، یک شلاق و دو شلاق نیست. ساده‌ترین شکنجه‌شون... .
کارن با غیظ گفت:
- بسه، نمی‌خواد دیگه چیزی بگی.
آرتین گوشه چشمی نثارش کرد و ساکت شد.
دماغ کوچک رقیه سرخ شده بود.
به سختی داشت با نفس‌نفس زدن جلوی گریه‌اش را می‌گرفت.
به کسری نگاه کرد.
کسرایی که کلافه و درمانده به نظر می‌رسید.
با سستی بلند شد و به طرفش رفت.
نگاه‌ها رویش زوم شده بود.
مقابل کسری ایستاد که کسری از سایه‌ای که رویش افتاد، چشم‌هایش را باز کرد.
رقیه ماتم زده گفت:
- همتا بهت اعتماد کرد. همتا با جونش بازی کرد و طبق نقشه تو پیش رفت. همتا... همتا تا پای مرگ رفت چون به تو اعتماد داشت. پلیس‌ها گرفتنش چون همتا طبق نقشه تو جلو رفت. همتا... الآن همتا نمی‌بینه. حافظه‌اش رو از دست داده. من رو، رفیقش رو، خواهرش رو نمی‌شناسه... تو زندان فنا زندانی بود، زندان فنا! نزدیک یک سال هیچ کس رو ندیده. هیچ کس... هیچ کس به ملاقاتش نرفته. نزدیک یک سال (هق) زندگی نکرده. معلوم نیست توی این چند ماه چی به سرش آوردن که این‌طوری شده.
کمی مکث کرد.
نگاهش رنگ گرفت، خشم گرفت.
با سردی و غیظ ادامه داد.
- همتا به نقشه تو اطمینان داشت. به تو اعتماد کرد. (جیغ) به توی عوضی!
و بلافاصله به کسری حمله کرد و گلویش را فشرد.
با فریاد گفت:
- می‌کشمت، می‌کشمت نامرد! رفیقم به تو اعتماد کرد. همه‌اش تقصیر تو بود.
مهسا و کارن سعی داشتند جدایش کنند؛ ولی کسری با رنگی سرخ شده فقط به رقیه نگاه می‌کرد.
به آن چشم‌های عسلی براق، عسلی‌های آبکی.
کارن از پشت بغلش کرد و عقب رفت.
رقیه بلندتر داد زد.
- ولم کن. حقشه بکشمش. رفیقم مرده، این نباید زنده باشه.
تقلا داشت تا خودش را آزاد کند؛ اما کارن محکم او را گرفته بود.
رقیه پرخاش کرد.
- همتا رو تو کشتی. حقت نیست زنده باشی. تو باید می‌رفتی زندان فنا، تو، تو!
کارن محکم به ساعد دست‌های رقیه چنگ زده بود و نگه‌اش داشته بود.
رقیه کم‌کم آرام گرفت؛ ولی صدای هق‌هق‌هایش آرام نگرفت.
زمزمه‌وار نالید.
- لعنت بهت، لعنت بهت.
کسری نگاه گرفت و که از درونش می‌دانست؟
که بغض‌ها می‌شکست!
که فریادها میزد!
که آشوب بود و آشفته!
که داغ بود و سرد!
کارن عقبکی گام برداشت و رقیه را روی کاناپه نشاند.
رقیه سمت پاهایش خم شد و زیر دست‌هایش که صورتش را پوشانده بود، هق زد.
مهسا نفس لرزانی کشید و رو به آرتین گفت:
- حرف هم... نمی‌تونه بزنه؟
در عوض کارن جواب داد.
- چرا. دکتر گفت خودش نمی‌خواد حرف بزنه.
رقیه نالید.
- حق داره... حق داره حرف نزنه. حرف بزنه چی بگه؟
رو به کسری پرخاش کرد.
- از کی بگه؟ از نامردی کی بگه؟
کارن با اخم گفت:
- بس کن.
- چرا بس کنم؟ دارم حرف درست رو می‌زنم.
دوباره به کسری نگاه کرد و صدایش را بالا برد.
- تو نمی‌تونی این‌قدر آروم باشی. حق نداری آروم باشی وقتی همتا مرده. حق نداری زندگی کنی وقتی همتا زندگی نمی‌کنه.
کسری با فشردن دندان‌هایش سریع بلند شد و به طرف در سالن رفت که رقیه جیغ زد.
- آره برو، برو. شرمت بیاد. همه چیز تقصیر توئه. گمشو!
کارن تشر زد.
- ساکت شو رقیه!
و به دنبال کسری از سالن خارج شد.
رقیه پوزخندی زد و مهسا با ترحم به طرفش رفت.
روی دسته کاناپه نشست و رقیه را به آغوش کشید.
پایین عزا گرفته بودند و در طبقه بالا دو خواهر داخل اتاق‌هایشان دیوار به دیوار هم روی تخت دراز کشیده بودند.
یکی خواب و یکی بیدار؛ اما جفتشان در خاموشی فرو رفته بودند.
***
ساعت نه و ده دقیقه شب بود که بالاخره به خودش اجازه داد به اتاق همتا برود.
اتاق تاریک بود، خواست چراغ را روشن کند؛ اما با یادآوری وضع چشم‌های همتا بهتر دید اتاق تاریک بماند.
وقتی رفیقش نمی‌دید، دلیلی نداشت او هم ببیند.
همتا روی تخت دراز کشیده چشم‌هایش بسته بود.
رقیه پایین تخت نشست و آن بغض لعنتی هنوز از زورآزمایی خسته نشده بود.
تند پلک زد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:
- خوابی؟
- ... .
صدایش گرفته بود.
- همیشه تا سر درد به سراغت نمی‌اومد خوابت نمی‌گرفت.
- ... .
با گرفتگی بیشتری گفت:
- بیداری، نه؟
پره‌های بینیش گرد شد و هر لحظه داشت کنترل بغضش را از دست می‌داد.
- دلم... دلم برات تنگ شده بود نامرد.
با تردید دستش را که روی شکمش بود، گرفت.
هنوز هم پوستش سرد بود.
دستش را نرم فشرد و گفت:
- تو دلتنگم نشدی؟
لب پایینش را محکم با دندان‌هایش فشرد؛ ولی قطره اشکش چکید.
- میگن حافظه‌ات رو از دست دادی؛ ولی من..‌. مطمئنم که دلت واسه‌ام تنگ شده!
بغضش همراه جانش از گلویش داشت بالا می‌آمد.
با دست دیگرش به ملافه تخت محکم چنگ زد.
- خیلی منتظرت بودم همتا، خیلی!
صدایش می‌لرزید و چانه‌اش بدتر.
دست همتا را فشرد و گفت:
- الکی دنبال خونواده‌ام می‌گشتم در حالی که خونواده‌ام شماها بودین... خیلی خوشحالم... خیلی خوشحالم که برگشتی.
با نفس عمیقی بغضش را پایین فرستاد؛ اما میل گریه کردنش حتی با گاز گرفتن لب پایینش هم کم نشد و قطرات اشک تند و پشت سر هم روی گونه‌هایش سر می‌خوردند.
با صدای لرزانش گفت:
- هی عوضی می‌دونستی دوست دارم؟ خیلی... خیلی می‌خوامت.
تک‌خندی زد و گفت:
- خرابتم رفیق.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با فشردن دهانش به تخت سعی کرد صدای هق‌هقش را خفه کند؛ اما زیاد موفق نبود.
صدای جیغ نسیم باعث شد وحشت زده سر بلند کند.
نیم‌نگاهی به همتا که چشمانش همچنان بسته بود، انداخت و بالاجبار از اتاق خارج شد.
در اتاق نسیم را با شتاب باز کرد و نسیم را در حالی که روی تخت دراز کشیده و دست‌هایش را از جلو روی سرش گذاشته بود و بی وقفه جیغ می‌کشید، دید.
به طرفش خیز برداشت و سعی کرد آرامش کند.
- نسیم آبجی خواهش می‌کنم آروم باش. نسیم؟ نسیم جان؟
نسیم با هول و ترس به دست رقیه چنگ زد و گفت:
- همتا، همتا (جیغ) همتا!
- هیس ب... با... باشه، می‌برمت پیش همتا. اول آروم باش.
با گریه نالید.
- تو رو خدا آروم باش.
نسیم هق زد و رقیه بیچاره‌وار او را بغل کرد.
جفتشان اشک می‌ریختند و کسی نبود درد دلشان را آرام کند.
و همتا پشت همان دیوار به صدای گریه‌هایشان گوش می‌داد.
نسیم دماغش را بالا کشید و نشست.
- می‌خوام ببینمش‌.
رقیه با استرس گفت:
- میگم بذار برای فردا، ممکنه بد خوابش کنیم.
نسیم اصرار کرد.
- می‌خوام ببینمش.
و بلند شد که سرش گیج رفت و تلو خورد.
رقیه زبان روی لب‌هایش کشید.
باید همین‌جا به او می‌گفت وگرنه اگر داخل اتاق همتا متوجه حافظه از دست رفته همتا میشد، امکان داشت اوضاع خیلی بدتر شود.
پیش از خارج شدن دست نسیم را گرفت.
چشمان جفتشان پف کرده و سرخ شده بود.
نسیم نگاهش کرد که گفت:
- باید یک چیزی بهت بگم.
نسیم با ترس و نگرانی پرسید.
- در مورد همتاست؟
نگاه آشفته رقیه برایش بس بود.
تمام رخ به طرفش چرخید و با بی طاقتی گفت:
- چی؟ چه بلایی سر خواهرم اومده؟
رقیه با دست دیگرش بازویش را فشرد و گفت:
- اول قول بده آروم باشی، باشه؟
نسیم با بغض گفت:
- آروم باشم؟ واقعاً از من توقع داری آروم باشم؟
رقیه لب‌هایش را درون دهانش برد و با نگاه کردن به زمین جلوی شکستن چندباره بغضش را گرفت.
با درنگ سرش را بالا آورد و گفت:
- همتا چشم‌هاش رو... .
نسیم سریع حرفش را قطع کرد.
- نه.
با مکث گفت:
- در اون مورد نگو.
رقیه لبش را گاز گرفت.
تردیدش پریشانی نسیم را بیشتر کرد.
- چیز دیگه‌ای هست؟ بلای دیگه‌ای سر آبجیم اومده؟
رقیه نفس لرزانی کشید و جفت دست‌های نسیم را گرفت.
خیره به زمین گفت:
- حافظه‌اش رو... از دست داده.
سکوت نسیم نگرانش کرد، سرش را بالا آورد که با نگاه شوکه‌اش مواجه شد.
تندی گفت:
- ولی همیشگی نیست، زودی خوب میشه.
نسیم ماتم زده زمزمه کرد.
- من رو...‌ یادش نیست؟
- دورت بگردم خودت رو نگران نکن، خوب میشه.
دهان نسیم باز مانده بود و چانه‌اش می‌لرزید، انگار می‌خواست حرفی بزند و نمی‌توانست.
با تلخی لب زد.
- باهاش چی کار کردن؟
رقیه هق بی صدایی زد که به در بسته نگاه کرد.
دست‌هایش را از داخل دستان رقیه بیرون کشید و همان‌طور که به طرف در تلو می‌خورد، زمزمه کرد.
- می‌خوام ببینمش.
رقیه تا دم در دنبالش کرد؛ ولی طاقت نداشت اشک و ضجه نسیم را کنار همتا ببیند.
دم در روی زانوهایش افتاد و اشک ریخت.
نسیم با کمک دیوار خودش را به اتاق همتا رساند.
سرش هنوز گیج می‌رفت.
برای دیدن خواهرش له‌له میزد؛ ولی ترسش مانع از کشیدن آن دستگیره میشد.
اگر حرف رقیه راست باشد و همتا او را نشناسد چه؟
اگر برود و همتا با او به مانند غریبه‌ها رفتار کند چه؟
با درنگ در را باز کرد و وارد اتاق شد.
او هم چراغ را روشن نکرد.
خواهرش نمی‌دید، او چرا باید می‌دید؟
پاهای بی رمقش او را به سمت تخت هدایت کردند.
همتا روی کمر خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید.
به تخت رسید.
به سینه همتا نگاه کرد که چه آرام بالا و پایین میشد.
روی تخت نشست.
لب‌های چسبیده‌اش به دنبال بغضش به‌هم فشرده شدند.
چشمانش پر و بلافاصله قطرات اشک روی گونه‌هایش سر خورد.
حرفی نزد، یعنی نمی‌توانست بزند.
سمتش خم شد و لپش را روی سر همتا گذاشت.
چشمانش را بست و اجازه داد بغض نفس‌گیرش بی صدا بشکند و قطره‌های درشت اشکش از چشمانش روی پلک همتا بچکند.
***
کسی میلی به خوردن صبحانه نداشت، چای را هم به زور خورده بودند تا گلویشان تر شود.
کسری و بقیه داخل سالن جمع شده بودند.
نسیم یک لحظه هم از همتا جدا نمیشد.
غذایش را با او می‌خورد، خوابش را هم کنارش پایین تخت سپری می‌کرد.
رقیه داخل راهرو روی پله‌ها نشسته بود و می‌خواست با دایی خان تماس گیرد.
باید او را از برگشت همتا مطلع می‌کرد.
سجاد با بهت رو به آرتین گفت:
- می‌خوای بگی باید بریم آمریکا؟
آرتین لب زد.
- تنها سر نخمون اون‌جاست.
نیم نگاهی به کسری که غرق خودش بود، انداخت و سپس رو به بقیه ادامه داد.
- کسری میگه اون پیرزن می‌تونه ما رو به چیزی که می‌خوایم برسونه.
کارن با اخم به زمین خیره بود، لب زد.
- چاره‌ای نداریم.
پویا چشمانش را در حدقه چرخاند و سرش را با تاسف تکان داد.
زیر لب زمزمه کرد.
- ب... باز یک... د... د... دردسر دیگّ... ه!
رقیه با من‌من خطاب به دایی خان گفت:
- سلام.
- علیک. چی شده این وقت صبح زنگ زدی؟
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
- راستش خواستم یک چیزی بهتون بگم.
- می‌شنوم.
رقیه نفس عمیقی کشید و گفت:
- در مورد همتاست.
سکوت دایی خان جوابش شد.
- اون... اون... .
آب دهانش را دوباره قورت داد و چشمانش را بست.
به یک‌باره گفت:
- اون برگشته.
صدایی از دایی‌ خان بلند نشد.
پس از چندی با تردید گفت:
- الو؟
- چی گفتی؟
لحن دایی خان آرام بود.
رقیه حرفش را دوباره تکرار کرد.
- همتا برگشته.
- کی؟
- عه همین دیروز.
- کی؟
لحن دایی خان کم‌کم داشت عصبی میشد.
- گفتم که... همین دیروز.
دایی خان منظورش را بهتر رساند.
- کی فهمیدی قراره آزاد بشه؟
چشمان رقیه گرد شد.
کارش تمام بود!
دایی خان می‌دانست چه سوالی را کی و کجا بپرسد.
- خیلی نمیشه.
- کی؟
لحن محکمش وادارش کرد بگوید:
- نزدیک ی... یک هفته‌ای میشه.
دایی خان آرام گفت:
- تو نزدیک یک هفته‌ست می‌دونی اون قراره آزاد بشه و این رو الآن به من میگی؟
رقیه لبش را گاز گرفت و با اضطراب گفت:
- باور کنید این‌قدر درگیر بودم که... .
دایی خان به میان حرفش پرید.
- میام اون‌جا.
رقیه تندی گفت:
- نه‌نه.
از سکوت دایی خان ادامه داد.
- راستش همتا الآن تو وضعیت خوبی نیست که بتونه کسی رو ببینه. راستش اون... آه اون حافظه‌اش رو از دست داده، حتی (بغض) حتی بیناییش رو هم از دست داده.
- ... .
- برای همین ازتون می‌خوام فعلاً نیاین. بذارید به خودش بیاد.
- ... .
آهی کشید و لب زد.
- من باید برم، کاری ندارین؟
- چه‌طور آزاد شد؟
لحن دایی خان خشک و سرد شده بود.
شاید شنیده‌هایش آن چنان گرم نبودند.
- قضیه‌اش مفصله، بعداً بهتون میگم.
- باز هم به اون‌ها ربط داره؟
رقیه با درنگ جواب داد.
- بله.
- ... .
- خداحافظ.
- بی خبرم نذار.
و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
در راهرو باز شد که به عقب چرخید.
با دیدن کارن اخم درهم کشید.
- نمی‌خوای بیای؟ دارن تصمیم می‌گیرن کی بریم آمریکا.
رقیه پوزخندی زد و ایستاد.
- هر قبرستونی که می‌خواین برین، برین؛ ولی دور من و خونواده‌ام رو خط می‌کشین.
این را گفت و به طرف در رفت که کارن به ساعدش چنگ زد.
رقیه با خشم به دستش نگاه کرد که کارن رهایش کرد و عصبی گفت:
- تنها به قاضی نرو. مگه شرایط کسری رو نشنیدی؟ اون تو کما بود، بعدش هم که به‌هوش اومد چیزی به خاطر نداشت. کمی هم اون رو درک کن.
رقیه با سردی گفت:
- مقصرش منم؟ همه‌اش به خاطر نقشه احمقانه اونه. هر چی می‌کشیم به خاطر اونه.
- اون چاره دیگه‌ای نداشت. تو توی اون لحظه بودی که داری این‌طور قضاوت می‌کنی؟
رقیه پوزخند دیگری زد و به طرف در رفت.
کارن عبوس نگاهش کرد و همین که در بسته شد، با غیظ چشمانش را بست.
کله شق بود دیگر.
نسیم با سینی صبحانه وارد اتاق شد.
با این‌که دیشب را خوبِ خوب گریه کرده بود، با این‌که هر بغضی که می‌آمد را تق‌تق می‌شکست؛ ولی با این حال هنوز دلش نفس داشت برای باد کردن بغض‌هایش.
در را با پایش بست و به طرف تخت رفت.
لبخندی زد و با نشستنش روی تخت سینی را روی پاهایش گذاشت.
- برات صبحانه مورد علاقه‌ات رو آوردم. اگه گفتی چیه؟
همتا در حالی که به دیوار تکیه داده بود، پاهایش را از زانو خم کرده و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود.
چشم‌هایش باز و نگاه تاریکش به سقف بود.
نسیم خودش جواب داد.
- دوازده تخم مرغ رو آب‌پز کردم تا سفیدیش رو برات بیارم. زرده‌اش رو هم من می‌خورم.
چنگال را داخل سفیدی نرم تخم مرغ فرو کرد و آن را به دست همتا داد.
- بخورش.
با مهر خیره‌اش ماند.
همتا کمی چنگال را لمس کرد و یک دفعه آن را رها کرد.
حتی یک لحظه هم جهت نگاهش را عوض نکرد.
نسیم چنگال را برداشت و گفت:
- گرسنه‌ات نیست؟
- ... .
- همتا خواهش می‌کنم یک چیزی بخور.
- ... .
با التماس گفت:
- فقط یک لقمه.
اما همتا همچنان سکوت کرده بود.
نسیم آهی کشید و سینی را روی عسلی گذاشت.
- من هم میلی ندارم.
دست همتا را نرم فشرد و گفت:
- فقط به خاطر توئه که دارم نفس می‌کشم.
در اتاق باز شد و رقیه با غرغر وارد شد.
نسیم با تعجب گفت:
- چی شده؟
رقیه با چهره‌ای عبوس گفت:
- هیچی، فقط من کفریم. این کنه‌ها چرا نمیرن؟
نسیم اخم درهم کشید و گفت:
- موافقم. دلیلی نداره دیگه این‌جا باشن.
به همتا نگاه کرد و گفت:
- دیگه اجازه نمیدم همتا وارد این قضایا بشه.
نگاه تیزش را حواله رقیه که کنارش نشسته بود، کرد و با تاکید گفت:
- و همچنین تو! نمی‌دونم اصل کارتون چی بوده و نمی‌خوام هم بدونم؛ اما هر چی که بود دیگه حق ندارین توش دخالت کنین.
رقیه زیر لب زمزمه کرد.
- من شکر با خیارشور بخورم اگه دوباره باهاشون حتی هم کلام بشم.
نفسش را رها کرد و به سینی چشم دوخت.
با دیدن تخم‌ مرغ‌های داخل بشقاب با ذوق گفت:
- آخ جون زرده!
خم شد و یکیشان را برداشت.
نمکپاش را هم برداشت و تا میشد زرده را نمک زد.
با لذت آن را خورد و گفت:
- اوم حرف نداره. شما دو نفر نمی‌خورین؟
نسیم سرش را به نفی به بالا تکان داد که گفت:
- همتا چی؟
این‌بار نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد.
رقیه اخم درهم کشید و گفت:
- جفتتون خیلی غلط کردین. زود باشین بخورین ببینم.
برای برداشتن سفیدی یا زرده که داخل دو بشقاب جدا بودند، مردد بود.
آرام رو به نسیم لب زد.
- کدومشون رو دوست داشت؟
نسیم با اشاره چشم به سفیدی‌ها اشاره کرد.
رقیه سرش را تکان داد و از عمد زرده را برداشت.
- دهنت رو وا کن.
همتا هیچ واکنشی نشان نداد.
- لااله‌الله همتا بگیر بخورش.
و با غیط دستش را گرفت و زرده توپ مانند را روی کف دستش گذاشت؛ اما از آن‌جا که دست همتا شل بود، زرده قل خورد و روی تخت افتاد.
- فکر کنم این قصد داره که من رو سگ کنه.
نسیم لب زد.
- خب ولش کن، شاید گرسنه‌اش نیست.
- گرسنه‌اش نیست؟ خیلی بی جا کردن خانوم.
رو کرد به همتا و کمی صدایش را بالا برد.
- حافظه‌ات رو از دست دادی، حس گرسنگی و تشنگیت رو که از دست ندادی. هی من هیچی نمیگم... .
صدایش لرزید و بغض ادامه حرفش را خورد.
با چشمانی پر شده گفت:
- نسیم تو هم می‌خوری، من هم می‌خورم و همتا تو هم می‌خوری! نه نداریم.
با گریه زرده را برداشت و توی دهانش کرد سپس سفیدی را به چنگال زد و چنگال را به دست همتا داد.
نسیم با تردید به زرده گاز کوچکی زد.
نگاهش روی همتا خشک شده بود.
رقیه با بغض خطاب به همتا گفت:
- هوی چرا نمی‌خوری؟
چنگال که از دست همتا افتاد، دندان به روی هم فشرد.
با خشم و اعتراض به نسیم نگاه کرد که نسیم لب زد.
- آروم باش.
رقیه لب پایینش را گاز گرفت و به همتا چشم دوخت.
- یک چیزت عوض نشده. هنوز هم کله شق و یک دنده‌ای!
خمیازه نسیم بلند شد.
رقیه تازه متوجه چشم‌های پف کرده و سرخش شد.
با این‌که خودش هم دیشب نتوانست خوب بخوابد؛ اما می‌دانست که نسیم لحظه‌ای به حالت چرت هم نبوده.
با لحنی طلبکار گفت:
- تو نمی‌خوای بخوابی؟
نسیم با سر جوابش را داد که عصبی گفت:
- یعنی چی نه؟ این گوشت تلخِ خون‌ خشک کن رو که نمیان بدزدن. بگیر بخواب تا مخت نپوکیده.
نسیم با لحنی آرام لب زد.
- باشه، حالا این‌قدر عصبی نباش.
و با اخم به همتا اشاره کرد که رقیه گفت:
- ولش کن. هی مراعاتش رو می‌کنیم به خیالش هم نیست. انگار نه انگار توی این چند ماه ما هم زجر کشیدیم.
نسیم که اوضاع اخلاق رقیه را خوب نمی‌دید، تصمیم‌ گرفت زیاد روی روانش لی‌لی نکند؛ خوابش هم می‌آمد پس بهتر دید بخوابد.
تشک و پتویش هنوز پایین تخت بود.
خمیازه دیگری کشید و گفت:
- پس من می‌خوابم.
نیم نگاهی به همتا انداخت و رو به رقیه گفت:
- اگه کاری بود بیدارم کن.
- تو فقط بخواب.
نسیم با التماس آرام لب زد.
- اذیتش نکن، باشه؟
چشم غره رقیه باعث شد سرش را روی بالش بگذارد و چشمانش را ببندد.
رقیه هم اشتها نداشت.
آهی کشید و پاهایش را روی تخت دراز کرد.
پشتش تکیه‌گاهی نداشت پس به دست‌هایش تکیه داد.
چند دقیقه‌ای گذشت.
صدای آرام نفس‌های نسیم بلند شد.
رقیه هم از سکوت ایجاد شده داشت خوابش می‌گرفت.
دست‌هایش هی شل میشد و سرش برای خودش می‌چرخید.
چند دقیقه بعد رقیه هم روی تخت افتاد و به خواب رفت.
همتا ماند و صدای نفس‌هایی آرام.
با تمام شدن بحث، مهسا و سجاد بیرون رفتند تا وسایل مورد نیازشان را برای گریم کردن بقیه بخرند.
بامداد هم از بی حوصلگی بیرون رفت.
آرتین و کارن از خانه خارج شده بودند تا به جلسه‌شان با سرهنگ و چند مامور دیگر برسند.
کسری هم بایستی با آن‌ها می‌رفت؛ ولی نه حوصله‌اش را داشت، نه توانش را.
آرکا داشت خواب نیم روزیش را تمام می‌کرد و بقیه به نحوی خودشان را سرگرم کرده بودند.
کسری از دستشویی خارج شد و کمر شلوارش را درست کرد که نگاهش سمت پله‌ها که طرف راستش بود، رفت.
پله‌ها به همتا می‌رسیدند، نه؟
پاهایش خودکار به سمت پله‌ها رفت.
کسی متوجه‌اش نبود و داشت همین‌طور از پله‌ها بالا می‌رفت.
از فرار کردن خسته شده بود.
قرار بود در جلسه سرهنگ مشخص شود کی به آمریکا بروند، می‌خواست قبل از رفتن حرف‌هایش را به همتا بگوید.
بغض داشت مردانه.
اشک داشت مردانه.
مردها گریه نمی‌کردند، نه تا وقتی که کارد به استخوانشان نرسد، حال کارد به استخوانش رسیده بود.
دیگر نمی‌کشید، باید رها میشد.
گفته بودند همتا چیزی به خاطر ندارد؛ ولی وجدانش این را نمی‌فهمید، می‌خواست بگوید و خود را خلاص کند.
باید به همتا می‌گفت که چرا نتوانست مدارک را به پلیس برساند.
باید می‌گفت چرا دیر کرده بود.
در یک اتاق نیمه باز بود.
قلبش نا آرام بود و نامنظم میزد.
پاهایش به طرف آن اتاق پیش رفتند.
با دستش در را آرام هل داد.
چشمش به نسیم که پایین تخت خوابش گرفته بود، افتاد.
رقیه را هم غرق خواب روی تخت دید.
نگاهش بالاتر رفت و پاهای جمع شده همتا به چشمش خورد.
به چشم‌های باز همتا نگاه کرد.
نمی‌توانست آن نگاه تاریک را تحمل کند، آن تیله‌های رنگ پریده را تحمل کند.
اخم درهم کشید و از اتاق خارج شد.
بین راه دوباره ایستاد.
قلبش تندتر میزد.
سینه‌اش درد می‌کرد.
باید می‌گفت، باید می‌گفت!
نفسی کشید و برگشت.
با کمترین صدای ممکن وارد اتاق شد.
آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاه کرد.
صندلی کنار میز آرایشی را برداشت و آن را نزدیک تخت گذاشت.
با تردید رویش نشست.
نگاهش تا مدتی روی زمین بود.
شرم داشت، از همتا خجالت می‌کشید.
نمی‌دانست چه‌طوری با او حرف بزند.
چه‌طوری بحث را باز کند.
اصلاً از کجا بگوید؟
- پس بالاخره اومدی.
کسری با شنیدن صدای همتا شوکه شد.
سریع سرش را بالا آورد.
همتا با بستن چشم‌هایش لب زد.
- زودتر از این‌ها منتظرت بودم.
چشم‌های کسری از شنیدن حرفش گرد شد.
همتا سکوت کرده بود.
کسری با بهت و حیرت لب زد.
- ت... تو... تو... .
پلکش چند بار پرید و گفت:
- تو یادته؟!
پوزخند تلخ همتا جوابش را داد.
صدای نفس‌های کسری کر کننده شده بود.
- دکتر گفت که... .
حرفش را با کلافگی قطع کرد.
آهی کشید و نالید.
- پس چرا چیزی نگفتی؟
- ... .
آه دیگرش پشت لب‌هایش خفه شد.
سمت پاهایش خم شد و جفت دست‌هایش را به پشت گردنش رساند.
چندی گذشت، شاید یک دقیقه، دو دقیقه.
خیره به زمین لب زد.
- حتی به خودم اجازه نمیدم بگم متاسفم. می‌تونم تصور کنم که توی زندان چی بهت گذشته و این هم می‌دونم که تاسف من چیزی رو درست نمی‌کنه.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.