زیبای یوسف : ۲۲

نویسنده: Albatross

ماکان به طرفش آمد که ترسیده یک پله عقب پایین رفت.
ماکان دست دور شانه‌هایش حلقه کرد و حین پایین رفتن گفت:
- چه‌طوره جاهای دیگه حیاط رو نشونت بدم؟
- د... داداش م... من راحتم.
- می‌دونم، می‌دونم.
و کج‌خند دندان‌نمایی برایش زد که عوض دندان‌هایش چشمانش برق زد.
پویا با وحشت آب دهانش را قورت داد و با ماتم به روبه‌رو نگاه کرد.
همین که از دیدرس میترا که با نگرانی نگاهشان می‌کرد، خارج شدند، ماکان سریع رهایش کرد و با اخم خیره‌اش شد.
پویا به درخت پشت سرش چسبید و گفت:
- چ... چیزی شده؟
ماکان چشمانش را ریز کرد.
پویا به اطراف نگاه کرد و بعد مدت‌ها دوباره میترا را زیر فحش گرفت.
یک عذاب الهی بود و بس!
- قبلاً یادمه لکنت نداشتی.
پویا لب زد.
- آ... آره.
- خب چی شده که که این‌جوری شدی؟
- ا... از... از سر شوکه.
ماکان تکرار کرد.
- شوک.
پویا سر به تایید تکان داد که گفت:
- خب اگه این‌طور باشه که راه درمان داره. (نوش‌خند) خیر سرت دکتری؟
پویا لبخندی کذایی زد و سری کج کرد.
- دکتر رفتی.
- آره.
- چی شد؟
پویا نفسی گرفت.
فاصله کمشان مضطربش کرده بود.
با این‌که اختلاف سنی آنچنانی با هم نداشتند؛ اما هیبت ماکان... .
- خ... خیلی... خیلی لف... ف... فتش میدن. م... من هم ا... ا... اعصابم به‌هم می‌ریزه.
- یعنی تا آخر عمرت می‌خوای هندل بزنی؟
پویا با دلخوری نگاه گرفت که ماکان تک‌خندی زد و گفت:
- شوخی کردم.
پویا لبخند کم رنگی زد؛ اما جفتشان متوجه مصنوعی بودنش بودند.
ماکان همراه خروج نفسش گفت:
- خب.
به شانه‌اش زد و حرفش را کامل کرد.
- لذت ببر.
از کنارش گذشت که پویا بهت زده گفت:
- این‌ها رو م... می‌خواستی ازم ب... پّرسی؟
ماکان به طرفش سر چرخاند و گفت:
- مگه حرف دیگه‌ای داشتیم؟
دوباره لبش کج شد و چشمکی زد.
پویا با نگاه چپ‌چپش تا چندی خیره‌اش ماند.
مردک مزخرف فقط بلد بود زهرترک کند.
***
آخرین شبی بود که در آمریکا می‌ماندند.
فردا قرار بود به فرودگاه بروند، البته ماکان و میترا کنار ایمان می‌ماندند و مشخص نبود کی به ایران برگردند.
فرزین که روی کمر دراز کشیده بود، آهی کشید و چشمانش را بست.
اتاق تاریک بود؛ اما می‌توانست اعداد روی ساعت مچیش را بخواند.
ساعت از سه هم گذشته بود و او خوابی نداشت.
احساس نفس تنگی می‌کرد.
حس می‌کرد کسی روی سینه‌اش نشسته.
پتو را کنار زد و نشست.
به اطراف نگاه کرد.
به نظرش می‌آمد اتاق هر روز دارد کوچک‌تر می‌شود، مخصوصاً امروز!
حتی خانه هم برایش تنگ شده بود.
♡ شاعر می‌گوید عشق تنگ را برای ماهی دریا کند؛ اما نه!
دریا تنگ می‌شود از دردی که زیبایی عشق دارد. ♡
بلند شد و از روی حبیب سپس سجاد و پویا رد شد.
دستگیره اتاق را کشید و خارج شد.
همه جا نیمه تاریک و ساکت بود.
شاید چون چشمانش به تاریکی عادت داشت خاموشی آزارش نمی‌داد.
به طرف حیاط رفت.
شاید کمی پیاده‌روی حالش را بهتر کند.
وارد راهرو شد که با دیدن نسیم روی پله‌های حیاط جا خورد.
ساعت داشت چهار میشد، او چرا نخوابیده بود؟
گوشه‌گوشه‌های دلش عوض این‌که نگران شود، خوشحال بود.
لااقل امشب که همه جا برایش تُنگ شده بود، او حضور داشت.
کنارش نشست و به نسیم نگاه کرد.
نسیم هندزفری زده بود و با چشمانی بسته اشک‌هایش را به نسیم داده بود.
خودش که نمی‌توانست آهش را دور کند، شاید نسیم پاییزی این کار را می‌کرد، او دوست مهربان‌تری بود.
فرزین با دیدن اشک‌هایش اخم کرد.
یک گوش هندزفری را از گوشش بیرون کرد که نسیم ترسید و هین کشید؛ اما با دیدنش جا خورد.
- چرا گریه می‌کنی؟
صدایش آرام بود؛ اما نسیم ندانست چه چیزی درون آوایش بود، چه چیزی به اخمش گره خورده بود که بغضش را مثل بادکنک باد کرد و سپس ترکاند.
فرزین عصبی گفت:
- ببین من خودم هم حالم خوش نیست؛ پس میگی چته؟
نسیم سر به زیر با بغض زمزمه کرد.
- من هم حالم خوب نیست.
- چرا؟
- ن... نمی‌دونم.
- نمی‌دونی؟ مگه میشه آدم ندونه چشه؟
نسیم سرش را بالا آورد و با چشمان پرش نگاهش کرد.
- شما می‌دونین چرا حالتون بده؟
فرزین نگاه گرفت و جوابی نداد.
کلافه خیره به پله‌های پایین‌تر گفت:
- فرق حال من با تو زمین تا آسمونه.
نسیم دماغش را بالا کشید و دوباره سر به زیر انداخت.
حین ور رفتن با انگشت‌های دستش گفت:
- شاید واسه همینه که آدم‌ها نمی‌تونن هم رو درک کنن.
فرزین به طرفش سر چرخاند که چشم در چشمش ادامه داد.
- اگه هم درد بودن شاید می‌تونستن زبون هم رو بفهمن.
فرزین نفس عمیقی کشید و آه مانند رهایش کرد.
خیره به تاریکی شب لب زد.
- سینه‌ام درد می‌کنه.
نسیم پوزخند تلخی زد و گفت:
- نفس تنگی هم دارین؟
فرزین سر تکان داد و لب زد.
- حس می‌کنم اکسیژن به اندازه کافی نیست.
نسیم هم به تاریکی چشم دوخت و آهی کشید.
در ادامه حرفش گفت:
- حس می‌کنین دنیا به اندازه یک گور تنگ شده.
- تنگ‌تر، خیلی تنگ‌تر.
- آره.
فرزین نفسی گرفت که یک دفعه متوجه موردی شد.
اخم درهم کشید و به نسیم که در خیال خودش بود، نگاه کرد.
- تو این‌ها رو حس می‌کنی؟
نسیم با بهت لب زد.
- خب... آره.
- آره؟!
تمام رخ به طرفش چرخید.
عصبی شده بود.
ذهنش یک دفعه داغ کرده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود.
نسیم آن احساسات را داشت؛ اما چرا؟
به خاطر چه کسی این‌طوری شده بود؟!
- میگی آره؟
نسیم هاج و واج نگاهش می‌کرد.
فرزین دندان به روی هم فشرد و گفت:
- واسه کی این‌جوری شدی؟
نسیم زمزمه کرد.
- چی دارین می‌گین؟ حرف‌هاتون چه معنی‌‌ای میده؟
- جوابم رو بده. برای کی این‌جوری شدی؟
نسیم هم به نفس‌نفس افتاده بود.
او هم داشت داغ میشد.
نکند فرزین پی به دلش بده؟
- آقا فرزین چی دارین می‌گین؟ یعنی چی واسه کی این‌جوری شدم؟ خودتون هم گفتین این‌... این... .
تازه منظور فرزین را گرفت.
ریه‌اش خالی شد.
فرزین برای چه کسی این‌گونه شده بود؟!
او برای چه کسی بی خوابی کشیده بود؟!
فرزین لب زد.
- حالا فهمیدی؟ من عاشقم، تو هم عاشقی؟
حرفش تیز نبود؟
خنجر نبود برای سینه چپ نسیم؟
سنگ نبود برای قلب شیشه‌ای نسیم؟
نسیم ماتم زده ایستاد.
آن حرف‌ها را باور نمی‌کرد.
فرزین عاشق بود؟!
ناگهان بغضش بالا آمد تا به چشمانش برسد که چرخید و به طرف در رفت.
فرزین سریع جلویش ایستاد و گفت:
- به سوالم جواب ندادی.
نسیم بدون این‌که نگاهش کند، با اخم گفت:
- برین کنار.
- جوابم رو بده بعد برو.
با تردید لب زد.
- عاشقی؟
نسیم نگاهش کرد، عمیق.
شیرینی آن عسلی‌ها کجا رفته بود؟
چرا این‌بار نگاهش تلخیشان را مزه می‌کرد؟
امشب چه شده بود؟
چانه‌اش لرزید و نگاهش را زیر انداخت.
با صدای لرزانش گفت:
- فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
فرزین در سکوت نگاهش کرد.
انگار کسی به دهانش کوبیده بود.
نسیم فوراً از کنارش گذشت و وارد راهرو شد.
فرزین هنوز به جای خالیش خیره بود.
فردا می‌رفتند و مشخص نبود کی دوباره همدیگر را ببیند.
فردا هر کسی سوی خودش می‌رفت.
- نسیم؟!
با بی طاقتی چرخید و نسیم را دید که پشت به او ایستاده بود.
آرام‌تر گفت:
- اگه بگم عاشقتم... بهم مربوط میشه؟
حرفش برق نبود برای روح نسیم؟
حرفش یخ نبود برای تن نسیم؟
نسیم با بهت چرخید و نگاهش کرد.
فرزین با قیافه‌ای که استیصال و درماندگی از آن مشخص بود، به طرفش رفت.
لب زد.
- اگه بگم دوست دارم، دوست داشتنت بهم مربوط میشه؟
قطره اشک نسیم روی گونه‌اش چکید.
حرفش دو پهلو بود، نبود؟
فرزین دست دراز کرد تا با شستش اشکش را پاک کند؛ ولی بین راه منصرف شد.
زن مقدس بود، نباید نجاست نامحرمیت لکه‌دارش می‌کرد.
نسیمش مقدس بود.
نسیم سرش را زیر انداخت.
قدمی به عقب تلو خورد و در سکوت از فرزین فاصله گرفت.
فرزین دوباره گفت:
- امشبم خفه‌ست نسیم.
تک‌خندی عصبی‌ زد و گفت:
- اهل حرف‌های رمانتیک نبودم و نیستم؛ اما... .
با التماس به نسیم که پشت به او ایستاده بود، ادامه داد.
- این هوای خفه رو ببر.
دست‌های نسیم از فرط هیجان می‌لرزید.
نسیم دوباره قدم برداشت که فرزین آهی کشید و چشمانش را بست.
- می‌برم.
با شنیدن زمزمه‌اش فوراً نگاهش کرد؛ ولی نسیم سریع از راهرو خارج شد.
چند ثانیه زمان برد تا مطلب را بگیرد.
لبش به دنبال تک‌خندی کج شد.
دوباره خندید، دوباره و دوباره؛ اما آرام و کوتاه. انگار هنوز گیج بود.
دوست داشتن نسیم به او مربوط میشد.
دوست داشتن نسیم فقط به او مربوط میشد!
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
حس می‌کرد اکسیژن‌ها مشت‌مشت به سمتش حمله می‌کنند.
دوباره خندید؛ ولی کمی طولانی‌تر.
نسیم سریع در را بست و تکیه به آن روی زمین چمباتمه زد.
هنوز به گوش‌هایش شک داشت.
جفت دست‌هایش را روی دهانش گذاشت و ذوقش را با اشک خالی کرد.
حال به راستی چه کسی حقیقت را می‌گفت؟
شاعر یا امشبِ نفس‌گیر چند دقیقه پیش؟ درست همان لحظه‌ای که در حیاط آه می‌آمد پشت آه دیگر؟ کدام یکیشان راست می‌گفت؟
نفس عمیقی کشید.
سینه‌اش درد نمی‌کرد.
حتی تاریکی شب هم برایش روشن شده بود.
رقیه به خاطر وضع دستش روی تخت دو نفره که نزدیک در بود، خوابیده بود.
همتا؛ اما آن طرف تخت روی تشک بود.
رقیه به پهلو چرخید که درد دستش او را کمی هوشیار کرد.
از لای باریک چشمانش نسیم را دید.
اخم کرد و چند بار پلک زد.
با صدای خواب‌آلود و گرفته‌اش گفت:
- حالت خوبه نسیم؟
نسیم سریع اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را به تایید تکان داد.
رقیه حیرت زده نشست و گفت:
- گریه کردی؟
- چیزی نیست، بخواب.
رقیه از تخت پایین و به طرفش رفت.
کنارش نشست و گفت:
- میگم چی شده؟
نسیم با التماس نگاهش کرد و گفت:
- میشه چیزی نپرسی و فقط بغلم کنی؟
رقیه هاج و واج نگاهش کرد.
دستش را باز کرد و او را با احتیاط در آغوش گرفت.
***
جواهر هنوز هم حالش مساعد نبود و بابت هیجانی هم که داشت، فشارش افتاده بود.
داخل فرودگاه بودند و همهمه اطراف این هیجانش را بیشتر می‌کرد؛ اما تنها کاری که کرده بود روی صندلی نشسته بود و با بی حوصلگی به خداحافظی کردن بچه‌ها نگاه می‌کرد.
میترا رقیه را در آغوش گرفت که رقیه ناله کرد.
میترا با نگرانی کنار کشید و تند گفت:
- وای ببخشید!
رقیه با نوش‌خند گفت:
- شوخی کردم.
میترا چپ‌چپ نگاهش کرد و مشت آرامش را اشتباهی به دست گچ گرفته‌اش زد که این‌بار ناله رقیه بلندتر شنیده شد.
- آخ معذرت می‌خوام!
توجه همه جلبشان شده بود و ایمان خطاب به میترا گفت:
- بابا ولش کن. داره بالاخره شرش رو کم می‌کنه، آخر کاری باز دوباره این‌جا بستری نشه.
رقیه بهت‌زده پوزخندی زد و با چشم غره گفت:
- من حتی بمیرم هم وصیت کردم جنازه‌ام رو این‌جا نیارن.
پشت چشم نازک کرد و به طرف آرزو که کنار همتا ایستاده بود، دست دراز کرد.
آرزو متعجب نگاهش کرد و رقیه سرش را به معنای "چیه؟" تکان داد.
با یادآوری چیزی گفت:
- هان! تو هم قراره با ما بیای که. چه‌قدر حواس پرتم من.
صدایی که در فضا پخش شد، به آن‌ها فهماند باید بروند.
میترا چرخید و به سمت جواهر که به جمعشان ملحق شده بود، رفت.
رقیه نگاهش را از رویش گرفت که متوجه خیرگی ایمان شد.
پوزخندی زد و گفت:
- حیف که دیگه نمی‌تونم با دمت طناب‌بازی کنم.
ایمان هم در جوابش پوزخند زد.
میترا با کشیدن آهی جواهر را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت:
- امیدوارم حالت خوب بشه.
تلخ‌خندی روی لب‌های خشک جواهر نشست.
در عوض جوابش گفت:
- ممنون که این مدت هوام رو داشتی.
- کاری نکردم. دلم می‌خواد باز هم ببینمت.
جواهر اخم کرد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام هیچ وقت بیام این‌جا.
میترا با تاسف دستش را فشرد و گفت:
- ما قراره برگردیم ایران.
جواهر لبخند کم جانی زد و سری تکان داد.
زیر چشمان آبیش گود رفته بود و رنگش زرد و نزار بود.
دماغش را هم که آن‌قدر با دستمال پاک کرده بود، سرخ و نازک شده بود.
چند قدم دور شدند که ناگهان ماکان از پشت سر داد زد.
- منتظر جوابم هستم.
همتا که متوجه شده بود روی حرفش با اوست، اخم کرد و با تعجب چرخید.
- چی؟
ماکان آرام‌تر گفت:
- میگم منتظر جوابم هست.
حال بقیه هم برگشته بودند.
- چه جوابی؟
ماکان پوزخندی زد و گفت:
- این همه بهت گفتم تازه میگی چه جوابی؟ برو. برو من منتظر جوابم هست. اومدم ایران ازت می‌گیرمش.
و چشمکی زد.
همتا زیر لب گفت:
- دیوانه‌ست.
چرخید و به دنبالش بقیه هم رفتند.
ماکان و بقیه تا بچه‌ها از نظرشان خارج شوند، پشت شیشه کنار همهمه مردم ماندند.
میترا آهی کشید و لب زد.
- دلتنگشون میشم.
فرودگاه را ترک کردند و سوار ون شدند.
میترا بین شیشه ماشین و ایمان نشسته بود، ماکان هم مقابلشان.
ماکان به داخل ماشین نگاه کرد و با لبخند دست‌هایش را باز کرد.
- آخیش فضا چه گشاد شد! اوف با این‌که سه ماشین بودیم؛ ولی دیدین عین چی رو هم بودیم؟ الآن دیگه راحت شدیم.
نفس عمیقی کشید؛ اما گویا گوشه‌ ریه‌‌هایش دوخته شده بود که به خوبی نمی‌توانست نفس بکشد.
حال که فضا خلوت‌ شده بود، نباید راحت‌تر نفس می‌کشید؟
راننده ماشین را وارد ویلا کرد.
از ماشین پیاده شدند.
حیاط همیشه ساکت بود؛ ولی سکوت الآنش خیلی کر‌کننده بود، نبود؟
از پله‌ها بالا رفتند و وارد راهرو شدند.
خانه ساکت و خاموش بود.
میترا دوباره آه کشید و به بخیه ریه‌های ماکان چند نخ اضاف شد.
ایمان حین رفتن به سمت اتاقش با انگشت کوچک گوشش را خاراند و گفت:
- دیگه سر و صدایی نیست بره رو مخم.
به اتاقش که رسید، درش را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.
در این مدت که خانه‌اش شلوغ بود، حتی اتاقش را با کسی تقسیم نکرد؛ ولی نمی‌دانست چرا این دفعه اتاقش زیادی خلوت است!
انگشت اشاره‌اش را داخل یقه‌ ژاکتش کرد و کمی یقه‌اش را کشید تا گردنش راحت باشد.
کت بلندش را روی تخت انداخت و همان‌طور که سمت بالکن می‌رفت، شماره رامبد را گرفت.
- الو؟ بیا این‌جا.
اجازه داد هوای خنک آرامش کند و در جواب رامبد گفت:
- آره، رفتن. امشب قراره جوجه بزنیم، هستی؟... پس بپر.
و تماس را قطع کرد.
نفسی گرفت؛ اما انگار عوض اکسیژن پاره سنگ نفس می‌کشید.
***
♡ زمستان نیامده بهار می‌شود.
شب نیامده می‌شکند.
طلوع مهربان‌تر تو را در آغوش می‌گیرد.
ابر شاعرانه‌تر می‌گرید.
این‌بار بلبل نمی‌خواند.
به تماشای رقص گل می‌نشیند. ♡
رقیه با چشمانی براق هورت صداداری از چایش را نوشید و در همان حین به نسیم و همتا نگاه کرد.
نسیم هم هورتی کشید و نفر بعدی همتا بود.
رقیه نفسش را صدادار خارج کرد و استکان را روی میز گذاشت.
نسیم هم نفسش را صدادار خارج کرد و استکانش را روی میز گذاشت.
همتا؛ ولی آرام خندید که به دنبالش رقیه و نسیم هم خندیدند.
رقیه نفس عمیقی کشید و گفت:
- خدا رو شکر بالاخره تموم شد. وای باورم نمیشه. هنوز هم فکر می‌کنم این هم یک رویاست کنار بقیه خواب‌هام. واقعاً چرا ما آرزومون باید باشه یک صبحانه بی دغدغه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره استکانش را برداشت.
همتا لقمه نون پنیرش را داخل دهانش گذاشت و نسیم روی میز خم و خیره به افق بود.
لب زد.
- من هم میرم نمایشگاه می‌زنم.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد.
- وای این مدت هر لحظه مرگم رو پیش‌بینی می‌کردم. دیگه اصلاً به اهدافم فکر نمی‌کردم.
با هیجان چشمانش را باز کرد و گفت:
- اوه مخصوصاً وقتی که گروگانم گرفتن.
خودش را بغل گرفت و ادامه داد.
- ووی وحشتناک بود!
نگاه مرموزی به رقیه و همتا که در دو طرفش نشسته بودند، انداخت و گفت:
- اما خیلی خوب شد که آقا فرزین نجاتمون داد، نه؟
لقمه داخل دهان همتا ماند.
اول نگاهی به رقیه انداخت بعد چشم در چشم نسیم شد.
نسیم با تعجب گفت:
- چیه؟
رقیه: ببخشید که من و ایمان هم اون ور داشتیم جلز ولز می‌کردیم.
و پشت چشم نازک کرد.
- خب آره؛ اما... .
با رومیزی ور رفت و با شعف زمزمه کرد.
- حرکت آقا فرزین یک چیز دیگه بود.
سرش را بلند کرد و گفت:
- اصلاً دیدین چه‌طور یک دفعه اومد و... .
همتا با لحنی محکم حرفش را خرد کرد.
- کافیه!
با اخم لقمه دیگری داخل دهانش کرد و گفت:
- نمی‌خوام چیزی از گذشته بشنوم.
نگاهی بین نسیم و رقیه رد و بدل شد.
پس از چندی نسیم با لحنی کشیده گفت:
- آبجی؟
همتا جرعه‌ای از چایش نوشید و در سکوت نگاهش کرد.
نسیم همان‌طور که دست‌هایش روی میز بود، به طرفش مایل شد و گفت:
- ازت یک سوال بپرسم؟
همتا عمیق نگاهش کرد.
روی گرفت و گفت:
- نه.
- اِ!
همتا بدون این‌که چشم از بشقابش بگیرد، لب زد.
- می‌دونم چی می‌خوای بپرسی.
- اگه راست میگی بگو.
همتا چشمانش را عصبی بسته و باز کرد.
به طرفش چرخید و گفت:
- می‌خوای بدونی مشکل من با اون سوپرمن چیه؟
نسیم پس از مکثی لب زد.
- آره.
- گفتم نپرس چون قرار نیست جواب بدم.
- من که نپرسیدم.
همتا چپ‌چپی نثارش کرد که گفت:
- ولی چرا باهاش مشکل داری؟ طفلکی که هیچ کاری نمی‌کرد.
- کاری نمی‌کرد؟ جرئتش رو نداشت که بکنه!
- خب چرا همه‌اش جبهه می‌گرفتی؟ جون آبجی بگو چی بینتون بوده دیگه.
- بس کن.
فرصت حرف زدن به او نداد و بلند شد.
- من دارم میرم بیرون.
رقیه لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
- همتا؟
- هوم؟
- ببین ما غیر از یارانه درآمد دیگه‌ای نداریم. نمیری با دایی‌خان آشتی کنی؟
همتا لب زد.
- من هم واسه همین دارم میرم بیرون تا کار پیدا کنم دیگه. این همه کار ریخته چرا باید برم پیش دایی خان؟ در ضمن ما بچه نیستیم که قهر کنیم.
- هان کاملاً مشخصه!
همتا از میز فاصله گرفت که رقیه در حالی که دهانش پر بود، تند لقمه بزرگی برای خودش گرفت و گفت:
- وایسا من هم باهات بیام.
نیم خیز شد که همتا گفت:
- نخیر. با این وضعت می‌خوای بیای چی کار؟
- اوه طوری میگی با این وضعت انگار تیر خوردم! دستم تو گچه دیگه.
فهمید چه گفت؛ ولی کوتاه نیامد و بلند شد.
نسیم هم ایستاد و گفت:
- اگه این‌طوره من هم میام.
دو نفری گفتند:
- نه!
نسیم محکم گفت:
- گوش کنین قرار نیست مثل دفعه قبل باشه‌ها.
همتا: اتفاقاً ما قرار بود به زندگی قبلیمون برگردیم. یادت رفته؟
نسیم لب‌هایش را به‌هم فشرد.
حرصش گرفته بود شدید!
- دیگه نمی‌ذارم دور از چشمم هر کاری که می‌خواین بکنین.
رقیه: ما داریم می‌ریم دنبال کار بگردیم، طفلکی بچه‌ام گم شده. نمی‌خوایم فرار کنیم که.
نسیم اخم کرد و گفت:
- من هم باهاتون میام. دیگه چیزی نشنوم.
رقیه انگشت اشاره دستش را بالا برد و لب زد.
- اجازه؟ یک چیزی بگم؟ صبحانه چی بخوریم؟
با یادآوری بامداد خندیدند و رقیه میان خنده‌‌اش گازی به لقمه‌اش زد.
خنده‌شان زیاد طولانی نشد چون زود ساکت شدند.
رقیه آهی کشید و این نسیم بود که راحت‌تر حرف دلش را به زبان آورد.
- دلم براشون تنگ شده.
رقیه و همتا نگاهی به‌هم انداختند و همتا برای عوض کردن بحث گفت:
- تا ما می‌ریم دنبال کار تو واسه ناهار ماکارونی درست کن.
سپس زیر نگاه سفیهانه نسیم از آشپزخانه خارج شدند.
نسیم خیره به آن‌ها با حرص زمزمه کرد.
- باز جفت شدن!
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها از آشپزخانه خارج شد.
تا زمان پختن ناهار چند ساعت زمان داشت پس بهتر دید وقتش را با تمیز کردن خانه پر کند؛ اما از آن‌جا که خانه کوچک بود و مرتب نظافتش به نیم ساعت هم نکشید.
روی کاناپه نشست و بی حوصله تلوزیون را روشن کرد.
آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشته بود و با پشت انگشت‌هایش با لب‌هایش سرگرم بود.
پخش سریال تکراری عوض این‌که مشغولش کند، بیشتر حوصله‌اش را سر برد.
تلوزیون را خاموش کرد و گوشیش را برداشت.
لب بالاییش را به دندان گرفت.
مردد بود که وارد فهرست مخاطبان شود.
شماره فرزین را روی صفحه آورد.
دقیقاً همان روز آخر شماره‌شان را به‌هم داده بودند.
پاهایش را روی کاناپه جمع کرد و لم داد.
گوشی را به کف دستش میزد.
فقط یک روز بود که او را نمی‌دید؛ اما دلش هوایش را می‌خواست.
نفسش را پر فشار خارج کرد و به صفحه گوشی که خاموش شده بود، نگاه کرد.
طی تصمیمی چهارزانو نشست و دوباره گوشی را روشن کرد.
با فرزین تماس گرفت؛ اما مشغول بود.
آهی کشید و تماس را قطع کرد.
گوشی را در کنارش پرت کرد و دستش را روی دسته کاناپه دراز کرد و سرش را روی آن گذاشت.
بی کاری سخت بود.
بی کاری‌ای که دلتنگی هم همراهش باشد، واویلا بود!
صدای زنگ گوشیش او را تکان داد.
نشست و با دیدن اسم فرزین هیجان زده شد.
سریع تماس را وصل کرد.
تا چندی حتی نمی‌توانست صحبت کند.
صدای آرامش آرامشش شد.
- دل به دل شدیم. داشتم بهت زنگ می‌زدم دیدم اشغاله گوشیت.
با درنگ لب زد.
- خوبی؟
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و بالاخره به حرف آمد.
- نه.
- من هم.
مدتی با سکوت گذشت.
انگار فقط می‌خواستند صدای همدیگر را بشنوند و حرفی برای گفتن نداشتند.
شاید هم آن‌قدر حرف بود که گیج شده بودند.
- فرزین؟
- بله؟
- مشکل تو و همتا چیه؟
سکوت فرزین به دلشوره‌اش اضافه کرد.
- چرا چیزی نمیگی؟ چی بینتون گذشته که همتا هم تا حرف ازت میشه عصبی میشه؟
فرزین زمزمه کرد.
- پس هنوز عصبیه.
- چی؟
- هیچی. ببینم مگه در موردم بهش چیزی گفتی؟
نسیم آهی کشید و جواب داد.
- فقط یک تجدید خاطراتی کردم، تا حرف از تو شد زود عصبی شد.
- الآن تو کجایی؟ اون‌ کجاست؟ باهات حرف می‌زنم مشکل نشه برات.
- نه بابا، اون‌ها رفتن بیرون.
- تو چرا نرفتی؟
- بیخیال. مهم نیست.
باز هم یک سکوت دیگر.
- فرزین؟
فرزین منتظر ماند که مغموم گفت:
- رقیه میگه همتا ازت متنفره.
- رقیه؟ هه به اون پاکوتاه توجه نکن.
- اِ فرزین! چرا به بیچاره میگی پاکوتاه؟ حرصش می‌گیره طفلکی.
- خب می‌خوام بگیره دیگه.
نسیم با لبخند گفت:
- از اذیت کردن بقیه لذت می‌بری؟
فرزین با گستاخی گفت:
- از همه الا تو.
نسیم لب‌هایش را درون دهانش برد و چه زیباست رنگ سرخ گونه.
اصلاً شباهتی با رنگ‌های دیگر ندارد، حتی به لاله‌ها.
انگار لاله‌ها را به این سرخی آغشته بودند.
نسیم آهی کشید که فرزین پرسید.
- چرا آه می‌کشی؟
- واسه این‌‌که هیچ کدومتون من رو جدی نمی‌گیرین.
- چرا همچین فکری کردی؟
- لازم به فکر کردن نیست. از رفتارهاتون معلومه.
آه دوباره‌ای کشید و ادامه داد.
- اگه مهم بودم بهم می‌گفتین که چی بینتون گذشته. لااقل یک اشاره که بکنین نامردها.
و چه کسی لبخند فرزین را دید؟
لبخندی که از ترفند بچگانه نسیم روی لب‌هایش نشست؟
نسیم بود و سادگیش دیگر.
این هم ترفندی بود برای حرف کشیدن از بقیه.
اما سادگی نسیم کجا و مرموزی فرزین کجا؟
نسیم مو می‌دید و فرزین پیچ و تابش را.
با تمام این‌ها صدای فرزین چیزی از لبخندش را بروز نداد.
- بهتره ندونی.
- اگه ندونم که نمی‌تونم کاری بکنم. باید بدونم از چی این‌قدر عصبیه که بتونم قانعش کنم.
این‌بار فرزین آه کشید.
- همیشه دونستن خوب نیست نسیم. لازم باشه خودم با همتا صحبت می‌کنم.
نسیم متعجب گفت:
- تو صحبت کنی؟
- ... .
- فرزین اون از دستت عصبیه. فکر می‌کنی به حرف‌هات گوش می‌کنه؟ نه، لازم نیست. خودم باهاش حرف می‌زنم. فقط کاش... .
ساکت شد که فرزین گفت:
- کاش چی؟
نسیم ملتمس لب زد.
- کاش بهم بگین.
سکوتش نسیم را تسلیم کرد.
- خیلی‌خوب. سعی می‌کنم از راه دیگه‌ای قانعش کنم.
از آن‌جا که همتا و رقیه دست خالی برگشته بودند و نسیم می‌دانست به خاطر آن همتا جنبه صحبت کردن در مورد فرزین را ندارد، آن روز به اجبار ساکت ماند.
روز بعد و روز بعدش هم همین‌طور.
همتا و رقیه هنوز کاری پیدا نکرده بودند و عصبی به نظر می‌رسیدند و سکوت در مورد فرزین رفته‌رفته داشت برای زبان نسیم سنگین میشد.
کم‌کم داشت تحملش را از دست می‌داد.
از پیامک‌های مخفیانه و تماس‌های شبانه خسته شده بود.
دلش می‌خواست با خوشحالی و شوق در مورد عشقش به خواهرش بگوید.
دلش می‌خواست خاطره تمام این مصیبت‌ها را با یک مراسم بشورد.
تقه‌ای به در اتاق همتا زد.
- همتا بیام تو؟
- آره، بیا.
دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.
هنوز هم تابلوها روی دیوارها نصب بودند و با وجود اصرارهایی که نسیم کرده بود، همتا دورشان نمی‌ریخت.
خب طرح‌های سیاه و سفید فضای اتاق را دلگیر کرده بودند و نسیم خوشش نمی‌آمد.
همتا پشت میز آرایشیش نشسته بود و داشت موهایش را با حوله خشک می‌کرد.
کمی موهایش پرپشت شده بودند و این وضعیت را برایش قابل تحمل‌تر می‌کرد.
- چی کار داری؟
نسیم بدون این‌که در را ببندد، روی تخت نشست و گفت:
- وقت داری با هم حرف بزنیم؟
- یک علاف وقت نداره؟
نسیم آهی کشید که همتا حوله را روی میز گذاشت و به طرفش رفت.
روی تخت نشست و گفت:
- چی شده؟ این روزها خیلی آه می‌کشی.
- نگو نگو! وایسین من هم بیام.
رقیه سریع وارد اتاق شد و صندلی را از پشت میز برداشت.
حین نزدیک شدن به تخت غر زد.
- نامردها می‌خواین بی من حرف بزنین؟
نشست و گفت:
- حالا بگو. راست میگه همتا، خیلی تو خودتی.
نسیم نگاهشان کرد و بی اختیار آه دیگری کشید.
همتا دستش را روی شانه‌اش گذاشت که نسیم چشمانش را بست و گفت:
- یک چیزی هست که باید بهتون بگم.
چشمانش را باز کرد و دوباره نگاهشان کرد.
- راستش... .
سرش را زیر انداخت و با انگشت‌هایش مشغول شد.
- یک بنده خدایی ازم خواستگاری کرده.
همتا با تعجب اخم کرد و پرسید.
- کی؟
نسیم زمزمه کرد.
- یکی.
رقیه با گیجی لب زد.
- تو دانشگاه که نمیری. کلاس‌های نقاشیت هم که خیلی وقته نرفتی. این روزها با کسی هم رفت و آمد نداش... .
با خطور فکری حرفش قطع شد و چشمانش درشت.
نسیم که متوجه شد رقیه منظورش را گرفته، سریع سرش را پایین انداخت.
رقیه از روی صندلی بلند شد و خطاب به همتا گفت:
- همتا میشه یک لحظه بری بیرون؟
- چرا باید برم؟
- می‌خوام باهاش حرف بزنم.
همتا سفیهانه نگاهش کرد که بازویش را گرفت و بلندش کرد.
- ای بابا پاشو دیگه.
همتا عصبی گفت:
- چه حرفیه که من نباید بدونم؟
نسیم محکم چشمانش را بست و رقیه با حرفش نگاه همتا را از روی نسیم سمت خودش کشید.
- ببین تو از احساس محساس که هیچی سرت نمیشه. من بهتر حرف دلش رو می‌فهمم، خب؟ حالا برو.
همتا چپ‌چپی به او رفت که به طرف در هلش داد.
- برو دیگه.
- واسه چی برم؟ من هم باید بدونم.
- می‌فهمی. اول بذار من حرف‌هام رو بهش بزنم.
همتا با شکاکی نگاهی به آن‌ها انداخت.
رقیه غر زد.
- ای خدا دقم دادی تو، برو دیگه.
- با این‌‌که اتاق منه‌ها؛ اما باشه میرم.
به رقیه طعنه زد.
- شما هم به کارتون برسین خانم احساسدون!
پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.
به محض بسته شدن در رقیه به نسیم براق شد.
روی تخت نشست و گفت:
- فقط نگو که اونه!
نسیم لب بالاییش را که به دندان گرفت، رقیه نالید.
- وای!
و از پشت روی تخت دراز کشید که دستش درد گرفت.
مثل لاکپشتی که روی لاکش افتاده، نالید.
- آی بلندم کن، بلندم کن.
نسیم سریع کمکش کرد بشیند.
رقیه وقتی نشست، عصبی نگاش کرد و گفت:
- دستت رو بکش.
نسیم در سکوت دست‌هایش را روی پاهایش گذاشت.
- پس درست حدس زده بودم.
نسیم یک لحظه هم نگاهش نمی‌کرد.
- وای وای وای!
طاقت نیاورد و بلند شد.
دور خودش چرخید و گفت:
- وای!
رو به نسیم ایستاد.
- مگه من بهت نگفتم؟
- ... .
مقابلش روی زانوهایش نشست و گفت:
- خواهر من، گل من، فرزین مردش نیست. اون اصلاً مرد نیست.
نسیم کلافه شد و گفت:
- بس کن رقیه. فقط داری بدش رو میگی؛ اما هیچ دلیلی پشت حرف‌هات نیست. من تو این مدت بدی‌ای ازش ندیدم. اتفاقاً خیلی وقت‌ها اوضاع رو تونست خوب مدیریت کنه.
رقیه نالید.
- کاش می‌تونستم بهت بگم.
- وقتی نمی‌تونی پس بهتره چیزی هم نگی چون با این حرف‌هات نظر من عوض نمیشه.
رقیه روی نشیمن‌گاهش نشست و با دستش صورتش را پوشاند.
- اگه همتا بفهمه بیچاره می‌شیم.
دستش را پایین انداخت و رو به نسیم گفت:
- آشوبمون تازه خوابیده.
- خب شاید این‌جور که تو هم میگی همتا ازش متنفر نباشه.
رقیه نیشخندی زد و گفت:
- اگه می‌دونستی که... آه.
دوباره روی زانوهایش بلند شد و گفت:
- ازت یک چیزی می‌خوام. یک ماه، فقط یک ماه هیچ کاری نکن. ببین ممکنه این حسی که داری یک حس زودگذر باشه.
نسیم اخم درهم کشید و محکم گفت:
- نیست!
رقیه نالید.
- خواهش می‌کنم. فقط یک ماه. بعدش... بعدش برو به همتا بگو.
با درنگ لب زد.
- باشه؟
نسیم مردد بود.
- ازت خواهش کردم.
- یک ماه زیاده.
- نه، اتفاقاً خیلی هم کمه. تو که اون پسره‌ی شارل... .
نگاه تند نسیم حرفش را قطع کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.